• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 933)
جمعه 17/6/1391 - 15:22 -0 تشکر 547798
زیباترین جوان ایرانی در سال 1338

تصویر او در سال 38 به عنوان تصویر زیباترین جوان ایرانی، جلد مجله‌های آن روزها شد. سال‌ها بعد و با آغاز جنگ، این جوان زیبا که دیگر مبارزی کارکشته شده بود، با 70 ـ 80 نفر از اهالی جنوب شهر که زیرپیراهنی و شلوار کردی، لباس رزم‌شان بود، به خرمشهر رفت.

جمعه 17/6/1391 - 15:25 - 0 تشکر 547813

به گزارش جهان به نقل از فارس عکس زیباترین جوان ایران در سال 38 است که بر روی جلد مجلات آن سال منتشر شد. این تصویر متعلق به شهید «سید مجتبی هاشمی» است.

او که بعدها به عنوان فرمانده گروه چریکی فداییان اسلام، با نیروهایی که لباس رزم‌شان، شلوار کردی و زیرپیراهنی بود، نه تنها قدرت ابتکار عمل را در آبادان از دشمن گرفت، که خواب‌های شوم او را برای تصرف کامل اهواز به کابوس بدل کرد.

جمعه 17/6/1391 - 15:26 - 0 تشکر 547820

شهید سید مجتبی هاشمی در سال 1319 ه ش در محله شاهپور تهران (وحدت اسلامی فعلی) دیده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده ای مذهبی و متوسط بود که عشق به اهل بیت و علمای اسلام در فضای آن موج می زد.
وی پس از طی دوران تحصیلات متوسطه به ارتش پیوست و به دلیل اندام ورزیده و قدرت بدنی قابل توجهی که داشت عضو نیروهای ویژه کلاه سبز شد، اما پس از مدت کوتاهی با مشاهده جو حاکم بر ارتش و آگاهی بیشتر از ماهیت رژیم طاغوت از ارتش شاهنشاهی خارج و به کار آزاد مشغول شد.


پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن، او به سرعت نیروهای انقلابی و پر شور منطقه 9 را سازماندهی کرده و کمیته انقلاب اسلامی منطقه 9 را تشکیل داد.


با شروع غائله کردستان، شهید هاشمی به همراه عده ای از افراد کمیته منطقه 9 در پی فرمان بسیج عمومی حضرت امام عازم غرب کشور شد و در آزادی و پاکسازی آن منطقه شرکت نمود. هنوز چند روز از آغاز تجاوز عراق به خاک کشورمان نگذشته بود که سید مجتبی، به همراه عده ای از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب کشور شد و در مدرسه فداییان اسلام، واقع در شهر آبادان مستقر شد و بدین ترتیب اولین نیروی انتظامی نا منظم برای مقابله با تهاجمان بعثیون در آبادان و خرمشهر بوجود آمد که به گروه فداییان اسلام معروف شد.



منافقان کور دل که نمی توانستند شاهد تلاش شبانه روزی شهید هاشمی در پشتیبانی رزمندگان اسلام باشند، با آزار و اذیت خانواده شهید هاشمی و تهدید خود و سعی در سست کردن عزم آهنین او برای حضور در کمک رسانی او به جبهه ها داشتند اما به هدف خود نرسیدند و سرانجام با مشاهده ناتوانی خود در این امر، به سال 64 در آستانه ماه مبارک رمضان او را با زبان روزه در مغازه لباس فروشی اش از پشت سر آماج گلوله های خود قرار دادند و به شهادت رساندند و دفتر زندگی دنیایی مردی بسته شد که در تمامی لحظات عمر خود لحظه ای از خدمت به اسلام و مبارزه در راه اعتلای کلمه الله فروگذار نکرد و جان خود را نیز بر سر مقصود خود نهاد و خون پاکش به دست شقی ترین افراد ریخته شد و به رود خروشان خون اجداد طاهرش پیوست.

جمعه 17/6/1391 - 15:28 - 0 تشکر 547825


شهید روز عاشوراء

ظهر روز عاشوراء بود .درست ۷۲ نفر بودیم یک از نیروها بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید . ۷۱ نفر شدیم . شهید هاشمی دستور داد از سنگر ها بیرون بیاییم تا به نماز بایستیم . این در حالی بود که رگبار گلوله و خمپاره دشمن از هر سو می بارید . دیده بان های دشمن به خوبی ما را می دیدند . مشغول خواندن نماز جماعت شدیم .به خدا قسم با آنکه آتش دشمن بی امان بود اما آن روز خون از دماغ کسی جاری نشد .شهید هاشمی با این عمل حسینی خود به عراقیها فهماندکه سلاح اصلی ما سلاح ایمان است و ما می توانیم با این سلاح هر متجاوزی را سرکوب نماییم و از هیچ چیز هم ترس و واهمه نداریم . 

