• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن حوزه علميه > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
حوزه علميه (بازدید: 2991)
پنج شنبه 30/10/1389 - 16:17 -0 تشکر 276151
گفتگویی خواندنی با آیت‌الله سید جعفر شبیری زنجانی

 مشهد در قبضه دو نفر بود: آیت‌الله میلانی و سید علی آقا/ حاج آقا مجتبی تهرانی گفت ارادتم به آیت‌الله خامنه‌ای ده برابر شد
اشاره: مصاحبه با حضرت آیت الله شبیری زنجانی به تمام معنی «مصاحبت» و نشستی بود که از تمام شدنش حسرت خوردیم. گفت و گویی که بخش اعظم آن را خاطرات این بزرگوار از امام خمینی، رهبر انقلاب و پدر بزرگوارشان مرحوم آیت الله سید احمد زنجانی تشکیل داد؛ خاطراتی که بسیاری از آنها لطافت و شیرینی خاصی داشت. ضمن اینکه در این گفت و گو، از ویژگی های شخصیتی، اخلاقی و علمی حضرت آیت الله خامنه ای هم سخن به میان آمد و نظر بزرگانی چون آیت الله العظمی گلپایگانی، آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی، آیت الله شبیری زنجانی و... در باره توانمندی‌های علمی، معنوی و اخلاقی رهبر معظم انقلاب شاهد مثال آورده شده است.
همراهی های کلامی با آیت الله شبیری زنجانی در حین این مصاحبه، از سوی حجت الاسلام والمسلمین محمد حسن رحیمیان صورت گرفته، ضمن اینکه این مصاحبه در دفتر آقای رحیمیان در بنیاد شهید برگزار شده است. رجانیوز، این گفت‌وگوی خواندنی را به نقل از مجله پاسدار اسلام منتشر می‌كند.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 30/10/1389 - 16:19 - 0 تشکر 276152

 *مرحوم آیت‌الله سید احمد زنجانی - والد معظم جنابعالی - رابطه خاصی با امام داشتند؟
- ابتدای این ارتباط را من خوب نمی‌دانم و اخوی [آیت الله سید موسی شبیری زنجانی ] می‌دانند، ولی بچه كه بودم، رفت و آمدهای امام را به منزلمان و پدرم به منزل ایشان را به یاد می‌آورم. با هم مباحثه داشتند، ‌ولی پیش از آن رفاقت داشتند. مرحوم آقای حاج آقا مرتضی حائری قضیه‌ای را نقل می‌كردند كه صحبتی شده بود كه هفته‌ای یك شب دور هم جلسه دوستانه‌ای داشته باشیم. یك جلسه شرعی- تفریحی بود. آقایان اهل غیبت كه نبودند، لذا برای استراحت چنین جلساتی برگزار می‌كردند. آن شب می‌خواستند تصمیم بگیرند كه در این جلسه چه كسانی باشند. در باره افراد صحبت شد و فكر می‌كنم آقای حاج میرزا عبدالله مجتهدی اسمی از پدر من می‌برند و می‌گویند: «خوب است آقای آسید احمد زنجانی هم باشند.» امام می‌فرمایند: «به نظر من مصلحت نیست، چون ایشان سنشان از ما بیشتر است و ما نمی‌توانیم در محضر ایشان راحت باشیم». آقایان می‌گویند: «اتفاقاً این‌ طور نیست و ایشان خودشان هم اهل معاشرت هستند.» امام وقتی دیگران این حرف را زدند، پذیرفتند و از همان جلسات، رفاقتشان شروع شد. برای مباحثه هم معمولاً صبح‌ها قدم زنان به خارج شهر می‌رفتند و بعد از پل صفاییه كنار نهری می‌نشستند و بحث می‌كردند.
*آن موقع آنجا بیابان بود...
- بله، بیابان بود. حتی یك روز در راه كه می‌رفتند دیدند یك خوشه گندم روی زمین افتاده. می‌بینند زیر دست و پا له می‌شود و از بین می‌رود. كنار نهر كه می‌روند، گندم‌ها را در می‌آورند و همان‌ جا می‌پاشند و از جوی، آب می‌ریزند. هر روز هم كه به آنجا می‌آمدند، به دانه‌ها آب می‌دادند، تدریجا گندم‌ها سبز می‌شوند و به شوخی اسم آنجا را «باغ خضرا» می‌گذارند.
*برای چند عدد گندم!؟
- بله، به خاطر همان چند دانه گندم. وقتی صحبت می‌كردند می‌گفتند فردا قرارمان باغ خضرا. اطرافیان تصور می‌كردند باغ مفصّلی است!
*به مشهد هم با هم سفر كردند؟
- بله، عكس هم دارند. در آن سفر مرحوم آقای حاجی فقیهی دوربین عكاسی داشتند و خودشان ظاهر می‌كردند. سال‌هاست آن عكس‌ها را ندیده‌ام و دقیق یادم نیست، ولی گمان می‌كنم امام هستند، آسید محمد صادق لواسانی، آسید احمد لواسانی و ابوی. این عكس را اخوی دارند كه آقای یثربی، امام جمعه كاشان به اخوی می‌دهند. فكر می‌كنم آقای آمیرزا محمد حسین بروجردی هم هستند.
*در این سفر داستان‌های زیادی هم داشته‌اند، از جمله اینكه در آنجا آشیخ حسنعلی[ نخودکی] را می‌بینند.
- بله، امام و مرحوم ابوی بالاسر حضرت، آشیخ حسنعلی را می‌بینند. می‌آیند كه با ایشان صحبت كنند، ایشان زیارت می‌خواندند و اشاره می‌كنند بروید جلوی مدرسه حاج ملاجعفر، زیارت را كه خواندم، به آنجا می‌آیم. به آنجا می‌آیند و ظاهراً امام به ایشان می‌گویند: «شما را به این حضرت رضا«ع» قسم می‌دهیم كه علم كیمیا را به ما یاد بدهید». ایشان می‌گویند: «اگر همه كوه‌های عالم را طلا كنید، آیا اطمینان دارید كه از آنها سوء‌استفاده‌ای نشود؟» امام می‌گویند: «نه، اطمینان نداریم.» می‌گویند: «پس چه اصراری دارید چیزی را كه ممكن است موجب خسران شود، یاد بگیرید؟ اما من چیزی را به شما یاد می‌دهم كه برایتان خسارتی ندارد و محتاج دیگران هم نمی‌شوید». این را نشنیده بودم، بعداً از اخوی شنیدم و كاملش را برایم بیان كردند.
