• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 19341)
يکشنبه 10/5/1389 - 0:54 -0 تشکر 216915
رمان((به یاد مانده))-شادی داودی

داستان دنباله دار قسمت اول

به نام یگانه آفریننده ی هستی بخش

این حکایتی است نه چندان شیرین از زندگی دختری که با عشق زندگی کرد و لحظاتش دستخوش حوادثی گشت که در این دیار کهن بسیاری از دختران و زنان شیردل در دو دهه ی اخیر گرفتار آن گشتند .

سکوت کردند و تنها خداوند وضع حال دل ایشان را دید و گریست !

زنانی که در سخت ترین لحظات زندگی به غیر از خدای خویش هیچ یاوری نداشته اند و تنها صدای قلب تپنده ی آنها را ایزد یکتا شنید !

این داستان با تمام فراز و نشیب هایش و تمام کاستی ها و کمبودهایش تقدیم می شود به تمام شیر زنان و نیکو خصلتان این دیار که در هیچ کجا یادی از آنها و غم دل آنها نشد .

آنان ماندند و گریستند و خدای خویش را فریاد کردند باشد این وقایع مرهمی نه چندان مفید باشد بر دل سوخته و تنهای ایشان .... .

هرگونه تشابه اسمی کاملاً تصادفی می باشد .


قسمت اول

 

صدای رعد و برق وحشتناکی من را از حال خودم خارج کرد ساعتها بود که در اتاقم نشسته بودم و مشغول خواندن درس زست شناسی بودم .

عجب اشتباهی کردم رشته تجربی را انتخاب کردم دائماً باید می خواندم آنهم چی درس سخت زیست شناسی را آخه بالاخره بعد از چند سال انقلاب فرهنگی شانس به من رو آورده بود و برابر با فارغ التحصیلی من از دبیرستان اجازه ی شرکت در کنکور و باز شدن دانشگاه ها داده شده بود .

پس باید تمام سعی خودم را می کردم چرا که از ابتدای ورود به دبیرستان رویای رفتن به دانشگاه را در سرم داشتم .

منزل ما در خیابان گرگان بود یک خانه دو طبقه قدیمی اما زیبا و پراز محبت پدرم کارمند بانک بود و مادرم بازنشسته آموزش و پرورش ؛ دو خواهر دیگر هم داشتم که البته هر دو ازدواج کرده بودند و از ایران به همراه همسرانشان در همان شروع انقلابات رفته بودند و این بزرگترین دغدغه ی مامانم بود که دائم یا در حال اشک ریختن بود و یا در تکاپوی تهیه ی مایحتاج غیر ضروری برای آنها !

گاه دچار شک می شدم که نکند مرا فراموش کرده است چون اورا نسبت به خودم بی تفاوت می دیدم !

بیچاره پدرم هم شده بود هم غصه ی مامان دائم وقتی در منزل بود او را دلداری می داد و می گفت نگران وضع و حال آنها نباشد اما افسوس که مامان گوشش به این حرف ها بدهکار نبود .

پدرم حق داشت آخه خواهرهایم اصلاً دچار بحران نبودند بلکه زندگی آرام و بی دردسری داشتند و چون هردو در یکجا زندگی می کردند غم غربت هم زیاد اذیتشان نمی کرد .

اما هرچه باشد مامان خیلی دلتنگ آنها بود و پدر نیز این وسط غصه دار مامان !

باران شدیدی شروع به باریدن کرد

از جام بلند شدم و رفتم جلوی پنجره دانه های باران آنقدر درشت بود که تا حالا در عمرم این باران را ندیده بودم !

همیشه از روزهای جمعه بخصوص عصرهایش بیزار بودم ولی به هر حال باید سپری می شد ، فردا قرار بود از بخش اول و دوم زیست امتحان بدیم و من تقریباً نزدیک به یک ساعت بود که فقط به یک صفحه از کتاب خیره شده بودم و اگر صدای رعدوبرق مرا به خودم نمی آورد باز هم این حالت ادامه پیدا می کرد .

با بخار دهنم شیشه اتاقم را مات کردم و روی آن عکس یک دلقک کشیدم که داشت بهم می خندید منهم یک زبان برایش در آوردم برگشتم سر کتابم تا ادامه درسم را مطالعه کنم که مامان از طبقه پایین صدایم کرد : افسانه ، افسانه؛ بیا پایین مادر عصرونه حاضره !

تازه احساس گرسنگی کردم مثل این بود که خدا می خواست با این رفتار مادرم بهم ثابت کند که نه بابا مامان ته تاقارش رو فراموش نکرده !

دوباره بلند شدم اومدم از در برم بیرون که چشمم به عکس پروانه و فرزانه افتاد در حالیکه همدیگررو بغل کرده بودند می خندیدند جلو رفتم و از روی قاب شیشه ای صورت هر دو را بوسیدم و گفتم:

بی معرفت ها آخه نگفتید من بیچاره و تنها چی کار کنم ؟

از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین اومدم دیدم پدر داره مثل همیشه روزنامه می خونه و اخبار جنگ را دنبال می کند و به طور همزمان اخبار تلویزیون را هم نمی گذارد از دستش دربره .

همیشه سر این موضوع سر به سرش می گذاشتم و می گفتم : بابا نکنه هر روز صبح اخبار روز گذشته را امتحان می دی که این قدر دقیق آن را دنبال می کنی ، بابا هر دو کانال یک خبر داره ، مگر مجبوری اخبار هر دو کانال رو مو بمو ولو تکراری دنبال کنی ؟

ولی او با خنده می گفت : افسانه جان درسته که پیرم و نمی تونم کاری بکنم ولی لااقل با مطلع بودن از اخبار و حملات عراق می تونم دعا و نذر و نیاز کنم که جوانها کمتر به خاک و خون کشیده بشوند !

جلو رفتم دستم رو کردم تو موههای جو گندمی پرپشتش و گفتم : بابا خوب گوش کن ، تکرارش 1 ساعت دیگه کانال دو خلاصه ی اونم نیمه شب قبل از پایان برنامه ها .

مامان گفت : ول کن دختر مگه صدای به این کمی تلویزیون هم مزاحم درست می شه دیگه از این کمتر که نمیشنوه !

گفتم: مامان چی میگی؟ مگه من شکایتی کردم با بابا شوخی می کنم !

مامان گفت : خوبه دیگه بیا آشپزخونه عصرونت رو بخور

رفتم آشپزخانه دیدم مامان نون و پنیر و خیار آماده کرده آخ چقدر دوست داشتم

لپای توپولش رو گرفتم و یک ماچ محکم کردمش گفتم : قربون مامان مهربونم که هنوزم دوستم داره !

چشمهای سبزش و ریز کرد ، نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت : یعنی چی ؟ مگه شک داشتی ؟

بعد صندلی رو کشید و نشست یک دستش رو زیر چونه اش قرار داد و در حالیکه با چنگال خیار ها را جابجا می کرد گفت : آخ چقدر خوب بود الان پروانه و فرزانه اینجا بودن !

الهی براشون بمیرم ، تو اون غربت چه میکنن؟ بعد با دست دیگه اش یک گوشه رومیزی رو گرفت و اشکهایش رو پاک کرد .

من بدبخت که تازه اولین لقمه رو تو دهنم گذاشته بودم هاج و واج به چشمهای پر از اشک مامان نگاه کردم دیگه مگه می تونستم اون مثلاً عصرونه رو بخورم ، کوفت و زهر مارم شد ،

بلند شدم ،

مامان که متوجه شد دوباره حالم رو حسابی گرفته تندتند اشکهاشو پاک کرد گفت : بخدا دیگه گریه نمی کنم قول میدم بشین مادر مردم از بس درودیوار رو نگاه کردم و تو بالا موندی ! بشین الهی قوربونت برم .

بشین مادر عصرونه ات و بخور .

با عصبانیت گفتم : مرسی صرف شد مامان عزیزم !!!

بعد هم از آشپزخانه بیرون رفتم و به سمت پله ها حرکت کردم .

پدرم گفت : باز چی شد ؟ مهین ، مهین نتونستی یک ساعت خودت رو کنترل کنی این دختر لااقل عصرونه اش رو بخوره ؟!!

آخر چقدر بگم والله ، بالله ، اونها اونجا خوشن همه چی هم گیرشون میاد !

این من و این افسانه بیچاره اس که از دست تو آرامش گیرمون نمی آد !!

آخه خانوم بسه دیگه !

مامان در حالیکه یک لقمه بزرگ نون و پنیرو گوجه برای من گرفته بود و دنبال من از پله ها بالامی آمد گفت: خاک بر سر من کنن که یک غم خوار هم ندارم دردم روبه کی بگم .

بعد در حالیکه منرو با یک دستش نگه می داشت گفت : بگیر ، بگیر برو تو اتاقت بخور، الهی من بمیرم که با این وضعم تو رو هم عاصی کردم !

نگاهی بهش کردم چشمهای سبزش پر از اشک بود زیبایی رنگ آنها را صد برابر کرده بود ساندویچ را از دستش گرفتم و بوسیدمش اما برای اینکه زیاد مجال گریه مجدد بهش ندم زود از پله ها بالا رفتم و به اتاقم وارد شدم .

شروع کردم به گاز زدن از ساندویچ و در همین حال کتاب زیست رو ورق می زدم بیشتر مطالب را جسته گریخته بلد بودم و فکرم خیلی نگران امتحان فردا نبود .

خوب که به کتاب دقت کردم حدوداً 11 صفحه را خوب بلد نبودم که ترجیح دادم آنرا فردا صبح زود بعد از نماز صبح بخوانم .

کتاب رو بستم و دوباره پشت پنجره رفتم حالا بارون ریز اما شدید تر شده بود مثل اینکه آسمون از دست بعضی ها خیلی دلش پربود و می خواست همین امشب تمام عقده های دلش رو خالی کنه !

لرزش رو در بدنم حس کردم و تازه فهمیدم که سرمای پاییزواقعاً خودش را نشان داده ، از پشت پنجره کنار رفتم روی تخت نشستم و بقیه ساندویچ رو خوردم .

خورده های نون رو که روی روتختی ریخته بود جمع کردم و آنرا در سطل اتاقم ریختم جلوی آینه ایستادم ، خنده ام گرفت مهناز هم کلاسی من راست می گفت که من یک دختر بی تفاوت نسبت به همه چیز هستم ! آخه با دیدن خودم تو آینه متوجه صدق گفته اش شدم !

موهای بلندم را که از صبح بیدار شده بودم حتی شانه نکرده بودم و همه دورم ریخته بود یک بلیز گشاد هم تنم بود که بیشتر منرا شبیه دختران تناردیه در داستان بینوایان کرده بود .

یادم اومد مهناز همیشه برای حالت دادن به ابروهایش دو انگشت اشاره اش را تفی می کرد و آنها را به ابروهایش می کشید ، در حالی که خنده ام گرفته بود کار اورا تکرار کردم ،

واقعاً جالب بود با کمی آب دهن ابروهایم چه حالت خوبی به خودش گرفت ، کمی هم لبام رو خیس کردم تا به قول مهناز برق خاصی بگیره .

خیلی خنده دار بود کارهایی که همیشه از نظر من جلف بازی بود حالا توجه مرا جلب کرده بود ، لباسم را محکم به تنم چسبوندم تازه فهمیدم که من فقط صورتم شبیه مامان است و اندامم درست مثل بابا کشیده و متناسب است تعجب کردم که چرا تا حالا به این قضیه پی نبردم ؟...........پایان قسمت اول

 

داستان دنباله دار قسمت دوم

آره درسته من فقط چهره ام و پری صورتم شبیه مامان بود و کشیدگی قد و اندامم کاملاً به پدر شبیه بود . خنده ام گرفت به یاد حرفهای مهناز افتادم که می گفت تو با این چهره و قد و هیکل اگر فقط  یکذره به خودت برسی همه ی شهر را دنبال خودت می اندازی ! به ساعت نگاه کردم تقریباً نزدیک 8 بود و من حدود یک ساعت و نیم رو بی خود از دست داده بودم آنهم بی جهت و فقط برای تایید قیافه و اندامم جلوی آینه !! از خودم بدم اومد چه قدر باید بیکار شده باشم که به این مهملات توجه نشون دادم ! از اتاق بیرون رفتم و به طبقه پایین که رسیدم یکراست برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم مامان و بابا هر دو سرنماز بودند بابا در حال فرستادن صلوات با تسبیح بود و مامان هنوز نمازش تمام نشده بود .چادر نماز سفیدش رو که سر میکرد درست مثل فرشته ها میشد آنقدر که بی اختیار کنار سجاده اش می نشستم  و به صورت مهربون و آوای ملکوتی نمازش گوش می کردم .اما امشب فقط به نگاهی کوتاه دلخوش کردم و خیلی سریع وارد دستشویی شدم و شروع به گرفتن وضو کردم ، از دستشویی که بیرون اومدم بابا جانمازش رو جمع می کرد . بهش گفتم : بابا یادت که نرفت منرا دعا کنی ؟

خندید، مثل همیشه عاشقانه نگاهی به من کرد و گفت : برو دختر این تویی که ممکن به اقتضای سنت فراموشی بهت دست بده من هنوز جوونم و برای دختر کوچیکم هزار آرزو دارم ، پس مطمئن باش !

خندیدم جلو رفتم و گفتم : الهی قربونت بشم آخه من فقط بعد از خدا امیدم به دعا های شماس، مامان که اصلاً با این همه گرفتاری و غصه و سرگرمی ترشی درست کردن و مربا درست کردن و سبزی خشک کردن برای پروانه و فرزانه اصلاً منو یاد نداره!!

