خانواده "عزیز اللهی" 6 پسر داشته که 4 نفر از آنها در جبههها حاضر بودهاند و مهرداد و مسعود به شهادت رسیده اند و محمد هم اکنون جانباز شیمیایی می باشد.
پسر دیگر نیز جزو آزادگان سرافراز بوده است.
خانم "عذرا منتظری" مادر نوجوان شهید "مهرداد عزیز اللهی" می گوید:
در راهپیمایی های دوران انقلاب به طور مرتب شرکت میکرد. وقتی مجسمه شاه را از میدان انقلاب اصفهان پایین کشیدند . تا چهارراه تختی سر شاه را غلطانده بود!
مهرداد در اوایل انقلاب 10-12 سال سن داشت. یک روز که برای اولین انتخاب رئیس جمهوری میخواستیم به پای صندوق رأی برویم ، به ما گفت : به چه کسی رأی میدهید؟
گفتیم: بنی صــدر!
گفت: اشتباه میکنید!
روزی خواهد آمد که بنی صدر آرایش کرده و با چادر از مرز بیرون میرود!
خدا شاهد است انگار همین دیروز بود این جمله را گفت.
همیشه با بنی صدر مخالف بود و با آن سن کم ، بصیرت زیادی داشت.
یک روز آمدند و گفتند: مهرداد میخواهد به جبهه برود!
من گفتم: "سنش کم است کاری از او بر نمیآید."
بعد فهمیدم او آموزش رزم شبانه هم دیده است! گفتم: حالا که آموزش دیده مسئلهای نیست.
... و به جبهه رفت.
برخلاف آنچه برخی می پندارند ، مهرداد 6 سال در جبههها حضور داشته است و غیر از مین روبی، در کار غواصی هم ماهر بوده است.
آن فیلم مصاحبه معروف مهرداد ، مال اوایل جنگ است که مهرداد تازه به جبهه رفته بود.
امام خمینی هم آن فیلم را دیده بود و خواسته بودند تا مهرداد را ببرند پیش ایشان.
امام مهرداد را میبینند و بازوی او را بوسه میزنند و او هم دست امام را میبوسد ...
مهرداد به امام میگوید چیزی را برای تبرک بدهید.
امام هم یک قندان قند را دعا میخوانند و به او میدهند.
(خیلیها آمدند و از آن قندها برای مریض شان بردند تا شفا پیدا کند..)
نبوغ و استعداد فوق العادهای داشته است به گونهای که از دفتر امام نامههایی فرستاده و توصیه میشود که به خاطر "مـغـــز" خوبی که دارد به جبهه نرود!
در سال 1364 در عملیات کربلای 4 در جزیره ام الرصاص در حال غواصی شهید میشود و تا 3 سال از پیکر او خبری به دست نمیآید.
بعد از این مدت پیکری را که لباس غواصی به تن داشته و یک دست و پایش قطع بوده بدون هیچ پلاک و مشخصاتی برای خانواده آوردند.
اما او مهرداد نبود من قبول نکردم و میگفتم: مهرداد مفقودالاثر است.
در جریان خوابی مهرداد به من گفت: من در این قبر نیستم!
محمود عزیزاللهی، پدر مهرداد میگوید: بارها موقع اعزام به جبهه خودم او را میرساندم!
بار آخری که میرفت؛ به او گفتم: دیگر نمیخواهد بروی. مسعود شهید شده است، محمد هم در جبهه است تو بمان.
او به من گفت: پدر اگر میدانستی عراقیها چه بلایی به سر هم وطنهای ما میآورند، این را نمیگفتی.
من باید حتماً بروم...
بعد از شهادتش یک بار خوابش را دیدم از او پرسیدم: تو میآیی پیش ما و یا اینکه ما میآییم پیش تو؟
جواب داد: "من دیگر نمیآیم، شما میآیید پیش من."
به خاطر همین من میگویم مهرداد شهید شده است.