مرا از گرفتارى نجات بده شخص مؤ منى مى گوید: مدتى از مرگ پدرم گذشته بود شبى او را خواب دیدم ، در حالى كه مى دانستم مرده است . نزدیك من آمد و پس از سلام گفت : اى فرزند! من به فلانى پانصد تومان بدهكارم مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم كن .
این شخص از خواب بیدار شد و آن را با بى تفاوتى تلقى كرد و در این رابطه اقدامى ننمود. پس از چندى دوباره پدر به خواب پسر آمد و خواسته خود را كه قبلا گفته بود تكرار كرد و از پسر گلایه نمود كه : چرا به گفته ام ترتیب اثر ندادى . پسر كه در عالم رؤ یا مى دانست پدرش مرده است به او گفت : براى این كه مطمئن شوم این تو هستى كه با من سخن مى گویى ، یك نشانى دیگر بگو. پدر گفت : یاد دارى چند سال قبل سقف اطاقك روى چاه را كاه گل كردم پس از آن انگشترم گم شد و هر چه تفحص كردیم نیافتیم . گفتم : آرى ، به یاد دارم .
پدر گفت : پس از آنكه انسان مى میرد بسیارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود. بعد از مرگ فهیدم انگشترم لاى كاه گل هاى سقف اتاقك مانده است ؛ چون موقع كار، ((ماله )) در دست چپم بود و كاه گل را به دست راست مى گرفتم در یكى از دفعات كه به من گل دادى ، وقتى خواستم آن را با ((ماله )) از كف دستم جدا كنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ((ماله )) از انگشتم بیرون آمده و با گل هاى آنرا به سقف زده ام و در آن موقع متوجه خارج شدن انگشتر نشده بودم .
حال براى این كه مطمئن شوى این منم كه با تو سخن مى گویم هر چه زودتر كاه گلها را از سقف جدا كرده و آنها را نرم كن و انگشترم را مى یابى .
پسر بدون آن كه خواب را به كسى بگوید صبح همان شب ، در اولین فرصت اقدام كرد. مى گوید: روى چاه را پوشاندم كاه گل را از سقف جدا كردم در حیاط منزل روى هم انباشتم ، بعدا آنها را نرم كردم و انگشتر را یافتم . مبلغى را كه پدرم گفته بود آماده كرده به بازار آمدم و نزد مردى كه پدرم گفته بود رفتم . پس از سلام و احوال پرسى . سئوال كردم : آیا شما از مرحوم پدرم طلبى دارید؟ صاحب مغازه گفت : براى چه مى پرسى ؟
گفتم : مى خواستم بدانم . صاحب مغازه گفت : پانصد تومان طلب دارم . سئوال كردم : پدر من چگونه به شما مقروض شد. جواب داد: یك روز به حجره من آمد و پانصد تومان قرض خواست . من هم مبلغ را بدون آنكه از وى سفته و یا لااقل یادداشتى بگیرم به او دادم . طولى نكشید كه او بر اثر سكته قلبى از دنیا رفت .
پسر گفت : چرا براى وصول طلب خود مراجعه نكردى ؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شایسته ندیدم مراجعه كنم ؛ زیرا ممكن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود. پسر مبلغ را به صاحب مغازه داد و جریان را براى او نقل كرد. (و با پرداخت ((حق الناس )) پدر خود را از گرفتارى نجات داد |