• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 1448)
چهارشنبه 4/9/1388 - 21:12 -0 تشکر 165829
داستانهای لطیفه وار

لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.

جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.

زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .»

جان گفت نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد خرید این خانم با من .»

خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم می دهم لیست خریدت کو ؟

لوئیز گفت : اینجاست.

- « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.» !!

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.

خواربارفروش باورش نمیشد.
مشتری از سر رضایت خندید.

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.

در این وقت، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است.
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:
« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن »

پنج شنبه 5/9/1388 - 10:46 - 0 تشکر 165924

اتومبیل مردی كه به تنهایی سفر می كرد در نزدیكی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر كردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای كه تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید كه صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد. چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت كردند ، از وی پذیرایی كردند و ماشینش را تعمیر كردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت كننده عجیب را كه چند سال قبل شنیده بود ، شنید. صبح فردا پرسید كه آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی» این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا كنم. اگر تنها راهی كه من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟» راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط كره زمین سفر كنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یك راهب خواهی شد.» مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کره زمین سفر كردم و عمر خودم را وقف كاری كه از من خواسته بودید كردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد» راهبان پاسخ دادند :« تبریك می گوییم . پاسخ های تو كاملا صحیح است . اكنون تو یك راهب هستی . ما اكنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.» رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یك در چوبی راهنمایی كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كلید این در را به من بدهید؟» راهب ها كلید را به او دادند و او در را باز كرد. پشت در چوبی یك در سنگی بود . مرد درخواست كرد تا كلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها كلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز كرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كلید كرد . پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت كبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این كلید آخرین در است » . مرد كه از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز كرد. دستگیره را چرخاند و در را باز كرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی كه او دید واقعا شگفت انگیز و باور نكردنی بود.

پنج شنبه 5/9/1388 - 18:55 - 0 تشکر 166033

سلام

این داستانو تو جشنواره ی فیلم محله یکی ازین بچه سوسول های کلاس از روش فیلم ساخته بود و خودش به جای زنه بازی کرده بود

فیلمش در حد بوندس لیگا بود...یعنی اصلا نمیشد نگاش کنی الانم که فهمیدم از این داستان معروف تقلید کرده بیشتر خندم گرفت

به هر حال اگه بخوام رک باشم نسبت به داستان معهود دلا خیلی ضغیفه ....چون هیچچیش با منطق جور در نمیاد

راستی این داستان کجاییه؟

پنج شنبه 5/9/1388 - 19:7 - 0 تشکر 166039

پسر 10 ساله ای وارد قهوه خانه ای هتلی شد و پشت میزی نشست .خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت .پسر پرسید بستنی با شکلات چند است ؟ خدمتکار گفت 50 سنت پسر کوچک دستش را درون جیبش کرد تمام پول خردهایش را در آورد وشمرد.بعد پرسید:بستنی خالی چند است .خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و مشتری ها بیرون منتظر بودن با بی حوصلگی گفت 35سنت...پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت: برای من یک بستنی بیاورید .خدمتکاریک بستنی آورد و  صورت حساب را نیز روی میز گذاشت ..پسرک بستنی را خورد صورت حساب را برداشت وپولش را به صندوق دار پرداخت کرد ...هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت ، گریه اش گرفت ... پسر بچه روی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت برای او انعام گذاشته بود...

