سلام خدمت دوستای گلم
آبی بیكران عزیز از اظهار لطفت ممنون خوشحال می شم از نظر مریم خانوم هم استفاده كنم
حسین طهوری عزیز من كه گفتم معذرت می خوام.از تو هم تشكر می كنم
mjthz تو هم ما رو كشتی با این نام كار بریت .از تو هم ممنون منتظر بقیه كارهام باشید
حالا تصمیم گرفتم آخرداستان رو عوض كنم .«سمند دكی رفت و رفت و ما هم دلخوش بودیم كه الان می رسیم كه ناگهان با رنگ پریده برگشت و گفت بچه ها مثل اینكه راه رو گم كردیم توی اون كویر گرم عرق سردی روی پیشونیمون نشست.یه خورده كه رفتیم جلو ماشین آروم آروم رفت و ناگهان ایستاد.و این یعنی اینكه آره دیگه بنزین تموم كردیم اونم جلوی یه پادگان.رفتیم از پادگان كمك بگیریم كه ای دل غافل با یه سری سرباز شورشی طرف شدیم .توی همون شلوغی بود كه رج ادیت تصمیم گرفت بره سراغ كامپیوتر مركزی
و....»
خوب دیگه حال نوبت شماست