به سینه گوهر راز خردمند چو در اندر صدف افتاده دربند
نخواهد هیچگه کردن عیانش گهرسان دارد اندر دل نهانش
بحفظ آبروی خویش کوشد هماره راز خویش از خلق پوشد
بماند تا که اسرارش نهفته لبش چون غنچه باشد ناشکفته
نیابد بهر راز خود چه محرم خورد خون و نیارد زان زدن دم
ز گردون بر سرش گر سنگ بارد غمش را بر دهان از دل نیارد
شکفته رویی و اخلاق نیکو کشد در دام دلها را چو آهو
چو چهر مرد باشد خرم و باز بدو گردند مردم یار و دمساز
ز جان و دل تمامش دوست دارند بدلها تخم مهرش را بکارند
زند چون پسته گر بر خلق لبخند بدیدارش خلایق آرزومند
بسوی او ز هر کو رو نمایند تمامی بستهشان با وی گشایند
تحمل قبر بر هر عیب و نقص است
در این صندوق پنهان نقص شخص است
چو باشد مرد محکم همچو سندان
شکیبا در قبال پتک دوران
بدان اندازه باشد خویشتن دار که بیند هر چه از اشخاص آزار
نسازد باز لب را بر شکایت از آن آزار ننماید حکایت
گر این کس صاحب اخلاق زشتی است همه پنهان در این خوی بهشتی است
بدیهایش در این نیکی بود گم
هواخواهش بجان باشند مردم
چو گوری که در آن مرده است پنهان
عیوب و زشت پنهان باشد اینسان
ز شراحی که این در شد برشته
به طرز دیگری هم نقل