در این موقع مامان سلام نمازش را گفت و بعد جعبه دستمال کاغذی که کنارش بود رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:پدر سوخته حالا دیگه پشت من پیش بابات حرف می زنی؟ باشه باشه یک روز مادر میشی می فهمی که همه ی بچه ها چقدر برای پدرو مادرعزیزن .

خندیدم و گفتم : الهی فدای مامان توپولم بشم منکه نگفتم فراموشم کردی فقط گفتم وقت نداری .

مامان صدایش را که با شوخی همراه بود بلند کرد و گفت : باز حرفه خودشو می زنه!

و من که دیدم اگه یک ذره دیگه لوس بازی کنم اوضاع ممکنه خراب بشه بلند شدم تا از پله ها بالابرم .مامان گفت : شام حاضره  نمازت رو زود بخون بیا شام بخور .گفتم: مامان من سیرم می خوام بعد از نماز زود بخوابم فردا بعد از نمازصبح باید بقیه درسام رو مرور کنم .

بابا گفت : بدون شام می خواهی بخوابی ؟ گفتم : بخدا سیرم ، آخه مامان ساندویچی که درست کرده بود خیلی بزرگ بود .

دیگه منتظر نشدم اصرار ها را بشنوم با عجله به اتاقم رفتم ، جا نمازم رو پهن کردم و چادرنماز رو سرم انداختم ، چقدر احساس سبکی می کردم وقتی می خواستم نماز بخونم ، بخصوص که چراغ اتاق رو هم خاموش می کردم و فقط نور چراغ برق خیابان به اتاقم می اومد وصدای بارون بود که شنیده می شد . نماز مغرب رو که تموم کردم یکدفعه دلم یک جوری شد احساس کردم صدای بارون داره با من حرف می زنه میگه بخواه ، بخواه ، هرچی می خوای حالا بخواه ! دست هام رو بالا بردم برای اولین بار بود که اینجوری عاجزانه التماسش می کردم ، ترسیده بودم نمیدونم از چی ولی اشکهام بود که سرازیر می شد فقط صدای التماسم بود که بلند بود و دستهای نیازم به درگاه اون دراز شده بود . دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم.......

 

دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم : خدای من خودت می دونی که چقدر تنها هستم و فقط امیدوارم که کاری نکنم که شرمنده پدرو مادرم بشم .خدایا کمکم کن که رشته ی مورد علاقه ام را در دانشگاه قبول بشم . همین و همین .... به هق هق افتاده بودم ، حالت عجیبی بود از این دعا ترسیدم فکر کردم دارم برای خدا حکم تعیین می کنم !!شروع کردم به عذر خواهی مثل این بود که خدارو حس می کردم ، انگار پیشم بود خیلی نزدیک ، خیلی خیلی نزدیک !گفتم : خدایا هرچی رضای تو باشه منم به همون راضی ام ، چیز زیادی نمی خوام فقط درمونده ام نکن ، خدایا تورو به حقانیت وجودت قسم میدم که هیچ وقت به حال خودم رهایم نکن ، هرچی صلاح در اون هست همون رو برام مقدر کن ، ولی خدایا تو را قسم میدم حالا که تو دنیای مادی تنها و بی همزبونم تو دنیای معنویت همیشه پشتم باش و از خودت نا امید نکن .... .در اتاقم باز شد و همزمان چراغ روشن شد . با عجله سرم رو برگردوندم ، بابا بود .با تعجب نگاهم می کرد ، نگاهی که هزار سوال در آن بود . اومد تو اتاق و در رو بست ، روی تخت نشست ، زانوهاش رو میدیدم و دستهای مهربونش رو که به هم مالیده می شدن . می دونستم خیلی ترسیده چون من هیچ وقت اینطوری گریه نکرده بودم ! خودم هم تعجب می کردم که چرا این حالت بهم دست داده ! صدای مهربونش تو اتاق پیچید : افسانه، بابا چیه؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده ؟

انگار منتظر چنین سوالی بودم سرم رو روی زانوهاش گذاشتم و باز گریه کردم ، گریه ای عجیب انگار اتفاقی افتاده که مصیبت بزرگی است و من رو به این حال انداخته . دست مهربونش رو روی سرم حس کردم . گفتم: بابا می ترسم ، می ترسم !! از فردا از روزهای نیومده ! از اینکه در دانشگاه قبول نشم ! از اینکه اگر قبول نشم چی میشه ؟ چه کار باید بکنم ؟ چی در انتظارم است ؟ از آینده ، از آینده می ترسم !!!

سرم را بوسید از روی تخت اومد پایین رو زمین کنارم نشست.با صدایی که همیشه برای من بهترین آرامش بخش بود گفت: مگه تو از زندگی چی میخوای؟ وحشت مال کسی است که بداند چیزی را که می خواهد دور از دسترس است و خودش ناتوان.نکنه چیزی رو که می خوای بهش برسی خیلی دور از واقعیته ؟ یا خودت خیلی ضعیفی؟

گفتم: نه بابا هیچ کدوم ، ولی من از وقایع پیشبینی نشده می ترسم!

دوباره لبخند پر امیدو قشنگی به صورتش نشست و گفت :مگه توتاحالا دیدی کسی با تقدیروسرنوشتش بجنگه؟!!تو که به خدا ایمان داری پس باید تسلیم محض اراده ی او باشی خودت را به خدا بسپاری و ترس به دلت راه نده چون خدای مهربون برای هیچ کدوم از بنده هاش نه بد می خواد نه سخت می خواد و اصلا ًراهی روبه بنده اش نشون نمیده که اون بیچاره وا بمونه.سعی کن شناختت رو نسبت به خدا بیشتر کنی!

بعد از جایش بلند شد به طرف در رفت چراغ را خاموش کرد و مرا به حال خودم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.نگاهی به نور چراغ خیابان کردم و صدای ریزش باران کمی آرامم کرد، بلند شدم و نماز عشاء را خوندم ؛ بعد از نماز نگاهی به ساعت کردم خیلی خسته بودم آروم زیر پتو خزیدم و چشمامو بستم و در رویای شیرین قبولی دانشگاه به خواب رفتم.صبح بر خلاف انتظار دیر بیدار شدم مامان هم مرا بیدار نکرده بود به ساعت نگاه کردم6:45 دقیقه را نشان می داد و من فقط نیم ساعت وقت داشتم که هم صبحانه بخورم و هم آماده بشم برای رفتن به مدرسه!با عصبانیت از تخت بیرون پریدم و با عجله به طبقه پایین رفتم بابا داشت صبحانه میخورد ؛ مامان تا مرا دید گفت:درسهات رو خوندی؟

گفتم : کدوم درس ؟! خواب موندم دیشب یادم رفت ساعت کوک کنم حتی نماز صبح هم قضا شد!

تند تند صورتم را در همون آشپزخانه شستم ، و بااینکه خیلی گرسنه بودم صبحانه مختصری خوردم.مامان در حالیکه چای دوباره ای برای پدرمی ریخت گفت:حالا مگه چی شده؟فدای سرت که دیرشده بابا میرسونت .

در حالیکه آخرین لقمه را تند تند می جویدم گفتم : به مدرسه به موقع میرسم مهم این است که مطالب درسی ام را بخونم ؛ وای خاک برسرم امتحان لعنتی رو چی کارکنم؟!

بابا مثل همیشه خونسرد و متین گفت :منکه صدبار گفتم از صفر تا بیست مال دانش آموز است حالا هرنمره ای بگیری گرفتی پس نگران نباش!

با تعجب نگاهی به بابام کردم گفتم : شما وقتی خودتم درس می خوندی اینقدر بی تفاوت بودی یا الان اینجور شدی؟

مامان در حالی که کمی روی میز صبحانه را خلوت میکرد گفت:قربون دل گنده؛ وا... حسرت یک لحظه خونسردی بابات رو دارم!

از جام بلند شدم رفتم بالا ودر حالیکه روپوش تنم میکردم کلی به خودم بدوبیراه گفتم ؛ آخه میدونستم دبیرزیست ما باکسی شوخی نداره فقط دعا می کردم زیاد سخت نگیره؛مقنعه و چادرم رو که روی سرم گذاشتم کیفم را برداشتم و با عجله پایین رفتم.مامان مثل همیشه تغذیه منو آماده کرده بود و حاضر پایین پله ها ایستاده بودتا اونوبه دستم بده بابا نیز تو این فاصله توی حیاط ماشین را روشن کرده بود تا گرم بشه.مامان در حلی که چادرم را روی سرم صاف میکرد گفت نترس مادر آیت الکرسی بخون انشاا... زیاد امتحانت را بدنمی دهی ؛ تغذیه ات رو هم بخور، یادت نره ها؛ راستی من ظهر نیستم میرم خونه خاله زهره کلیدت یادت نره

کلید رو از روی جا کلیدی برداشتم و از در بیرون رفتم پامو که از در بیرون گذاشتم سرمای لذت بخش پاییز به صورتم نشست حیاط هنوز آثار باران دیشب را نمایش می داد.برگهای ریخته شده کف حیاط حسابی تمیز شده بودند بابا داشت شیشه های ماشین رو پاک میکرد و بخارزیادی از اگزوز ماشین خارج می شدکفشهایم رو که پوشیدم از پله های بالکن پایین رفتم.بابا گفت :افسانه جان ،سرده صبرکن برسونمت.

گفتم: نه مرسی با مهناز قرارگذاشتم سر کوچه منتظرم مونده!

بابا گفت : چه اشکالی داره بشین تو ماشین اون رو هم سوار می کنیم.

در حالی که از در حیاط بیرون میرفتم گفتم : نه مرسی بابا خودمون بریم بهتره!

کوچه را با عجله به آخر رسوندم دیدم مهناز ایستاده به طرفش رفتم مثل همیشه شیطون بود مطمئن بودم این چند دقیقه که سر کوچه ایستاده تا من بیام هزار تا شیطنت خرج کرده چون درست سرکوچه ی ما یک نانوایی بودکه حداقل سه چهارتا از مشترهای توصفش پسرهای جوون بیکار بودن.باعجله دستش رو گرفتم و اون رودنبال خودم کشوندم.درحالیکه دستش رو از دستم بیرون آورد گفت : اوه، سلام چه خبرته مگه دزدی کردی که اینجوری عجله داری؟بازم دیوونه شدی چیکار میکنی؟

گفتم: مهناز کی می خواهی دست از این کارات برداری ؟بخدا زشته مردم محل برات حرف درمیارن!

باخنده گفت: حالا مثلا ً توکه قدیسه شدی فکر می کنی برات حرف در نمی آرن؟مردم این زمونه هرکاری کنی حرفشون رو میزنن!پس بهتره لااقل از جوونیمون لذت ببریم.

گفتم :تو هیچوقت آدم نمی شی درس خوندی؟

گفت :نه! پیش تومی شینم تو که خوندی ؟پس دوست خوب به چه دردی می خوره؟!!!

سرجام میخکوب شدم . گفتم : نه! ایندفعه واقعاً نه! به خدامهناز با دستام خفه ات می کنم تو رو خدا دست از سر من بردار ایندفعه به خدا وقت نکردم 8 تا 9 صفحه آخرکه که مهمترین  قسمت بخش 2بود را بخونم اصلا ً رو من حساب نکن .

مهناز درحالی که کیفش را روی شونهاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !

گفتم:مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!

در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !.........پایان قسمت دوم

 

داستان دنباله دار قسمت سوم

مهناز در حالی که کیفش را روی شونه هاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !گفتم مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !تقریبا ً داشتیم عرض خیابونو طی میکردیم که چشمم افتاد به دبیرزیست شناسی از ما شین پیاد شده بود و داشت درماشینو قفل میکرد.نم بارون دوباره شروع شده بود.مهنازباصدای بلندی گفت:سلام خانم عزیزی چتربدم خدمتون؟

خانم عزیزی سرش را برگردوند وقتی ما دو تا رو دید گفت : نه مرسی دخترم نیازی نیست.مهناز گفت : حالا چتر داشته باشید بهتره لااقل کمتر خیس می شید.خانم عزیزی درحالی که با خنده عینکش را بالاتر می گذاشت گفت: ای شیطون از دست تو یک لحظه تو کلاس آرامش ندارم حالا وای به روزی که شروعش با دیدن تو آغاز بشه؟

مهناز در حالیکه چترش را باز می کرد و روی سر خانم عزیزی نگه داشته بود گفت: خانم عزیزی اختیار دارید من به هرکسی چتر نمیدم شمارو خیلی دوست دارم که این کارو می کنم ببینید حتی روسر بهترین دوستم هم چتر باز نمی کنم !

خانم عزیزی در حالیکه خنده ی معنی داری میکرد گفت : پس منهم به جای این دوست خوبت تلافی می کنم سر امتحان جات رو تغییر می دم تا نتونی از روی ورقه ی اون تقلب کنی !

در این موقع حیاط مدرسه رو طی کرده بودیم و به سالن رسیده بودیم اول خانم عزیزی وارد شد ، مهناز در بیرون ایستاد تا چترش رو ببنده و من وارد سالن شدم در حالیکه چادرم رو از سرم بر می داشتم شنیدم که مهناز گفت : حیف محبت که به خانم عزیزی بکنم !

خانم عزیزی با خنده گفت : راستی فتحی تو چه جوری تونستی طرح دوستی با این افسانه بریزی و اینقدر از وجودش استفاده کنی آخه شما دوتا هیچ جوری به هم نمی خورید ؟!!

مهناز وارد سالن شد و گفت : چه کار کنم خانم؛ از بس خوبم افسانه منو ول نمی کنه !

