اما داستان های کوتاه چون کوتاه هستند تمرکز بیش تری دارند. روشنایی که داستان کوتاه ارایه میدهد، شبیه لامپ بالای سر نیست، بلکه به اندازه روشنایی چراغ قوه است. تاریخ زندگی شخصیت را ارایه نمیدهد. بلکه روی یک رابطه خاص، یک حادثه با معنی، یا یک لحظه متحول کننده تاکید میکند.
پیدا کردن داستانی برای نوشتن
برای آغاز نوشتن به ایده نیاز دارید. همین مساله ی ساده گاهی نویسندههای خیلی بزرگ را متوقف میکند.
«ایده این داستان را از کجا گرفتید؟» این پرسش مشهوری است که همیشه از نویسندهها میکنند و برخی ها هم از شنیدن مکرر این پرسش خستهاند. نویسندهای با اوقات تلخی میگفت: «انگار مردم توقع دارن یه کاتالوگ بهشون معرفی کنم، از توش سوژههایی سفارش بدن- ضمانت هم داشته باشه که یه داستان عالی میشه اگه نه پولشونو پس بده.»
اما این پرسش ارزش تامل کردن دارد. هرچه بیش تر، به تر. چرا که هیچ پاسخ ثابتیندارد. ایده، آن جرقهای که فرایند خلاقیت را آغاز میکند، یکی از عجیبترین و جالبترین حالتهای بشر است.
نویسندههای باتجربه همیشه ایدهای برای نوشتن دارند. بههمین دلیل است که این پرسش برایشان تکراری و خسته کننده است. ایده داشتن آسان است، مساله این است که زمان و جایی برای نوشتن پیدا کنی. واقعیت این است که همه جا پر از ایده است. یکی از فوت و فنهای داستاننویسی این است که آنها را تشخیص بدهی و هنگامی که از کنارت رد میشوند، شکارشان کنی.
ایده برای نویسنده...
به نظر من مساله این است که مردم رابطه ی ایده و داستان را درست نفهمیدهاند. ایده هر چیزی است که محرکی برای تخیل شما است. محرکی قدرتمند که شما را به جلو میراند که فرایند آفرینش داستان را آغاز کنید. هرچیزی که ذهن شما را مدتی طولانی مشغول کند که به خودتان بگویید: «ام... فکر کنم پشت این یه داستانه.»
ایدهی داستان فقط همین است. چیزی که مانع راه برخی از نویسندگان تازه نفس است، این است که از ایدهی اولیهشان توقع زیادی دارند. فکر میکنند کار زیادی برایشان انجام میدهد. این دسته از نویسندگان فکر میکنند این قیاس درست است: «ایده برای داستاننویس مثل بذر است برای باغبان.»
به عبارت دیگر فکر میکنند به محض اینکه نویسنده ایدهاش را پیدا کرد، داستان خودبهخود رشد میکند. قیاس باغبانی به این معنی است که ایده، همچون بذر، هسته ی داستان است که ماهیت شخصیتها، طرح و جایگاه آن ها را تعیین میکند. درست همانگونه که دانه ی گل لاله همان گل را پدید میآورد. یا بذر درخت بلوط، درخت بلوط پدید میآورد. دانه را در زمین بکار و کمی آب بده، داستان خودبهخود جوانه میزند و رشد میکند. این تعبیر نادرست است. قیاس بعدی نسبتن معقولتر است: «ایده برای نویسنده مثل آرد است برای نانوا.»
ایده بیش تر شبیه همان آردی است که برای پختن نان یا شیرینی از آن استفاده میکنیم. ماده ی اولیه است و کاملن ضروری است. اما باید مواد دیگری هم داشته باشید، همه را با هم مخلوط کنید و کاملن بپزید، پیش از این که آماده ی مصرف شود.
داستان ترکیبی از ایدههای گوناگون است، کوچک و بزرگ. هر ایده، درست مانند مواد لازم برای تهیه ی غذا، بر نتیجه نهایی اثر میگذارد و آن را تغییر میدهد. هنگام نوشتن داستان، درست مانند لحظه ی پختن غذا، اتفاقی شبیه فرایندی شیمیایی رخ میدهد. محصول نهایی چیزی بیش از ترکیب صرف مواد است و چیز کاملن جدیدی است که اجزایش دیگر تفکیکپذیر نیستند.