جمعه 17/6/1391 - 15:29 - 0 تشکر 547834

یه خاطره زیبا



هنگامی كه ما برای غذا رسانی به خرمشهر می‌رفتیم؛ صبح از خانه بیرون می‌رفتم مادرم هم مطلع بود كه ما به خرمشهر می‌رویم ولی نه ایشان به روی خود می‌آورد نه ما . ایشان اعتقاد داشت كه باید دفاع كرد ولی نمی‌خواست ما در معرض مستقیم خطر باشیم؛ یعنی همیشه می‌گفت كه من به انقلاب و جنگ كاری ندارم؛ من بچه‌هایم را می‌خواهم كه این حس مادری است . با صراحت این موضوع را بیان می‌كرد صبح كه می‌شد اسماعیل به خرمشهر می‌رفت من هم از طرف دیگر به خرمشهر می‌رفتم. او 16 سالش بود، 2 سال از من بزرگتر بود.اسماعیل همیشه به من می‌گفت غذاها را كه پخش كردی دیگر نمان و به آبادان برگرد جلوتر نیا! اسماعیل هم می‌رفت؛ می‌جنگید، رانندگی می‌كرد و ... همه كاری انجام می‌داد ولی شب كه می‌شد تا ساعت 8 و 9 شب خودش را به منزل می‌رساند به خاطر مادرم یعنی همان مقدار كه مادرم به ما وابستگی داشت ما هم به او وابسته بودیم و نمی‌توانستیم برخلاف خواسته‌اش عمل كنیم. من و اسماعیل در خرمشهر خیلی اوقات پیش می‌آمد كه به هم برخورد می‌كردیم یعنی من كه غذا پخش می‌كردم واسماعیل مجروح جا به جا می‌كرد و یا هر كار دیگری گاهی پیش می‌آمد كه در رفتن و برگشتن برخورد داشته باشیم یا دورا دور همدیگر را ببینیم . اما 27 مهر1359، یك روز قبل از عید قربان ، اسماعیل صبح كه از خواب بیدا شد نماز صبح را خواند رفت غسل شهادت كرد. من هم از خواب بیدا شدم. مادرم با او دعوا كرد و گفت مامان ما آب نداریم، این آب را هم با زحمت من شب ذخیره كردم .