من در حالیکه شدیداً نگران صفحات نخونده ی کتاب بودم از خانم عزیزی خدا حافظی کردم و به کلاس رفتم صدای خنده ی مهناز و خانم عزیزی رو می شنیدم که با دور شدن من از اونها و هیاهوی بچه های مدرسه کم کم صداشون محو شد .وارد کلاس شدم بچه ها گروه گروه جاهای مختلف را اشغال کرده بودن؛ سلام کردم که تک و توک جوابی دادن سرجام نشستم و کتابم رو از زیر چادرم که در کیف گذاشته بودم بیرون کشیدم .صفحات آخر بخش 2 را باز کردم زمان خیلی کمی داشتم و فقط تونستم به عکس هایش نگاهی بیندازم که مطمئن بودم حداقل 2 نمره از عکسها سوال خواهد داد.خانم عزیزی و مهناز باهم وارد شدن همه بچه ها سر جاهاشون نشستن مهناز ساکت ساکت بود ؛ خیلی عجیب به نظرم میومد چون در عمر نسبتاً طولانی دوستیمون هیچ وقت مهناز رو اینقدر ساکت و تو فکر ندیده بودم حدس زدم خانم عزیزی باید حسابی حالش رو گرفته باشه که اینجوری دمق شده ! بچه ها که آروم شدن خانم عزیزی خواست که برای امتحان آماده بشن ؛ شروع کردم به سفارش مامان زیر لب آیت الکرسی خوندن به جرات می تونم بگم که بار اول بود که درسم رو کامل نخونده بودم و می خواستم امتحان بدم.مهناز اصلاً تو حال خودش نبود ؛ هرچی بهش می گفتم حواست کجاست؟ اصلاً جواب من رو نمیداد!یک لحظه ترسیدم پیش خودم گفتم نکنه واقعاً حالش بد باشه ؟ روی نیمکت نشستم و تکونش دادم سرش رو بلند کرد چشماش گیج و منگ بود.بهش گفتم : خوبی ؟ چته ؟ یدفعه چه مرگت شد ؟ خانم عزیزی میگه حا ضرشید برای امتحان انوقت تو یاد بدهکاری هات افتادی ؟

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو..........

 

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو تو دستش می چرخوند!بهش گفتم : مهناز نگران نباش من ورق خودمو باز میگذارم از روش ببینی .

ازحرف خودم خنده ام گرفت چون تا حالا سابقه نداشت مهناز نگران امتحان باشه در این موقع خانم عزیزی به میز ما رسید و ورقه ها ر ا به پشت جلوی ما گذاشت با دستش ضربه ی آرومی روی میز کوبید و گفت : فتحی در چه حالی ؟ مهناز سرشو بلند کرد ولی مثل این بود که نمی خواست زیاد نگاهش رو روی خانم عزیزی نگه داره با عجله گفت: خوبم مرسی به خدا خوبم .

من گیج و ویج مونده بودم مهناز چش شده . صدای خانم عزیزی که می گفت مشغول شید 40 دقیقه بیشتر فرصت ندارد ! منرا به خودم آورد . با عجله ورق رو بر گردوندم و بدون اینکه به کل سوال ها نگاه  کنم از ابتدای ورق شروع کردم به جواب دادن . تقریباً به وسطهای ورقه رسیدم که تازه متوجه مهناز شدم دیدم داره کنار ورقه اش رو خط خطی می کنه و اصلاً هیچ چیزی جواب نداده آروم صداش کردم : مهناز ، مهناز ، بمیری خوب بنویس دیگه !

یک دفعه دست خانم عزیزی روی شونه ام خورد و صداش رو شنیدم که میگفت : سرت به کارت باشه ! حسابی ترسیدم چون شنیده بودم که خانم عزیزی بارها به خاطر تقلب ورقه بچه هارو پاره کرده ؛ پس سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به نوشتن خوشبختانه از آخرهای بخش دوم فقط تست داده بود که کم و بیش بلد بودم در حین نوشتن جوابها گاه گاهی نگاهی به مهناز می انداختم ، همچنان سرش پایین بود و حسابی تو فکر ! در این موقع در کلاس زده شد و خانم کاظمی معاون مدرسه اومد تو و چون بچه ها در حال امتحان دادن بودن با اشاره ی خانم عزیزی هیچکس از جاش بلند نشد . خانم عزیزی با خانم کاظمی مشغول صحبت شدن منهم وقت رو غنیمت شمردم ورق مهناز رو از زیر دستش کشیدم با تعجب به من نگاه کرد اما خیلی آروم سرش رو گذاشت روی میز و به من نگاه کرد منهم با عجله 3 تا 4 سوالش رو ، بخط خودش که تقلید اون کار ساده ای بود نوشتم و تستهاش رو سریع جواب دادم که جمعاً 4 یا 5 دقیقه بیشتر طول نکشید . بعد با سرعتی باور نکردنی دوباره ورقه اش رو بهش دادم ؛ باز هم بی خیال نشسته بود و چشماش روی ورقه دنبال چیز نا معلومی می گشت که حداقل من نمی فهمیدم ! خانم کاظمی که از کلاس بیرون رفت من از جام بلند شدم و برای دادن ورقه ام سر میز خانم عزیزی رفتم ؛ در حالیکه ورقه رو از دستم می گرفت لحظه ای نگاهش رو روی من ثابت نگه داشت و بعد خیلی آروم گفت : مهنازهم اینقدر نسبت به تو وفادار هست که تو هستی ؟

سرجام خشکم زد ، اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که متوجه کار من شده باشه از اونجایی که سفیدی پوستم کاملاً مثل مامان بود مثل اونهم هر وقت خجالت می کشیدم شدت سرخی گونه هام رو هم خودم می فهمیدم ؛ سرم رو پایین انداختم و خانم عزیزی در حالیکه آروم ورقه رو از دستم می کشید گفت: برو بیرون .

درحالیکه از کلاس خارج می شدم برگشتم مهناز رو دیدم که بی خیال نشسته و از پنجره بیرون رو نگاه می کنه از عصبانیت دندونهام رو به هم فشار می دادم از کلاس بیرون رفتم . تقریباً 7 ، 8 دقیقه بعد یکی یکی بچه ها اومدن از کلاس بیرون ولی چون بارون شدید شده بود همه بی صدا و آروم با هم حرف می زدن و توی سالن موندن . هرچی انتظار کشیدم مهناز بیرون نیومد تا اینکه زنگ تفریح زده شد و خانم عزیزی ورقه هارو گرفت و از کلاس خارج شد با عجله به سر جام برگشتم ؛ کنار مهناز نشستم دیدم چشماش برق  خاصی داره و خنده ی معنی داری روی لباش نشسته . با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: مرده شورت رو ببرن !

یک دفعه پرید من رو بغل کرد و حسابی ماچ بارونم کرد بچه های کلاس که زیاد این حرکت های مهناز رو دیده بودن زدن زیره خنده و گفتن شفیعی خدا به دادت برسه مهناز امروز دوباره دیوونه شده !

با فشار زیاد به عقب هولش دادم و گفتم : میگی چه مرگته یا برم دنبال کار خودم ؟!

در حالیکه می خندید گفت : اول مرسی به خاطر اینکه زحمت ورقه ی من رو قبول کردی ! دوم اینکه ... .

نگذاشتم حرفش تموم بشه با کتاب زیست محکم زدم تو سرش و اون در حالیکه می خندید و با دودست سرش رو از ضربات پی در پی کتاب حفظ می کرد گفت : صبر کن بقیه اش رو بگم .

گفتم: د بمیر زودتر بگو ببینم چه مرگته !!

در حالیکه از شدت خنده اشک از چشماش جاری شده بود سرش رو به من نزدیک کرد و لباش رو حسابی به گوشم چسبونده بود گفت : خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونه ی ما ! !

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و.........پایان قسمت سوم 

داستان دنباله دار قسمت چهارم

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم:خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و در حالیکه با فشار من را هم دنبال خودش کشوند وسط حیاط ! بارون اونقدر شدید بود که تو همون چند لحظه ی اول حسابی خیس شدم ؛ پاک کفرم رو درآورده بود وسط حیاط ایستادم و گفتم:مثل آدم حرف می زنی میگی چی شده یا میخوای همینجوری خول بازی در بیاری ؟!

در حالیکه بارون تو صورت هر دومون میریخت و به سختی چشمامون همدیگرو می دید گفت: خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونمون واسه ی خواستگاری !

تازه فهمیدم موضوع چیه حسابی خنده ام گرفت و چنان خنده ای کردم که آقای خدری فراش مدرسه در حالیکه یک کیسه نایلونی روی سرش کشیده بود گفت : استغفرالله زمانه چه بد شده یه روزی بود صدای هیچ دختری به گوش مرد نا محرم نمی رسید ولی حالا صدای خندشون زمین و آسمون و کر میکنه !

در همین موقع صدای بلند گوی مدرسه بلند شد که اعلام پایان زنگ تفریح رو می داد و بچه هایی که مثل ما دیوونه دار خود را زیر بارون پاییز رها کرده بودند یاد آور می شد که باید به کلاس برگردیم . زنگ بعد فیزیک داشتیم با آقای مغانی که خوشبختانه نیومده بود . با عجله راهرو را به پایان رسوندیم و وارد کلاس شدیم من هنوز می خندیدم مهناز هم حسابی از خنده ی من عصبانی شده بود آخر سر گفت : مرگ چته اینقدر می خندی مگه جوک گفتم ؟!

گفتم : نه، از جوک بدتر آخه تو رو چه به ازدواج ! اونهم با تیر و طایفه عزیزی ها ؟!

مهناز در حالیکه کنار بخاری کلاس رفته بود و دستهاش رو روی بخاری گرم میکرد پشت چشمی برای من نازک کرد و گفت : مگه من چمه؟ بیچاره حسودیت میشه من شوهر کنم و تو بی شوهر بمونی ؟!

درحالیکه خیسی روی صورتم رو پاک می کردم گفتم : برو گمشو همیشه مسخره هستی حتی حالا.

در حالیکه می خندید اومد پیشم نشست روی میز و پاهاشو روی نیمکت گذاشت ؛ در ضمنی که داشت با چتری های جلوی موی من بازی می کرد و با اصرار اونهارو از زیر مقنعه بیرون میکشید گفت : افسانه تو فکر می کنی خانم عزیزی منو دست انداخته یا واقعاً می خواد این کارو بکنه ؟

چادر توی کیفم رو بیرون می آوردم تا سر فرصت به دست آمده آنرا تا کنم و از شر بیرون کشیدن موهایم از دست مهناز راحت بشوم گفتم : ولله چی بگم از دست تو خل و دیوونه بعید نیست که حتی حرف خانم عزیزی چیز دیگری بوده و تو اونجور که دلت می خواسته شنیده باشی !

با فشار دستهاش روی شانه هام منرا مجبور به نشستن سرجام میکرد گفت : نه بخدا این دفعه جدی جدی میگم اصلاً هم مسخره بازی در نمیارم ؛ میدونی خودش گفت که پنجشنبه برای خواستگاری من میخواد به منزلمون بیاد و اونهم برای برادرش !!

زمزمه ی نیامدن آقای  مغانی  را کم کم از بچه های کلاس شنیدم .در همین موقع در کلاس باز شد و خانم عزیزی اومد داخل همه بچه ها ساکت شدن چون اومدن او به کلاس کاملاً غیر منتظره بود در نتیجه همه از جاشون بلند شدن با اشاره ی دستش همه سرجامون نشستیم . بعد رو کرد به مهناز و گفت:خوب شکر خدا مثل اینکه همه چیز طبق روال صحیح می خواد پیش بره چون زنگ آخر هم مدیربا یک گروه آموزشی جلسه داره و دبیرستان به صورت نیمه تعطیل می شه منهم وقت رو غنیمت شمردم دیدم بهترین موقعیت است که با تو به منزل شما بریم هم تو رو برسونم هم خونتون رو یاد بگیرم .

من از فرصت استفاده کردم و به هوای تا کردن چادرم آمدم سر کلاس و مشغول تا کردن چادر شدم بعد از چند لحظه خانم عزیزی از کلا س بیرون رفت هر کدوم از بچه ها مشغول کاری بودن ؛ مهناز به طرفم اومد و گفت : مسخره بازی در نمی آرم

خندیدم و گفتم : پس سعی کن دیگه عاقل باشی چون به قول خودت موضوع جدیه . خوب حالا می خواهی چکار کنی ؟

گفت : هیچی باید وسیله ها مو جمع کنم باهاش برم گفت بیرون مدرسه تو ماشین منتظرمه !

گفتم : ای مرده شور پس.............

 

گفتم : ای مرده شور پس من امروز باید تنها برم خونه ؟

مهناز در حالی که داشت به ته کلاس می رفت برای جمع کردن وسیله هایش گفت: الهی بمیرم الان بهش میگم اجازه تو رو هم بگیره.

چادر رو که تا کرده بودم زیر بغلم گذاشتم و به سرعت رفتم کنارش و گفتم : بازخل شدی؟هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده باهاش رفیق شدی می خوای براش حکم کنی ؛ نه، تو هیچ وقت عاقل نمیشی!

درحالی که به رفتار من که مشغول گذاشتن چادر در کیفم بودم نگاه میکرد گفت: پس میگی چیکارکنم؟ آخه تو تنها میمونی .

خندیدم و گفتم : خدا رو چی دیدی شاید اگر تنها م بذاری منهم شوهر کنم ...