الهام اولیه ی شما، ممکن است به هر داستانی ختم شود. موادی که به آردتان اضافه میکنید، تعیین میکند که بالاخره کیک شکلاتی درست میکنید یا کیک سیب یا خامهای.
منبع ایدهها
خمیرمایه ی داستان شما میتواند هر چیزی باشد: یک شخصیت، یک موقعیت یا یک حادثه، یک مکان خاص، یا درونمایهای که میخواهید افشا کنید. این ایدهها هر از گاهی به ذهن شما خطور میکنند و اینها همه هدیه ی ناخودآگاه ماست. هر کدام از ما بیش تر از آن چه که فکرش را بکنیم ایده داریم. آن ها معمولن زمانی به ذهن خطور میکنند که داریم به چیز کاملن متفاوتی فکر میکنیم یا اصلن به هیچ چیز فکر نمیکنیم. من وقتی با آب در تماسم ایدهها به ذهنم میرسند، وقتی دارم شنا میکنم یا دوش میگیرم. این بازیست که ناخودآگاه ِ من به سرم میآورد. ایدهها زمانی به سراغم میآیند که کاغذ و قلمی برای یادداشت کردنشان در دست ندارم.
خمیر ایدهی داستان کوتاهم، «بحران هویت»، همین طوری سراغم آمد: «یک گفت و گوی یک خطی. توی گوش ذهنم شنیدم که زن جوانی از دوستش پرسید: «به نظر تو، من شبیه جسدم؟» کاری که باید میکردم این بود که باید میفهمیدم آن دو زن که بودند و چه چیزی باعث شد آن پرسش بینشان مطرح شود و چه پاسخی به پرسش میدهند.» کریس راجرز نویسنده، یک شب وقتی داشت سرش را روی بالش میگذاشت، بین خواب و بیداری شبحی داخل یک جگوار براق دید که در یک پارکینگ قدیمی پر از خرت و پرت بود. کریس از خودش پرسید: «این این جا چی کار میکنه؟» و فرایند آفرینش داستان آغاز شد.
اما شما مجبور نیستید همیشه منتظر ضمیر ناخودآگاه بمانید. آگاهانه به دنبال ایده بگردید. زندگی روزمرهتان پر از ایده است. میتوانید آنها را میان آدمهایی پیدا کنید که هر روز میبینید، جاهایی که میروید، اتفاقاتی که برایتان میافتند یا شاهدشان هستید، و یا چیزهایی که میخوانید. ایدهی داستان شما میتواند از جر و بحثی که با همکارتان دارید آغاز شود، لحظهای که خیلی دستپاچه شده بودید، خاطرات مادرتان درباره عموی عجیبش، مکالمهای که کاملن اتفاقی میشنوید. زمانی که در کافه نشستهاید، مقالهای که در مجلهای میخوانید و باعث میشود از خودتان بپرسید «چرا آدمها این طور رفتار میکنن؟»
همهی ما نویسنده نیستیم، اما بیش ترمان قصهگوهای خوبی هستیم. دایم داریم قصه میگوییم: اتفاق های خندهداری که در دانشگاه رخ داد، زمانی که رفته بودیم کوه و بین درهها گم شدیم. به داستانهای خودتان گوش دهید که ماجراهایی را مرتب تکرار میکنید. ممکن است یکی از دوستهایتان بگوید: «وای نه. باز میخوای اینو تعریف کنی؟» اگر ماجرایی برایتان این قدر جالب بوده که برای همه ی آشناهایتان تعریف کردهاید، ممکن است داستان خوبی بشود.
همکاری: ایدهها در کار تیمی
واقعیت این است که به ندرت پیش میآید که تنها یک ایده برای نوشتن داستان کافی باشد. فرض کنیم ایدهی خوبی سراغ دارید که از آن میتوان داستانی عالی ساخت: ایدهای که دایم در در ذهن شما میکوبد و میخواهد که نوشته شود. اما چیزی که دارید صرفن چند قطعه است: پیرزنی که سوار قطار شده، یک جمله ی نه چندان بدیع از یک دوست، منظرهای از یک خانهی قدیمی که باید تسخیر ارواح شده باشد. خمیرمایهی داخل ظرف منتظر است ببیند چه مواد دیگری اضافه میکنید.