Picture Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/


 تو رفتی با این آب حمام كردی! گفت: نه مامان رفتم غسل شهادت كردم. ناراحت نشو! این را كه گفت، مادرم دیگر حرفی نزد. صبح اسماعیل با یك حالت عجیبی از خانه بیرون رفت. فكر كنم ساعت 9صبح بود كه به خرمشهر رسیدیم و شروع كردیم به تقسیم غذا. آن روز غذاها را تا ظهر تقریبا تقسیم كردیم. یك مقدار مانده بود كه آنها را بردیم مسجد جامع برای بچه‌هایی كه در مسجد بودند. قبل از اذان ظهر بود، روبروی مسجد جامع ایستاده بودیم تا نماز جماعت را در مسجد بخوانیم. حالا اینها كه تعریف می‌كنم در فضایی است كه عراق مرتب خمپاره می‌ریزد، هنگامی كه در داخل شهر به سمت مسجد جامع حركت می‌كردیم واقعا جهنم بود. مشاهده می‌كردیم كه ساختمان‌ها فرو ریخته بود وبعضی از انها را آتش فرا گرفته بود. لحظه‌ای صداها قطع نمی‌شد صداهای تك تیراندازها و رگبار تركش‌ها در گوشمان بود. من و اسماعیل روبروی مسجد جامع قبل از اذان ظهر همدیگر را دیدیم. از وانت حمل غذا پیاده شدم، اسماعیل با یك لندور سبز با چند تا از دوستانش بود كه به مناطق مختلف می‌رفتند و مجروحان را به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال می‌دادند. اسماعیل از لندور خارج شد ، ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. با هم خداحافظی كردیم و از هم جدا شدیم. به فاصله‌ای كه ما از هم خداحافظی كردیم ،روبروی مسجد جامع، اسماعیل به سمت لندور رفت.من هم به سمت مسجد راه افتادم. هنوز صد متری از هم دور نشده بودیم كه یكدفعه، یك خمپاره 60 خورد آن وسط - بین من و اسماعیل- به طوری كه دود و خاك و غبار همه جا را فرا گرفت. اصلا چشم ، چشم را نمی‌دید. شدت موج انفجار همه ما را پرت كرد به این طرف و آن طرف. من خاطرم هست كه صدای افتادن تركش‌ها روی آسفالت و دیوار را می‌شنیدم.صدای خیلی خشنی داشت. هنگامی كه دود و غبار كمی آرام تر شد، دیدم دوست اسماعیل فریاد می‌زند: اسماعیل! اسماعیل!
اسماعیل در بغلش بود. او را سوار جیب لندرور كرد و به سرعت به سمت بیمارستان طالقانی حركت كردند. ظاهر بدن اسماعیل سالم سالم بود. فقط یك مقدار خون روی صورتش ریخته بود. یك هاله خیلی ضعیفی از خون. من سریع سوار وانت شدم و پشت سرشان حركت كردیم. وقتی رسیدیم به بیمارستان طالقانی، دیدم دوست اسماعیل سرش را به میله‌های پاركینگ می‌كوبد و فریاد می‌ز‌ند: كاكا، كاكا !
گفتم :چه شده؟ گفت اسماعیل تمام كرد! وقتی وارد سردخانه شدم و جنازه او را دیدم، گویی كه خوابیده بود. موقعی كه ما اسماعیل را بردیم دفن كنیم ، شاید جمعیت سر مزار به 20 نفر هم نمی‌رسید. تازه با چه شرایطی، همان روز ما اسماعیل را دفن كردیم كه شهید شده بود. وقتی ما وقتی پیكر او را به بیمارستان می‌بردیم اذان ظهر مسجد جامع گفته شده بود و ساعت 3 بعدازظهر هم او را دفن كردیم. یعنی اینقدر زندگی ما در تلاطم و سرعت حوادث بود كه هر كسی شهید می‌شد باید همان روز دفنش می‌كردند. ما 15-12 نفر اسماعیل را مظلومانه دفنش كردیم و به منزل برگشتیم. نه مراسمی، نه مسجدی، نه عزایی، نه حلوایی. ببینید چقدر برای یك مادر سخت است! وارد سنگر شدیم، همان سنگری كه شب قبلش اسماعیل در آن نشسته بود؛ حسابرسی كرده بود.