• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن قرآن و عترت > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
قرآن و عترت (بازدید: 1440)
سه شنبه 21/12/1386 - 12:52 -0 تشکر 33330
کلید اسرار

به نام خدا

سلام

فکر کنم اسم تاپیک برای شما هم آشنا بود و گویای بحث این تاپیک پس لازم نیست زیاد توضیح بدم در حد تعیین محدوده ی تاپیک فکر کنم کافی باشه.

می خواهیم در این تاپیک با هم داستان ها و مطالب آموزنده و عبرت آموز دینی قرار بدیم. از معجزاتی که دیدیم یا شنیدیم بگیم. از کمک های غیبیی که ما در زندگیمون حس کردیم. و هر چیزی دیگه ای که من جا انداختم و شما به نظرتون در این تاپیک جای داره هر چیزی هر چقدر کوچک و یا هر چقدر سخت باور باشه رو در اینجا بگید ولی توجه داشته باشیم که قصد استفادست اینجا کسی دلیلی برای دروغ نداره پس یه وقت خدایی نکرده کسی رو متهم نکنیم.

منتظر مطالب آموزنده ی شما هستم


من و تو همسایه خدا بودیم
ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد
ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا.
  ما گم شدیم و خدا را گم كردیم ... 
یادت میاد جمله آخر خدا رو؟
از قلب كوچك تو تا من یك راه مستقیم است.
اگه گم شدی از این راه بیا
بلند شو . از دلامون شروع كنیم...
تا خدا راه زیادی نیست...

*کتاب موبایل مذهبی* 

يکشنبه 5/8/1387 - 15:38 - 0 تشکر 67467

راستی یه مطلب جا افتاده!!!

حتما لازم نیست مطالبی که مقرار میدی خارق العاده باشه. کمترین اتفاقی هم که باشه هر چند کوچک بازم خوبه مثلا خطری که با دادن صدقه براتون رفع شده و امثال اینها.

بازم منتظرم


من و تو همسایه خدا بودیم
ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد
ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا.
  ما گم شدیم و خدا را گم كردیم ... 
یادت میاد جمله آخر خدا رو؟
از قلب كوچك تو تا من یك راه مستقیم است.
اگه گم شدی از این راه بیا
بلند شو . از دلامون شروع كنیم...
تا خدا راه زیادی نیست...

*کتاب موبایل مذهبی* 

دوشنبه 6/8/1387 - 0:18 - 0 تشکر 67596

خوب منم اولین داستان رو تعریف می کنم.

این داستان رو خودم یادم نیست مربوط میشه به سه سالگیم و مادرم برام تعریف کردن.

مادرم اینطور تعریف کردن:

سه چهار ساله بودی که یه بیماری گرفتی که مانع از هضم غذات می شد تقریبا هیچی دیگه نمی خوردی پیش بهترین دکترای اصفهان بردیمت ( متولد اصفهانم و اون زمان هم اصفهان زندگی می کردیم) ولی جوابی بدست نیومد بردیمت تهرانم باز هم هیچ جوابی چهل روز اینجوری بودی تنها غذات شیر بود اونم خیلی کم و به سختی دکترا گفته بودن برین همیجوری که در این چهل روز زنده نگه داشتینش همونجوری نگه داریش کنین و براش دعا کنین که خدا شفاش بده.

دیگه وقتی دکترا هیچ کاری نتونستن انجام بدن جز چند تا دارو که همه بی تاثیر بودن بردیمت دزفول (شهری در خوزستان با قدمت تاریخی فوق العاده زیاد نیم ساعت فاصله داره با شوش) خونه ی مادر بزرگت یه جورایی شاید برای اینکه قبل از مرگت ببیننت آخه دیگه خیلی ضعیف و لاغر شده بودی خیلی زیاد. خالت هم اون روز که رسیده بودیم دزفول سفره ابوالفضل داشت بردیمت اونجا تا شاید مراد بگیریم اونجا من اینقدر گریه کردم که از حال رفتم وقتی پا شدم دیدم خالم (اینجا منظور خاله ی مادرم) دراه بهت حلوا میده از سفره و تو هم داری می خوری بلند شدم که بگم که نه بهش ندین دکترا گفتن نباید بخوره باید طبق رژیمش غذا بخوره که سرم گیج روفت و افتادم باز وقتی حالم بهتر شد دیدم داری با خنده می خوری و حالت هم بد نمی شه از اون روز به بعد دیگه خوبه خوب شدی دیگه اون مشکل برات پیش نیومد وقتی برگشتیم اصفهان بردیمت پیش دکترت و جریان رو تعریف کردیم دکتر گفت مسلما باید حالش بدتر می شده ولی خدا خودش شفاش داده برید تا ابد خدا رو شکر کنید.

خوب این داستان من بود و برای من دلیلی برای اعتقاد به این سفره ها و مجالس شد. هنوز وقتی مادرم همچین مراسمی میرن سفارسش می کنم برای من حتما حلوا از سفره بیارن.

منتظر داستان شما هستم


من و تو همسایه خدا بودیم
ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد
ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا.
  ما گم شدیم و خدا را گم كردیم ... 
یادت میاد جمله آخر خدا رو؟
از قلب كوچك تو تا من یك راه مستقیم است.
اگه گم شدی از این راه بیا
بلند شو . از دلامون شروع كنیم...
تا خدا راه زیادی نیست...

*کتاب موبایل مذهبی* 

سه شنبه 7/8/1387 - 15:15 - 0 تشکر 67895

خوب یه داستان دیگه که این بار من خودم شاهدش بودم.

تا پنچ سال پیش ما همسایه ای داشتیم که هر سال محرم برنج خورشت نذری می داد.

در یه دیگ برنج در یه دیگ خورشت.دیگ هایی با اندازه ی معمول، تقریبا با همون اندازه ای که من مادرم هر رمضان باهاشون همون برنج و خورشت رو درست می کنن.

حالا قسمت عجیب این نذری برکتش بود.

شاید 10 برابر حد معمول بود نذری ای که به مردم می رسید.

باور نکردنی بود برای خود من که کمک می کردم و این نذری ها رو می دادم دست مردم هر چی من می دادم بازم بود دیگ رو نگاه می کردم انگار دست نخورده بود.

وای خدا باور نمی کردم مادرم با دیگ هایی به همین اندازه درست می کرد ولی شاید یک دهم این نذری هم پخش نمی کردم من. هر چی دقت می کردم می دیدم کفگیر می زنن و از دیگ داخل بشقاب ها می ریزن ولی سطح برنج ها کم نمی شد. من همون جا اشکم در اومد آخه من شنیده بودم از مادرم که اینجوریه ولی باور نمی کردم برا همین رفته بودم کمک تا خودم با چشمای خودم ببینم وقتی دیدم دیگه صدام در نمیومد فقط اعتقادم به بزرگی امام حسین بیشتر می شد به حکمت خدا بیشتر می شد واقعا هنوز که می نویسم الان از اون روز تنم می لرزه و بررای خودم سخت باورش ولی دیدم با چشمای خودم این برکت رو دیدم.

یا امام حسین


من و تو همسایه خدا بودیم
ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد
ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا.
  ما گم شدیم و خدا را گم كردیم ... 
یادت میاد جمله آخر خدا رو؟
از قلب كوچك تو تا من یك راه مستقیم است.
اگه گم شدی از این راه بیا
بلند شو . از دلامون شروع كنیم...
تا خدا راه زیادی نیست...

*کتاب موبایل مذهبی* 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.