جمعه 6/9/1388 - 17:44 - 0 تشکر 166241

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

شنبه 7/9/1388 - 23:56 - 0 تشکر 166452

خوشحالی

حدود نیمه های شب بود.
دمیتری كولدارف ، هیجان زده و آشفته مو ، دیوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت ، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز كشیده و گرم خواندن آخرین صفحه ی یك رمان بود. برادران دبیرستانی اش خواب بودند.
پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:
ــ تا این وقت شب كجا بودی ؟ چه ات شده ؟
ــ وای كه نپرسید! اصلاً فكرش را نمیكردم! انتظارش را نداشتم! حتی حتی باور كردنی نیست!
بلند بلند خندید و از آنجایی كه رمق نداشت سرپا بایستد ، روی مبل نشست و ادامه داد:
ــ باور نكردنی! تصورش را هم نمی توانید بكنید! این هاش ، نگاش كنید!
خواهرش از تخت به زیر جست ، پتویی روی شانه هایش افكند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند.
ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پریده ؟
ــ از بس كه خوشحالم ، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا می شناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید كه در این دار دنیا كارمند دون پایه ای به اسم دمیتری كولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من!
با عجله از روی مبل بلند شد ، بار دیگر همه ی اتاقهای آپارتمان را به زیر پا كشید و دوباره نشست.
ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده ؟ درست حرف بزن ؟
ــ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی می ماند ، نه روزنامه می خوانید ، نه از اخبار خبر دارید ، حال آنكه روزنامه ها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی می افتد فوری چاپش میكنند. هیچ چیزی مخفی نمی ماند! وای كه چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است كه روزنامه ها فقط از آدمهای سرشناس می نویسند؟ … ولی حالا ، راجع به من هم نوشته اند!
ــ نه بابا! ببینمش!
رنگ از صورت پدر پرید. مادر ، نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم كرد. برادران دبیرستانی اش از جای خود جهیدند و با پیراهن خوابهای كوتاه به برادر بزرگشان نزدیك شدند.
ــ آره ، راجع به من نوشته اند! حالا دیگر همه ی مردم روسیه ، مرا می شناسند! مادر جان ، این روزنامه را مثل یك یادگاری در گوشه ای مخفی كنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید ، نگاش كنید!
روزنامه ای را از جیب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه كه با مداد آبی رنگ ، خطی به دور خبری كشیده بود ، فشرد و گفت:
ــ بخوانیدش!
پدر ، عینك بر چشم نهاد.
ــ معطل چی هستید ؟ بخوانیدش!
مادر ، باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم كرد. پدر سرفه ای كرد و مشغول خواندن شد: « در تاریخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دمیتری كولدارف...»
ــ می بینید ؟ دیدید ؟ ادامه اش بدهید!
ــ « … دمیتری كولدارف كارمند دون پایه ی دولت ، هنگام خروج از مغازه ی آبجو فروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای كوزیخین) به علت مستی...»
ــ می دانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم … می بینید ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهید! ادامه!
ــ « … به علت مستی ، تعادل خود را از دست داد ، سكندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمه ی ایوان دروتف كه در همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچی مذكور اهل روستای دوریكین از توابع بخش یوخوسكی است. اسب وحشت زده از روی كارمند فوق الذكر جهید و سورتمه را كه یكی از تجار رده ی 2 مسكو به اسم استپان لوكف سرنشین آن بود ، از روی بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رمیده ، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمانهای همان خیابان ، مهار شد. كولدارف كه به حالت اغما افتاده بود ، به كلانتری منتقل گردید و تحت معاینه ی پزشكی قرار گرفت. ضربه ی وارده به پشت گردن او ...»
ــ پسِ گردنم ، پدر ، به مال بند اسب خورده بود . بخوانیدش ؛ ادامه اش بدهید!
ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ی سطحی تشخیص داده شده است. كمكهای ضروری پزشكی ، بعد از تنظیم صورتمجلس و تشكیل پرونده ، در اختیار مصدوم قرار داده شد »
ــ دكتر برای پس گردنم ، كمپرس آب سرد تجویز كرد. خواندید كه ؟ ها ؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید!
آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید ، آن را چهار تا كرد و در جیب كت خود چپاند و گفت:
ــ مادر جان ، من یك تك پا می روم تا منزل ماكارف ، باید نشانشان داد … بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ میزنم و میدهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!
این را گفت و كلاه نشاندار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند ، به كوچه دوید.

پنج شنبه 12/9/1388 - 10:38 - 0 تشکر 167389

سكوت یا پُر حرفی ؟

یكی بود ، یكی نبود ، غیر از خدا هیچكی نبود ، زیر گنبد كبود دو تا دوست به اسم كریوگر و اسمیرنف برای خودشان زندگی میكردند. كریوگر استعدادهای فكری زیادی داشت اما اسمیرنف بیش از آنكه باهوش باشد ، محجوب و سر به زیر و ضعیف النفس بود ــ اولی حراف و خوش بیان ،‌ دومی ،‌ آرام و كم سخن.