شب بعد از شهادت اسماعیل من و مادرم و صدیقه در تاریكی در سنگر نشسته بودیم، مادرم تا صبح نخوابید. تا 3 روز هیچ غذایی هم نخورد. یعنی 3 روز تمام این زن آب هم نخورد! آن شب تا صبح فقط خواند؛ ما نمی‌توانستیم او را آرام كنیم، فقط نشسته و سكوت كرده بودیم. از بچگی اسماعیل گفت، از وقتی‌ كه به دنیا آمد؛ از اینكه چرا اسمش را اسماعیل گذاشت، گفت: اسمش را اسماعیل گذاشته كه عید قربان شهید شود. 27 مهر كه اسماعیل شهید شد، حدود یك هفته در آبادان بودیم، آنجا هم در محاصره قرار گرفته بود . روزهای ابتدای آبان همه خانواده از آبادان خارج شدیم و به شیراز رفتیم . یك روز شیراز بودیم تا اینكه من و صدیقه (خواهرم)گفتیم: ما اصلا نمی‌توانیم شیراز بمانیم. غیرت مان اجازه نمی‌دهد. اسماعیل هم كه شهید شده، ما باید راهش را ادامه دهیم! مادرم دیگر بی‌خیال شده بود. (بالاتر از سیاهی رنگی نیست) وقتی بهش گفتم: مامان ما باید برویم، گفت آن چه باید اتفاق نمی‌افتاد، دیگر رخ داده اگر می‌خواهید بروید اشكالی ندارد اما حد خودتان را بدانید كه شما هم از دستم نروید.
در كل شهدای مردمی 34 روز مقاومت خرمشهر، همه‌شان مظلومند و بین مردان و زنان در این مظلومیت خیلی تفاوت نیست .شهدای اول جنگ شهدای مردمی بودند، بی اسم و رسم و ‌نام و نشان. نه سردار بودند نه فرمانده، مردمی بودند و با آن غیرتی كه داشتند وارد صحنه جنگ شدند. همه‌شان مظلومند شما چند تا از آنها را می‌شناسید؟ اینها اولین شهدای ما هستند كه این اولین‌ها همیشه با ارزشند ولی ما این سال‌ها حرمت این اولین‌ها را نداشتیم، هیچگاه نیامدیم روی این اولین‌ها كار كنیم. چقدر مردم ما با این دفاع مردمی آشنا شدند؟ در صورتی كه این 34 روز به اندازه یك عمر است. تك تك این روزها به اندازه چند روز است. یعنی اگر بچه‌ها با دست خالی ایستادگی نمی‌كردند وضعیت اشغال شهرها خیلی بدتر از این می‌شد. متاسفانه در این مورد همه‌شان مظلومند.
دو تا بچه 16 ، 18 ساله كه در مكتب قرآن خرمشهر كار می‌كردند. كار اینها می‌دانید در خرمشهر چه بود؟ تمام اجناسی كه از كل كشور در كامیون به خرمشهر می‌رسید مانند كنسرو مواد غذایی این دو از كامیون‌ها تخلیه می‌كردند و داخل انبار می‌چیدند . دخترهایی 18-16 ساله اجناس را روی كولشان می‌گذاشتند و از كامیون خارج می‌كردند اما خودشان نان خشك می‌خوردند. وقتی به آنها می‌گفتند چرا نان خشك می‌خورید؟ جواب می‌دادند: مردم اینها را برای رزمنده‌‌ها فرستاده اند، ما كه رزمند نیستیم. ما اینجا به رزمنده‌‌ها خدمت می‌كنیم. چقدر هم مظلومانه در خرمشهر شهید شدند كدام كتاب به چاپ رسید كه تا ما شخصیت واقعی شهناز حاجی شاه رابشناسیم ؟ اینها فیلسوف یا عارف نبودند، بلكه آدم‌های عادی مثل بقیه بودند اما در جوهره وجودشان یك چیزی بود كه خدا انتخابش كرد زیرا احساس مسئولیت كردند و در مقابل عراق ایستادند بدون اینكه كسی از آنها بخواهد. اگر بخواهیم در مورد دفاع تعریف كنیم و الگو سازی كنیم از همان شش ماه باید بگویم، از آن 34 روز باید بگوییم. فیلم اخراجی‌ها كه بعد از سال‌ها توسط آقای ده نمكی ساخته شد را ببینید ، باید گفته شود كه مجید سوزیكی كی بود؟ اصلا بچه‌های فدائیان اسلام (بچه‌های شهید سید مجتبی هاشمی) یك قشری بودند كه با یك زیر پیراهنی به تن و با شلوار كردی می‌جنگیدند، بعضی از آنها هم سیگار گوشه لبشان بود كه مردانه می‌جنگیدند. آیا از آنها گفته ایم؟ مگر اینها سهمی در جنگ ندارند؟ تازه مجتبی هاشمی كسی بود كه در تهران زندگی داشت،‌مغازه داشت، ثروت داشت همه اینها را رها كرد و به جبهه آمد. كجا ما از اینها صحبتی كردیم. مدتی پیش در میدان ولی عصر سوار تاكسی شدم خانمی را دیدم كه زمان جنگ خدمه توپ 106 بود با برادرش در آن 34 روز مقاومت خرمشهر، می‌جنگیدند. خانم تنومندی بود كه هیكل و قد بلندی داشت، مردانه هم می‌جنگید. بعد از مدتها من ایشان را دیدم كه رفته سر زندگی‌اش و هیچ ادعایی هم ندارد . یعنی بی ادعا‌ترین آدم‌هایی جنگ، آدم‌های اول جنگ هستند. فكر می‌كنم در بیان موضوعات و انتخاب سوژه‌های خیلی گزینشی عمل كردیم و دچار تكرار شدیم