بعد دوتایی زدیم زیر خنده. بعضی بچه های کلاس برگشتن و به خنده ی ما لبخندی مهمان کردن ؛ اما وقتی مهناز وسیله هاش رو جمع کرد  و داشت از کلاس بیرون می رفت حس غریبی بهم دست داد ، یه حس عجیب آخه من و مهناز از دوران اول دبیرستان تا الان که سال چهارم بودیم دوستان خوبی برای هم بودیم ولی حالا احساس می کردم اتفاقاتی در شرف وقوع است اتفاقاتی که شاید باعث دلتنگی ما بشه .مهناز جلوی در کلاس رسید برگشت با دست بوسه ای برای من فرستاد وبه شوخی گفت : من نبودم زیاد گریه نکنی ها ؛ مامان زود بر میگرده !

در حالیکه کاغذ چکنویسی رو تو دستم مچاله کرده بودم و به سمتش نشانه رفتم گفتم : گورتو گم کن ، مسخره !

مهناز رفت از پنجره کلاس به حیاط نگاه کردم دیدم خانم عزیزی دم در حیاط ایستاده مهناز وقتی به حیاط اومد فاصله ی تا دم حیاط رو به حالت دو طی کرد و بعد هر دو از نظرهم ناپدید شدند.بارون همچنان می بارید شاید حالا دیگه بخاطر من گریه می کرد چون خودم هم بغض عجیبی کرده بودم شاید واقعاً رفتن مهناز برام سنگین بود ! نمیدونم اصلاً دلیل اینهمه غصه که یک باره به دلم اومد چی بود ؛ شاید مهناز رو مثل خواهر دوست داشتم و رفتن او هر قدر در زمانی کوتاه من را به یاد رفتن پروانه و فرزانه انداخته بود !! در حالیکه ، با خودکار روی میز رو خط خطی می کردم تو این فکر بودم که این چند سال من همیشه  با مهناز در مسیر رفت و آمد کرده بودم و این اولین باری بود که باید تنها به خونه بر می گشتم شاید این تنهایی برام کمی بزرگ جلوه می کرد ! دست کردم تو کیفم و تغذیه ای رو که مامان برام گذاشته بود رو برداشتم ساندویچ کره و عسل گذاشته بود دو تا مثل همیشه فکر مهناز رو هم کرده بود اما حالا مهناز نبود در حالیکه بغض عجیبی گلویم رو فشار میداد سهم مهناز رو گذاشتم توی جا میز و شروع کردم گاز زدن به لقمه ی خودم ؛ به قطره های بارون که با حرص به زمین می ریختن نگاه میکردم دلم می خواست زودتر زنگ آخر بشه و منهم برم خونه اصلاً فکر نمی کردم اینقدر به مهناز وابسته باشم یعنی نبودن او اینقدر اهمیت داشت ؟ و من این قدر به او عادت کرده بودم ؟!! پس چرا تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم؟!! تو همین افکاربودم که خانم مدیر وارد کلاس شد و درحالیکه سعی میکرد بچه ها را وادار به سکوت بکند گفت: بی صدا از مدرسه خارج بشید چون زنگ آخرم بیکارید و ما جلسه آموشی با دبیران چهارم داریم پس امروز استثناً فقط کلاسهای چهارم را تعطیل کردیم فقط خواهشا ً موقع خروج از مدرسه سروصدا نکنید، نظم کلاسهای دیگه بهم نخوره.

ازخوشحالی نزدیک بود بال دربیاریم.درحالیکه ته مونده ی ساندویچ رو داخل کیسه می گذاشتم آنرا در کیفم قرار دادم کتابها و دفترها رو مرتب کردم و بعد از جمع کردن خودکارهام چادرم رو روی سرم انداختم.بچه ها همه خوشحال شده بودن ولی بنا به خواهش مدیر بی صدا  از کلاس بیرون رفتیم  وقتی از راهرو خارج شدیم من تازه متوجه شدت بارون شدم. وای خدای من چه بارونی ! چه جوری برم خونه ! در حالیکه حسابی داشتم خیس می شدم از حیاط مدرسه هم خارج شدم به علت بارندگی شدید جویها حسابی پر شده بودن و آب آنها به پیاده رو ها سرازیر شده بود و اصلاً امکان اینکه از پیاده رو بروم نبود بچه های سال چهارم که حالا کم کم از حیاط خارج شده بودند کم و بیش دچار همان گیجی که من شده بودم شده بودند.پا به خیابان گذاشتم و آروم آروم شروع کردم به راه رفتن اما چه وضعیت بدی پیش اومده بود داخل پیاده رو که نمیشه رفت خیابان هم پر از آب بود و با رد شدن هر ماشین آب و گل بود که به سرو روی هر عابری ریخته می شد .حسابی گیج شده بودم و اصلا ً نمی دونستم کجا برم که از این همه آب و کثافت راحت بشم درحالیکه دستم را از زیر چادر بیرون آورده بودم تا جلوی صورتم بگیرم تا شاید کمتر بارون رو صورتم بریزه دیدم یک ماشین ترمز کرد! تعجب کردم خم شدم ببینم کیه شاید فامیل باشه دیدم نه یک مرد غریبه است با تعجب گفتم: بله؟!

گفت:هیچی شما دست بلند کردید من هم ایستادم.

گفتم: نخیر اشتباه شده بفرمایید...

درحالی که خیلی مودب نشون میداد گفت: خواهش می کنم بفرمایید بارون شدید شده من تا جایی که مسیرم بخوره در خدمت خواهم بود.

در این موقع بوق ماشینهای پشت سر بلند شده بود؛ چندتا از بچه های مدرسه که گویی منتظر ماشین خالی بودند،با عجله اومدن و من هم در اثر فشار آنها وارد ماشین شدم.کاملا ًمشخص بود که مسافرکش نیست چون بوی ادکلونی بسیار عالی هوای ماشین را پرکرده بود از اینها گذشته به سرشونه هاش که از روی صندلی معلوم بود نگاه کردم فهمیدم طرف باید ارتشی باشه.در حالی که به درجه سرشونش نگاه میکردم یکدفعه چشمم افتاد به صورتش توی آینه که داشت به من نگاه می کرد! از خودم بدم اومد! من اصلا ً در این ماشین چه میکردم؟!من که هیچوقت مسیر مدرسه تا خانه را با ماشین بر نمیگشتم! بعضی اوقات بنا به وضعیت هوا بابا صبحها مرا به مدرسه میرساند. ولی حالا دراین ماشین چه می کردم؟! آنهم بدون پول کرایه! البته کاملا ً مشخص بود که این راننده مسافرکش نیست! ولی خوب به هر حال...بچه های مدرسه که اصلا ً در این دنیا نبودند ! توی ماشین کنار هم نشسته بودند و غش غش می خندیدند و حرف می زدند و من ساکت از شیشه ماشین به بیرون که اصلاً چیزی هم دیده  نمیشه خیره بودم.سر خیابان که رسیدیم زمان زیادی طول کشیده بود چون راه بندان شده بود و بارندگی شدید حسابی در خیابان آب راه انداخته بود . از جوب کنار خیابان هم حسابی آب وارد خیابان میشد .فکر کردم اگرپیاده رفته بودم شاید نزدیک خانه بودم ! خدایا چرا سوار ماشین شدم آنهم با این شرایط سه تا از بچه ها که با من سوار ماشین شده بودند ، مثل اینکه به مقصدشان نزدیک شده بودند ،با تشکر از راننده پیاده شدن مریم صبوری که کنار من نشسته بود وقتی دید من هم می خواهم پیاده بشم با تعجب گفت :تو چرا پیاده میشی تو که باید این خیابان رو هم تا آخربری خوب بپرس اگه آقای راننده مسیرش به تو میخوره با این بارون پیاده نشو .

اومدم بگویم : نه باید پیاده بشم ...

که راننده با کمال ادب گفت :اتفاقاً مسیر منهم همین خیابان! اگر خانم مایل باشن میتونم در خدمت باشم .

مریم گفت : بله ، لطف می کنید .

و بعد در حالی که در رو روی من میبست ، از شیشه جلو دستش را داخل کرد تا کرایه بدهد ، راننده با خنده گفت : من مسافر کشی نمی کنم ، قابلی نداره بفرمایید .

بعد مریم با صدای بلند و خنده گفت : خیلی ممنون . اگر پشیمون شدید دوستمون ما ها رو حساب می کنه ! و بعد با من خداحافظی کرد .

داشتم از عصبانیت منفجر می شدم . به ساعت نگاه کردم ، هنوز دو ساعت به ظهر مانده بود ، با ترافیک موجود مثل این بود که راه نمی خواست هیچ وقت تمام بشه !با صدای آرومی که اصلاً فکر نمی کردم بشنوه گفتم : اگه زحمتی نیست منهم کمی جلو تر پیاده میشم .

راه بندون شدید بود و بارندگی ازون شدیدتر . ماشینها تقریباً ایستاده بودند.آقای راننده برگشت و به من نگاه کرد.نمیدونم چرا وقتی منرا نگاه کرد ، احساس عجیبی پیدا کردم ، دلم فرو ریخت ، داغ داغ شدم اصلاً از این وضعیت راضی نبودم . شاید چون برای اولین بار بود که در ماشین شخص دیگری آنهم به قصد طی مسیر نشسته بودم و ناخواسته این عمل صورت گرفته بود ، حالم خوش نبود ! راننده ماشین در حالیکه صدای خیلی آرومی داشت ، گفت : هر جور راحتید ولی خیابان رو آب گرفته فکر نمی کنم بتونید پیاده بشید در ثانی از هر دو طرف ماشین ایستاده و در رو باز کنید به ماشینها برخورد میکنید! اما اگه صبرکنید کمی جلوتر برم جای مناسب بود حتما ً نگه میدارم ، ولی اینطور که دوستتون گفت شما تا آخر خیابان باید بری، اگرحمل بر فضولی نباشه میتونیم پیشنهاد کنم که بهتر اینکه در ماشین بمونید تا به سر خیابان برسیم .

درحالیکه کمی هم ترسیده بودم گفتم : نه مرسی...و بعد بدون فکر کردن به عمل خودم با عجله در ماشین رو باز کردم .در محکم به ماشین بغلی خورد بعد بلافاصله پایم را بیرون گذاشتم که تا بالای مچ درآب فرورفت!در این موقع راننده ماشین کناری با فریاد گفت : مگه شعور نداری؟!!

که تازه فهمیدم عجب کاری کردم ! در این خیابان شلوغ آنهم با این وضعیت خراب این حرکت من واقعا ً از روی کمی شعور بود نه چیز دیگه! راننده ی ماشین در رو باز کرد خیلی آروم از ماشین پیاده شد و با متانت گفت : آقا درست صحبت کنید !

راننده ی ماشین بغلی هم که حالا تقریباً نصف بدنش از ماشین بیرون اومده بود با صدای بلندی گفت: آخه ...

ولی یکدفعه صدایش آروم شد و ادامه داد : جناب سرگرد شما یه چیز بگید دید که خانم چیکار کرد!

مردی که راننده ماشین بود و لباس ارتشی تنش بود دوباره گفت :شما ببخشید.

سوار شد برگشت عقب و به نگاه کرد و گفت: شما هم بهتره در ماشین رو ببندید و اوضاع را خرابتر نکنید.

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم......پایان قسمت چهارم

 

داستان دنباله دار قسمت پنجم

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم.راننده ی ماشین کناری هم رفت داخل ماشین خودش و ماشینها حرکت آرومی رو به سمت انتهای خیابان آغاز کردن. در حالی که هم عصبانی بودم و هم شرمنده شده بودم فقط خدا خدا میکردم که زودتر جای مناسبی پیدا بشه و من پیاده بشم.صدای گرم و آروم راننده دوباره بلند شد : شما محصل کلاس چندم هستید؟ببخشید قصدی ندارم که می پرسم فقط تعجب می کنم که آخه الان ساعت تعطیلی نبود در ثانی زمان امتحان هم نیست که بگم به خاطر امتحان زود تعطیل شدید.ساکت شد و منتظر جواب من موند.نمی دونستم باید جواب بدم یا نه؟اصلا ً احساس خوبی از هم صحبتی با او را نداشتم در حالیکه واقعا ً با شخصیت نشون میداد اما من تا حالا با هیچ مرد غریبه ای در یکجا آنهم تنهایی نمانده بودم چه برسد همکلام هم بشوم. ساکت بودم.دوباره به عقب برگشت و نیم نگاه کوتاهی کرد و گفت :ببخشید جوابم رو ندادید!!

نگاهش کردم و در همان چند ثانیه نگاه مون تو چشم هم قرار گرفت.فقط چند لحظه خیره شد و بعد سریع صورتش را برگرداند.در حالیکه دستهام رو توی هم گره کرده بودم و بهم فشار میدادم گفتم : سال چهارمی هستم چون دبیرها جلسه  داشتن و یکی از دبیرهامون هم نیومده بود ما رو که سه کلاس بودیم تعطیل کردند.

همینطور که رانندگی میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد.خیابان تقریبا ً از ترافیکش کم شده بود و بالاخره به سر خیابان رسیدیم با عجله خودم را به سمت در ماشین کشاندم و تا اومدم بگم نگه دارید، گفت : بله میدونم، چشم!

