وقتی می بینم چقدر كم به خود و اعتقاداتمان احترام می گذاریم، واقعا ناراحت می شوم. من حدود یازده سال در كلاس، درس «عشق» می دادم. در آن كلاس از شاگردانم می پرسیدم از میان همه آدم های دنیا، دوست دارند جای چه كسی باشند و در كدام نقطه زمین زندگی كنند؟
جالب است بگویم كه بیشتر از 80 درصد محصلین خوش قیافه و چیز فهم، دلشان می خواست جای كسی دیگری باشند و در جای دیگری زندگی كنند! وقتی می پرسیدم: «مثلا جای كی؟» جواب می دادند: «جای ژاكلین اوناسیسی!» البته ژاكلین اوناسیس احتمالا هیچ اشكالی نداشت و احتمالا بهترین ژاكلین اوناسیسی بود كه می توانست باشد، اما اگر شما بخواهید ژاكلین اوناسیس باشید، فاتحه تان خوانده است و پاك باخته اید. بعضی هم می خواستند مارلون براندو باشند. یك مارلون براندو بس هفت پشت همه ماست! خیلی عالی است كه مارلون براندو، مارلون براندو بود. خیلی هم خوشحالم كه او آدم معروفی بود. برای همه آنهای دیگری هم كه وضع مالی شان توپ است و مشهورند و مردم برایشان غش و ضعف می روند، خوشحالم، ولی دیگر وقتش رسیده كه جلوی آئینه بایستید و بگوئید: «آی آئینه! به من بگو معتبرترین آدم دنیا كیست؟» و وقتی آئینه جواب می دهد: «توئی قند عسلم»،حرفش را باور كنید. شاید قدتان به آن بلندی كه می خواهید نباشد و یا دلتان بخواهد پاهایتان كمی چاق تر از آنچه كه هست، می بودند، ولی شما بهترین تحفه ای هستید كه می توانید باشید و وقتی این را تشخیص دادید، درست در همان مسیری هستید كه باید باشید و دیگر هیچ كس جلودارتان نیست!
متأسفانه ما در نظام آموزشی و تربیتی خود، برای احترام گذاشتن به خود، كلاس و درسی نداریم. از آن بدتر الگوهای زیادی هم نداریم كه بتوانند سرشان را بالا بگیرند و محكم و قاطع بگویند: «من واقعا خودم را دوست دارم. نه فقط چیزی را كه هستم، بلكه استعداد و معجزه وجود خودم را هم دوست دارم». كم هستند آدم هائی كه می دانند آنچه كه هستند «بالفعل» شان است نه «بالقوه»شان. بالقوه شما خیلی بیشتر از موجودیت فعلی شماست. لازم است به بچه هایمان یاد بدهیم كه توانایی آنها خیلی بیشتر از آن است كه به «ماشین خواندن و نوشتن» تبدیل شوند. باید به آنها یاد بدهیم كه انسان حد و مرز ندارد. ما به آدم هایی نیاز داریم كه خودشان به این موضوع اعتقاد داشته باشند و در نتیجه بتوانند آن را به دیگران بیاموزند، چون اگر انسان باور نكند كه خودش موجود بی حد و مرزی است، حرف هایش كشكی از آب در می آیند و به درد كسی نمی خورند!
برای من به عنوان یك معلم، هیچ چیز دردناك تر از این نیست كه سركلاس، با یك مشت دانش آموز و دانشجوی بی تفاوت سروكار داشته باشم و این شاهكاری است كه نظام آموزشی ما انصافا خوب انجام داده است! دائما سروكار آدم با بچه ها و جوان هائی است كه حالشان از چیز یاد گرفتن به هم می خورد! و دنبال فست فود آماده ای هستند كه در یك بسته بندی شیك به آنها بدهید و بخورند و عالم و هنرمند و دانشمند و... عاقبت به خیر شوند!! شما با شوق و ذوق پا به كلاس می گذارید تا موضوعی را با آنها در میان بگذارید، ولی فقط نوك كله هایشان را می بینید. اگر هم نوك كله هایشان معلوم نباشد، فقط آدم هایی را می بینید كه هر چه شما می گویید، خود به خود یادداشت می كنند، آن هم از ترس این كه مبادا در بین حرف هایتان یكی از آن سئوالات و كلك های امتحانی را قایم كرده باشید!! بعضی وقت ها مجبور می شوم بگویم، «اون مداد لعنتی رو بذارین زمین و به حرف های من گوش بدین.»
البته من از آن معلم های درست و حسابی مؤدب نیستم و به این لقب مشعشع مشهور شده ام كه به طرف شاگردانم پرتقال پرت می كنم. آدم باید بالاخره یك جوری آنها را بیدار نگه دارد! من در كلاس هایم خیلی كارها می كنم كه اسمشان را گذاشته ام «اجبار داوطلبانه». یكی از این اجبارها این است كه هر دانشجویی حداقل هفته ای یك بار باید به دیدنم بیاید! من نمی توانم به یك مشت جنازه درس بدهم! من فقط بلدم با آدم ها ارتباط برقرار كنم، برای همین به آنها می گویم: «بیایید توی دفتر من. می نشینیم و با هم گپ می زنیم. نمی خوام درباره كلاس یا درس باهوتون حرف بزنم. درباره این مزخرفات می شه یه وقت دیگه هم حرف زد. می خوام درباره آخرین باری كه یك اسب شاخدار دیدین با هم حرف بزنیم. می خوام ببینم جنگل های افسانه ای رو باور می كنیم یا نه؟ اگر فكر می كنین این جور حرف ها ناراحتتون می كند، قبلا قرص آرام بخش بخورین و بعد بیائین دفتر من.»
خیلی عجیب است. آدم ها اگر بشنوند یكهو 50 هزار نفر در اثر انفجار بمب رفته اند زیر خاك، هیچ تعجب نمی كنند. اگر بفهمند كه همین الان صدها هزار بچه دارند از گرسنگی می میرند، آخ نمی گویند، اما اگر درباره اسب شاخدار از آنها سئوال كنی، شاخ در می آورند. لابد اسب شاخدار مهم تر از بچه هاست!
من خوشبختانه در یك خانواده پرجمعیت ایتالیایی بزرگ شده ام كه قبل از هر چیز «عاشق بودن» را یادم داده اند. مامان می گفت: «بچه ها، پدر و مادرها، حیوانات و خلاصه همه موجودات زنده و غیر زنده، باید عاشق هم باشند!». به همین دلیل، من هیچ وقت از احساساتی شبیه به «اگزیستانسیالیست بودن» زجر نكشیده ام، چون اصلا نمی دانم خوردنی است یا پوشیدنی! اگر كسی می تواند از كنارتان بی تفاوت نگذرد، یعنی كه وجود دارید و این یعنی محشر!