جمعه 17/6/1391 - 15:30 - 0 تشکر 547839


نماز جماعت


قبل از هر حمله یا شبیخون، نماز جماعت را بر پا می کرد. او حتی یک بار هم نماز جماعت را ترک نکرد، چون عقیده داشت نماز است که ما را حفظ می کند، در فدائیان اسلام نماز اول وقت و جماعت همیشه بر پا بود. قبل از انقلاب هم، وقتی صدای اذان را می شنید، حال چه در کوچه بود، چه در بازار، چه سر چهار راه، چه در منزل، در هر کجا که بود شروع می کرد به اذان گفتن .

جمعه 17/6/1391 - 15:31 - 0 تشکر 547843


اسرای عراقی


وقتی اسیری گرفته می شد، شهید هاشمی رفتاری کاملاً اسلامی با او داشت و هرگز اجازه تعرض به اسیر را نمی داد و می گفت که باید با اسرای جنگی رفتاری علوی داشته باشیم او حتی برای آنها سرودی ساخته بود و هنگامی که اسیری گرفته می شد، آنرا می خواند، در آن سرود از اشتباهات صدام و اشتباه خودشون می گفت. از اینکه اینجا انقلاب شده و رهبر ما یک رهبر فرزانه است. از چیزی نترسید، شما مهمان امت اسلامی شده اید. خودش آنها را نظافت می کرد، سرهاشون را می تراشید، به عیادت آن اسرایی که زخمی شده بودند می رفت. در واقع در دل آنها انقلابی بوجود می آورد.

جمعه 17/6/1391 - 15:35 - 0 تشکر 547862

وصیت نامه
بسمه تعالی
امید وارم که خداوند گناهانم را مورد بخشش قرار دهد.


از کلیه کسانی که به طریقی دینی به آنها دارم طلب مغفرت می کنم،خواهش می کنم مرا ببخشید تا خدای مهربان هم شما را ببخشد. کسانی که به من دینی دارند، همه آنها را می بخشم، امید که خدای قادرمتعال همه آنها را بیامرزد. از پدر و مادر عزیزم حلالیت می طلبم وهمسر و فرزندانم را به شما می سپارم، امید که آنا ن را در جهت دین مبین اسلام به رهبری امام تشویق کنید. از همسر و فرزندانم که نتوانستم بیش از این وسیله آسایششان را فراهم نمایم، طلب بخشش می کنم. از خواهران و برادرانم حلالیت می طلبم. توصیه من به شما عزیزان این است که خدا را فراموش نکنید.                                                           سید مجتبی هاشمی

جمعه 17/6/1391 - 15:37 - 0 تشکر 547869

خاطرات
همسر شهید:
فرودگاه مهرآباد که بمباران شد، سید یک ساک برداشت و رفت جنوب که 9 ماه از او بی خبر بودیم. بعد از 9 ماه در حالی که دستش مجروح شده بود، با ریشها و موهای بلند و ژولیده به خانه برگشت. در آن ایام شهید هاشمی با کمترین امکانات موجود و نیروهای بی تجربه و آموزش ندیده ای که در اختیار داشت، علی رغم کارشکنی های دولت وقت و عدم پشتیبانی مناسب، مقاومت جانانه ای در برابر متجاوزین انجام داد. پس از مدتی وی ستاد را به هتل کاروانسر آبادان منتقل کرد و تا مدتها تنها راه اعزام به خطوط مقدم و دیدن آموزشهای اولیه رزمی، مراجعه به هتل کاروانسر بود. در آن روزهایی که حتی یک تفنگ برنو یا ام – یک برای مدافعین شهر آبادان بهای طلا را داشت، سید مجتبی با عده ای از مسئولین، از جمله آیت الله خامنه ای و مقام معظم رهبری تماس گرفته و از طریق آنان اقدام به تهیه اسلحه و مهمات می نمود و غالباً با هزینه شخصی، آذوقه و مایحتاج عمومی را تهیه کرده و به میادین نبرد می برد.

سخت ترین دوران زندگی ما تازه بعد از انقلاب و شروع جنگ آغاز شد. سید دیگر در خانه نمی ماند. من بودم و 5 تا بچه قد و نیم قد، هر روز خودم می رفتم و کرکره مغازه را بالا می کشیدم و کار می کردم. سید هم خیالش از بابت من راحت بود. وقتی هم که می آمد تهران کارش این طرف و آن طرف دویدن بود تا اسلحه تهیه کند و یا غذا برای نیروهایش بفرستد و یا به خانواده شهدا سرکشی و به آنها کمک مالی کند. وقتی شهید شد، تازه متوجه شدیم چقدر بدهکاری از بابت خرید جنس برای جبهه دارد. چند میلیون تومان بود که مجبور شدیم خانه را بفروشیم. حالا شما توجه کنید که ما سه دستگاه خانه شخصی داشتیم و از نظر تمکن مالی وضع مان خوب بود، اما سید همه اینها را خرج جنگ کرد. زندگیش شده بود جنگ، حتی نتوانست شاهد رشد بچه هایش باشد.
منافقان کور دل که نمی توانستند شاهد تلاش شبانه روزی شهید هاشمی در پشتیبانی رزمندگان اسلام باشند، با آزار و اذیت خانواده شهید هاشمی و تهدید خود و سعی در سست کردن عزم آهنین او برای حضور در کمک رسانی او به جبهه ها داشتند اما به هدف خود نرسیدند و سرانجام با مشاهده ناتوانی خود در این امر، به سال 64 در آستانه ماه مبارک رمضان او را با زبان روزه در مغازه لباس فروشی اش از پشت سر آماج گلوله های خود قرار دادند و به شهادت رساندند و دفتر زندگی دنیایی مردی بسته شد که در تمامی لحظات عمر خود لحظه ای از خدمت به اسلام و مبارزه در راه اعتلای کلمه الله فروگذار نکرد و جان خود را نیز بر سر مقصود خود نهاد و خون پاکش به دست شقی ترین افراد ریخته شد و به رود خروشان خون اجداد طاهرش پیوست

