امروز وقتی پسرم آمد و گفت بابا جون میشه برام کامپیوتر بخری که ناگهان فکرم رفت به چندین سال پیش یادم می یاد یک روز این سوال را از پدرم پرسیدم و او نیز گفت آره پسرم ولی یک چند روزی بهم مهلت بده هفته بعد گرفت یک 2 یا 3 ماهی گذشت و از پدرم خواستم که من را در کلاسهای زبان انگلیسی و کامپیوتر ثبت نام کنه اون هم باز گفت باشه پسرم و این کار را کرد.
یک روز از محل کار پدرم زنگ زدن که اون را بردن بیمارستان رفتیم بیمارستان و فهمیدیم که اون سکته کرده دکتر گفته بود که من به ایشون 5 ماه پیش گفته بودم باید عمل قلب بکنه 2 تا از رگهای قلبش گرفته ولی نمی دونم چرا دست دست می کرد خیلی ناراحت شدم و این عذاب وجدان همیشه من را در بر داشت که علت این کار پدرم خواسته های من و خواهر و برادرم بوده پدرم دیگه از بیمارستان به خونه نیامد و همیشه این حس با من بود در همین فکر بودم که پسرم گفت بابا من دوچرخه هم می خوام.
یک نگاهی بهش کردم در چشمهایش یک حس درخواست بود دلم نیامد گفت چشم بابا جون