تشکر کردم و با دقت زیاد که دوباره در ماشینو به جایی نزنم پیاده شدم با وضع بسیار بدی وارد پیاده رو شدم در حالی که تمام کفشمهایم پر آب شده بود رفتم داخل کوچه و با هر بدبختی بود رسیدم دم در خونه زنگ زدم ولی جواب نشنیدم  از چادرم  دیگه آب می چکید سه مرتبه دیگه زنگ زدم ولی کسی درو باز نکرد! تازه یادم افتاد مامان گفته بود میره خونه خاله زهره کلید را از جیبم بیرون آوردم در را باز کردم رفتم توو.داخل خونه گرم و ساکت و مثل همیشه تمیز و مرتب بود ،آخ که چقدر مامان منظم و تمیز بود امکان نداشت هر روز خانه را جارو و گردگیری نکند همه چیز برق میزد و بوی تمیزی از همه جای خونه به مشام میرسید.چادرم رو که حسابی خیس خیس شده بود روی دو تا از صندلی های آشپزخانه پهن کردم،جوراب هام که کاملا ً خیس شده بودند را درآوردم دیدم بهترین کار در این لحظه رفتن به حمام است .وقتی از حمام اومدم احساس سرمای بدی  توی بدنم رو به لرزه انداخت در حالیکه آب ریزش بینیم را کنترل میکردم کبریت را برداشتم و زیر کتری را روشن کردم درش رو که برداشتم فهمیدم که باید آب اونو اضافه کنم درحالی که پارچ آب را برمیداشتم احساس لرز شدیدی کردم.ای وای کاش مامان خونه بود ، چقدر بهش نیاز داشتم نه تنها الان بلکه همیشه و همه حال شدیدا ً بهش وابسته بودم اونقدر مهربون و دوست داشتنی هست که حتی لحظه ی نبودنش هم آزارم میده ولی چه میشه کرد باید امروز ظهر رو هرجوری هست با نبودنش بسازم.آب کتری رو که اندازه کردم رفتم سر یخچال چون مطمئن بودم مامان غذای ناهار رو با وصف اینکه خودش ظهر نیست ولی آماده کرده!در یخچال را که باز کردم قابلمه قرمزی توجه ام را جلب کرد از یخچال بیرون آوردم و وقتی درش رو برداشتم عطر لوبیا پلو بیچاره ام کرد ، کم کم احساس.....

كم کم احساس مریضی میکردم چون علاوه بر آبریزش بینی و لرزش حالا دیگه تک و توک چند تا سرفه و عطسه مهمونم میکردن ، نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه انداختم دیدم نزدیک یک بعد از ظهر شده اما عجیب بود که احساس گرسنگی نمیکردم فقط دلم میخواست بخوابم با اینکه عطر و قیافه ی لوبیا پلو کمی دلبری کرده بود ولی ترجیح دادم همینطور دست نخورده بذارمش روی گاز تا وقتی بیدار شدم و گرسنه بودم اون رو گرم کنم .از آشپزخونه بیرون رفتم دستی به موهام کشیدم هنوز خیس بود ، حالا دیگه کمی احساس سرگیجه هم داشتم به سختی به سمت پله ها رفتم و در حالیکه دستم رو به نرده ها تکیه داده بودم تا نیفتم به طبقه بالا رفتم وارد اتاقم که شدم به طرف تختم رفتم و خیلی سریع خودم را زیر پتو کشیدم.نمیدونم چقدر خوابیدم فقط اونقدر یادم هست که صدای نرم و مهربون مامان درحالیکه دستش رو روی پیشونیم گذاشته بود و صحبت میکرد از خواب بیدارم کرد.وقتی بیدار شدم درد شدیدی توی بدنم حس میکردم چراغ اتاقم روشن بود و مامان روی تخت کنارم نشسته بود و از چشماش نگرانی پیدا بود پدر هم توی چهارچوب در ایستاده بود و به ما دو نفرنگاه میکرد.سعی کردم از جام بلند بشم ولی اونقدر استخوانهام درد میکرد که قدرت هر کاری را از من گرفته بود صدای پدر رو شنیدم که میگفت: اگه لازم میدونی ببریمش درمانگاه!!

مامان در حالی که دوباره دستش رو روی پیشونی من میگذاشت گفت: تبش بالاس ولی حالا که بیدار شده بهش قرص سرما خوردگی و تب بر می دم تا ببینم صبح چی میشه؟!!

سلام کردم و تازه وقتی شروع به صحبت کردم فهمیدم وای خدای من چه گلو دردی کردم و با سختی فراوانی آب دهنم را قورت دادم .بابا که حالا اونهم به جمع ما روی تخت اضافه شده بود گفت : افسانه جان بابا حالت خیلی بده ؟! چطوری؟چرا ناهار نخوردی ؟

درحالیکه مامان داشت کمکم می کرد تا بتونم روی تخت بشینم گفتم : نمیدونم چم شده تمام تنم درد می کنه ، گلوم هم خیلی درد گرفته حتی آب دهنمم نمیتونم قورت بدم !! راستی ساعت چنده ؟!

مامان نگاهی به ساعتش کرد و گفت : یک ربع به شش !

باورم نمی شه یعنی من از ظهر تا الان خواب بودم ! درسهای فردا رو چی کار کنم ای وای ! یک دفعه حالم به شدت بهم خورد و مامان که مثل همیشه فرشته ی نجات من میشه سریع سطل آشغال رو جلوم گرفت بابا سریع تر از اونچه که فکر کنم از جا پرید و خیلی سریع به مامان گفت : نخیر حتماً باید ببریمش درمانگاه ! اصلاً حالش خوب نیسً....

کم کم اتاق دور سرم چرخید و چشمام سیاهی رفت دیگه هیچی نفهمیدم ... وقتی چشم باز کردم تازه فهمیدم طفلک بابا و مامان چی کشیدن !! من رو به درمانگاه آورده بودن و بعد از معاینه ، دکتر تشخیص داده بود که به آنفلونزا شدید همراه با آنژین مبتلا شدم بلافاصله هرچی آمپول بلد بوده تو نسخه برای من بیچاره نوشته بعلاوه یک سرم گنده ...تقریباً آخر های سرم بود که چشمام باز شد هنوز احساس درد و گیجی داشتم دهنم مثل کبریت شده بود و هنوز بوی بدی از گلوم بیرون می اومد . مامان کنارم ایستاده بود و دستم رو گرفته بود وقتی دید چشمام باز شده رو صورتم خم شد و گفت : الهی بمیرم مادر چه طوری ؟!

تا خواستم جواب بدم بابا اومد تو اتاق و وقتی دید چشمام باز شده خنده ی شیرین و مهربونی کرد و گفت : عجب دختر ! الحمد الله مثل اینکه بهتری نه بابا ؟!

با صدای آهسته که سعی داشتم زیاد به گلوم فشار نیارم گفتم : مرسی ای بد نیستم !

بعد از نیم ساعت که  سرمم تمام شد مامان مسئول تزریقات رو صدا کرد ؛ اونهم که یک خانم چاق و گنده با صورتی نسبتاً بد اخلاق بود اومد و مثل اینکه هرچی حرص از زندگی داشت می خواست روی سر من خالی کنه با عصبانیت سوزن رو بیرون کشید دستم حسابی درد گرفت بعد از اونهم از جای سوزن حسابی خون بیرون ریخت بابا که خیلی از این وضع ناراحت شده بود با عصبانیت به اون خانم گفت : چه خبره ؟! مگه گوشت قربونی گیر آوردی ؟!! ناراضی هستی خوب کارت رو عوض کن چرا سر مردم بلا میاری !!!

مسئول تزریقات که گویا از بد روزگار حتی حوصله ی بحث با دیگران رو نداشت نگاه کوتاهی به پدرم انداخت و با بی ادبی گفت : جمع کن مریضت را ببر حوصله ندارم !...

مامان سریع به سمت بابا رفت و گفت : مرد ! چته؟! چه کارشون داری ولشون کن مگه نمی بینی چقدر سرشون شلوغه ؟!

بابا دیگه حرفی نزد فقط گفت : من تسویه حساب کردم میرم ماشین رو روشن کنم تو کمک کن افسانه از تخت بیاد پایین ...

مامان برگشت و به من که در حال مرتب کردن روسریم بودم کمک کرد و خیلی سریع منرا از تخت پایین آورد هنوز فکر می کرد من بچه ام و اگر امتناع های من نبود حتی دلش می خواست کفشم رو هم پام کنه !! در حالیکه از در تزریقات خارج می شدیم چشمم به ساعت دیواری سالن افتاد ساعت بیست دقیقه به دوازده شب بود ولی سالن پر بود از جمعیت اصلاً انگار شبی در کار نیست ! با نگرانی به مامان گفتم : من اصلاً درس نخوندم !!

مامان در حالیکه دستش رو به زیر بازوی من گرفته بود و من را به بیرون از درمانگاه میبرد گفت : ای گور پدر درس ! بیا بریم بیرون ، دکتر دو روز هم بهت گواهی پزشکی داده که نری مدرسه با این حال و روزت اون وقت تو فکر درس و مشقی ؟!!

با این حرف مامان کلی سبک شدم و نگرانیم کم شد مامان در حالیکه حالا جلویم ایستاده بود و سعی در بستن زیپ کاپشنم داشت گفت : بازم داره بارون میاد .خودت رو خوب بپوشون ، فکر می کنم بارون تو رو حسابی مریض کرده .

از درمانگاه که خارج شدیم باد سردی می وزید با قدمهای سریع به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم و برگشتیم به خونه فاصله توی حیاط از ماشین تا دم در هال رو به سختی طی کردم درد استخوانم زیاد بود و از طرفی بارون حسابی همه جارو خیس کرده بود و از ترس اینکه نکنه لیز بخورم قدمها رو با دقت بیشتری بر میداشتم ، وقتی رسیدم دم در هال مثل اینکه فاتح یک جنگ بزرگ باشم گفتم : آخی رسیدیم .

خونه گرم و دلنشین بود مثل همیشه عطر مهربونی توش موج میزد در حالی که لباسم رو سبک می کردم دیدم مامان توی آشپزخانه داره چادرم رو از روی صندلی ها جمع میکنه گفتم : مامان بذار باشه خودم بعداً جمعش می کنم .

مامان گفت : لازم نیست تو فقط بیا بشین تا برات سوپ بریزم لااقل کمی از ضعفت کم بشه...

با تعجب گفتم : سوپ؟! شما کی سوپ درست کردی؟!

گفت:همون موقع که از خونه زهره اومدم خونه دیدم ناهار نخوردی و با اون تب رفتی خوابیدی ، توی آرام پز کمی سوپ بار گذاشتم ولی نمیدونستم اینقدر دیر میشه . بعد در حالیکه چادر رو تا کرده بود و اون رو روی یکی از مبلهای توی هال می گذاشت دوباره به آشپز خانه رفت منهم به آرومی وارد آشپز خانه شدم . مامان در حالیکه سوپ رو هم میزد کمی هم برای من در بشقاب ریخت در این موقع بابا وارد آشپزخانه شد و طبق عادت همیشگی اش در حالیکه روی سر من رو می بوسید صندلی کشید عقب و نشست ، در حالیکه دست هایش رو به هم می مالید گفت : خانم پس من چی ؟!!

مامان در ضمن اینکه بشقاب من را جلویم می گذاشت گفت : شش ماهه دنیا اومدی خوب صبر کن...

بعد بشقاب دیگه ای برداشت و برای بابا هم سوپ کشید آخر سر هم خودش کمی سوپ تو ظرف ریخت و سه تایی مشغول خوردن سوپ شدیم .با اینکه زیاد اشتها نداشتم اما با هر قاشقی که فرو میدادم احساس می کردم کم کم بدنم گرم میشه و حرارت دلنشینی به بدنم می بخشه . جداً که وجود مادر چه نعمتی است ؟! نگاهی به پدرم انداختم مهربون و صمیمی در حالیکه سوپش رو میخورد نگاه پر از محبتی که بهتر از صد تشکر بود به مامان میکرد و مامان مثل همیشه تمام اون نگاهها رو می فهمید و با لبخندی به اونها پاسخ می داد ، میدونستم چقدر همدیگرو دوست دارن و چقدر از اینکه با هم هستن و زندگی می کنن از خدا شاکر ، در دلم منهم خدا رو شکر میکردم که صاحب من دو فرشته ی مهربون هستن و من هم چقدر به وجود اونها افتخار می کردم .با سختی ظرف سوپ رو تموم کردم چون می دونستم اگه بخوام در خوردن سوپ بهانه بیارم باید کلی غرغر و فریاد بشنوم بعد از تموم شدن سوپ که انگار یک قرن طول کشید مثل این بود که اثر آمپول ها شروع شده بود چون احساس خواب آلودگی شدیدی می کردم با سختی از جام بلند شدم و بعد از تشکر از مامان و بابا به طرف پله ها رفتم که با صدای مامان ایستادم – افسانه جان امشب من میام تو اتاق تو می خوابم اشکالی نداره ؟

گفتم : نه اتفاقاً فکر می کنم اینجوری بهتر م هست .

خواستم از پله ها بالا برم که بابا گفت : بابا مراقب خودت باش اگه لازم میدونی بیام تا بالا برسونمت...

گفتم : نه مرسی فکر می کنم آروم برم مشکلی پیش نمیاد...

به آرومی از پله ها بالا رفتم وقتی به اتاق رسیدم خیلی سریع زیر پتوی روی تخت خوابیدم و آنقدر بی حس و خواب آلود شده بودم که به محض تماس سرم روی بالشت به خواب رفتم..................پایان قسمت پنجم .

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 20/7/1389 - 13:49 - 0 تشکر 240927

رمان((به یادمانده))قسمت48 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهل و هشتم

البته موقع بالا رفتن رضا خیلی یکدفعه عصبی شد و کاملا" این حالتش مشخص بود،امیر برگشت و گفت:نکنه از شوخی ها ناراحت شدی؟

رضا در حالیکه سعی داشت لبخند مصنوعی بزنه گفت:نه...فقط چرا اینقدر زود زن داداش رو برداشتی و میخوای بری بالا...حالا هستید دیگه...

امیر دستی به پشت رضا زد و گفت:نامرد...خسته ام...میدونی که از کجا اومدم... شب بخیر.