جمعه 17/6/1391 - 15:37 - 0 تشکر 547872


آثار منتشر شده درباره ی شهید

خدمت برادر عزیزم سلام عرض می کنم، امیدوارم حالت خوب باشد و در سایه آقا امام زمان موفق و مؤید باشید. این نامه را در بدترین شرایط می نویسم. آبادان در محاصره است و آن طور که خودت می دانی عراقی ها شهر را با توپخانه شان به شدت و سهولت هدف قرار می دهند. اوضاع خیلی خراب است. سپاه آبادان، از هم پاشیده شده و ارتش هم کاری از پیش نمی برد، عراقی ها از کوی ذوالفقاری چند بار شدیداً حمله کرده اند، در بیمارستان ها جای سوزن انداختن نیست، حتی در حیاط بیمارستان هم انبوه مجروحین و شهدا روی زمین قرار دارند. نامردها بیمارستان ها را هم چند بار با گلوله توپ زده اند، خلاصه تا مدتی پیش، من آبادان را کاملا از دست رفته می دانستم. وقتی با آن کلت غنیمتی که در ایام انقلاب از پادگان عشرت آباد به دست آورده بودم وارد آبادان شدم، یک ساعت هم طول نکشید که فهمیدم هیچ کس نیست، بعد از ساعتها سرگردانی و دنبال مقر سپاه یا ارتش گشتن، یک بنده خدایی که خودش هم برنوعی روی دوشش بود، دست مرا گرفت و برد به یک ساختمان که نیروهای نظامی داخل شهر، در آن جمع شده بودند. همه آشفته و مبهوت زانوی غم بغل گرفته بودند، آن بنده خدا با انگشت شخصی را به من نشان داد و گفت: باید خودت را به اون آقا معرفی کنی و به سرعت از من دور شد.

سعی کردم قیافه مردانه ای به خود بگیرم تا مبادا خیال نکنند که از همان اول جا زده ام. رفتم طرف آن آقا، شخصی با قد بلند، ریشی انبوه و جو گندمی که یک بلوز سبز چینی تنش بود و یک شلوار ارتشی خاک آلود به پایش به همراه موهایی آشفته که از دور و بر کلاه سبز رنگی که بر سر داشت، بیرون زده بود. ابهتش خیلی زود مرا گرفت بر خلاف افرادی که آنجا بودند، در چهره اش آثار ناامیدی و درماندگی به چشم نمی خورد. قیافه اش مرا به یاد حمزه در فیلم محمد رسول الله می انداخت. وقتی به کنارش رسیدم، قدم تا شانه هایش بود. عطر گل محمدی که از اورکتش به مشام می رسید، برای چند لحظه مرا از حال و هوایی که داشتم بیرون برد که یکهو صدایی کلفت و مردانه مرا به خود آورد: پسرم، شما نیروی داوطلب هستی؟
دست و پایم را گم کردم و زبانم گرفت، بالاخره بدون اینکه به چشمهایش نگاه کنم گفتم: بله حاج آقا.
پرسید: از کجا آمدی؟
تمام سعیم را کردم تا طوری جوابش را بدهم که فکر نکند بچه ام.
نه حاج آقا، خودم آمدم، اسلحه هم دارم.
کلتم را مثل آرتیست های سینما به کمر زده بودم و به او نشان دادم. خنده قشنگی کرد و گفت: بشین همین جا تا بهت بگم چه کار کنی.
حسابی وا رفتم، هزار جور فکر و خیال به سرم زد. نکند فهمیده علی رغم هیکل نسبتاً درشتم، 17 سال بیشتر ندارم، نکند فهمیده تا به حال غیر از چند تا تیری که با این کلت زده ام هیچ وقت تیراندازی نکرده ام. در افکار خودم بودم که یکهو، یک نفر شروع کرد به صحبت کردن؛ نگاهش که کردم متوجه شدم که یک درجه دار ارتشی است. اضطراب و درماندگی از چهره و صدایش کاملا معلوم بود. با بغض صحبت می کرد. خطاب به نیروهای موجود در آن ساختمان می گفت: ستاد فرماندهی میگه هیچ کاری از دست ما ساخته نیست، تا پای جان مقاومت کنید و آخرین گلوله را هم برای خودتان نگه دارید تا زنده به دست دشمن نیفتید.
مدتی طول کشید تا معنی حرفهای او را به خود تفهیم کنم. سکوت سنگینی بر اطراف حکم فرما بود و غیر از صدای انفجارهایی که از دور و نزدیک شنیده می شد، صدایی به گوش نمی رسید. ترس و یاس رنگ همه را تغییر داده بود، راستش خودم هم قلبم شروع کرد به زدن، آن آقای قد بلند که کنار من نشسته بود بلند شد و فریاد زد:
وای بر ما، مگه شما مسلمان نیستید، خجالت بکشید، طبق آیه قرآن خود شکنی حرام است. ما تا آخرین نفس می جنگیم و آخرین گلوله مان را هم برای مغز دشمنان نگه می داریم، بعد از آن هم با چنگ و دندانمان خواهیم جنگید.
برادر نمی دانی بعد از اینکه این جملات را گفت: چه غوغایی در آن چهار دیواری بپا شد، خدا شاهد است که همه شیر شدند و به دنبال آن آقا راه افتادند. مدتی بعد فهمیدم که آن آقا سید مجتبی هاشمی است و در یکی از هتلهای آبادان به نام هتل کاروانسر نیروهای مردمی را آموزش داده و برای دفاع از شهر آماده می کند. الان چند روز است که من هم در این هتل که حالا شبیه به پادگان است، مستقر هستم و دارم به همراه چند تن از برادران ارتشی یک دوره نظامی می بینم.
برادر! اوضاع آبادان هنوز و خیم است. دیگر فرصتی نیست باید برای نگهبانی بروم.
التماس دعا. آبان 59. هتل کاروانسر.

