• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 7030)
سه شنبه 28/10/1389 - 12:1 -0 تشکر 275292
حکایت تلخ و شیرین

اگر خاطره یا حکایتی شیرینی از خودت یا دیگران یا گذشته ها داری بیا اینجا

يکشنبه 17/11/1389 - 11:22 - 0 تشکر 280117

ملا در بالای منبر گفت: هر کس از زن خود ناراضی است بلند شود. همه ی مردم بلند شدند جز یک نفر.
ملا به آن مرد گفت: تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت: نه ... ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!

يکشنبه 17/11/1389 - 14:43 - 0 تشکر 280195

سلام

یادش بخیر....

سالها پیش كه من دبستانی بودم شبها در مسجد محل توسط پیشنماز مسجد آموزش قرآن داده می شد ومن هم در آن شركت می كردم.بعد از اینكه چند شوره ای رو آموزش دیدیم یك شب معلممان گفت بچه ها هر كسی بتونه سوره هایی رو كه آموزش دادم(سوره های كوچیك جزء30)بخونه یهش جایزه میدم واگر غلط داشته باشه به ازای هر غلط یه چك بهش میزنم.كسی برای جواب دادن دست بلند نكرد.بعد از چند لحظه ای من دستم رو بلند كرده وشروع به خوندن كردم.دوتا غلط داشتم .بعد از خوندنم آقا گفت ..خب ..حالا بیا جلو ..باید دوتا چك بهت بزنم

من با ترس ولرز جلو رفتم ورویروی معلم ایستادم.آقا پیشنماز دست در جیب قبای خود كرد ویه دو تومنی اسكناس به من داد وگفت ..اینم جایزه تو كه جرات كردی وجواب دادی...ومن خوشحال بدون اینكه حتی خدا حافظی كنم بطرف خونه دویدم...

                          این نیز بگذرد.....
دوشنبه 18/11/1389 - 14:38 - 0 تشکر 280502

شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست. شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست. ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند. در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.

دوشنبه 18/11/1389 - 14:39 - 0 تشکر 280507

روزی ملا، کیسه گندمی را آرد کرده بود و داشت به خانه اش می برد. در راه با خدا راز و نیاز می کرد که خداوند گره از مشکلاتش باز کند. ناگهان گره کیسه آرد باز شد و تمام آردها به زمین ریخت. ملا با ناراحتی
سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا بعد از این همه سال خدایی کردن فرق دو تا گره را نمی دانی و من را این طور ذلیل و بیچاره می کنی؟!

دوشنبه 18/11/1389 - 14:40 - 0 تشکر 280508

برزخ گفته است :
[quote=برزخ;29918;280195]

سلام

یادش بخیر....

سالها پیش كه من دبستانی بودم شبها در مسجد محل توسط پیشنماز مسجد آموزش قرآن داده می شد ومن هم در آن شركت می كردم.بعد از اینكه چند شوره ای رو آموزش دیدیم یك شب معلممان گفت بچه ها هر كسی بتونه سوره هایی رو كه آموزش دادم(سوره های كوچیك جزء30)بخونه یهش جایزه میدم واگر غلط داشته باشه به ازای هر غلط یه چك بهش میزنم.كسی برای جواب دادن دست بلند نكرد.بعد از چند لحظه ای من دستم رو بلند كرده وشروع به خوندن كردم.دوتا غلط داشتم .بعد از خوندنم آقا گفت ..خب ..حالا بیا جلو ..باید دوتا چك بهت بزنم

من با ترس ولرز جلو رفتم ورویروی معلم ایستادم.آقا پیشنماز دست در جیب قبای خود كرد ویه دو تومنی اسكناس به من داد وگفت ..اینم جایزه تو كه جرات كردی وجواب دادی...ومن خوشحال بدون اینكه حتی خدا حافظی كنم بطرف خونه دویدم...

ممنونم دوست عزیز

همیشه لطف می کنی سر می زنی

موفق باشی همیشه

سه شنبه 19/11/1389 - 10:22 - 0 تشکر 280856

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌كرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سكه به او نشان می‌دادند كه یكی شان طلا بود و یكی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سكه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد. تا اینكه مرد مهربانی از راه رسید و از اینكه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این كلك چقدر پول گیر آورده‌ام.

سه شنبه 19/11/1389 - 10:26 - 0 تشکر 280859

روزی اسب كشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می كرد
بالاخره كشاورز فكری به ذهنش رسید . او پیش خود فكر كرد كه اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند
اسب ابتدا كمی ناله كرد ، اما پس از مدتی ساكت شد و این سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . آنها باز هم روی او گل ریختند . كشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید كه او را به شدت متحیر كردبا هر تكه گل كه روی سر اسب ریخته می شد اسب تكانی به خود می داد ، گل را پا یین می ریخت و یك قدم بالا می آمد همین طور كه روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد
زندگی در حال ریختن گل و لای برروی شماست . تنها راه رهایی این است كه آنها را كنار بزنید و یك قدم بالا بیایید. هریك از مشكلات ما به منزله سنگی است كه می توانیم از آن به عنوان پله ای برای بالا آمدن استفاده كنیم با این روش می توانیم از درون عمیقترین چاه ها بیرون بیاییم

سه شنبه 19/11/1389 - 10:27 - 0 تشکر 280860

موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود .موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :«كاش یك غذای حسابی باشد. اما همین كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هركسی كه می‌رسید، می گفت: «توی مزرعه یك تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من كاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد». میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط می‌توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تكان داد و گفت: « من كه تا حالا ندیده‌ام یك گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای كرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه‌های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده، موش نبود بلكه مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود. همین كه زن به تله موش نزدیك شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت. وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر كردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می‌كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی كند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد تا این كه یك روز صبح، در حالی كه از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاكسپاری او شركت كردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند .حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته‌ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!

سه شنبه 19/11/1389 - 10:28 - 0 تشکر 280861

ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.


در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!

من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

سه شنبه 19/11/1389 - 10:28 - 0 تشکر 280862

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.