روزی آن دو را سفری با قطار پیش آمد كه طی آن سعی داشتند زنی جوان را به دام افكنند. كریوگر كه كنار زن نشسته بود ،‌ مدام زبانبازی میكرد و یكبند قربان صدقه ی او میرفت اما اسمیرنف كه مهر سكوت بر لب زده بود ،‌ مدام پلك میزد و از سر حرص و حسرت ، لبهای خود را می لیسید. كریوگر در ایستگاهی به اتفاق زن جوان ، پیاده شد و تا مدتی دراز به واگن باز نگشت. وقتی هم كه مراجعت كرد ، چشمكی به اسمیرنف زد و با زبانش صدایی در آورد كه شبیه به بشكن بود. اسمیرنف ، با حقد و حسد پرسید:

ــ تو برادر ، در این جور كارها مهارت عجیبی داری! راستی چطور از عهده اش بر می آیی؟ تا پهلویش نشستی ، فوری ترتیب كار را دادی … تو آدم خوش شانسی هستی!

ــ تو هم می خواستی بیكار ننشینی! سه ساعت تمام همانجا نشستی و لام تا كام نگفتی و بر و بر نگاهش كردی ــ مثل سنگ ، لال شده بودی. نه برادر! در دنیای امروز از سكوت ، چیزی عاید انسان نمیشود! آدم ، باید حراف و سر زباندار باشد! میدانی چرا از عهده ی هیچ كاری بر نمی آیی؟ برای اینكه آدم شل و ولی هستی!

اسمیرنف ، منطق دوست را پذیرا شد و تصمیم گرفت اخلاق خود را تغییر بدهد. بعد از ساعتی بر حجب و كمرویی خود فایق آمد ، رفت و كنار مردی كه كت و شلوار سرمه ای رنگ به تن داشت ، نشست و جسورانه باب گفتگو گشود. همصحبت او مردی بس خوش سخن و اهل مجامله از آب درآمد و در دم ، بارانی از سؤالهای مختلف ، به ویژه در زمینه ی مسایل علمی ، بر سر او بارید. می پرسید كه آیا اسمیرنف از زمین و از آسمان خوشش می آید یا از قوانین طبیعت و از زندگی مشترك جامعه ی بشری ، احساس رضایت میكند؟ به طور ضمنی درباره ی آزاداندیشی اروپاییان و وضع زنان امریكایی نیز سؤالهایی كرد. اسمیرنف كه بر سر شوق و ذوق آمده بود با رغبت و در عین حال با شور و هیجان ، پاسخهای منطقی میداد. اما ــ باور كنید ــ هنگامی كه مرد سرمه ای پوش در یكی از ایستگاه ها بازوی او را گرفت و با لبخندی موذیانه گفت: « همراه من بیایید! » ، سخت دچار بهت و حیرت شد.

به ناچار همراه مرد سرمه ای پوش از قطار پیاده شد و از آن لحظه ، چون قطره آبی كه بر خاك تشنه لب صحرا چكیده باشد ، ناپدید شد.

دو سال از این ماجرا گذشت. بین دو دوست ، بار دیگر ملاقاتی دست داد. اسمیرنف ، رنگ پریده و تكیده و نحیف شده بود ــ پوستی بر استخوان. كریوگر متعجبانه پرسید:

ــ كجاها غیبت زده بود برادر؟

اسمیرنف به تلخی لبخند زد و رنج هایی را كه طی دو سال گذشته ، متحمل شده بود ، برای دوست خود تعریف كرد.

ــ می خواستی حرفهای زیادی نزنی! می خواستی وراجی نكنی! می خواستی مواظب حرف زدنت میشدی! مگر نشنیده ای كه زبان سرخ ، سر سبز میدهد بر باد؟ آدم باید زبانش را پشت دندانهایش حبس كند!

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.