بسم الله الرحمن الرحیم
باسلام خدمت همه تبیانیهاداستانی درکتابی خوندم که دلم نیومد اونو نقل نکنم
:شمس الدین از قول پدرش اسماعیل هرقلی چنین حکایت میکند:پدرم درروزگار جوانی دملی درران چپش پیدا شد که چرک وخون بسیارازان بیرون می اند وبسیاردرد داشت. این درد اورااز کاروزندگی بازداشته بود.پدرم بااین وضع نزد سید بن طاووس-ازبزرگان شیعه- رفت واز اودراین باره چاره جست.سید چند پزشک جراح اورد.انان زخم رادیدند و همگی گفتند هیچ درمانی نداردجز اینکه پایش قطع کنند و اگر پایش قطه شود خواهد مرد و این کار خطرناک است. مانیزبه چنین کاری دست نمی زنیم!سیدبن طاووس به پدرم گفت ناراحت نباش من میخواهم به بغداد بروم تونیز بامن بیا.شاید پزشکان بغداد چاره ای دیگر بیندیشند و راهی پیدا کنند.پس به بغداد رفتند ولی پزشکان انجانیز راهی نیافتند وگفتند ماازعهده این جراحی برنمی اییم!
پدرم بسیارغمگین ورنجدیده شد.اماسیدبن طاووس به اوگفت صبرداشته باش .تحمل این دردبی اجرو پاداش نمی ماند.وقتی پدرم دریافت که از دست کسی کاری برنمی اید امیدش را رفته رفته ازدست میداد اماسید به او فرمود مادراین دنیاامام الزمان(عج) راداریم ومی توانیم برای حل مشکلات خود به درخانه این اقای مهربان برویم وخدارابه حق ان حضرت سوگند دهیم. به شهر سامرا برو وحرم امام هادی (ع) وامام عسکری (ع) رازیارت کن وازامامان شفا بخواه!
پدرم تنها ازبغداد به سامرا رفت. او میگفت پس از زیارت حرم دوامام به سرداب مقدس رفتم. درانجا تاصبح به درگاه خداالتماس کردم نالیدم وازامام زمان (ع) کمک خواستم. صبگاهان کنار دجله رفتم. لباسم را شستم غسل زیارت کردم و ظرفی را که همراه داشتم پراز اب کردم وباز گشتم تادوباره به زیارت بروم.درراه چهارسواردیدم.چون شماری ازبزرگان واشراف پیرامون زیارتگاه خانه داشتند گمان کردم ازانانند. ازان چهار نفر دونفرجوان شمشیر به کمر بودند که تازه موی صورتشان روئیده بود. همچنین پیرمردی باسرووضع مرتب که نیزه ای دردست داشت همراهشان بود. نفرچهارم شمشیری به کمربسته بود و لباسی ویژه برتن داشت. دنباله ی عمامه اش را اززیر چانه وگلو گذارانیده و پشت انداخته بود.پیرمرد درسوی راست ودومرد درسوی چپ او ایستاده بودند.
به من سلام گفتند. پاسخ سلام رادادم. مردی که عمامه برسرداشت پرسید فردابه شهر خود بازمیگردی؟ گفتم اری!فرمود نزدیک بیاتاببینم چه تورا ازار میدهد!یادم امد که مردم صحرانشین ازنجاست پرهیز نمیکنند. چون غسل زیارت کرده بودم ولباسم خیس بود گمان کردم بهتراست دستش به من نرسد. درهمین فکربودم که او خم شد ومرابه سوی خود کشیددستش راروی زخم گذاشت وفشارداد. سپس گفت اسماعیل ! نجات یافتی!دراین فکربودم که این اقاکیست که هم از درد من باخبر است وهم نامم رامیداند.دران لحظه پیرمرد گفت این اقا امام زمان(عج) است!دویدم ران ورکابش را بوسیدم.
امام حرکت کرد من نیز پشت سرش می رفتم وبی تابی میکردم.حضرت فرمود بازگرد خیرو صلاح تو دراین است که بازگردی. ایستادم انان چند گامی دور شدند. دراین هنگام امام سرش رابازگرداند وفرمود وقتی به بغداد رسیدی مستنصر -خلیفه عباسی- دستور میدهد توراپیش او برند.هدیه ای به تو میدهد انرا قبول نکن. به فرزندم سیدبن طاووس بگو نامه ای درباره ی تو به علی بن عرض بتویسد من به اوسفارش میکنم هرچه نیاز داری در اختیارت بگذارد.
