چند داستان بسیار بسیار کوتاه
1- عقد را در حرم حضرت عبدالعظیم خواندند و ماه مبارک یک عروسی ساده گرفتند. همان اول به خانم گفت: «هر کاری میخواهی بکن، فقط گناه نکن.»
۲- زمستان بود. داشتیم با هم میرفتیم درس عرفان آیتالله شاهآبادی. سر راه، زنی نشسته بود لب رودخانه. داشت لباس و کهنه میشست. یخها را میشکست، لباسها را میشست، دستش را با دمای بدنش گرم میکرد و باز … آقا روحالله ایستاد. لباسها را دو نفری شستند. آدرسش را هم گرفت. بعد هم گفت: «از این به بعد بیایید منزل ما. میگویم آب را برایتان گرم کنند.»
۳- شب را تقسیم کرده بودند. دو ساعت آقا میخوابید و خانم حواسش به بچهها بود، دو ساعت خانم میخوابید و آقا بچهداری میکرد. روزها هم بعد درس، یک ساعت مخصوص بازی با بچهها بود.
۴- اول تبعید که رفت ترکیه، بردنش توی یک منطقه که زهر چشم بگیرند و بترسانندش. اینجا قبر چهل نفر از علمای ترکیه است که با حکومت مخالفت کردند و کشته شدند.
گفت: «عجب! ای کاش ما هم چنین چیزی داشتیم تا این جور از علمای ترکیه عقب نباشیم.»