مرگ
دكتر گفت :
"متاسفانه دیگر برای شما نمی توانم كاری انجام بدهم ، برو خارج از كشور شاید امیدی باشد!"
با این بیماری لا علاج هر لحظه مرگ را به چشم می دیدم . بلیت و ویزا آماده شد ، سوار هواپیما شدم .. در آسمان موتور های هواپیما از كار افتاد ! .. خلبان گفت : "فقط یك معجزه می تواند ما را نجات دهد" ..
هواپیما با كله سقوط كرد در اقیانوس آرام!!.. اما از شانس خوب من زنده ماندم و یك قایق موتوری به دادم رسید ! .. اما باز هم به دلیل سرعت زیاد قایق چپه شد ! .. گفتم : "اینجا دیگه آخر خطه!" .. که ناگهان دستم به یک تکه تخته خورد ! .. آن را چسبیدم و هفت شبانه روز گشنه و تشنه میان اقیانوس روی آن لمیده بودم تا روز هشتم یك كوسه ی از من گرسنه تر متوجه من شد ! ، آرام آرام آمد تا من را یك لقمه ی چپ كند .. كه از آسمان هلی كوپتری (همان بالگرد خودمان!) سر رسید و خدمه ی آن یك گلوله توی مغز كوسه زد و مرا نجات داد ! .. نفس عمیقی كشیدم و خدا را شكر كردم..
وقتی هلی كوپتر به شهر رسید مستقیم رفت تا روی سقف بیمارستان بنشیند .. تا آمد بنشیند پره های آن گیر كرد به سیم های برق و همه را خشك كرد به غیر من !.. چون من پتو دور خودم پیچیده بودم و زنده ماندم !
پزشك های خارجی شروع كردند به آزمایشات گوناگون و بعد هم گفتند: "شما خیلی خوش شانسی !، چون دیگر نشانه ای از بیماری نداری ! " .. و من خوشحال و مسرور جفتك زنان به خیابان پریدم .. كه ناگهان زمین و زمان شروع كرد به لرزیدن !.. خلاصه این كه زلزله آمد و سقف بیمارستان به كف زمین چسبید ! .. اما من بیرون بودم و زنده ماندم ! تنها نیش تیز یك پشه پشت گردنم را سوزاند! .. داشتم پشت گردنم را می خاراندم كه عزرائیل آمد و گفت : "مرد حسابی! ، ببین چه الم شنگه ای راه انداختی ! .. مردن كه این همه قرتی بازی نداره ! .. حتی در افسانه ها هم این قدر قهرمانان جان سخت نیستند ..! اما بهت مژده بدم ! .. پشه ای كه پشت گردنت رو زد از نوع تسه تسه بود و فقط سه ثانیه زنده ای !! ..
سه ثانیه گذشت و من انگار هنوز نمرده ام !! .. بله درسته ! .. نمرده ام !
شــــــتــــرق ! .. ببخشید !، پس گردنی عزرائیل بود ! .. یعنی باید می مردم ! ...حالا شما فرض كنید مردم! ... فعلا فرض كنید تا بعد ! ...