*كدام اخوی؟
- اخوی بزرگ، حاج آقا موسی كه الان در قم تشریف دارند. ایشان می‌گویند آشیخ می‌گفتند اول آیة‌الكرسی می‌خوانید، بعد تسبیحات حضرت زهرا«س»، بعد سه تا قل هوالله و سه صلوات و سه مرتبه «و من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه. ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدراً » ( سوره طلاق، آیات 2 و 3). پدرم می‌فرمودند بعد از آن دیگر هیچ وقت محتاج نشدم.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 30/10/1389 - 16:21 - 0 تشکر 276153

*یك مورد هم نقل كردند كه امام با مرحوم ابوی نشسته بودند گفتند:الان هر كس در بزند، من می‌گویم كیه؟
- بله، این را از مرحوم ابوی شنیدم. حالا در سفر مشهد بوده یا جای دیگری، یادم نیست، ولی می‌گفتند كه امام چنین حرفی زدند. وقتی در خانه زده شد، امام گفتند: «كیه؟»‌ پدرم گفتند: «بنا بود شما معرفی كنید كه كیست.» امام گفتند: «نه، من گفتم كه خواهم گفت كیه؟ حالا هم گفتم كیه»!
مشابه این را خانم مصطفوی، دختر امام تعریف می‌كرد كه یك بار در حیاط نشسته بودیم، امام فرمودند: «اگر این سنگ را با دستت زدی به دیوار، من جایزه بزرگی به تو می‌دهم.» من دیدم زدن سنگ به دیواری كه در 2 متری من است كه كاری ندارد. باورم نشد و از امام پرسیدم: «جدی می‌گویید؟‌» گفتند: «بله كه جدی می‌گویم.» پرسیدم: «هرچه خواستم به من می‌دهید؟» فرمودند: «هرچه خواستی به تو می‌دهم». ایشان می‌گفت سنگ را زدم و خورد به دیوار. گفتم: «آقا!‌ حالا بدهید.» امام فرمودند: «نه تو نزدی.» گفتم: ‌«چطور؟ سنگ كه به دیوار خورد.» امام فرمودند: «من گفتم سنگ را با دستت بزن به دیوار، دستت كه به بدنت چسبیده! تو كه از دو متری دیوار نمی‌توانی با دستت بزنی به دیوار»!
- پدرم نقل می‌كرد خدا رحمت كند مرحوم آقای تیلی با پدرم و با امام و با مرحوم آقای آسید حسین قاضی و علامه طباطبایی دوست بود. آقای علامه می‌گفت جلسه‌ای بود و عده‌ای بودیم و آقای تیلی می‌گفت آقای زنجانی گفته‌اند هر كس بالای این رف برود، من با سه تا صلوات، او را پایین می‌آورم. من گفتم: «آقای آسید احمد! ما را دست نیندازید. ما بچه نیستیم، مگر می‌شود با صلوات كسی را پایین آورد؟» ایشان می‌گویند: «من می‌آورم. شما بروید، من ثابت می‌كنم.» می‌گفتند من با عجله خودم را كشیدم بالای رف و گفتم: «حالا ببینیم می‌توانید مرا پایین بیاورید»؟ می‌گفتند ایشان یك صلوات فرستادند و گفتند: «صلوات دوم را هم فردا می‌فرستم.» گفتند به صلوات دوم نرسیده، خودم آمدم پایین!
خدا رحمت كند. آقای تیلی آدم بسیار شیرینی بود. من در مشهد حجره‌ای داشتم كه خود آقا – آیت‌الله خامنه‌ای – برای من گرفته بودند. تابستان‌ها كه می‌رفتم، آقا هم هر روز به آنجا تشریف می‌آوردند. آن روز در ایوان آن حجره در طبقه بالا نشسته بودیم كه مشرف به حیاط بود و آقای تیلی هم پهلوی ما بودند. آقا هم تشریف داشتند. آقای آسید محمد خامنه‌ای بیرون بودند. وقتی ایشان وارد حیاط شدند، آقای تیلی نمی‌دانستند كه ایشان با آقا برادر هستند. ظاهراً كاری خواسته بودند و انجام نشده بود. شروع كردند به گلایه كردن و به تركی به من گفتند: «عجب آدم‌های بی‌معرفتی هستند!» آقای آسید محمد از پله‌ها آمدند بالا و وارد حجره شدند و آقا را در آغوش گرفتند و پرسیدند: «آقای اخوی! حال شما چطور است؟» آقای تیلی یكمرتبه جا خورد و از آقا پرسید: «شما تركی هم بلدید؟» آقا گفتند: «كاملاً!» همه خندیدند. بعدها خود آقای تیلی می‌گفتند من رفتم نجف خدمت آیت‌الله خویی رسیدم. ایشان تا مرا دیدند گفتند: «آقای تیلی! من هم كاملاًً تركی بلدم»!
*نقل می‌كنند كه در مشهد وقتی امام با مرحوم ابوی و دیگران به زیارت حضرت رضا«ع» می‌رفتند، امام زیارت را مختصر می‌كردند و به خانه‌ای كه اجاره كرده بودند، برمی‌گشتند و آب و جارو می‌كردند و سماور را روشن و چای را آماده می‌كردند. دیگران كه از حرم برمی‌گشتند می‌پرسیدند: «شما چطور زیارت را مختصر می‌كنید و برمی‌گردید كه برای ما چای درست كنید؟» امام می‌فرمودند: «خدمت به زوار حضرت رضا«ع» كم از زیارت حضرت نیست».