جمعه 17/6/1391 - 15:38 - 0 تشکر 547876

آثار باقی مانده از شهید
برادر سلام، باز هم از این شهر آتش و خون برایت نامه می نویسم. مرا ببخش که چند ماهی است خبری از خودم برایت نفرستادم. فرصت نبود. یک لحظه آرام و قرار نداشتیم. حالا هم می خواهم از فرمانده مان برایت بنویسم، سید مجتبی را می گویم، هر چه بگویم کم است، نوشته بودی که در کمیته منطقه 9 زیر دست او فعالیت می کردی، اما نمی دانم چقدر او را شناختی، اینجا هم او را مثل پدر دوست دارند. طی این چند ماه، ما بوسیله درایت و فرماندهی فوق العاده او ضربات سنگینی را بر پیکر دشمن متجاوز زده ایم.
در حال حاضر در جاده ماهشهر ـ آبادان و در فاصله 200 متری عراقی ها مستقر هستیم. باروت نخواهد شد اگر بگویم با امکاناتی در حد صفر این همه پیروزی را به دست آورده ایم.
هنوز هم همه نیروهای ما به 3-ژ یا کلاشینکف مسلح نیستند. خود من تازه از یک اسیر عراقی یک قبضه 3-ژ به دست آورده ام. بعضی وقت ها حتی نان خشک هم برای خوردن نداریم، آبی که از آن می خوریم و با آن وضو می گیریم، گندیده و آلوده است اما چاره نیست. وقتی سید مجتبی را می بینم که یک لحظه آرام و قرار ندارد و بعضی وقت ها خودش از گرسنگی و تشنگی کلافه می شود، خودمان را از یاد می بریم.
به زودی قرار است برای آزادی میدان تیر آبادان عملیاتی انجام دهیم. این میدان، مساحت زیادی دارد و عراق از آنجا جاده های ارتباطی ما و شهر آبادان را با خمپاره مورد هدف قرار می دهد. چندین ماه است که سید مجتبی برای آزادی این محل نقشه می کشد و بارها به آنجا شبیخون زده ایم. در یکی از این شبیخون ها 300 نفر از عراقی ها را کشته ایم و 400 نفر را اسیر کرده ایم و بیش از ده تانک را منهدم کرده ایم، اما سید مجتبی دست بردار نیست. هر روز یک نقشه جدید می کشد تا دشمن را تضعیف کند و زمینه را برای حمله نهایی آماده کند. مثلاً به تازگی 10 – 20 عدد بشکه 220 لیتری نفت تهیه کرده و شب ها آنها را با فاصله چند متر از هم می چیند و به ما می گوید که با میله های آهنی یا چوب، محکم روی آنها بکوبیم و سر و صدا در بیاوریم.
برادر نمیدانی وقتی در آن ظلمت شب صدای این بشکه ها بلند می شود، چه وحشتی به دل می اندازد. عراقیها شروع می کنند به شلیک توپ و خمپاره و خلاصه به اندازای انبار مهمات، منطقه را بی هدف زیر آتش می گیرند. سید از این جور کارها زیاد می کند، چند وقت پیش 10 – 12 تا لاستیک کوچک و بزرگ آورد و نصفه شبی اینها را یکی یکی می غلتاند طرف عراقیها و آنها هم دوباره شروع می کردند به گلوله باران هدف های سیاه و متحرکی که به سرعت به طرف شان می آمدند و ما هم این طرف غش غش می خندیدیم.
بگذار یک چیز جالب برایت بگویم: چند وقت پیش سید چند نفر از ما را صدا کرد و با هم سوار ماشین شدیم و رفتیم به شهر. سید ما را به یک استادیوم برد و گفت باید یکی از دروازه های زمین فوتبال آنجا را از جا در بیاوریم. با چه زحمتی این کار را کردیم بماند. دروازه را کندیم و سوار ماشین شدیم و برگشتیم به خط. بعد هم خود سید به کمک یکی دو نفر دروازه را بلند کردند و بردند درست در وسط ما و عراقیها روی زمین کاشتند. بعد سید برگشت و یک بلند گوی دستی برداشت و رو به سمت عراقی ها گفت: ایها الخوه و الا خوات، شما که جنگیدن بلد نیستید و حریف ما نمی شوید، حداقل بیایید با هم فوتبال مشتی بازی کنیم. ما از خنده روده بر شدیم و عراقیها هم با خمپاره ها و آرپی جی و گلوله آنقدر آن دروازه را زدند تا بالاخره توانستند سرنگون و نابودش کرده و فتح الفتوح جدیدی را برای خود به ثبت برسانند.
زیاد عرضی نیست برادر، برایمان دعا کن،
فعلا خدا حافظ بهمن 59، کوی ذالفقاری