و با هم رفتیم بالا.وقتی رفتیم بالا امیر اول رفت حمام و من که میدونستم چقدر شربت آب لیمو دوست داره یه لیوان بزرگ شربت آب لیمو براش درست کردم از حمام که بیرون اومد در حالیکه داشت با حوله موهاش رو خشک میکرد مدرک دیپلم خیاطی من رو که روی میز ناهارخوری بود دید خیلی باعث خوشحالیش شد و کلی به من تبریک گفت بعدم که چشمش به لیوان شربت افتاد خیلی بیشتر خوشحال شد در ضمن که شربت میخورد روی یکی از راحتی ها نشست و گفت:افسانه تو از حمله هوایی میترسی؟

لباسهای فورمش رو داخل سبد رخت چرکها گذاشتم و گفتم:چطور؟!

گفت:وقتی دستهات رو گرفتم مثل یخ بود،تو این هوا خوب یخ بودن دستهای تو فقط دلیلش ترسه نه چیز دیگه...

لبخندی زدم و گفتم:پس جات خالی شبهای قبل من رو ببینی ... لال میشم تا حمله تموم بشه...

به طرف من اومد و با تعجب گفت:جدی میگی؟!!

خندیدم و گفتم:به خدا...

************************

***************

فردا صبح با امیر یک سری رفتیم خونه ی مامانم و کمی اونجا رو تمیز کردم خیلی خاک همه جا نشسته بود،اتاق خواب من همچنان مثل سابق دست نخورده باقی مونده بود و هر وقت به اونجا میرفتم خاطرات خوشم با مهناز مثل فیلم جلوی چشمم می اومد،به اتاق خوابم رفتم و همونطور که داشتم اونجا رو گردگیری میکردم بی اختیار ایستادم و در حالیکه که دستم روی قفسه ی کتابهام مونده بود یادآوری خاطرات گذشته باعث شد اشکم آروم آروم سرازیر بشه...در این موقع اصلا" نفهمیدم امیر کی وارد اتاق شد فقط گرمی دستاش رو روی شونه هام حس کردم...وقتی برگشتم و اشکم رو دید مثل همیشه که دیدن این منظره عصبیش میکرد،عصبی شد و گفت:دوباره با یاد گذشته ها به جای اینکه بخندی به گریه افتادی؟!

صورتم رو بین دو دستش گرفت و گفت:دلم نمیخواد تو رو اینجا بیارم به خاطر همینه...قول بده که وقتهایی هم که مأموریتم تحت هیچ شرایطی به اینجا نیایی...خوب...؟..

امیر بی نهایت مهربان بود و در بروز احساس و عشقش نسبت به من اصلا" کوتاهی نمیکرد و از اینکه به توصیه ی بابا عمل کرده بودم و اون رو به عنوان همسرم انتخاب کرده بودم همیشه دعا گوی بابا بودم........بعد از اینکه خونه رو تمیز کردم به خونه ی خودمون برگشتیم،در راه امیر کباب گرفت و ناهار رو پایین خوردیم،رضا هنوز پکر و ناراحت بود ولی احتمال دادم براش مشکلی پیش اومده باشه و به همین خاطر زیاد توجهی به گرفتگی چهره اش نکردیم........سه روزی که امیر خونه بود خیلی به من خوش گذشت و در این سه روز لذتبخش ترین لحظات زندگیم رو میگذروندم...بالاخره بعد از سه روز امیر دوباره رفت.

بعد از رفتن امیر پروانه باز هم تماس گرفت و اینطور که از حرفهاش فهمیدم مریضی مامان جدی بود و تشخیص بیماری ام.اس در او حتمی بود.پروانه میگفت که مامان گاهی درد امانش رو میگیره و گاهی از حالت تعادل ایستادن خارجش میکنه اما دکترها گفتن چند وقت دیگه طول درمانش رو در بیمارستان با بستری کردنش آغاز میکنن...با اینکه خیلی نگران شده بودم اما وقتی صدای مهربان مامان رو پای تلفن می شنیدم خیالم تا حد زیادی راحت میشد،مامان تا حدی به بیماریش پی برده بود ولی خدا رو شکر و به گفته ی پروانه از روحیه ی بالایی برخوردار بود و همین برای من خیلی مهم بود که مامان روحیه اش رو حفظ کنه.

رفتار رضا اواخر خیلی عجیب شده بود دیگه زیاد بالا نمی اومد و همین باعث آرامش بیشتر من بود چرا که با اومدن اون هر بار احساس ناخوشایندی به من دست میداد که ناشناخته بود ولی حالا که مدتی بود از اومدنش به بالا کم شده بود تا حدود زیادی منم آروم بودم،حدس می زدم که درسهای دانشگاهش حسابی سنگین شده باشه چون بیشتر مواقع سرش به کتاب بود و دیگه سر خود خریدی برام نمیکرد مگه اینکه میدید من در حال بیرون رفتن از خونه باشم می اومد میپرسید اون وقت اگه خریدی چیزی داشتم محال بود اون رو برام انجام نده...اما دیگه خودش با اختیار خودش خریدی نمیکرد و خود این نیز برای من بهتر بود.

کم کم تابستون می اومد و گرمای طاقت فرسایی در تهران حکمفرما شده بود از شانس بد من کولر طبقه ی بالا دچار مشکل شد و رضا چند نفر رو هم آورد و کولر رو بازرسی کردن...معلوم شد کولر سالمه و فقط ایراد مربوط به سیم کشی برقی داخل ساختمونه و قرار شد که وقتی خود امیر اومد به این امر رسیدگی کنه...ناچار شبها موقع خواب به علت گرمای زیاد و خرابی کولر پنجره های خونه رو باز میگذاشتم تا شاید از گرمی هوا کم بشه...البته نزدیکهای صبح هوا نسبتا" خنک میشد اما روی هم رفته گرما خیلی زیاد بود.سه شنبه شب بود و مادر امیر بار دیگه قصد رفتن به جمکران رو داشت،وقتی پایین رفتم رضا نبود با مامان که خداحافظی کردم خیلی التماس دعا بهش گفتم در ضمن در مورد رضا از اون سوال کردم که کجاس؟ جواب داد:شب با دوستاش دربند میرن و احتمالا" فردا هم میرن کوه...

بعد هم سفارش کرد که دربها رو قفل کنم.وقتی داشت از حیاط بیرون میرفت گفتم:ممکنه امیر بیاد و کلیدش رو نیاورده باشه.

گفت:نگران امیر نباش،امیر از بچگی عادت کرده اگه کلید نداره از درب بالا میاد! درب هال بالا رو هم قفل کردی خوب برای اینکه امیر پشت درب نمونه کلید رو از پشت درب بردار...

گفتم:این کار رو که همیشه میکنم...

اضافه کرد:پس نگران چی هستی؟!!

گفتم:هیچی...فقط یه کمی میترسم!

خندید و گفت:چه حرفا...ترس یعنی چه؟...ماشاءالله یواش یواش باید به فکر بچه باشی اون وقت میگی میترسم!

لبخندی زدم و دیگه هیچی نگفتم و خداحافظی کردیم و مادر امیر رفت.درب حیاط رو قفل کردم همین طور درب راهرو و هال پایین و بعد رفتم به طبقه بالا با اینکه همیشه خونه ساکت بود ولی ساکتی این بار کمی دچار ترس کرده بود من رو...کلید رو به جا کلیدی آویزون کردم...پنجره ها رو باز کردم و لباس خوابم رو پوشیدم،شام مختصری خوردم و رفتم خوابیدم.نیمه های شب در حالیکه روی تخت خوابیده بودم و پشتم به درب اتاق بود از خواب بیدار شدم،باد ملایمی شروع به وزیدن کرده بود و پرده ی اتاق خواب رو آروم تکون میداد...خواستم دوباره چشمم رو ببندم که احساس کردم صدای نفس کشیدن کسی به گوشم میاد...!!!! وحشت تمام وجودم رو گرفت...دوباره چشمم رو باز و خوب گوشم رو تیز کردم،فکر کردم شاید برخورد پرده با دیوار این صدا رو ایجاد می کنه...ولی نه اشتباه نکرده بودم...صدای نفس می شنیدم!...بلافاصله همونطور که روی تخت خوابیده بودم٬برگشتم به سمت درب اتاق خواب...همه جا تاریک بود و فقط نور ملایم چراغ خواب فضای اتاق رو روشنایی کمی بخشیده بود.کسی در درگاه درب اتاق خواب ایستاده بود و به من نگاه میکرد!...چنان جیغی کشیدم و از جام پریدم و سریع رو تختی رو دور بدنم پیچیدم...کسی که در درگاه ایستاده بود دو قدم جلو اومد و وقتی نور چراغ خواب به صورتش خورد...رضا رو شناختم.............پایان قسمت۴۸

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 22/7/1389 - 4:46 - 0 تشکر 241644

رمان((به یادمانده))قسمت49 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهل و نهم

چنان جیغی کشیدم از جایم پریدم و سریع رو تختی را دور بدنم پیچیدم...کسی که در درگاه ایستاده بود دو قدم جلو اومد و وقتی نور چراغ خواب به صورتش خورد...رضا رو شناختم.جیغ کشیدم:تو اینجا چیکار می کنی!!!؟

باز به طرفم اومد و با صدایی که خیلی آروم بود گفت:چرا جیغ میکشی؟ من که کاری باهات ندارم...

فریاد کشیدم و گفتم:گمشو بیرون...

دیدم باز به طرفم میاد.دوباره جیغ کشیدم و با فریادی بلندتر گفتم:چه جوری اومدی توو؟ درب قفل بود!!

تمام بدنم شروع کرده بود به لرزیدن...از ترس واقعاً داشتم سکته می کردم...دیدم باز به طرفم میاد! اینبار بلندتر جیغ کشیدم و به همراه جیغ با فریاد و گفتن کمک در خواست کمک کردم...ولی از کی؟...خودمم نمیدونستم...

به دیوار تکیه دادم و سر جام نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم.رضا که انگار از صدای جیغ و فریاد من تازه به خودش اومده بود سریع پنجره رو بست و بلافاصله گفت:افسانه...غلط کردم،ببخشید...جیغ نکش...به خدا کاریت نداشتم...

عقب عقب رفت به سمت درب هال و در ادامه گفت:فقط بعضی وقتها می اومدم نگات میکردم!

در حالیکه گریه می کردم گفتم:خفه شو...کثافت...برو بیرون...

چیزی رو وسط هال پرت کرد و به سرعت از درب هال بیرون رفت و درب رو بست.از شدت ترس و گریه تمام بدنم می لرزید...فکم به هم میخورد و دندونهام به شدت صدا می کرد...زار زار با صدای بلند گریه می کردم.خدایا به امیر چی بگم؟...این احمق اینجا چه میکرد؟...چطوری اومده بود داخل؟...اون که دربند رفته بود!...ای خدا...امیر من کجاس؟...خودم رو آروم به سمت تخت کشیدم و سرم رو روی تخت گذاشتم و بلند بلند گریه می کردم...پس من اشتباه نمیکردم...واقعا بعضی وقتها کسی به این خونه می اومده...اونهم زمانهایی که من خواب بودم!...حتماً دفعات قبلم خود کثافتش بوده!...همونطور که گریه میکردم متوجه قطع برق و صدای ضدهوایی ها شدم فهمیدم دوباره حمله هوایی صورت گرفته ولی اینبار از صدای ضدهوایی و یا بمب نمی ترسیدم بلکه وحشت من چیز دیگری بود...در همان تاریکی،کورمال کورمال بلند شدم و یکی از مبل ها رو کشیدم پشت درب هال و به درب تکیه دادم،تمام پنجره ها رو بستم و پرده ها رو کشیدم یکی از مانتوهایی که به جالباسی آویزون بود رو برداشتم و تنم کردم٬خواستم به سمت آشپزخونه برم تا پنجره ی اون رو هم ببندم که پام روی چیزی رفت و به شدت درد گرفت.مثل کورها روی زمین نشستم و روی فرش دست کشیدم تا ببینم چه چیزی زیر پام رفته که دستم به یه دسته کلید خورد.در تاریک روشن نور ضدهوایی ها دسته کلید رو شناختم! همون دسته کلید گمشده ی خودم بود!!! پس رضا با این کلید وارد میشده! کلید رو در مشتم فشار میدادم و با همون مشت روی زمین میکوبید و ضجه می زدم:خدا...خدا...خدا...امیر من کجاس؟

همونجا اونقدر گریه کردم که دیگه حال خودم رو نفهمیدم! وقتی چشم باز کردم ساعت 11 قبل از ظهر بود و من در هال افتاده بودم با کلیدی در مشتم... دوباره به یاد قضایای دیشب افتادم و باز گریه...به سختی از جام بلند شدم...لباسم رو عوض کردم و از پنجره اتاق خواب دیدم که مادر امیر وارد حیاط شد...فهمیدم تازه از جمکران برگشته.برای چند لحظه سر جام ایستادم و فکر کردم که باید موضوع رو به اون بگم...آره باید بگم...تا بفهمه رضا چه موجود کثیفیه! تا بفهمه و دیگه من رو تنها نذاره...تا بفهمه که...

صورتم از شدت گریه پف کرده بود و پلکام ورم داشت و دستم میلرزید...در حالیکه هنوز کلید گمشده ام رو در مشتم میفشردم چادری روی سرم کشیدم و از هال بیرون رفتم.چند پله رو که پایین رفتم دوباره ایستادم...میترسیدم نکنه با رضا رو به رو بشم...در این موقع درب هال باز شد و مادر امیر سرش رو بیرون آورد و به پله ها جایی که من ایستاده بودم نگاه کرد و با لبخندی گفت:ا...مادر اومدی؟! میخواستم صدات کنم تا بیای پایین ببینمت؟...

