• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1534)
سه شنبه 22/9/1390 - 14:33 -0 تشکر 400830
عراقی با شنیدن صوت اذان شهید «ابراهیم هادی» به سپاه اسلام پیوستند

 
 

به محض رسیدن به منطقه درگیری، یکی از بچه‌ها با لهجه مشهدی مرا صدا کرد و جلو آمد و گفت: "حاج حسین خبر داری ابراهیم رو زدن"، بدنم یکدفعه لرزید،گفتم: "چی شده؟" جواب داد: "یه گلوله خورده تو گردن ابراهیم". ناخودآگاه به سمت سنگرهای بچه‌ها دویدم و رفتم سراغ سنگر امدادگر. گلوله‌ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود و خون زیادی از گردنش می‌رفت.

جواد را پیدا کردم و پرسیدم: "ابراهیم چی شده؟" با کمی مکث گفت: "نمی‌دونم چی بگم"، گفتم: "یعنی چی؟" جواب داد: "با فرماندهان ارتش جلسه گذاشتیم که چطور به تپه حمله کنیم چون مقاومت شدیدی می‌کردن و نیروی زیادی روی تپه و اطراف آن داشتند. توی جلسه هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید نزدیک اذان صبح بود و باید سریع‌تر یه کاری می‌کردیم اما نمی‌دونستیم که چه کاری بهتره. یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد و به سمت تپه عراقی‌ها چند قدمی حرکت کرد، بعد روی یه تخته سنگ وایستاد به سمت قبله و با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد. ما هم از جلسه خارج شدیم و هر چه داد می‌زدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقی‌ها تو رو می‌زنن فایده نداشت. تقریباً تا آخرهای اذان رو گفت و با تعجب دیدیم که صدای تیراندازی عراقی‌ها قطع شده بود ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد و ما هم اون رو به عقب آوردیم".

ساعتی بعد هوا کاملاً روشن شده بود و مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم.که یکدفعه یکی از بچه‌ها دوید و آمد پیش من و گفت: "حاجی،حاجی یه سری عراقی دست‌ها شون رو بالا گرفتن و دارن میان به این طرف".

با تعجب گفتم:"کجا هستن" و بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم و دیدم حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل به سمت ما می‌آیند. فوری گفتم: "بچه‌ها مسلح وایستید، شاید این حقه باشه و بخوان حمله کنند".هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند و من خوشحال از اینکه در این محور هم توانستیم از عراقی‌ها اسیر بگیریم. با خودم فکر می‌کردم که حتماً حمله خوب بچه‌ها و اجرای آتش سنگین آنها باعث ترس عراقی‌ها و اسارت آنها شده. لذا به یکی از بچه‌ها که عربی بلد بود گفتم: " بیا و اون درجه‌دار عراقی رو هم بیار توی این سنگر". مثل بازجوها پرسیدم:"اسمت چیه و درجه و مسئولیت خودت رو بگو!" خودش را معرفی کرد و گفت: "درجه ام سرگرد و فرمانده گردانی هسنم که روی تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم".

پرسیدم: "چقدر نیروی دیگه روی تپه هستند"

گفت: "هیچی"

چشمانم گرد شد و گفتم: "هیچی!؟"

جواب داد که: "ما اومدیم و خودمون رو اسیر کردیم، بقیه نیروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه"

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: "چرا ؟"

گفت: "چون نمی‌خواستند تسلیم بشن"

تعجب من بیشتر شد و گفتم: "یعنی چی؟"

فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید:"این‌المؤذن؟"

معنی این حرفش را فهمیدم و گفتم: "مؤذن!؟"

انگار بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت کرد و مترجم هم سریع ترجمه می‌کرد:

"به ما گفته بودن شما مجوس هستین، شما آتش‌پرستید به ما گفته بودن که برای اسلام به ایران حمله می کنیم و با ایرانی‌ها می جنگیم، باور کنید همه ما شیعه هستیم، ما وقتی می‌دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می‌خورتد و اصلاً اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان می‌گفت.تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (ع) را آورد با خودم گفتم داری با برادرای خودت می‌جنگی. نکنه مثل ماجرای کربلا تکرار بشه. برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین‌تر نکنم.لذا دستور دادم کسی شلیک نکنه. هوا هم که روشن شد نیروهام رو جمع کردم و گفتم: من می‌خوام تسلیم بشم. هرکسی می خواد با من بیاد، این افرادی هم که با من اومدند هم فکرها و هم عقیده‌های من هستند و بقیه نیروهام عقب رفتند. البته اون سربازی که به سمت مؤذن شما شلیک کرد رو هم آوردم و اگه دستور بدین می‌کشمش، حالا خواهش می‌کنم بگو که مؤذن زنده است یا نه؟ "

مثل آدم‌های گیج و گنگ داشتم به حرف‌های فرمانده عراقی گوش می‌کردم هیچ حرفی نمی‌توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم:"آره زنده است". بعد با هم ازسنگر خارج شدیم و رفتیم پیش امدادگر، زخم گردن ابراهیم را بسته بودند و داخل یکی از سنگرها خوابانده بودند. تمام هجده نفر اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. ولی نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می‌کرد و می‌گفت: "مرا ببخش، من شلیک کردم".

وقتی می‌خواستم اسرای عراقی را به همراه چند نفر از بچه‌ها به عقب بفرستم فرمانده عراقی مرا صدا زد و گفت آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی قصد پیشروی از آن طرف دارند، خیلی مراقب باشید، وقتی هم می‌خواست عقب برود برگشت و گفت: "سریع‌تر برید و تپه رو بگیرید". من هم چند تا از بچه‌های اندرزگو را که آنجا بودند سریع به سمت تپه فرستادم و با آزاد شدن آن ارتفاع پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد ولی چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود.

 

این عراقی ها بعدها به سپاه جمهوری اسلامی ملحق شدن و همگی آنها در شلمچه به شهادت رسیدند.

چهارشنبه 23/9/1390 - 14:10 - 0 تشکر 401308

هنوز هم نوای اذان این شهید بزرگوار از فکه به گوش میرسه تا راهیان راهش باشنیدن صوت اذان او در مقتل الشهدای فکه اقامه نماز کنن
روحمان با یادش شاد

خوشا شهیدان و خوشا آنان که با یاد شهیدان زنده اند

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.