همانجا ایستادم تاکاملا دور شدند.ساعتی نشستم وافسوس خوردم . سپس به زیارتگاه بازگشتم. وقتی مردم مرادیدند پرسیدند چراحالت دگرگون شده است ازچیزی رنج میبری؟ گفتم نه!گفتند باکسی دعواکرده ای؟گفتم نه!ازانان پرسیدم ایا سوارانی را که ازاینجا میگذشتند دیدید؟گفتند ازاشراف و بزرگان همینجا بودند.گفتم ازبزرگان نبودند یکی ازانان امام زمان(عج) بود. پرسیدند ان شیخ یا همانکه عمامه داشت؟ گفتم انکه عمامه داشت. پرسیدند زخم رانت را به او نشان دادی؟ گفتم اری زخم رافشار داد واحساس درد کردم.
مردم رانم را نگاه کردند ولی اثریاز زخم ندیدند. باورم نمیشد. ران دیگرم رانگاه کردم زخمی نبود.هجوم اوردند وپیراهنم راپاره کردند. چیزی نمانده بود زیر دست وپای انان جان بدهم.سرو صداها به گوش یکی از ماموران خلیفه رسید. اوهمه ماجراراشنید ورفت تا گزارش دهد.
شب در سامرا ماندم وصبح حرکت کردم.روز بعد به بغداد رسیدم گروهی بسیا روی پل ایستاده بودند.هرکسی ازراه میرسید نامش را میپرسیدند. وقتی به انان رسیدم ونامم راشنیدند هجوم اوردند ولباسی را که دوباره پوشیده بودم پاره پاره کردند. نزدیک بود ازبین بروم که سیدبن طاووس باچند نفر ازراه رسید. مردم را کنار زد واز من پرسید مردی که میگویند شفا یافته ودر شهر غوغا به پا کرده است توهستی؟ گفتم اری.سید از اسب پایین امد وبه رانم نگاه کرد.
چون پیشتر زخم رادیده بود واینک اثری ازان نمی دید بیهوش شد.وقتی به هوش امد گفت وزیر مرا طلبید وکفت ازسامرا چنین گزارشی رسیده ومیگویند این شخص باتو رابطه دارد زود خبرش رابه من برسان!
انگاه سید مرانزد وزیر بد وگفت این مرد برادر از نزدیکترین یاران من است. وزیر امر کرد ماجرای خود رابرایش بگویم. من نیز همه چیز را ازاغاز تا انجام بازگفتم.وزیر دستور داد پزشکان وجراحان امدند. ازانان پرسید ایا زخم این جوان راپیشتر دیده بودید؟گفتند اری!پرسید دوای ان چه بود؟گفتند برداشتن وبریدن زخم که دران صورت شک داشتیم بیمار زنده بماند. پرسید اگر بیمار نمی مرد چقدر طول میکشید جای زخم خوب شود؟ گفتند دوماه بعد هم جای زخم سفید میشد وازانجا مونمی روئید.پرسید چند روز پیش این جوان رادیدید؟ گفتند ده روز!وزیر دستور داد پای مراببینند. انان رانم رامعاینه کردند ولی هیچ اثری از زخم ندیدند.
یکی از پزشکان مسیحی فریاد زد به خداسوگند این شفایافتن نیست بلکه همچون معجزه های حضرت عیسی(ع) است! وزیر گفت چون هیچ یک ازشما این کار را انجام نداده اید من میدانم کار کیست.
وقتی خلیفه عباسی مستنصر هم ازماجراباخبرشد دستور دادمرانزدش ببرند. داستان رابرای اونیز گفتم. خلیفه هزار دینار به من داد وگفت این را ازمن بپذیر. گفتم نمیتوانم! پرسید ازچه کسی میترسی؟ گفتم امام فرموده ازخلیفه چیزی مپذیر . خلیفه ناراحت شد وگریست!
پس از این ماجرااسما عیل هرقلی هرسال به بغدادو سامرا میرفت. انجا میماند ومی گریست. ارزویش این بود که دوباره امام زمان (عج) راببیند. چهل بار به زیارت سامرارفت ولی سرانجام حسرت دیدار دوباره امام زمان بر دلش ماند واز دنیا رفت.منبع:(پیشوای دوازدهم- موسسه راه حق)