همونجا نشستم و سرم رو به نرده زدم و های های گریه کردم.با سرعت از هال بیرون اومد و دمپایی پوشید و با وجود پا دردی که داشت پله ها رو به سرعت طی کرد و اومد کنار من و گفت:چی شده؟ امیر طوریش شده؟

با سر جواب منفی دادم.دوباره پرسید:برای رضا اتفاقی افتاده رفته دربند؟

باز هم با سر جواب منفی دادم.دستش رو زیر بازوم انداخت و سعی کرد من رو از جام بلند کنه و گفت:خوب خدا رو شکر که دوتاشون سالمن...حالا بلند شو بریم پایین...اینطوری که تو گریه می کنی باید اتفاقی افتاده باشه،بلند شو...بلند شو...

از جام بلند شدم و با او رفتم پایین بعد از اینکه حسابی گریه کردم در لا به لای گریه ام اتفاق شب پیش رو براش گفتم و در حالیکه کلیدی که در مشتم بود رو بهش نشون میدادم گفتم:من چند وقت پیش این رو گم کرده بودم و دیشب رضا وقتی داشت بیرون می رفت این رو وسط هال پرت کرده...

و بعد بقیه ی ماجرا رو گفتم...حرفم که تموم شد،مادر امیر که تا اون لحظه سکوت کرده بود و فقط به حرفهای من گوش می کرد در کمال ناباوری من گفت:خودت مقصری !!!...

با تعجب گفتم:من؟!!!

همونطور که روی زمین نشسته بود و یکی از زانوهاش رو دراز کرده بود میمالید ادامه داد:بلـــــــــــه!...خودت مقصری!!!

گفتم:مامان!!!!!...این حرف رو نزنید...آخه من چه گناهی کردم؟!!

همونطور که پاش دراز بود آهسته آهسته شروع کرد به درآوردن جورابهاش و گفت:حتماً رفتاری ازت سرزده که رضا رو تحریک کرده...

کم مونده بود دلم از غصه بترکه با بغض گفتم:مامان این چه حرفیه؟!!!

جوراباش رو پشت پشتی گذاشت و برگشت به سمت من و گفت:اون موقعها که به بهونه ی میوه میکشیدیش داخل خونه یا ازش میخواستی هر روز برات نون تازه بخره،خوب عاقبتشم بهتر از این نمیشه...

اشک امانم رو بریده بود گفتم:مامان شما رو به قرآن این حرفها رو نزنید...به خدا رضا خودش میوه و نون رو با اصرار برای من می آورد...

اخمهاش رو درهم کرد و ادامه داد:خونه تکونی چی؟...اون کمک من نمیکرد اون وقت تو اون رو میبردی بالا و ساعتها به بهونه ی شیشه پاک کردن و نمیدونم پرده وصل کردن...بالا نگهش میداشتی!!! میدونی من اینها رو به امیر نگفتم...ولی اگه میگفتم مطمئن باش تا الان مرده بودی!!!...

به میون حرفش پریدم و گفتم:مامان...شما خانم مومن و نماز خونی هستی...این حرفها از شما بعیده...

از جاش بلند شد و ساک زیارتش رو خالی کرد و ادامه داد:حالام که اتفاقی نیفتاده!!! موضوع رو همین جا تمومش کن...شتر دیدی ندیدی...به امیر حرفی نزن هر چی باشه گناه از تو بوده...ممکنه با حرف تو میونه ی دوتا برادر تا آخر عمر خراب بشه...

از تعجب دهنم باز مونده بود،پس اون در دل نگران رضا بود و با این حرفها قصد داشت،مقصر واقعی،من رو جلوه بده تا...

به طرف من اومد و با زیرکی تمام دستی به سرم کشید و گفت:ارواح خاک بابات نذار به خاطر تو میون دوتا برادر خراب بشه،تو هم از این به بعد سعی کن با رضا برخورد نکنی...کم کم یادتون میره...

احساس تنفر می کردم...حالم داشت از این سیاست مزورانه به هم میخورد...پسر کوچیکش رضا با بی غیرتی تموم چشم به ناموس برادرش داره و اون وقت اون چه مکری به کار میبرد و تموم تقصیرها رو چه خوب متوجه من میکرد.....پایان قسمت۴۹

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 23/7/1389 - 2:31 - 0 تشکر 241817

رمان((به یادمانده))قسمت50 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پنجاه

احساس تنفر میکردم...حالم داشت از این سیاست مزورانه به هم میخورد...پسر کوچیکش رضا با بی غیرتی تمام چشم به ناموس برادرش داره و اون وقت اون چه مکری به کار میبرد و تمام تقصیر ها رو چه خوب متوجه من میکرد.از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم:من چیز دیگه ای فکر میکردم...

او هم بلند شد و در حالیکه سعی داشت به من نگاه نکند و گفت:چی فکر میکردی؟ هر چی باشه من یه مادرم...دلم نمیخواد به هیچکدوم ازبچه هام خالی بیفته در ثانی تو دیشب متوجه این موضوع شدی...در حالیکه من یه ساله متوجه شدم که رضا به تو نظر دیگه ای داره...

گریه میکردم و با همون هق هق گفتم:خواهش میکنم...بسه دیگه...

از هال بیرون اومدم و به سمت پله ها رفتم،پشت سر من درب هال رو باز کرد و گفت:یادت نره چی گفتم...نذار امیر موضوع رو بفهمه چون خون راه می افته...خودت رو جای من بذار...اصلاً بهتره یه مدتی بری خونه ی مادرت تا من ببینم چه خاکی به سرم بریزم...

برگشتم و در حالیکه احساس نفرت تمام وجودم رو پر کرده بود گفتم:اگه دیشب واقعاً اتفاقی افتاده بود،بازم اینطور سیاست به خرج میدادید؟ بازم من رو مجبور به سکوت میکردین؟ همین الانم چطوری میگید اتفاقی نیفتاده؟..من احمق تازه متوجه شدم که رضا بارها این کار رو تکرار کرده...و باز شما میگید اتفاقی نیفتاده؟!.دیشب من با لباس خواب بودم یعنی نیمه برهنه...این رو متوجه میشید؟!.اون در خونه ی من بود و در اتاق خواب من...آخه من به شما چی بگم؟..گر چه براتون فرقی نداره...چرا که معتقدید من مقصرم...

از هال خارج شد و به طرف من اومد و گفت:گریه نکن...اتفاقیه که افتاده...باز جای شکرش باقیه...برو بالا استراحت کن منم صبر میکنم تا رضای ذلیل مرده برگرده ببینم چه خاکی تو سرم بریزم...برو عزیزم...برو اشک نریز...بالا رفتی درب رو قفل کن و یه چیزی پشت درب بذار...پایینم نیا.

کلید رو که هنوز در مشتم میفشردم،نشونش دادم و گفتم:کلید رو دیشب پرت کرد وسط هال...

و باز گریه کردم و برگشتم و از پله ها بالا رفتم...آخرین پله که رسیدم صدای مادر امیر دوباره اومد که:افسانه جان یه وقت امیر برگشت چیزی نگی ها... رفتم داخل خونه و درب هال رو محکم بستم،به درب تکیه زدم و باز مثل بچه ای که اسباب بازی با ارزشی رو ازش گرفته باشن زار زار گریه میکردم.تا شب اصلاً میل به غذا نداشتم...به طرف اتاق خواب نمیرفتم چون به محض اینکه داخل میشدم صحنه ی دیشب برام تکرار میشد...ساعت تقریباً ۹ شب بود که یکباره نتونستم موندن در خونه رو تحمل کنم! هر چی به شب نزدیک میشد قلبم گویی کنده میشد،از جام بلند شدم و در حالیکه با وارد شدن به اتاق خواب اعصابم به هم ریخته بود از توی کمد ساکی برداشتم و لباسام رو در اون ریختم،کمی هم پول و مدارکی که دم دست بود و جعبه ی طلام رو برداشتم و ریختم داخل ساک...اصلاً نمیدونستم چرا اینها رو جمع می کنم ولی حالا دیگه مثل این بود که دائم احساس میکردم میخوان همه چیزم رو بدزدن...! لباس پوشیدم و از پله ها پایین رفتم یادم اومد درب هال رو نبستم دوباره برگشتم بالا چراغها رو خاموش کردم و درب رو قفل کردم و با سرعت به طبقه ی پایین رفتم...مامان رفته بود مسجد برای نماز جماعت و هیچکسی خونه نبود...مثل این بود که دنبالم کرده بودن با عجله از حیاط خارج شدم.به حالت نیمه دو به سمت سر کوچه که یه آژانس بود رفتم.سر کوچه که رسیدم کمی ایستادم تا از اون حالت غیرطبیعی خارج بشم...وقتی وارد آژانس شدم پیرمرد محترمی پرسید:ماشن لازم دارید؟

نفسم بند اومده بود و با سختی گفتم:بله برای خیابون گرگان...عجله دارم.

بیچاره راننده ای که قرار شد من رو ببره با تمام سرعت مسیرهایی رو که میگفتم طی کرد و تقریباً بعد از چهل دقیقه جلوی درب خونه ی پدریم پیاده شدم...کرایه آژانس رو دادم و درب حیاط رو باز کردم و رفتم داخل ساختمون.نمیدونم چرا ولی با اینکه تنها بودم اما احساس امنیت میکردم! مثل این بود که در و دیوار این خونه حکم نگهبان برام داشتن...گریه میکردم و دست به دیوارها میکشیدم،همینطور وارد هال شدم به داخل آشپزخونه رفتم دمپایی های مامان جفت شده کنار دیوار بود،نشستم روی زمین و اونها رو بغل کردم و میبوسیدم...مثل بچه ها زار میزدم و مامان رو صدا میکردم...ای کاش بود و تسکین دردم می شد...به طبقه بالا رفتم وارد اتاق خواب مامان و بابا شدم.عکس بابا روی میز آرایش مامان بود...اون رو برداشتم و به سینه ام فشار میدادم و از ته دل ضجه میزدم و صداش میکردم.روی تخت دراز کشیدم و عکس رو کنارم گذاشتم،دستم رو روی صورت و چشمای مهربون بابا میکشیدم و اشک میریختم،تمام اتفاقات دیشب رو برای عکسش تعریف کردم،مثل دیوونه ها شده بودم احساس میکردم می شنوه،به همون حال خوابم برد.

صبح با خوابی که دیدم از جا پریدم...در خواب دیدم بابا کنارم روی تخت نشسته و مثل گذشته های خیلی دور که با پروانه و فرزانه قهر میکردم و گریه کنان به اتاق اونا میرفتم و روی تخت دراز میکشیدم گریه میکردم،دستش رو روی موهام میکشید،صدای مهربونش هنوز حتی وقتی از خواب پریده بودم توی گوشم طنین داشت که میگفت:نبینم دختر کوچولوی بابا...اشک بریزه...بابا غصه دار میشه...بلند شو گل سرخ من...پروانه و فرزانه صدات میکنن...مامانم منتظره تا تو رو با اونها آشتی بده...

و بعد از خواب پریدم...ای کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم...چقدر لذت بخش بود،دیدن بابا اونهم بعد از اینهمه مدت... ای کاش در همون خواب میمردم و با بابا زندگی میکردم...! روی تخت نشستم،دلم از گرسنگی به درد اومده بود...رفتم به طبقه ی پایین لباس پوشیدم و از خونه بیرون رفتم...مقداری مواد غذایی خریدم و دوباره به خونه برگشتم،غذای مختصری درست کردم و وقتی سیر شدم اومدم توی هال و روی یکی از راحتی ها نشستم.خونه خیلی ساکت بود ولی حداقل من احساس امنیت داشتم...یکباره به فکر امیر افتادم...ترسیدم...اگه بره خونه و من اونجا نباشم یا تلفن بزنه؟..اگه از ماجرا و اومدن من به اینجا خبردار بشه؟..چیکار کنم؟!! کمی دستپاچه شده بودم ولی بعد از دقایقی تونستم به خودم مسلط بشم...مطمئن بودم با مکری که مادرش به کار میبرد اون از چیزی خبردار نمیشه و در ثانی این چند روزی که میخوام اینجا بمونم شاید اصلاً اون نیاد...که اگه نیاید فعلاً بهتره.خلاصه اینکه بعد از یکی دو ساعت فکر و خیال دوباره احساس کردم،خوابم میاد.چادر مامان رو که لای جانمازش بود بیرون کشیدم و همونجا توی هال خوابم برد.

دو روز از اومدنم به خونه ی مامان گذشت.

روز سوم که از خواب بیدار شدم بی جهت تشویش خاصی در وجودم پیدا شده بود با هر صدایی از جا میپریدم! تا ظهر خودم رو با کارهای بیخود سرگرم کردم،حیاط رو جارو کردم و گلهای حیاط رو که مدتها بود کسی به اونها نرسیده بود آب دادم،بوی خیسی و نم از حیاط بلند شده بود،آب دادن گلها که تموم شد پام رو آب کشیدم و شیر آب رو بستم.به طرف پله های بالکن رفتم تا به داخل خونه برم که صدای کلید درب حیاط اومد! برگشتم و به درب خیره شدم! به ساعتم نگاه کردم دقیقاً یک و نیم بود؛درب باز شد و امیر با لباس فورم اومد داخل حیاط...!

