و چه غوغایی شد یک نفر جیغ کشید
خواهرم پنجره را بست که سردم نشود
یک نفر می گفت :خبر باید داد که فلانی هم رفت.
مادرم گوشه تخت زانو زد سر من به بغل سخت فشرد
چشم هایم را بست گفت :ای طفلک مادر اکنون
می توانی که بخوابی آرام
یاد آن بچگی ام افتادم که مرا می خواباند.
باز خواباند مرا گرچه بی لالایی
پدرم دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد
خواهرم اشک به چشم ساک مرا می بست
رادیویی کوچک ولباسی که خودش هدیه نمود
شیشه قرص ودوا به تردیدی انگشتری را نستاند
جا نمازم بوسید گوشه ساک نهاد
و برادر آمد : کاش یک ساعت قبل آمده بود
قبل از آنکه مادر چشمهایم را بست
او صدایم می کرد که چرا خوابیدم
اندکی بر خیزم
تا که جبران کند او
اشک بر روی پتو می بارید
گل مهری دیگر به چنین بارش ابر
فرصت رویش بر سینه ندارد افسوس
یک نفر آمدو او را برداشت وبه او گفت تحمل باید
راستی هم که برادر خوب است
من که مدتها بود گرمی دست برادر را
احساس نمی کردم هیچ
باورش شد که مرا می خواند و دلش سخت مرا می خواهد
یک نفر تسلیتی داد و مرا برد که برد*
صبح فردا همگی جمع شدند
با لباس های سیاه پیکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک این موهبت خالق پاک
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفرآخرتم افزودند
اشک در چشم کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای همه از خوبی من می گفتند
ذکر اوصاف مرا که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گرچه دیر است ولی فهمیدم
که عزیز است برادر اگر از دست برود
وسفر باید کرد که بدانی که ترا می خواهند
دستتان درد نکند ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عا لی بود ، کجی روبان هم ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب عزیز و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان، که بیایند بر آن مجلس سوگ
دل من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز وگداز
که بدانند همه ما چه فامیل عظیمی داریم
ادامه دارد......