حدود 20قدمی ما یك تانكر پر از آب بود و آن وقت ما داشتیم از تشنگی له له می زدیم. سربازهای عراقی از مكانی كه ما را نگاه داشته بودند تا آن تانكر، یك كوچه باز كرده بودند و با كابل و باتومهای خود انگار منتظر بودند كه یكی از اسرا به طرف تانكر اب برود.
به بچه ها گفتم: (من می روم، هرچه باد اباد!)
وبلافاصله از جا كنده شدم و با گفتن یك الله اكبر و یاعلی خودم را رساندم با تانكر. مثل بچة گرسنهای كه نه تنها با ودست. كه با تمام وجود، سینة مادرش را بچسبد، چسبیدم به تانكرآب و تاجایی كه می وتانستن آب خوردم.
آنها همان لحظه های اول خودشان را به من رساندند ووقتی سوزش ضربه های بر سر وكول خود ماحساس كردم، فهمیدم كه باید بیشتر از یكی دونفر باشند. با وجود آنكه در حال كتك خوردن بودم، دست از آب نكشیدم و همچنان می نوشیدم كه ناگهان حدود پنج نفر دست و پایم را گرفتند و مراكشیدند طرف آسایشگاه. وقتی امدم داخل، دیدم یكی از بچه ها چنان از تشنگی بی رمق شده، كه با مرگ دست و پنجه نرم می كند.
به او گفتم كه اب زیادی خورده ام و اگر بخواهد، می توانم انگشت در دهانم كنم و با بالا آوردن آن، او را از تشنگی نجات پیدا كند. موافقت كرد ووقتی آب را بالا آورده را خورد، جانی دوباره گرفت.
جان تازه رو اگه این روزا به دیگران ببخشی از نو میمیرن بندگان خدا
موفق باشید