خاطره ای که می خواهم بیان کنم خاطره ای بکر از یک شهید بسیجی از شهر کاشان است : حدود 2 ماه از پایان عملیات بیت المقدس می گذشت و ما توی این ایام یعنی از بعداز عملیات فوق تا پایان عملیات به دستور سرلشکر شهید حاج علی هاشمی منطقه عملیاتی کرخه نور را از هر حیث پاکسازی کردیم از نظر جمع اوری مینها و گلوله های عمل نکرده تانک ، آرپی جی ، موشک های سهند و خمپاره و انواع نارنجکها و موشکهای دیگر سلاحها مثل تو| های 106 و غیره را جمع اوری کردیم و منطقه را تا جاده جفیر پاکسازی نمودیم . ناگفته نماند کار تخلیه شهدایی که بین حائل ما و عراقی ها به شهادت رسیده بودند و در شروع عملیات و درگیری با عراقی ها که یک هفته هم به طول کشید را همان بعد از عقب نشینی بعثی ها انجام داده بودیم و شهید دیگری را در منطقه کرخه نور تا جاده جفیر ندیدیم اما اینطور نبود یکی از بچه ها ی بسیجی از کاشان بعد از 2 ماه از عملیات می گذشت پیکرش پیدا شد اما چگونه ماجرا اینطور بود که : سید حسین که کارهای تبلیغاتی را در سوسنگرد انجام می داد برای نمایشگاه نیاز به گلوله های جنگی عمل کرده یعنی گلوله های منفجر شده را داشت که در درب ورودی نمایشگاه آنها را نصب کند لذا به خط می رفت و اجازه هم از حاج علی داشت ، یک روز که به جاده جفیر رفته بود لابلای بوته زارها ÷یکر مطهر یک شهید را پیدا می کند او کارت شناسایی اش را از جیب شهید در می آورد ولی کارت را به روی زمین می گذارد و شهید را لابلای پتوی که در ماشین لندکروزش داشت می پیچد و او را به سوسنگرد می آورد . وقتی من شهید را دیدم بچه ها را گفتم مواظب باشید که پیکرش از هم جدا نشود ارام این پیکر عزیز را که کالبد استخوانی یک انسان بود در لباس رزم که همینکه شهید را از عقب لنکروز بلند کردیم یه ترکش به اندازه نصف یک پاره آجر از سینه مطهرش تلو خرد و به زمین افتاد و باللخره شهید را تخلیه نمودیم اما پرسیدم سید حسین کارت شناسایی یا پلاک این شهید کجاست که یک دفعه آهی کشید و گفت آنها را در منطقه جا گذاشته ام به او گفتم خوب سوار شو که با هم بریم کارت هایش را بیاوریم تا پدر و مادرش با روشن شدن پیکر شهیدشان خوشحال شوند لذا رفتیم به منتطقه بعد از اینکه به منطقه رسیدیم انگار تک تک بچه هایی که 2 ماه پیش کار تخلیه آنها را انجام داده بودیم انگار انجا همه شان خوابند آفتاب سوزان بیش از 50 درجه خوزستان روی پیکر شهیدی که نزدیک بیش از یک هفته بدنش رها افتاده باشد چه می کند و معلوم است ما به خاطر صیانت شهدا نمی توانیم همه چیز هاایی را که دیدیم و لمس کردیم برای شماها بیان کنیم اما همین را بس که بدن انسان یک هفته در بیابان بماند کرم می زند و روغن بدنش بر خاک جایش باقی می ماند و یک چیز بدتر در این منطقه وجود سگ های وحشی بود که گوشت انسان خورده بودند و ما چون بعد از ظهر انجا رفتیم تا کارت شهید را پیدا کنیم دیگر توی حال هوای دیگری بودیم به خدا انموقع نه مبایل داشتیم نه دوربین عکاسی یا فیلمبرداری که از محل های شهادت شهدا در یک نگاه فیلم بگیریم اما جای بچه ها روی زمین کاملا واضح بود انگار صد نفر یا بیشتر در این بیابان خوابیده اند به خدا لحظات بسیار درد آوری بود برای ما که بهترین دوستانمان را در همان از دست دادیم نگاه که میکردی پیکر بچه ها را می دیدی و کوله پشتی ها و کنسروهای و کمپوت هایی را که از لابلای کوله پشتی های انها روی زمین ریخته بود چقدر وصیت نامه و یا نامه هایی که این عزیزان نوشته بودند و لابلای بوته ها آویزان شده بود خدائیش ما چون درگیر کارهای دیگر جنگ بودیم فرصت نکردیم انها را جمع آوری کنیم و الان خیلی متاسفم از اینکه برای نسل آینده ای کاش انها را جمع میکردیم اما بگذریم کارتهای شهید را که پیدا کردیم آمدیم برگردیم دیدیم ماشین روشن نمی شود ما هم دو نفر ادم لاغر اندام هر چه زور می زدیم لنکروز را که روی قسمت شانه جاده جفیر قرار داشت به بالا بیاریم و هول دهیم نمی شد و سید را گفتم سید یک ذکری بخوان و یک توسلی بجوییم چون رفت و آمد دیگر روی این جاده خیلی خیلی کم بود و اگر هم می ماندیم در بیابان نه آب با خودمان داشتیم و قضیه سگهای وحشی هم یک مسئله بود اما با خودمان اسله داشتیم و دستور از فرماندهی هم برای از بین بردن این سگها را قبلا به ما داده بودند اما بیشتر می خواستیم کارت و پلاک این شهید را برسانیم که مادری را از نگرانی پیدا نشدن پیکر شهیدش به رهانیم لذا توسل به همیهن شهید جستیم گفتیم خدایا به حق این شهید بسیجی از کاشان یک خودرویی را برای کشاندن ماشین ما برسان من نمی دانم معجزه چیست اما انرا از نزدیک حس کردم زیرا لحظه ای از این توسلهر دوی ما نگذشته بود از دور دیدیم یک ماشین 18 چرخ که تعدادی رزمنده هم در پشت ان بودند دارد به ما نزدیک می شود حالا که نزدیک نزدیک شد دیدیم نوشته در روی بدنه ماشین ستاد بازسازی مناطق جنگی از شهر کاشان . اقا خدائیش اشک ما از این امداد غیبی خدا به پیکر مقدس شهید مسجل شد . خلاصه بچه ها کمک کردند ماشین را بچه های بسیجی کاشان هل دادند و روشن شد و ما توانستیم به موقع کارت و پلاک این شهید را با پیکر مطهر شهید به کاشان بفرستیم البته همانجا هم به بچه های کاشان ماجرا را گفتیم انها هم که کمک ما امده بودند گفتند همه اش کار خداست قربانت برم ای خدای مهربان . والسلام