زمانی که تصمیم گرفتید از چه مواد دیگری استفاده کنید، زمانی است که داستان شکل میگیرد و زنده میشود. داستان از زمانی آغاز میشود که چند ایده با هم همکاری کنند. کارن کوشمن، نویسنده ی تصنیف لوسی ویپل، گفته که ایدهی این داستان زمانی به سراغش آمد که در کتاب خانهی موزهای در حوالی کالیفرنیا کتابی میخواند. او با آمار عجیبی رو به رو شد که نود درصد مهاجرانی که در دهه ی ۵۰ سده ی ۱۹ به کالیفرنیا مهاجرت کرده بودند، مرد بودهاند. این یعنی ده درصد را زنها و کودکان تشکیل میدادند. با خودش فکر کرد، « زندگی در چنین شرایط سختی و در این منطقه برای یه دختر چه گونه بوده است؟» خود کوشمن مهاجرت ناخوشایندی را از کشوری به کشور دیگر در سن دوازده سالگی تجربه کرده بود. حالا دو ایده داشت که در هم بیامیزد، اول ایدهی دیدگاه بچهای درباره یک لحظه ی هیجانی در تاریخ و نیز تجربه و احساس خودش زمانی که دختر بچه ی دوازده سالهای بود و از محیط آشنا و راحت خانه کنده شد. وقتی این ایدهها با هم جفت شدند ، شخصیت لوسی ویپل زاده شد.
مارگارت اتوود در مصاحبهای رادیویی گفت که بسیاری از داستانهایش از چند پرسش آغاز شدند. یکی از پرسشهای او از خودش این بود که «اگر مدیریت آمریکا را در دست داشته باشی چه میکنی؟» و پرسش دیگر این بود: «اگر جای زن در خانه نیست، چه گونه میتوانی زمانی که نمیخواهد برود او را به آنجا برگردانی؟» هرکدام از این پرسشها این قابلیت را داشت که داستانی پیچیده بسازد. اما هنگامی که اتوود این دو را در هم آمیخت، فرایند داستاننویسی با اشتیاق آغاز شد و نتیجهاش رمانی شد به نام «قصه ی آن زن خدمتکار».
قصه ساختن: بازی «چه میشود اگر...»
نویسندهها بازی قصهسازی تمرین میکنند. به آدمها، جاها و موقعیتهای گوناگون نگاه میکنند و از خود میپرسند که اینها چه پتانسیل نمایشی چشمگیری میتوانند داشته باشند.
ذهن ناخودآگاه مدام به شما اشاره میکند که از کجا آغاز کنید. هر وقت چیزی به اندازهی کافی ذهن شما را قلقلک داد که به خودتان بگویید: «این جالبه...» یا «عجیبه...» نشانه ای است که این جا ایدهای برای یک داستان وجود دارد که منتظر است کشفش کنید. گام بعدی این است که فکر کنید «چه میشود اگر...» این را بازی کنید تا احتمالهای متعدد را بررسی کنید.
فرض کنید در یک کافه نشستهاید. ناگهان متوجه ی خانم جوانی میشوید که یک ساعتی است کنار پنجره نشسته است، با کاپوچینویش بازی میکند و بیصبرانه ساعتش را نگاه میکند. موضوع از چه قرار است؟
چه میشود اگر منتظر محبوبش باشد؟ چه میشود اگر مرخصی ساعتی گرفته باشد و ریسک عصبانیت رییسش را بهجان خریده باشد؟ چه میشود اگر متاهل باشد و دزدکی به ملاقات محبوبی آمده باشد و اتفاقن مادرش در همان حوالی قدم بزند و او را از پنجرهی کافه ببیند؟ یا شوهرش او را ببیند؟ چه میشود اگر همانوقت طرف هم از راه برسد؟ یا اصلن نیاید و زن بخواهد بداند چرا؟