نمیدانم چه شد که یک روز کاملا عادی مصادف شد با سرآغاز بدبختی های من!
مثل همیشه، موهای استیفن را شانه زدم، دندانهایش را مسواک کشیدم و کراواتش را گره زدم؛ روی صندلی چرخدارش گذاشتم تا سرویس ناسا دنبالمان بیاید و استیفن در جلسه مهم علمی اش شرکت کند. بله، من خدمتکار استیفن هاوکینگ بودم. همان دانشمند مشهور دو انگشتی که اگرچه پرستاری اش بسیار طاقت فرسا بود ولی خب، ناسا، بابت این کار پول خوبی به من میداد و من هم قبول کرده بودم. (افسوس میخوردم که چرا 4 سال از عمرم را گذاشته ام و مهندسی خوانده ام و حالا باید پرستاری کنم. البته چاره نبود. در جامعه آن زمان آمریکا، برای داشتن کار باید پارتی میداشتم، که خب نبود! تازه همین کار را هم با خوش شانسی پیدا کرده بودم.)
آنروز باید تا پایان جلسه همراه استیفن میبودم، پس یه گوشه، ساکت نشسته بودم و به اراجیف یک عده به اصطلاح دانشمند گوش میکردم. موضوع جلسه، به نظر من مسخره بود. میگفتند از انجایی که در فضا گرانش نیست باید برای خودکارها موتوری را طراحی کنیم که روی جوهر خودکارها فشار بیاورد و نوشتن را ممکن سازد.
جلسه خیلی طول کشیده بود، و من هم خیلی گرسنه شده بودم و منتظر بودم که جلسه تمام شود تا استیفن چلاق(!) را روی صندلی اش گذاشته، زودتر برویم خانه، چیزی کوفت کنم!!
اما انگار خبری از پایان جلسه نبود. با خودم گفتم، "مرگ یک بار، شیون هم یکبار" با اینکه من اجازه صحبت کردن نداشتم، میخواستم من هم پیشنهاد بدهم. نهایتش این بود که به خاطر بی ادبی من را از پرستاری این موجود عجیب و غریب اخراج میکردند- در واقع مرا راحت میکردند!!- اصلا پرستاری در شان من نبود. بعدا میتوانستم سر فرصت، کار خوب و شرافتمندانه ای پیدا کنم. خلاصه دلم را به دریا زدم و بلند فریاد زدم:
-" بس کنید احمقها، بس کنید این مسخره بازی رو، الان 4 ساعته که دارید روی این مساله مسخره فکر میکنید. آخه مگه شما آدم نیستید؟ مگه گرسنه نمیشید؟ به خودتون رحم نمیکنید، به من رحم کنید، خسته شدم از بس که اراجیفتون رو تحمل کردم. آخه چه اصراریه که تو فضا با خودکار بنویسید، خب با مداد بنویسید و خیال من رو هم راحت کنید. ..."
میدونستم که زیاده روی کرده ام. به خاطر گرسنگی بود؛ کلا هروقت گرسنه میشم، به شدت عصبی میشم و مخم قاط میزنه. حالا البته فقط بحث اخراج از کار مطرح نبود، احتمالا چند ماهی رو هم به خاطر این قانون شکنی و این فریاد زدن باید آب خونک میخوردم. ولی جالب این بود که همه چار چشمی منو نگاه میکردند و هیچ کس هم چیزی نمیگفت.
سرم رو پایین انداخته بودم که به ناگاه صدای خنده های حاظران در جلسه باعث شد که خشکم بزنه! به استیفن نگاه کردم، قیافه اش وقتی که میخندید، مثه گوجه لهیده میشد. از دیدن قیافه استیفن، من هم خندم گرفته بود. حالا با اعتماد به نفس و البته با لحنی آرامتر پرسیدم که
-:" چیه. مگه حرف خنده داری زدم؟؟"
پروفسور جانسون(سرپرست تحقیقاتی ناسا) گفت:" عجیبه. واقعا عجیبه! چرا به ذهن خودمون نرسید." جالب این بود که حاضران تو اون جلسه منو به خاطر این پیشنهاد خلاقانه کلی تحسین کردند.
با سفارش پروفسور و البته توصیه استیون- فکر کنم او هم از من خوشش نمیامد و خدمتکار دیگری میخواست- در قسمت تعمیرات آپولو مشغول بکار شدم. از شدت خوشحالی دو هفته در کما بودم!!
ادامه دارد...
پ.ن این داستان از نظر علمی و البته از نظر تاریخی به هیچ وجه قابل استناد نیست!!