"اگر نمره خوبی هست"
سال هزارو سیصد و چهل و پنج بودکه "اکبر" دیده به جهان گشود و دل خانواده اش را شاد کرد.
پدر و مادرش دوست داشتند روزی او بزرگ شودو مردی با ایمان گردد؛ به همین خاطر نام او را "اکبر"گذاشتند.
او دوران ابتدایی را در دبستان "عرفی"(شهیدبهروز)کنونی و مدرسه راهنمایی "حافظ"
(شهید اکبر دهدشتی) کنونی گذراند.
او در کنار درس و مشق خود در کلاس های قرآنی نیز شرکت می کردو در کارهای مسجد حضور فعالی داشت.
اکبر می خواست راهی دبیرستان شود که دلش راه دیگری را به او نشان داد.
هم زمان با عملیات "طریق القدس"،عازم جبهه شد؛اما از ماشین پایین افتاد و پایش زخمی شد.
به ناچار به خانه برگشت.مدتی بعد که حالش بهبود یافت،راهی جبهه شد و خودش را به عملیات "فتح المبین" رساند.
اکبر هرگاه که به مرخصی می آمد،در کلاس درس شرکت می کرد.
معلمش می گفت:"آقای دهدشتی!این قدر که به جبهه می روی،فکر درس و مشقت را هم کرده ای؟
فکر نکنی ما همین طوری به تو نمره می دهیم."و اکبر لبخند زنان پاسخ داده بود:
"اگر نمره خوبی هست،ما دوست داریم آن را در جبهه بگیریم و اگر مدرکی وجود دارد،ما دلمان می خواهد
در جبهه مدرک فارغ التحصیلی بگیریم."
اکبر از اخلاق خوب معلمش آقای ناصر رسولی تاثیر زیادی می گرفت.آقای رسولی نیز به جبهه رفت و شهید شد؛
اما مهربانی و دل سوزی و ایمان او بود که در دل اکبر و بچه های دیگر به یادگار ماند.
روح اکبر هر روز بزرگ تر می شد و اخلاصش بیشتر می گشت تا جایی که همرزمان او در جبهه،
به این اخلاص او،غبطه می خوردند.گاهی که می آمد و به خانواده اش سر می زد، او را می دیدند
که دائم پلاک به گردن دارد.می پرسیدند:"اکبر!تو کی می خواهی این پلاک را از گردنت در بیاوری؟"
با آرامش و لبخند پاسخ می داد:"شماره ای که روی این پلاک حک شده،شماره تخت من در بهشت است."
* دوم فروردین سال هزار و سیصد و شصت و یک بود که روح بزرگ"اکبر"در شوش
به آسمان پرکشید. مدتی بعد عده ای از شهدا را آوردند.فصل بهار بود و درختان پر از شکوفه های رنگارنگ.
خواهرش در سپاه کار می کرد،پیکر شهدا را قبل از تشییع به سپاه آوردند.
خواهر وقتی به تابوت اکبر رسید؛خودش را روی آن انداخت و صدای هق هق گریه اش بلند شد؛
اما چیزی او را ساکت کرد.ندایی شنید که می گفت:"او شهید است و نباید اینقدر نا آرامی کنی!"
لحظاتی بعد،پدر اکبر خبر شهادت فرزندش را شنید.خود را برای تشییع آماده کرد و گفت:
"من راضی ام به رضای خدا!او هرچه صلاح دید،همان می شود...
خدایا!این قربانی را از من بپذیر!"
فصل بهار بود و شکوفه های بهاری تابوت شهدا را گل باران کرده بودند و همراه جمعیت، حرکت می کردند.
ادامه دارد...