• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 7554)
يکشنبه 14/8/1391 - 11:6 -0 تشکر 571467
هلالی جغتائی

 

بَدرالدین (نورالدین) هِلالی جَغتائی اَستَرآبادی (مرگ ۹۰۸) یکی از شاعران پارسی‌گوی سده ۹ هجری خورشیدی بود.

برجسته‌ترین اثر او مثنوی شاه و درویش (شاه و گدا) است که به زبان آلمانی نیز ترجمه شده‌است. اهمیت هلالی به خاطر غزل‌های لطیف و پرمضمون و خوش آهنگ اوست که مجموع آن نزدیک به ۲۸۰۰ بیت است. قصیده‌های هلالی کم‌ارزش هستند که یکی از آنها را در ستایش عبیدالله خان ازبک سردوه است که گویا از ترس بوده است. 

وی اهل استرآباد (گرگان کنونی) و بزرگ‌شدهٔ این شهر بود و در نوجوانی به هرات رفت. نیاکان هلالی اصالتاً از ترکمن‌های جغتائی بودند که به گرگان هجرت کرده بودند.

هلالی از پرورش‌یافتگان امیر علیشیر نوایی و از هم‌نشینان سلطان حسین بایقرا تیموری بود. پس از سرودن مثنوی شاه و درویش، بدیع‌الزمان پسر سلطان حسین میرزا، غلام‌بچه‌ای زیبا را که هلالی طلب کرده‌بود به عنوان انعام به وی داد.

هلالی استرآبادی شیعه بوده است، اما در تشیع متعصب نبوده و در درگیری‌های معمول میان سنی و شیعه در آن زمان دخالت نمی‌کرده است و همین باعث شده تا پیروان هر کدام از این مذاهب، او را بر مذهب دیگر بدانند.
 
 

چهارشنبه 24/8/1391 - 14:9 - 0 تشکر 573986

غزل شمارهٔ ۸۹



هلالی جغتایی





مشتاق درد را به مداوا چه احتیاج؟




بیمار عشق را به مسیحا چه احتیاج؟






چون جلوه‌گاه سبزخطان شد مقام دل




ما را به سبزه و صحرا چه احتیاج؟






تا کی به ناز رفتن و گفتن که جان بده؟




جان می‌دهم، بیا، به تقاضا چه احتیاج؟






چون ما فرح ز سایهٔ قصر تو یافتیم




ما را به فیض عالم بالا چه احتیاج؟






واعظ ملامت تو به بانگ بلند چیست؟




آهسته باش این همه غوغا چه احتیاج؟






تا چند بهر سود و زیان دردسر کشیم؟




داریم یک سر، این همه سودا چه احتیاج؟






دور از تو هلالی خو گرفته به کنج غم




او را به گشت باغ و تماشا چه احتیاج؟



چهارشنبه 24/8/1391 - 14:11 - 0 تشکر 573989

غزل شمارهٔ ۹۰



هلالی جغتایی





بدین هوس که دمی سر نهم به پای قدح




هزار بار فزون خوانده‌ام دعای قدح






منم که وقف خرابات کرده‌ام سر و زر




زر از برای شراب و سر از برای قدح






بریز خون من و خون‌بها شراب بیار




بگیر جوهر جانم، بده بهای قدح






رسید موسم گشت چمن، بیا ساقی




که تازه شد هوس باده و هوای قدح






به یاد لعل تو تا کی لب قدح بوسم؟




خوش آن که بوسه بر آن لب زنم به جای قدح





هلالی از قدح می چه جای پرهیزست؟



بیا ساقی که پیر مغان می‌زند صلای قدح

شنبه 27/8/1391 - 12:31 - 0 تشکر 574524

غزل شمارهٔ ۹۱



هلالی جغتایی





ای چشم تو شوخ‌تر ز هر شوخ




چشم از تو ندیده شوخ‌تر شوخ






از نام دو چشم خود چه پرسی؟




این فتنه‌گر است و آن دگر شوخ






بالله که نزاد مادر دهر




مانند تو نازنین پسر شوخ






مسکین دل عاشقان شکستند




این سنگ‌دلان سیم‌بر شوخ






ترک سر خویش من هلالی




کین طایفه‌اند سر به سر شوخ



شنبه 27/8/1391 - 12:31 - 0 تشکر 574525

غزل شمارهٔ ۹۲



هلالی جغتایی





خوشا کسی که درین عالم خراب‌آباد




اساس ظلم فگند و بنای داد نهاد






بیا بیا که از آن رفتگان به یاد آریم




که رفته‌اند و ازیشان کسی نیارد یاد






مکن اقامت و بنیاد خانمان مفگن




که دست حادثه خواهد فگندش از بنیاد






توانگری که در خیر بر فقیران بست




دری ز عالم بالا به روی او نگشاد






کسی که یافت بر احوال زیردستان دست




به ظلم اگر نستاند خدایش خیر دهاد






صنوبرا، تو چه دل بسته‌ای به هر شاخی؟




چو سرو باش که از بار دل شوی آزاد






چه خوش فتاد هلالی به بنده خانهٔ عشق




برو غلامی این خاندان مبارک باد!



