یا سُرور العارفین
**************************************
*******************
*********
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش،یعنی ملّاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.
در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط والدینشان مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند. لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرّر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی،اومدی فرشو تکوندی
اومدی گردی نبوندی،اومدی خودتو نشوندی
یعنی:اومدی به پشت بام و فرش را تکاندی،امّا فرش گرد و خاکی نداشت بلکه تو خواستی با این بهانه خودت را به من نشان دهی.
در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد. او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت. گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم.
_________________________________________
نکته:این داستان اشاره ای دارد به این حدیث قدسی:
«کُنتُ کَنزاً مَخفیّاً فَأحبَبتُ أن اُعرَف فَخَلقت الخَلق لِکَی اُعرَف»
یعنی:
«من،گنج نهانی بودم که دوست داشتم شناخته شوم.پس خلایق را آفریدم تا مرا ببینند»