- بله امام چنین روحیه‌ای داشتند و خدمت به خلق را بسیار ارجمند می‌دانستند. از روایات هم برمی‌آید كه بالاترین عبادت، خدمت به خلق و حل مشكل آنهاست. حتی بعد از طواف چهارم كه نمی‌شود كسی از مطاف خارج شود، اگر برای حل مشكل كسی باشد، می‌تواند برود و آن كار را انجام بدهد و برگردد و بقیه طواف را انجام بدهد.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 30/10/1389 - 16:23 - 0 تشکر 276155

*داستانی را در باره مرحوم ابوی- آیت‌الله زنجانی- شنیده‌ام كه زمانی كه ایشان در زنجان بوده‌اند، عصرها طلبه‌ها به خادم مدرسه آب می‌پاشیده‌اند...
- این را خودم از پدرم شنیده‌ام و بعدها هم آن نامه پیدا شد.
*این هم نكته بسیار عجیبی است كه ده‌ها سال بعد آن نامه در قم پیدا شد...
- چهل سال بعد در مسجد سلماسی.
*خیلی عجیب است كه نامه در زنجان نوشته شده بود و 40 سال بعد در قم پیدا شد.
- بعد از فوت آن شخص پیدا شد. پدرم می‌فرمودند كاسب متدینی بود كه در همسایگی مدرسه سید مغازه داشت و روزها می‌آمد آنجا استراحت می‌كرد. در ذهنم بود كه پدرم می‌فرمودند كاسب بود، الان مردد شدم شاید هم خادم مدرسه. به هرحال شخص ساده‌ای بود. می‌فرمودند آمده بود پیش من گله می‌كرد كه: «آقا! شما این طلبه‌ها را نصیحت كنید. هرجا می‌خوابم، می‌آیند تخت مرا برمی‌دارند و جابه‌جا می‌كنند.» گفتم‌:‌ «معلوم نیست از من حرف‌گوش كنند». می‌گفتند یك روز وارد مدرسه شدم و دیدم آن مرد روی تخت خوابیده و طلبه‌ها دو طرف تخت را گرفته‌اند و دارند او را می‌برند. تا مرا دید، گفت: «می‌بینید دارند مرا می‌برند»!
یك روز كه دیگر حوصله‌اش سر رفته بود، آمد و گفت: «خواهش می‌كنم یك چیزی بنویسید».گفتم: «معلوم نیست گوش كنند.» اصرار كرد و گفت: «آنها شما را احترام می‌كنند و از شما حرف‌شنوی دارند. از شما خواهش می‌كنم بنویسید». می‌فرمودند خواستم او را از سر خودم باز كنم و یك شوخی هم با او كرده باشم. نوشتم: «این شخص آدم متدین ساده‌ای است. اذیتش نكنید. بگذارید هرجا خوابیده، همان جا بیدار شود. او را غافلگیر نكنید و در حوض نیندازید»! طلبه‌ها تا این نامه را می‌بینند، متوجه می‌شوند كه باید او را در حوض هم بیندازند و حواسشان به این یك مورد نبوده. یك روز ‌در محوطه بین باغچه و حوض می‌نشینند و گعده می‌كنند و آن مرد را هم طرف حوض می‌نشانند و غافلگیرانه او را در حوض پرت می‌كنند. بعد او را بیرون می‌آورند. او داشت لباس‌های خیسش را بیرون می‌آورد كه من از در مدرسه وارد شدم. تا مرا دید، یكمرتبه یاد نامه افتاد و گفت: «آی! حكمم خیس شد!» بعد با عجله دست كرد توی جیبش كه حكم را در بیاورد كه خیس نشود. دیدم مختصری خیس شده، اما از بین نرفته بود. تا مرا دید گفت: «خدا سایه‌تان را از سر من كم نكند. اگر نامه شما نبود كه این بی‌انصاف‌ها مرا می‌كشتند»! متوجه نشده بود كه طلبه‌ها با آن نامه یاد گرفته بودند كه او را در حوض بیندازند.
بعد از 40 سال یك روز آقای اثنا عشری از پای درس امام می‌آید و به اخوی می‌گوید كه من آن نامه را پیدا كرده‌ام. اخوی نگاه می‌كنند و می‌گویند بله خط ابوی است كه نوشته احمد حسینی دوسرانی. دوسران یكی از دهات اطراف زنجان است. بعد نامه را به پدرم نشان می‌دهند و ایشان می‌گوید همین است، منتهی یكی بی‌سلیقگی كرده و دنباله مطلب نوشته بود او را از بالای مناره هم پرت نكنید!

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 30/10/1389 - 16:25 - 0 تشکر 276156

*شما خودتان هم در درس امام شركت داشتید؟
- بله، در مسجد سلماسی همراه آقا درس امام می‌رفتیم.
*آشنایی شما با رهبرمعظم انقلاب از چه زمانی است؟
- از سال 1335. در دی ماه 1334 نواب صفوی شهید شد. آقا هم قبلا در سال 1333 نواب را در مشهد دیده بودند.
*آقا متولد چه سالی هستند؟
- 1318
*شما خودتان متولد چه سالی هستید؟
- 1315، سه سال از ایشان بزرگترم. در سال 1335 ایشان 17 سال داشتند و من 20 سال. تابستان بود و من به مشهد رفته بودم. چند ماه قبل نواب شهید شده بود. تا آن سال، سینماهایی كه در مشهد بودند، زیر نفوذ فداییان اسلام در شب‌های شهادت نمی‌توانستند برنامه بگذارند. ماه‌های رمضان و محرم و صفر كلاً تعطیل می‌شدند و شب‌های شهادت ائمه، یكی از فداییان اسلام تلفن می‌زد كه امشب شب شهادت امام صادق«ع» است و سینما فوراً تعطیل می‌شد.
