دو ماه از استقرار گردان ما- فجر- بر روی ارتفاعات سر به فلک کشیده پنجوین میگذشت. طبق اطلاعات رسیده این احتمال وجود داشت که عراقیها بخواهند مواضع ما را مورد تعرض قرار دهند. به همین دلیل ناچار بودیم بیشتر شبها تا صبح در سنگر کمین بیدار و مراقب اطراف باشیم. سرما از یک طرف وبیخوابی و نگهبانیهای طولانی شبانه از طرف دیگر بچهها را سخت عذاب میداد.
آخر شب داخل سنگر کمین نشسته و مراقب جلو بودم. سرما بیداد میکرد و پوست صورت را جر میداد. گوشهایم زیر شلاق سرما یخ کرده بودند. با دست مالشی به آنها دادم تا مقداری از سرمای آن کاسته شود.
کنار دستم محمود چمباتمه زده بود و از فرط خستگی پلکهایش را بر هم گذاشته بود. نگاهم از روی صورتش سُر خورد توی آسمان. از ماه خبری نبود. ستارههایی که موفق می شدند از لابلای ابرهای تکه تکه فرار کنند مثل مروارید تو دل آسمان سوسو میزدند. سر و صدایی توجهام را از آسمان گرفت و به رو به رو معطوف کرد. همه جا تاریک و سیاه بود.
درست مثل قلب دشمن گوشم را تیز کردم به طرف صداها. از طرف دره مقابل که فاصله چندانی با سنگر کمین نداشت، باد پچ پچ و صدای پا را آورد. صداها نزدیک و نزدیکتر میشد. دلهره و اضطراب دوید توی تنم. فورا محمود را تکان دادم تا او هم مراقب اوضاع باشد. سر و صدا تمامی نداشت. نمیتوانستم صبر کنم. این احتمال وجود داشت که آنها قصد عملیات داشته باشد. به فکرم رسید، با ادوات تماس بگیرم و تقاضای خمپاره منوربکنم تا اطراف را بهتر ببینم. گوشی بیسیم را برداشتم و آهسته ادوات را صدا زدم. جریان را اطلاع دادم و با دادن گرا درخواست گلوله منور کردم. کسی که آن طرف خط با من در تماس بود خوابآلوده و کم حوصله به نظر میرسید و این را میشد از حالت صدایش فهمید. گوشی بیسیم را زمین گذاشتم و به همراه محمود انتظار کشیدیم.
صدای سوت خمپاره و فرود آنها به داخل دره شروع شد. خمپارهها جنگی بودند و هیچ خبری از خمپاره منور نبود. مات ومبهوت دوباره تماس گرفتم و تقاضای خمپاره منور کردم. اما باز همان آش و کاسه. به محمود گفتم: مثل اینکه این یارو خواب است. مطمئنم اگر تا صبح هم تقاضای گلوله منور بکنم به جایش جنگی میفرستد.لجم درآمده بود. قصد تماس مجدد را داشتم که سر و صدا قطع شد و سکوت محض همه جا را فرا گرفت. منصرف شدم . ظاهرا خطر رفع شده بود.
هوا کاملا روشن شده بود و از ابرهای پراکنده شب قبل چیزی نبود. گرمای کم رمق خورشید زور میزد تا تک سرمایه صبحگاهی را بشکند. چشمهایم بیرمق و نوک انگشتانم از سرما بیحس شده بود. دوربین را برداشتم و به دره مقابل چشم انداختم. جایی که سر و صدا به گوشم خورده بود. صحنه مقابلم اصلا باورکردنی نبود. تعداد زیادی جسدهای عراقی در میان دره پراکنده بود. گلولههای جنگی شب قبل دقیق میان دشمنی که قصد پیشروی داشت فرود آمده بود.