خدمت برادر عزیزم سلام عرض می کنم، فرصت زیادی نیست فقط می خواستم خبر پیروزی خودم را به تو برسانم. البته شاید قبلا از طریق رادیو تلویزیون مطلع شده باشی، راستی شنیده ام تصویر سید مجتبی را قبل از پخش اخبار نشان می دهند، بگذریم.
برادر! ما بالاخره بعد از هشت ماه عملیات ایزایی و با کمترین امکانات، توانستیم به فرماندهی سید مجتبی هاشمی منطقه استراتژیک میدان تیر آبادان را فتح کنیم.
سید مجتبی نام این منطقه را به میدان ولایت فقیه تغییر داده است. هنوز لاشه تانک های عراقی که طی عملیات منهدم شده اند و اجساد متعفن سربازان دشمن، در گوشه و کنار آن دیده می شود. یک چیز دیگر هم می خواهم برایت تعریف کنم. سید مجتبی قبل از پیروزی عملیات، دستور داده بود که یک کانال به صورت زیگزاگ تا وسط میدان تیر بکنیم. بدون اینکه دشمن بویی ببرد؛ طی چند ماه یک کانال پیچیده به عمق یک و نیم متر کندیم و تا فاصله بسیار نزدیک از عراقی ها پیش رفتیم و از میان لاشه یک بولدوزر عراقی، دشمن را زیر نظر گرفتیم. آوازه این کانال به گوش دکتر چمران رسید و او یکروز با چند تن از همرزمانش بلند شد و آمد به خط ما. نمی دانی وقتی سید را دید چطور سر و روی او را بوسید و کلی از او تعریف کرد و گفت: برادر مجتبی، من مدتی است که آوازه این کانال شما را شنیده ام و آمده ام ببینم چه کردید.
سید خودش را تا انتهای کانال برد. آقای چمران از دیدن کانال به قدری تعجب کرده بود که باور نمی کرد کار از ما و طرح از سید باشد. چندین بار گفت که این کانال دقیقاً از روی مشخصات فنی و با دید نظامی قوی کنده شده و طراحی آن یک نظامی با تجربه است و همه متوجه شدیم که دکتر چمران به شدت مجذوب سید مجتبی شده. بارها خودش این را می گفت. خلاصه طی مدتی که آقای چمران در جبهه ما بود یک لحظه او و سید مجتبی از هم جدا نمی شدند.
برادر اینجا جایت خیلی خالی است، ما را دعا کن،
فعلاً خداحافظ، کوی ذالفقاری، اردیبهت 60

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.