فداییان اسلام قدرتشان از خودشان نبود، بلكه همه از نواب حساب می‌بردند. با شهادت نواب، پر و بال فداییان اسلام در مشهد قیچی شد. فداییان اسلام در مشهد افراد خوبی هم بودند. آن سال استاندار را عوض كردند. استاندار خراسان به اسم «رام» را فرستادند به فارس. رام آدمی مذهبی و مطابق اسمش واقعاً هم در برابر علما رام بود. استاندار فارس به نام «فرخ» شخصی بود خشن كه تازه عشایر را هم سركوب كرده بود. همه خیلی از او حساب می‌بردند و می‌گفتند سلاحش همیشه روی میزش است. قرار شد او را استاندار خراسان كنند. دقیق یادم نیست چگونه، ولی همان سال و در ارتباط با فعالیت مشتركی كه قرار بود داشته باشیم، با آقا آشنا شدم. مرحوم آقای عباس غله‌زادی از یاران نواب بود و در نشریه «ندای حق» مقاله می‌نوشت. بسیار هم مرد متدین و خوبی بود. یادم نیست كه آقای غله‌زادی باعث آشنایی من و آقا شد یا من باعث شدم كه آقای غله‌زادی با آقا آشنا شود، ولی این مقدار یادم هست كه ما آن سال فعالیت مشتركی را با هم شروع كردیم.
*در چه زمینه‌ای؟
- در این زمینه كه احساس كردیم استاندارها را جابه‌جا كرده‌اند و می‌خواهند امسال سینماها را باز كنند. هر سال محرم و صفر سینماها را تعطیل می‌كردند. فكر می‌كنم عید غدیر و ماه ذی‌الحجه بود كه این جا به جایی را انجام دادند و ابلاغ برای هر دو صادر شد. استاندار خراسان رفت، اما فرخ نیامد. گفتیم او می‌خواهد تأخیر بیندازد كه فرصت فعالیت نشود و كسی نتواند كاری كند، لذا ما گفتیم پیشاپیش نامه‌هایی را كه می‌خواهیم برایش بنویسیم، از حالا شروع به نوشتن كنیم، چون ممكن است فرصت نشود. شروع كردیم به نامه نوشتن با خط‌ها و انشاهای مختلف. یكی از اینها را با دست چپ و با ادبیات كسی كه سواد كمی دارد نوشتیم كه: «آقای فرخ!‌ بعضی‌ها در باره شما حرف‌هایی می‌زنند و می‌گویند شما آمده‌اید كه سینماها را باز كنید. ما باور نمی‌كنیم. شما سیّد هستید. بعید می‌دانیم كه شما بیایید و بخواهید برخلاف جدّتان رفتار كنید، ولی اگر خدای ناكرده این حرف صحت داشته باشد، كجی تو را با قمه راست می‌كنیم». این تعبیر نشان می‌داد كه یك آدم قمه‌زن كم‌سواد نامه را نوشته است. ما شروع كردیم به نوشتن این سبك نامه‌ها و آماده كردن آنها. تعدادمان هم 5- 6 نفر بیشتر نبود، ولی ظرف آن چند روز، تعدادی زیادی نامه نوشتیم.
*چه كسانی بودند؟
- من بودم، آقا[ی خامنه ای] بودند، آقا غله‌زادی بود، آقا هادی عبدخدایی بود، آقای وحید دامغانی بود، آقای ناصری بود كه بعدها خلع لباس شد كه ظاهراً یك سوء‌تفاهم بود. تا آخر هم با اینكه خلع لباس شده بود، نه علیه آقا صحبتی ‌كرد، نه علیه نظام.
*زمان امام خلع لباس شد؟
- بله، بعد از انقلاب و هیچ حرفی هم نزد و پسرش هم انصافاً خدمت انجام می‌داد. آقای ناصری اهل قلم و استاد دانشگاه بود، منتهی بعد از اینكه خلع لباس شد، از آنجا هم اخراج شد. یك آقای روحانی هم بود كه تند بود و به ما نمی‌خورد و یادم می‌آید همان وقت به آقا گفتم كه این با جمع ما نمی‌خواند. چون ما می‌خواستیم برنامه‌ریزی ‌كنیم و گروه‌های چند نفری تشكیل بدهیم. قرار بود هر 5- 4 نفر با هم یك گروه را تشكیل بدهند و یك نفر رابط باشد و اعضای این گروه‌ها همدیگر را نشناسند كه اگر بعضی‌ها دستگیر شدند، بقیه شناخته نشوند.
نامه‌ها را آماده كردیم. دو روز مانده بود به محرم كه گفتند فرّخ وارد مشهد شده است. بلافاصله نامه‌ها را از پستخانه‌های مختلف در شهرهای مختلف برای او فرستادیم. فرخ به‌محض اینكه رسید، یكمرتبه دید كه نامه باران شده است. معمولاً هم این طور نیست كه مردم وقتی ناراحتی دارند، همه‌شان نامه بنویسند. هزار نفر ناراحتی دارند، یكی دو نفر نامه می‌نویسند.
*نه اینكه دو نفر هزار تا نامه بنویسند!
- یادم نیست 30، 40 تا نامه بود یا بیشتر، اما همین مقدار كه یكمرتبه در ظرف چند روز برایش آمد، او را وحشتزده كرد. سینمادارها می‌روند به سراغش كه چه كنیم؟‌سینماها را باز كنیم؟ جواب نمی‌دهد، درحالی كه اصلاً آمده بود سینماها را باز كند. از این طرف می‌ترسید، از آن طرف هم نمی‌توانست به آنها بگوید باز كنید و به آنها گفته بود بعدا به شما می‌گویم. دهه اول محرم گذشت و من از مشهد به قم آمدم. بعداً آقا برایم نامه نوشتند كه تا روز هفدهم ماه،‌ سینما‌ها تعطیل بود. هفدهم ماه فرخ متوجه شد و داد در روزنامه خراسان چاپ كردند كه برای من نامه‌هایی با امضاهای مجعول می‌آید. من ترتیب اثر نمی‌دهم، از این چیزها نمی‌ترسم و كار خودم را انجام می‌دهم و از فردا سینماها را باز كرد. اتفاقاً همین كه می‌گفت نمی‌ترسم، نشان‌دهنده این بود كه ترسیده بود كه سینماها را باز نكرده بود.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 30/10/1389 - 16:28 - 0 تشکر 276157

فعالیت ما از آنجا شروع شد. منتها من به قم آمدم و آقا در مشهد ماندند. ماه جمادی‌الثانی سال 1336 بود كه روزی آقا با والده‌شان و اخوی كوچكشان- آسید حسن - برای ناهار به منزل ما در قم تشریف آوردند. من در فكر بودم و آقا فرمودند: چرا در فكر هستید؟ اگر برای زیارت عتبات عالیات می‌خواهید بروید، من ختمی را به شما یاد می‌دهم. چون مكرر از آن اثر دیده‌ام.» گفتم: «نه، در فكر دیگری بودم.» و لذا غفلت هم كردم و نپرسیدم كه آقا آن ختمی كه می‌گویید چیست؟ روضه‌شان هم كه رفتم، بنا داشتم بپرسم و باز یادم رفت. ایشان فرمودند: «این مرتبه كه دارم عتبات می‌روم، این ختم را شروع كرده‌ام. یك ختم 40 روزه است. روز چهلم كه ختم تمام شد، از مشهد حركت كردم و الان داریم به عتبات می‌رویم.»
