خم شد و بند پوتین هایش را گره زد. سپیده تازه سر زده بود. بچه ها در خواب
بودند. از زیر آینه و قرآن رد شد، سه بار برگشت و به من نگاه کرد. با بچه
ها همان طور که در خواب بودند، وداع کرده بود. لبخندی زد و رفت، تمام کوچه
را طی کرد و من نگاهش می کردم. کاسه ای آب را پشت سرش ریختم. دست تکان دادم
و در را بستم.
هوا تاریک و روشن بود.
غمی دردناک تمام دلم را فرا گرفت. لب
باغچهی حیاط نشستم و نگاهی به خانه ی خالی از او انداختم، به بچه ها فکر
می کردم که پدرشان را ندیدند و او رفت.
... در به صدا در آمد، بهت
زده برخاستم. چادرم روی شانه ام افتاده بود، روی سرم کشیدم و در را باز
کردم.
قامتش چارچوب در را پر کرده بود. با تعجب و خوشحالی گفتم:
برگشتی؟!
چیزی نگفت لبخند زد و به طرف اتاق رفت. من نیز پشت
سر او.
وقتی رسیدیم، دیدم بر بالین بچه ها زانو زده و سر و چشمشان
را بوسه می زد. با خنده و شوخی گفتم:
برای همین دوباره برگشتی؟
گفت:
خواستم یک بار دیگه بچه هایم را ببینم و با آنها خداحافظی کنم.
«خدا
حافظی» را طور دیگری گفت.
بند دلم پاره شد. اما به روی خودم
نیاوردم. از جایش بلند شد و دوباره تک تک بچه ها را نگریست. دم در اتاق که
رسید، بار دیگر سرش را به طرف ما برگرداند.
هیچ وقت او را به این
حال ندیده بودم. هیچ گاه به این شکل خداحافظی نکرده بود.
آن روز
صبح، حسین دوباره تمام کوچه را طی کرد و رفت.
... و این، آخرین
خداحافظی او بود.
منبع:ساجد