صدای یك موسیقی كلاسیك آرام، در طول مصاحبه همراهمان بود. آداجیو؛ تم باشكوه و داغ. آقای بقایی اما سرشار از زندگی بود. امروز سالی بعد از پایان دوره نقاهت اوست و ما خوشحالیم كه او سرحال و سرزنده و شوخ و شنگ است. به ما انجیر تعارف میكند و میگوید: قبل از غذا، فراموش نكنید و این در لابهلای لحظاتی است كه «پلو برشته»اش را روی بشقابی خوشقیافه كشیده و گل در چمن را آماده كرد. همان خوراك به غایت خوشمزه شمالی كه اول، بشقابی از آن را امتحان كردیم و بیصبر شام شدیم.
اینجا، خانه آقای بقایی است. طبقه چهارم آپارتمانی ساده در شمال تهران كه بوی زندگی و سواد میدهد. بوی تحصیل در مدرسه بزرگ و زنده هرزویل. بوی سلیقه یك فارغالتحصیل دانشكده هنرهای دراماتیك، بازیگر و كارگردان سالهای بد، همین آقای بقایی با دستپخت درجه یك و سلیقهای كه از تزیین كاسههای ماست خود را نشان میدهد.
بعضی از آدمها چنین هستند؛ دوست داری شام، سرمیز، تا آنجا كه جا دارد حرف بزنی و آخرش از او بخواهی شعری بخواند. شك ندارم، آقای بقایی از باران خواهد گفت و صداهای مختلفش: «شرشر، شلپشلپ، تیریك تیریك، تلق تلق، قرقر، هوا هوا و كپل كپل...» اینهابقایایشعری بودبا كمیرطوبتدرحوالیچشم.ازآنهاكههیچصداییندارنـد.مثـلشبنـمونه بــاران.