تابستان‌ها كه با آقا بودیم، آقا حالات خوبی داشتند. یادم می‌آید تنها سالی كه دهه اول محرم، هر روز زیارت عاشورا خواندم، همان سال 1355 بود. هر روز صبح با آقا می‌رفتیم بالای پشت بام مدرسه نواب كه گنبد حضرت رضا«ع» هم پیدا بود. آنجا می‌نشستیم و زیارت عاشورا می‌خواندیم. بعد كه تمام می‌شد، با هم می‌رفتیم روضه. در مشهد یكی دو روضه بود كه می‌رفتیم. یكی منزل مرحوم آقای قمی بود و یكی هم منزل مرحوم آقای شیخ.
*كدام شیخ؟
- در مشهد به این نام معروف است. هنوز هم ادامه دارد و باید بیش از 100 سال باشد. آن زمان‌ها می‌گفتند بیش از 40 سال سابقه دارد. با آقا حرم می‌رفتیم. ایشان هر هفته چند شبی را مشرف می‌شدند. در همان وقت ایشان هم حالات عبادی خوبی داشتند، هم درسشان بسیار خوب بود.
وقتی ایشان به عتبات مشرف شدند، من دیدم خیلی هوای زیارت عتبات را پیدا كرده‌ام. تا آن وقت به فكر نبودم. به فكرم رسید كاش مشرف می‌شدم، بالخصوص در وقتی كه ایشان هستند كه با هم به زیارت برویم. در مشهد در سال‌های 35 و 36 با هم زیارت می‌رفتیم و ایشان همسفر خوبی بودند. در سفرهایی كه در اطراف مشهد با هم می‌رفتیم، خیلی خوش‌سفر بودند. ختمی كه خود من می‌گرفتم زیارت عاشورای غیرمعروفه بود. زیارت عاشورای معروفه وقت زیادی می‌گرفت و ما هم طلبه بودیم و فرصت نمی‌كردیم هر روز بخوانیم، اما زیارت عاشورای غیر معروفه را چند بار تجربه كرده بودم. آن را شروع كردم. دو سه روز كه می‌خواندم، نتیجه می‌گرفتم. زیارت عاشورا را به این نیت كه خدایا! زیارت عتبات نصیب من شود با چندین شرط. یك شرط اینكه از نظر بودجه بر پدر و مادرم تحمیل نشوم و حتی پدر و مادر من متوجه هم نشوند كه من این قدر علاقه مند هستم كه بروم كه اگر احیاناً پول نداشته باشند، ناچار شوند قرض كنند. شرط دیگر اینكه می‌خواهم تا آقا برنگشته‌اند، مشرف شوم كه با هم به زیارت برویم، بنابراین به خودم گفتم از ایشان نمی‌پرسم تا كی می‌مانید، ولی مشخص بود كسانی كه آن زمان به زیارت عتبات می‌رفتند، تا سیزدهم ماه رجب در آنجا می‌ماندند، لذا گفتم خدایا! تا قبل از پنجم ماه رجب از قم حركت كنم.
من یك طلبه جوان بودم و خیلی مسافرت نرفته بودم، چون آن زمان مسافرت رفتن چندان راحت نبود. شرط سومی كه گذاشتم این بود كه حالا كه می‌خواهم مشرف بشوم، رفقای جوری داشته باشم، همسفرهایی داشته باشم كه اذیت نشوم. شرط دیگر هم اینكه سیزدهم رجب در نجف باشم. نمی‌دانم شرط‌های دیگری هم گذاشتم یا نه؟ به خدا گفتم: «پروردگارا! من دارم با این شرط‌هایی كه می‌گذارم، دارم راه‌ها را می‌بندم. اینهایی كه دارم می‌گویم محال عادی هست و عرفاً‌ نمی‌شود بدون اینكه علاقه خودم را اظهار كنم، پولش تهیه شود، آن هم در ظرف مدت ده دوازده روز، همه كارها جور بشود و از قم راه بیفتم، ولی محال عقلی نیست. چه جور می‌خواهی درست كنی؟ نمی‌دانم.»
پنج روز بود زیارت عاشورا را خوانده بودم كه خودم احساس می‌كردم بناست درست شود، اما چه جورش را نمی‌دانستم. روز ششم بعد از نماز ظهر و عصر از مدرسه فیضیه به منزل آمدم. همین كه وارد شدم، مادرم گفتند: «دعوت داری.» پرسیدم: «كجا؟» گفتند: «كجا دلت می‌خواهد باشی؟» به نظرم رسید همانی است كه منتظرش هستم. فقط پرسیدم: «قم است یا خارج از قم؟» چون ظاهر قضیه این بود كه ناهاری جایی دعوت هستیم. مادرم گفتند: «كجا را انسان در همه عمرش آرزو می‌كند؟» گفتم: «فهمیدم! عتبات است.» گفتند: «بله، خانم بشارتی خوابی دیده و مایل است تو را بفرستد». پرسیدم: «كِی؟» گفتند: «هرچه زودتر بهتر. پولش را هم داده‌اند و الان پهلوی من است». خانم بشارتی، مادر همین آقای بشارتی مناطق محروم، خانم متدینی بودند.
