سلام
من هر وقت بیكار می شم، یه روزنامه یا مجله یا هر كاغذی رو كه گیرم میاد ور می دارم و می خونم.
دیروز هم یكی از همین اتفاق ها افتاد...
بابام مجله زیاد میاره خونه... یكی از اونا یه گوشه افتاده بود. منم برداشتم و شروع كردم به ورق زدن. یه داستان كوتاه نظرم رو جلب كرد. دوست دارم اونو براتون تعریف كنم...
یه قصه ی كوچولو:
"طناب رو رها كن"
یه روز یه كوهنوردی بود كه دوست داشت یكی از مرتفع ترین قلل دنیا رو فتح كنه...
بعد از ماه ها تمرین، روز موعود فرا رسید...
آماده ی سفر شد...سفرش رو آغاز كرد... بعد از هفته ها و ماه ها تلاش به آخرین كمپ رسید.
از اون جا راه افتاد. شب بود. شب تاریك و وحشتناكی بود. تاریكی و خستگی از یك طرف و دمای پایین هوا از طرف دیگه توان كوهنورد رو داشت كم كم ازش می گرفت.
حدود ده دوازده ساعت بعد تقریبا به صد متری قله رسید. اومد بشینه و دو دقیقه استراحت كنه كه پاش لیز خورد و سقوط كرد. احساس می كرد موجود عظیمی داره اونو می بلعه. ترس ذره ذره ی وجودش رو فرا گرفته بود...
ناگهان داد زد: خدایا، كمكم كن...
ناگاه معلق وسط زمین و هوا ماند. احساس كرد یه چیزی مثل طناب دور كمرشه..
صدایی آرامش بخش به او گفت: از من چی می خوای؟
نجاتم بده ... خواهش می كنم نجاتم بده...
فكر می كنی می تونم كمكت كنم و نجاتت بدم؟؟؟
خوب معلومه... توخدایی... هر كاری ازتو ساخته است...
اگه این جوری فكر می كنی طناب دور كمرت رو پاره كن...
كوهنورد برای چند لحظه سكوت كرد...
به من اعتماد كن... طناب دور كمرتو پاره كن... زود باش...
اما كوهنورد این كار رو نكرد و محكم طناب رو چسبید...
چند روز از این واقعه گذشت تا هنگام گشت گروه امداد، اونا توی كوهستان یه چیزی دیدند و توی گزارششون ذكر كردند...
توی گزارش گروه امداد این طور اومده بود كه كوهنوردی یخ زده رو توی كوهستان پیدا كردند كه محكم به طنابی چسبیده بود... در حالی كه تنها یك متر از زمین فاصله داشت...
نظر تو راجع به این داستان چیه؟
Moein Nemati