سر سفرهی عقد نشستهاید و قند دارد توی دلتان حبه حبه آب میشود که تا دقایقی دیگر، ماجرا رسمی میشود و شما دست عروس خانم را میگیرید و میروید خانهی بخت؛ مادر گرامیتان ناراضی است که چرا مسالهی سه بار عمل زیبایی عروس را از او پنهان کرده بودید و معتقد است این ماجرا قطعا در افزایش میزان مهریه و کاهش ارزش جهیزیه اثر داشته است؛ عاقد با تاخیر میرسد و میفهمد جو و اوضاع به خاطر خط و نشانهایی که دو خانواده برای هم کشیدهاند، آن قدر سنگین و بحرانی هست که کسی به دیر رسیدن او کاری نداشته باشد؛ دارید با عروس دربارهی این که دسته گل را بعد از عقد چطوری پرت کند هوا تا بخت کی بعدا باز بشود بحث میکنید که صدای عاقد شما را به مجلس برمیگرداند؛ «دوشیزهی محترمه، سرکار خانم فلانی فرزند فلان، آیا از طرف شما وکیلم که با مهریهی ۱۳۶۷ سکهی بهار آزادی و یک کامیون بال مگس، شما را به عقد…» عروس قطعا رفته است گل بچیند و دارد با مادرش احتمالا سر کم بودن کادوی زیرلفظی بحث میکند؛ عاقد برای بار دوم میگوید؛ «دوشیزهی محترمه سرکار خانم فلانی فرزند فلان، متولد سال ۱۳۵۹، آیا بنده…»؛ صدای فریادهای مادر و خاله و زندایی و شوهر عمهی شما ناگهان تمام مجلس را پر میکند؛ همهی ماجرا این است که شما متولد ۱۳۶۳ هستید و عروس خانم متولد ۱۳۵۹؛ اما مهریهی درخواستی ایشان که ظاهرا بر اساس سال تولدشان بوده، سن ایشان را حتی چهار سال کوچتر از شما وانمود میکند. واقعیت بعدی این است که شما و عروس خانم و خانوادهی مکرمه تلاش کرده بودید این مساله را از خانوادهتان پنهان کنید و بهانهای برای مخالفت سنتی مادرتان ندهید، اما این محاسبه انجام نشده بود که ممکن است عاقدی هم گیر بیاید که خود را موظف بداند سال تولد عروس خانم را هم بخواند. در حال مرور این مسائل هستید که ناگهان میبینید خالهی عروس روی دستهای عمهی شما در حال چرخش است و همچنین خود عروس مشغول کتککاری با زندایی شماست. احساس میکنید حالا برای مشورت دیر شده است و بهتر است همراه با یکی از دوستان نزدیک محل عروسی را ترک کنید و به جای امنی بروید؛ با خودتان فکر میکنید که چقدر امیدوار بودید این پنجمین نامزدی بالاخره شما را عاقبت به خیر کند؛ پدرتان جلوی در تالار سبز میشود و سیلی محکمی میخواباند زیر گوشتان؛ شما به خوشبختی فکر میکنید.
نوشته: جلال سمیعی