فردای آن روز رفتم، معلوم شد گذرنامه لازم نیست. با 15 تومن دفترچه‌هایی را می‌دادند. پنجشنبه بود و ساعت 12 تعطیل می‌شد و افتاد به شنبه. خواستم همان روز بلیط بگیرم، پدرم گفتند شنبه مسافرت كراهت دارد. فردا و پس فردا هم نشد و خلاصه برای روز چهارم رجب بلیط گرفتم. صبح چهارم رجب رفتم گاراژ اتوبوس سوار شوم، گفتند ماشین بعد از ظهر حركت می‌كند. بعد از ظهر رفتم و دیدم عده‌ای از رفقا آنجا هستند. آقای رفسنجانی بود، آشیخ محمد هاشمیان، مرحوم آقای ربانی املشی و... خلاصه 6 طلبه بودیم و پدر و مادر یكی از آنها. سه نفر هم غیر از ما بودند. برای راننده اتوبوس سخت بود كه با 11 نفر مسافر حركت كند. صبح را انداخت به بعدازظهر و بعدازظهرهم تأخیر كرد بلكه اتوبوس پر شود، دید نمی‌شود، غروب ناچار شد حركت كند. از گاراژ كه آمد بیرون، دیدیم اذان می‌دهند. همان جا ذهنم رسید كه از خدا خواستم تا پنجم رجب در عتبات باشم. خدا گفت پنج روزه هم می شد، تو ده دوازده روزه خواستی، ما هم همین كار را كردیم. اصل آن را پنج روزه درست كردیم، اما بقیه آن، هر روز به بهانه‌ای تأخیر افتاد تا دقیقه آخر چهارم ماه رجب از گاراژ حركت كردیم.
به هرحال رفتم كربلا. آقا مرا كه دیدند، تعجب كردند كه 14 روز پیش اصلاً صحبت آمدن به عتبات نبود! گفتم با چند نفر از دوستان از قم آمده‌ام. با آنها رفیق بشوید، خوب است. در زمان ریاست جمهوریشان وقتی این قضیه را برایشان نقل كردم، آقا فرمودند: «همه زندگیتان را برای من گفته بودید، اما این را نگفته بودید. این خیلی جالب است و بر ایمان انسان اثر دارد». بعد فرمودند: «می‌دانید كه باعث رفاقت من با آقای رفسنجانی‌ شما شدید؟» بعد یادآوری كردند كه: «در كربلا بود. اول دفعه كه ایشان را دیدم، خوشم نیامد. تجربه هم دارم با كسانی كه اول دفعه كه می‌بینمشان، خوشم نمی‌آید، اگر رفیق بشوم، دوام پیدا می‌كند. خود شما هم یكی از آن مصادیق هستید. اولین باری كه شما را دیدم، خوشم نیامد.» آقای هاشمی این را در خاطراتشان اشتباه نوشته‌اند. ماه گذشته كه ایشان را دیدم گفتم كه شما این جریان را نوشته‌اید سال 40، در حالی كه مال سال 1336 است، برای اینكه آن موقع گذرنامه نبود و با دفترچه 15 تومنی می‌رفتیم. در سال 37 كودتای عبدالكریم قاسم شد و نظام سلطنتی از بین رفت و گذرنامه می‌خواستند.» گفتند: «درست می‌گویی».
*پس آشنایی آقا با آقای هاشمی هم در كربلاست؟
- شروع آن در كربلا بود. اما رفاقتشان از سال 38 شروع شد. این زمستان 36 بود كه همدیگر را دیدند. آقا سال 38 آمدند قم و در درس مرحوم آیت‌الله داماد با‌ آقای رفسنجانی آشنا شدند. فكر می‌كنم با هم، هم‌بحث شدند و درس آقای داماد را با هم مباحثه می‌كردند و از اینجا رفاقتشان ادامه پیدا كرد. آقا در سال 38 به قم آمدند. در سال 43 خبر دادند كه چشم پدرشان ضعیف شده و درست راه را نمی‌بینند و نیاز به كمك دارند. ایشان انصافاً خیلی به پدر می‌رسیدند و با وجود علاقه شدیدی كه به درس امام و آقای داماد و آقای حائری داشتند، آن را رها كردند و به مشهد رفتند و برای رضای خدا این كار را انجام دادند و خدا زمینه ترقی‌شان را از همان‌جا فراهم كرد. به نظر من پایه‌گذاری كار ایشان از همان جا شد كه ایثار كردند و از خواسته و عشقی كه به درس‌های قم داشتند، گذشتند و به مشهد برگشتند و در آنجا در درس آقای میلانی شركت ‌كردند.
از همان ایام جلساتی را برای جوان‌ها می‌گذاشتند و جوان‌ها دور ایشان جمع می‌شدند [در جایی] كه [به] مسجد كرامت مشهور است. در مسجد كرامت را كه بستند، ایشان جای دیگری رفتند و جمعیت می‌رفتند آخر بازار سرشور. از همان جا ایشان مورد توجه واقع شدند.
یادم می‌آید قبل از انقلاب آقای عبد خدایی آمدند و به من گفتند كه مشهد در تیول دو نفر است. یك مرجع تقلید پیرمرد كه آقای میلانی است؛ یكی هم یك طلبه جوان، آقای آسید علی خامنه‌ای. تمام مردم به این دو نفر ارادت دارند. همان زمینه فراهم شد كه نزدیكی‌های انقلاب، شهید بهشتی نامه نوشتند و از مشهد ایشان را به تهران دعوت كردند كه بیایند و همكاری كنند. اینها در حقیقت پایه‌گذاران انقلاب شدند. زمینه‌اش به نظر من همان بود كه آمدند به پدر برسند و خداوند هم عنایت كرد.
ما درس خصوصی نزد مرحوم آیت الله حاج آقا مرتضی حائری می خواندیم. آقای حائری چند ماه قبل از فوتشان از آقای خامنه ای تعریف می‌كردند و می‌گفتند آن زمانی كه با ایشان بحث داشتیم، درك و سرعت انتقالشان خیلی بالا بود.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 30/10/1389 - 16:30 - 0 تشکر 276158

*از اخوی- حاج آقا موسی زنجانی - مطلبی را نقل می‌كردید.
