حاج احمد متوسلیان
مادر رفته بود ملاقات.دیده بود ضعیف شده.کبودی دست هایش را هم دیده بود.
ـ احمد جان،دستات چی شده؟
خندیده بود.
ـ تو رو خدا بگو.
ـ جای دستبنده. می بندن دو طرف تخت، شلاقه میزنن.تقلا میکنم که طاقت بیارم.
"ساکت شده بود.بعد باز گفته بود:
«نگران نباش،خوب میشن.»