شنبه 27/8/1391 - 12:32 - 0 تشکر 574526

غزل شمارهٔ ۹۳



هلالی جغتایی





دوش با صد عیش بودی، هرشبت جون دوش باد




گر چو خونم با حذیفان باده خوردی نوش باد






هر که جز کام تو جوید، باد یا رب تلخ‌کام




هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد






سرکشان را از رکابت باد طوق بندگی




حلقهٔ نعل سمندت چرخ را در گوش باد






می‌گذشتی با ناز و می‌گفتند خلق




این قبای حسن دایم زیور آن دوش باد






گه‌گهی شب‌ها در آغوش خودت می‌بینم به خواب




دست من روزی به بیداری در آن آغوش باد






تا هلالی لعل می‌گون تو دید از هوش رفت




زین شراب لعل تا روز ابد مدهوش باد



شنبه 27/8/1391 - 12:33 - 0 تشکر 574527

غزل شمارهٔ ۹۴



هلالی جغتایی





بیا بیا که دل و جان من فدای تو باد




سری که بر تن من هست خاک پای تو باد






دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره




هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد






ز خانه تا به در آیی و پا نهی به سرم




سرم فتاده به خاک در سرای تو باد






تو را به بسمل من گر رضاست، بسم‌الله




بیا بیا که قضا تابع رضای تو باد






مقصرم ز دعا در جواب دشنامت




ملایک همه افلاک در دعای تو باد






مباد آن که رمد هرگز از بلای تو دل




درین جهان و در آن نیز مبتلای تو بود






به درد خوی گرفتم، دوا نمی‌خواهم




همیشه در دل من درد بی‌دوای تو باد






چه لطف بود رقیبا که رفتی از کویش؟




بدین ثواب که کردی بهشت جای تو باد






اگر هلالی بیچاره در هوای تو مرد




برای مردن او غم مخور، بقای تو باد



شنبه 27/8/1391 - 12:34 - 0 تشکر 574528

غزل شمارهٔ ۹۵



هلالی جغتایی





کارم از دست شد و دل ز غمت زار افتاد




فکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتاد






بهتر آنست که چون گل نشوی هم‌دم خار




چند روزی که گل حسن تو بی خار افتاد






می‌رود خون دل از دیده ولی دل چه کند؟




که مرا این همه از دیدهٔ خون‌بار افتاد






تا ابد پشت به دیوار سلامت ننهد




دردمندی که در آن سایهٔ دیوار افتاد






گر به راه غمت افتاد هلالی غم نیست




در ره عشق ازین واقعه بسیار افتاد



شنبه 27/8/1391 - 12:35 - 0 تشکر 574529

غزل شمارهٔ ۹۶



هلالی جغتایی





سایه‌ای کز قد و بالای تو بر ما افتد




به ز نوری‌ست که از عالم بالا افتد






هر کجا دیده بر آن قامت رعنا افتد




رود از دست دل زار و همان‌جا افتد






هر که در کوی تو روزی به هوس پای نهاد




عاقبت هم به سر کوی تو از پا افتد






آن که افتد سر ما در گذر او همه روز




کاش روزی گذر او به سر ما افتد






افتد از گریه تن زار هلالی هر سو




همچو خاشاک ضعیفی که به دریا افتد



شنبه 27/8/1391 - 12:37 - 0 تشکر 574530

غزل شمارهٔ ۹۷



هلالی جغتایی





گر ز رخسار تو یک لمعه به دریا افتد




آب آتش شود و شعله به صحرا افتد






بس که از قد تو نالیم به آواز بلند




هر نفس غلغله در عالم بالا افتد






روز وصل‌ست، هم امروز فدای تو شوم




کار امروز نشاید که به فردا افتد






دارم امید که چون تیغ کشی در دم قتل




هر کجا پای تو باشد سرم آن‌جا افتد






رفتی از خانه به بازار به صد عشوه و ناز




آه ازین ناز! درین شهر چه غوغا افتد؟






آن که انداخت درین آتش سوزان ما را




دل ما بود، که آتش به دل ما افتد؟






دل مدهوش هلالی، که ز پا افتادست




کاش در جلوه‌گه آن بت رعنا افتد



شنبه 27/8/1391 - 12:39 - 0 تشکر 574531

غزل شمارهٔ ۹۹



هلالی جغتایی





چو از داغ فراقت شعلهٔ حسرت به جان افتد




چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد






سجود آستانت چون میسر نیست می‌خواهم




که آن‌جا کشته گردم تا سرم بر آستان افتد






نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم




کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد






به راهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی




که از چشمت نگاهی سوی این ناتوان افتد






تن زار مرا هر دم رقیب آزرده می‌سازد




چنین باشد بلی چون چشم سگ بر استخوان افتد






هلالی آن چنان در عاشقی رسوای عالم شد




که پیش از هر سخن افسانهٔ او در میان افتد



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.