- چند ماه قبل خدمتشان بودم. خیلی‌ها القا می‌كردند اخوی، ایشان را قبول ندارند. اخوی فرمودند: «من آقای خامنه‌ای را هم مجتهد می‌دانم هم عادل.» بعد گفتند: «من ایشان را بر بعضی از علمای معروف ترجیح می‌دهم.» البته اسم نبردند، ولی من خودم حدس می‌زنم چه كسانی باید باشند.
*یك بار هم به مطلبی اشاره كردید كه از ایشان خواسته بودید مسئولیتی را به شما واگذار كنند...
- یك بار به ایشان گفتم كاری كه سخت باشد و خطر داشته باشد و انجام دادنش برای افراد مشكل باشد، به من محول كنید تا در آن راه شهید شوم. دلم می‌خواهد چنین مسئولیتی به عهده‌ام باشد. ایشان دعا و اظهار لطف كردند. نظرم این بود كه وقتی برادر یك مرجع تقلید در راه اجرای دستور آقا شهید شود، پیام زیادی دارد. از مواردی كه دلم می‌خواست شهید بشوم، این بود. از موارد دیگر هم این بود كه به آقا عرض كردم در فلان جریان دلم می‌خواست شهید بشوم. البته آن مسئله بدون شهادت من حل شد، ولی من معتقد بودم اگر شهید می‌شدم، خیلی بهتر بود. آقا خندیدند و فرمودند: الان هم دیر نشده. من هم عرض كردم آماده‌ام.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 30/10/1389 - 16:33 - 0 تشکر 276159

*خاطره ای از زمان انتخاب آیت الله خامنه ای به رهبری دارید؟
- در آن موقع آیت‌الله موسوی اردبیلی رئیس شورای عالی قضایی و رئیس دیوان عالی كشور و آقای خوئینی‌ها هم دادستان كل بودند. آقای اردبیلی همه ما را به سالن اجتماعات دادگستری دعوت كردند. همه قضات دیوان عالی كشور در آنجا اجتماع كردیم و ایشان فرمودند ما می‌خواهیم خدمت رهبر برویم، هم تجدید بیعتی با ایشان بكنیم و هم فوت امام را به ایشان تسلیت بگوییم. حدود دو ماه بعد از فوت امام بود. ایشان این تعبیر را داشتند و گفتند روزی كه امام از دنیا رفتند، خبرگان جلسه‌ای تشكیل دادند و در آنجا برای انتخاب رهبر، صحبت‌های زیادی شد. تصمیم گرفته شد خیلی سریع كسی را انتخاب كنیم كه خلأ از بین برود و با عجله ایشان را انتخاب كردیم. از الطاف خداوند بر این نظام و این انقلاب این است كه الان بعد از دو ماه هرچه فكر می‌كنم، می‌بینم مناسبتر از ایشان به نظرم نمی‌رسد و خداوند خودش، كسی را كه از همه مناسبتر بود، به ذهن ما آورد كه این را هم جزو الطاف خداوند عنوان می‌كردند. ما از همان جا خدمت آقا رفتیم. این حرف را همه قضات دیوان‌ عالی كشور كه حضور داشتند، شنیدند.
مطلب دیگر اینکه آقای آل اسحاق برای من نقل كردند كه روزی كه آقا انتخاب شدند، آقای خوئینی‌ها كه از جلسه بیرون آمدند، گفتند: «بهترین شخص بود كه انتخاب شد و مناسبتر از ایشان كسی را نداریم، فقط نگراناین هستیم كه مملكت به امریكا گرایش پیدا كند». اینكه حالا چه حرف‌هایی زده و چه تعابیری به كار برده می‌شود، مطلب دیگری است. آقایان شعار علیه امریكا زیاد داشتند. تعبیرات آقا خیلی آشكار نبود و آقایان فكر می‌كردند شاید ایشان كوتاه بیاید، این است كه گفته بودند تنها نگرانی‌ ما این است كه مملكت به امریكا گرایش پیدا كند، درحالی كه تنها كسی كه محكم در برابر امریكا ایستاده، ایشان هستند. شاید اگر ایشان نبودند تا به حال مملكت در بسیاری از موارد سست شده بود.
*با توجه به پیچیدگی‌ها و دشواری‌های فوق‌العاده‌ای كه تهاجم جهانی و توطئه‌های اقتصادی و فرهنگی دشمن به وجود آورده و شرایط را از دهه اول انقلاب بمراتب سخت‌تر كرده، شما در مجموع نقش رهبر معظم انقلاب را در جهان اسلام و انقلاب و نظام جمهوری اسلامی و نیز برجسته شدن نقش ایران در لبنان، فلسطین و كشورهای اسلامی كه اسلام را در برابر قدرت‌های جهانی مطرح كرده است، چگونه می‌بینید؟
- الان یادم نیست كه از خارجی‌ها بود یا از ایرانیان خارج از كشور، در ذهنم هست كه یكی از خارجی‌ها بود كه تعبیر قشنگی در باره امام داشت. به نظر من این تعبیر در مورد رهبر معظم انقلاب هم صدق می‌كند. می‌گفت: عظمت كوه در پای كوه معلوم نمی‌شود؛ انسان وقتی فاصله می‌گیرد، كوه را خوب می‌بیند. می‌گفت شمایی كه در ایران هستید، عظمت امام را نمی‌بینید. به نظر من الان اگر ما بخواهیم نقش آقا را ببینیم، باید برویم لبنان و عراق. باید از آیت‌الله سیستانی كه الان در وسط مشكلات عراق قرار گرفته‌اند، بپرسیم. نقش ایشان را از آثار بیرونی بهتر می‌توان دید. اشكال گرفتن خیلی راحت است. كسی مقاله‌ای نوشته بود كه اگر بخواهیم، می‌توانیم برای امیرالمؤمنین«ع» هم ایراد بگیریم. البته بی‌سلیقگی به خرج داده و تیتر زده بود: «اشتباهات امیرالمؤمنین(ع)». البته آمده بود، دفاع كند.
