دیدن ستارههای آسمان پس از 7 سال
با کنترل اسامی، توسط هیئت صلیبسرخ از مرز عبور کردیم و به خاک وطن پا گذاشتیم. ساعت 3 و 45 دقیقهی عصر بود. باورش سخت بود که دوران زندان و اسارت تمام شده. لحظهها مثل خواب، جلوی چشمم مجسم میشدند.
تعدادی از نیروهای لشکری به استقبال ما آمده بودند. بچهها به محض ورود به خاک ایران به شکرانهی آزادی به سجده میافتادند و بعد سوار اتوبوس میشدند.
وقتی به اسلامآباد غرب رسیدیم مردم کنار جاده، اجتماع کرده بودند. اتوبوس که از جلوی آنها رد میشد قدری آهسته میرفت و بعضی از اتوبوس بالا میآمدند و از پنجره با ما دست میدادند. خیلی هیجان داشت.
کنار من آقای جمشید یکی از بچههای کرمانشاه نشسته بود. در ورود به شهر، پیش از این که به پادگان الله اکبر، محل قرنطینه برسیم یک نفر از ماشین بالا آمد و از پنجره پرسید:«جمشید را میشناسی؟»
جمشید کنار من بود، چون سؤال کننده را نشناخت، گفتم:«بگو، من هستم!»
جمشید گفت:«من شما را نمیشناسم، ولی جمشید من هستم.»
او خودش را که معرفی کرد جمشید او را شناخت. از پنجرهی کوچک اتوبوس همدیگر را در آغوش گرفتند. صحنهی عجیبی بود.
در پادگان اللهاکبر اسلامآباد پیاده شدیم. تاریکی شب همه جا را پوشانده بود، در محوطه قدم میزدیم و به اطراف نگاه میکردیم. آسمان با ستارههای پرنور خیلی تماشایی بود. هفت سال بود که آسمان شب را ندیده بودیم!
برگرفته از کتاب «دیار غربت»