ایراد گرفتن راحت است، اما انسان باید نتیجه را ببیند، چون نتیجه معلوم می‌كند كه كدام كار و راه درست بوده. در هر زمان ایرادهایی می‌گیرند. زمانی كه به كویت حمله شد، نقشه بسیار خطرناكی بود. در اینجا كسانی كه خود را در علم سیاست خیلی رده بالا می‌دانستند، می‌گفتند چون دشمن اصلی ما امریكاست، بنابراین الان صدام حكم خالد بن ولید را پیدا كرده و باید به كمك صدام برویم، درحالی كه در اینجا دو طرف خطر داشت. صدام قابل اعتماد نبود و درست نبود كه انسان به صدام كمك كند، چون اگر او قدرت می‌گرفت، همان جانوری می‌شد كه قبلاً نشان داده بود. از آن طرف هم كمك به كویت و ایستادن در برابر صدام، بهانه به دست امریكا می‌داد كه در ایران دخالت مستقیم بكند و دردسر جدیدی درست می‌كرد. امثال اینها یكی دو تا نبوده. ایشان بحران‌ها را به احسن وجه مدیریت كرده‌اند.
*در همین قضیه فتنه...
- بله، این قضیه، همه را نگران کرده بود و ایشان به بهترین وجه مملكت را اداره كردند. این را دیگر همه علمای اعلام هم تصدیق می‌كنند كه هیچ كدام نمی‌توانستند به این شكل بحران را اداره كنند. حتی شنیدم كه مرحوم آیت‌الله گلپایگانی در مورد ایشان بیانی داشته‌اند، چون خیلی‌ها منتظر بودند كه بر اساس روابطی كه ایشان با امام داشتند و بنا بر موقعیت و مرجعیت ایشان، همه نظرها به طرف ایشان معطوف بود. شنیدم كه ایشان فرموده بودند اگر مرا هم انتخاب می‌كردند، كار من نبود و خودم به ایشان محول می‌كردم و می‌گفتم شما مملكت را اداره كنید.
*رمز این موفقیت را در چه می‌بینید؟
- معنویت و احساس وظیفه. ایشان از اول در راه انجام وظیفه اقدام می‌كردند. 13- 14 ساله بودند كه نواب صفوی را دیدند و از همان زمان احساس تكلیف ‌كردند و در راه مبارزه گام نهادند. از همان وقت هم ایشان در راه انجام وظیفه آنچه را كه می‌توانستند، انجام می‌دادند. كسی كه احساس وظیفه كند، مسلط بر هوای نفس باشد و در این راه كوشش كند، توفیق نصیبش می‌شود. امام فرمودند خدا نكند تا انسان خودش را نساخته، قدرت به سراغش بیاید. آقا خودشان را ساختند و بعد از آن هم همواره در خودسازی كوشش می‌كنند.
 یادم می‌آید وقتی ایشان رئیس‌جمهور شده بودند، بعد از آن حادثه‌ای كه در مسجد اباذر پیش آمد، من دیگر ایشان را ندیده بودم تا یك وقتی آقای میرمحمدی [ مسئول وقت دفتر رئیس جمهوری ] آمدند و گفتند آقا مایلند شما را ببینند. خدمتشان تلفن كردم و آقا فرمودند حالی از ما نمی‌پرسید؟ گفتم: «چطور می‌شود نپرسم؟ شما متعلق به تمام ملت هستید. من بخواهم وقت شما را بگیرم، خیانت است.» فرمودند: «نه، ما چیزی نیستیم.» به هرحال رفتم خدمتشان. كیفیت برخورد ایشان را كه دیدم، همان تواضع همیشگی را مشاهده كردم. آمدم دستشان را ببوسم كه دستشان را كشیدند. ماه بعد كه حاج آقا مجتبی تهرانی نزد ایشان رفته بودند، با من صحبت كردند و گفتند: «ارادتم به آقای خامنه‌ای ده برابر شد. رفتم و دیدم خودشان را گم نكرده‌اند.» من تلفن كردم و گفتم: «حاج‌آقا مجتبی در باره شما این را می‌گفتند. خود من هم همان ارادتمند همیشگی هستم.» گفتند: «ما چیزی نیستیم». گفتم: «آن روزی كه می‌خواستم دست شما را ببوسم، فكر نكنید تعظیم در برابر قدرت بود. من دیدم شما رئیس جمهور شده‌اید و خودتان را نباخته‌اید و همان آقای خامنه‌ای مدرسه نواب هستید. از این جهت خواستم دستتان را ببوسم. به خاطر این نعمت بزرگ كه این حالت را دارید، خداوند را شكر كنید و از او بخواهید این را از شما نگیرد.» خوشبختانه بعد از آن هم ایشان همواره در خودسازی كوشا هستند و خودشان را نباخته‌اند.
مسئله اصلی و مهم این موفقیت، این امر است. به علاوه زمینه‌های تحصیلی، به اضافه خوشفكری و صاف‌فكری و انصاف، اعوجاج نداشتن، مهربانی و... عواملی هستند كه موفقیت ایشان را رقم می‌زند: «ولو كنت فّظا غلیظ القلب لانفضّوا من حولك». در عین شجاعت، در عین حال كه می‌بینید در روزی كه در نماز جمعه انفجار بمب ایشان را از تریبون به كناری پرت كرد- همان روزی كه صدام تهدید كرده بود كه نماز جمعه را بمباران می‌كند و هواپیما هم آمده بودند- ایشان بلافاصله برگشتند و بدون اینكه ذره‌ای لكنت زبان داشته باشند، سخنرانی را ادامه دادند و گفتند: «كار شما همین است. شما چیزی ندارید.» این تسلط بر نفس، همه از عوامل پیروزی است.
*از شما بسیار تشكر می‌كنیم. از محضر شما استفاده كردیم.
- امروز جلسه خیلی خوبی بود و حال بسیار خوبی هم پیدا شد.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.