سر جام میخکوب شده بودم...پیش خودم فکر کرده بودم که حالا حالاها امیر به تهران نمیاد...پس حسابم غلط از آب در اومده بود!..درب حیاط رو بست و به من نگاه کرد...نمیدونستم باید از دیدنش خوشحال بشم یا نگران...یادم اومد که مادر امیر من رو قسم داده بود که چیزی به امیر نگم،پس خودشم ماجرا رو به اون نگفته...تازه لبخند به لبام نشست و به طرفش رفتم و بهش خوش آمد گفتم.چهره اش خسته و گرفته بود! پرسیدم:کی اومدی؟!

به طرف درب هال رفتیم و گفت:همین الان دیگه!..مگه نمیبینی؟

خندیدم و دستش رو گرفتم و با هم داخل هال شدیم،خیلی خسته بود و بعد از ناهار بلافاصله بالشتی برداشت و توی هال دراز کشید.من ظرفها رو شستم وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم فکر میکردم امیر باید خواب باشه ولی با کمال تعجب دیدم به سقف خیره است با تعجب گفتم:ا...تو بیداری؟!!!

دستش رو زیر سرش گذاشت و همونطور که من رو برانداز میکرد گفت:آره...نگفتی تو کی اومدی؟

با تردید در حالیکه دستام رو به هم میمالیدم گفتم:کجا؟!

نگاه معنی داری به من کرد و لبخندی زد و گفت:همین جا دیگه...مگه قرار جای دیگه ای رفته باشی؟!!

گفتم:آهان...همین امروز.

دروغ گفته بودم...یعنی مجبور بودم...امیر قبلاً به من گفته بود که تنها به اینجا نیام...حالا به چه بهونه ای میتونستم بگم که امروز سه روزه که اینجام!؟!!

دستش رو از زیر سرش برداشت و اشاره کرد که کنار اون دراز بکشم،همین کار رو کردم.یه دستش رو زیر سرش گذاشت و به پهلو خوابید و همونطور که به چشمام خیره بود دوباره پرسید:برای چی اومدی اینجا؟ مگه نگفته بودم که نیای؟ اونهم تنها؟!

مجبور بودم دروغ دیگه ای سر هم کنم.گفتم:آخه...پروانه تلفن کرده و گفته احتمالاً مامان هفته ی آینده میاد...اومدم کمی خونه رو مرتب کنم...

دیگه چیزی نپرسید...بعد از ظهر وقتی بیدار شدم امیر کنارم نبود! از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا زیر کتری رو روشن کنم.از پنجره دیدم،امیر توی حیاط نشسته روی پله ها و خیلی عمیق به نقطه ای خیره شده! ..........پایان قسمت۵۰

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 24/7/1389 - 19:20 - 0 تشکر 242355

رمان((به یادمانده))قسمت51 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پنجاه و یكم

مجبور بودم دروغ دیگه ای سر هم کنم.گفتم:آخه،پروانه تلفن کرده و گفته احتمالاً مامان هفته ی آینده میاد،اومدم کمی خونه رو مرتب کنم!...

دیگه چیزی نپرسید.بعد از ظهر وقتی بیدار شدم امیر کنارم نبود! از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا زیر کتری رو روشن کنم.از پنجره دیدم،امیر توی حیاط نشسته روی پله ها و خیلی عمیق به نقطه ای خیره شده! نگاهش عجیب بود،معلوم بود اعصابش خیلی در فشاره،دائم دستش رو لای موهاش میبرد و سرش رو به نرده ها تکیه داده بود...وحشت کردم،نکنه امیر همه چیز رو میدونه؟! نه این امکان نداشت...شاید از این که من اینجا اومده بودم ناراحت بود...حتماً همین بوده...خوب اینکه مهم نبود...از دلش در می آوردم...با توجه به دروغی که گفته بودم بهتر میتونستم کارم رو توجیه کنم...کتری رو که پر آب کردم روی گاز گذاشتم تا جوش بیاد.باز از پنجره دیدم امیر از جاش بلند شد و در حیاط شروع کرد به قدم زدن ولی عجیب در فکر بود!..ته دلم بدجوری شور میزد.نمیتونستم وقایع رو پیش بینی کنم اما حداقل این رو میدونستم که امیر هر وقت خیلی عصبی بود معمولاً کم حرف و گوشه نشین میشه و اون وقت به موقع مثل یه بمب منفجر میشد!..طاقت نیاوردم...به حیاط رفتم و گفتم:نمییای توو؟ چایی دم کردم.

برگشت و به من نگاه کرد و بلافاصله اومد داخل.از چهره اش نمیتونستم چیزی بفهمم فقط میدونستم که نگرانه.وقتی اومدم داخل رفتم که براش چایی بریزم...پشت سرم وارد آشپزخونه شد.در ضمنی که چایی میریختم پرسیدم:مامان میدونه که اومدی؟

صندلی عقب کشید و نشست و گفت:آره،قبل از اینکه بیام اینجا یکی دو ساعت پیشش بودم.

کم عقلی کردم و پرسیدم:چطور بود؟

نگاهی به من کرد و لبخندپر معنی زد و گفت:نمیدونستم یه صبح تا بعد از ظهر اون رو نبینی،اینقدر دلتنگش میشی!!!

تازه یادم اومد که به امیر گفته ام امروز به این جا اومدم.چایی رو داخل سینی گذاشتم و به همراه قند جلوی امیر قرار دادم و بلافاصله گفتم:نه منظورم اینه که خیلی خوشحال شد تو رو دید...نه؟!!

چایی رو برداشت و با اینکه داغ داغ بود کمی از اون رو خورد و گفت:آره،درست مثل موقعی که تو امروز من رو دیدی!!!

حرفهاش کنایه آمیز شده بود،احساس ترس میکردم ولی جرات کنجکاوی نداشتم چون امیر رو خوب میشناختم!!! چایی رو که خورد گفت:خوب مثل اینکه تو دیگه کارت اینجا تموم شده؟ وسایلت رو جمع کن بریم خونه...

خواستم مخالفت کنم،بلافاصله فهمید و گفت:چرا؟!!!

نفسم به سختی بالا می اومد،گفتم:چی چرا؟...

از پشت میز بلند شد و گفت:هیچی احساس کردم نمیخوای بیای!

لبخندی زدم و استکان رو برداشتم و گفتم:نه...

آب کتری رو خالی کردم و قوری و استکان رو شستم.مانتوم رو پوشیدم درب و پنجره ها رو قفل کردم،یاد مدارک و پول و طلاها افتادم ولی برداشتن اونها،اونم با وجود امیر اصلاً کار درستی نبود چون ممكنه بود سوال كنه برای چی اینها رو اونجا برده بودم.از برداشتن اونها منصرف شدم،کیفم رو برداشتم و درب هال رو هم قفل کردم از حیاط که میگذشتم شیر آب رو هم سفت کردم رفتم بیرون درب حیاطم قفل کردم.امیر داخل ماشین منتظرم بود.وقتی نشستم نگاهی به من کرد و گفت:چیزی جا نذاشتی؟!!

بلافاصله گفتم:نه...نه،همه چیز رو برداشتم،بریم.

ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.در طول مسیر تا خونه حرفی نزد.جلوی درب خونه که رسیدیم اضطرابم بیشتر شده بود و دائم از ترس دیدن دوباره ی رضا تمام عضلاتم منقبض می شد.وارد ساختمون که شدم سکوت همه جا رو گرفته بود.در راهرو پشت درب هال مادر امیر ایستادم و گوش کردم هیچ صدایی نمی اومد.یکباره امیر از پشت سرم گفت:مامان نیست!..رفته مسجد برای نماز.

از ترس از جا پریدم! ایستاد و خیره به چشم های من نگاه کرد و گفت:چه خبره؟..چرا ترسیدی؟!

گفتم:آخه فکر نمی کردم به این سرعت اومده باشی داخل...ترسیدم.

لبخندی زد و بغلم كرد و گفت:کوچولوی ترسوی من...

بعد دستش رو دور شونه هام انداخت و با هم از پله ها بالا رفتیم...تا حدودی آرامش گرفتم،احساس کردم بر خلاف فکر من امیر از همه چیز بی خبره و نبودن رضا و مامان در خونه بیشتر باعث آرامش من شد.بالا که رسیدیم امیر کلیدش رو درآورد و درب هال رو باز کرد،داخل خونه که شدم چون چراغها خاموش بود مستقیم به سمت پریز آشپزخونه رفتم تا اول اونجا رو روشن کنم.وقتی آشپزخانه رو روشن کردم سر جا خشکم زد...یه عالمه ظرف نشسته توی ظرفشویی بود که حداقل مربوط به سه یا چهار وعده ی غذایی بود!!! استکان و نعلبکی و قوری هم روی میز آشپزخونه قرار داشت،با تعجب به این همه ریخت و پاش نگاه میکردم که یکباره صدای قفل شدن درب هال باعث شد برگردم؛دیدم امیر به درب هال تکیه داده و بعد از اینکه اون رو قفل کرده با نگاهی جدی داره به من نگاه میکنه! دوباره به آشپزخونه نگاه کردم...اینها آثار به جا مونده از غذا خوردنهای امیر بود!!!!!...یعنی امیر کی اومده بوده؟!!!

دوباره به امیر نگاه کردم؛همونجا به درب هال تکیه زده بود و فقط من رو نگاه میکرد.در حالیکه صدام به لرزش افتاده بود گفتم:تو که گفتی امروز اومدی؟!!!

خنده ای در صورت نداشت و با حالتی بسیار جدی گفت:تو هم امروز رفتی خونه ی مادرت!..نه؟!!!

لبم رو به دندون گزیدم،آب دهنم رو به سختی قورت دادم و در حالیکه به چهارچوب درب آشپزخونه تکیه میکردم٬دیدم امیر به طرفم اومد،درست رو به رویم ایستاد و مستقیم به چشمام نگاه کرد.پرسیدم:تو کی برگشتی؟

خنده ی تلخی کرد و سرش رو تکون تكون داد٬به چهار چوب مقابل تکیه زد و گفت:من دو روز پیش اومدم...

از من فاصله گرفت و رفت وسط هال ایستاد،پشتش به من بود،یه دستش رو برد توی موهاش میدونستم وقتی خیلی عصبیه این کار رو زیاد میکنه.نمیدونستم چه باید بکنم؟ از خودم می پرسیدم:یعنی امیر همه چیز رو میدونه؟ نه! امکان نداشت...

یدفعه به آرومی گفت:من همه چیز رو میدونم...ولی یه چیز رو این وسط نفهمیدم!

به طرف من برگشت و گفت:تو چرا به من دروغ گفتی؟!!!

به طرفش رفتم،حالا دیگه هم صدام میلرزید هم اشکم سرازیر بود گفتم:به خدا من نمیخواستم دروغ بگم...مامانت من رو قسم داد که تو موضوع رو خبردار نشی...

دو قدم به سمت من اومد...با چشمانی متعجب و به گونه ایی كه صداش خیلی آرومتر شده بود ولی شدیدا" هم عصبی٬گفت:تو چی گفتی!!!!؟......پایان قسمت۵۱

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 25/7/1389 - 15:12 - 0 تشکر 242782

رمان((به یادمانده))قسمت52 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پنجاه و دوم

به آرومی گفت:من همه چیز رو میدونم...ولی یه چیز رو نفهمیدم!

به طرف من برگشت و گفت:تو چرا به من دروغ گفتی؟!!!

به طرفش رفتم،حالا دیگر هم صدایم می لرزید و هم اشکم سرازیر بود گفتم:به خدا من نمیخواستم دروغ بگم...مامانت من رو قسم داد که تو موضوع رو خبردار نشی...

دو قدم به سمت من آمد...صدایش آرام ولی عصبی شده بود گفت:چی گفتی؟

روی راحتی که کنارم قرار داشت نشستم و صورتم رو در دستام پنهان کردم.به یکباره احساس کردم امیر موهام رو به شدت از پشت در چنگ گرفت! لباش رو به گوشم چسبوند و با صدای خیلی آروم اما پر از عصبانیت گفت:مامان همه چیز رو به من گفته! حالا میخوام تو هم بگی...

امیر مثل یک حیوون وحشی شده بود رگهای چشمش همه خونی شده بودن و تمام صورتش غرق عرق بود.همونطور که هنوز موهام رو به عقب می کشید التماس گونه گفتم:امیر...چرا با اعصاب من بازی می کنی؟!..خوب مامان که همه چیز رو گفته...هر چی بوده همونه که گفته دیگه...

موهام رو رها کرد و به فاصله ی فقط چند ثانیه اولین کشیده توی صورتم خوابید! برای ی لحظه منگ شدم...اصلاً نمیتونستم باور کنم این امیر بود که به صورتم سیلی زد.با دست جای سیلی رو گرفتم صورتم داغ داغ شده بود و بلافاصله گرمی خون رو از دماغم احساس کردم...صورتش رو به فاصله ی خیلی نزدیکی از صورتم آورد و با همون صدای آروم که فقط من میتونستم بشنوم گفت:خوب؟!..منتظرم...

نمی تونستم حرف بزنم آصلاً دهنم باز نمی شد.کشیده ی دیگه ای به سمت دیگه ی صورتم زد!!! ولی اینبار شدیدتر به طوریکه از روی راحتی به وسط هال پرت شدم...حالت تهوع بهم دست داد،احساس کردم تموم خونه دور سرم میچرخه...چرا امیر من رو کتک میزد؟!!! دوباره موهام در چنگهایش بود و به همون صورت من رو از روی زمین بلند کرد،این بار دست راستم رو هم به شدت پیچوند و به پشت کمرم برد.برای یه لحظه احساس کردم دستم شکست و با صدای ضعیفی فقط گفتم:آخ...

اشکم می ریخت و قدرت هیچ حرکتی نداشتم،من در مقابل امیر مثل یه بچه بودم،امیر دو برابرم بیشتر از من درشتر بود و کاملاً روی من تسلط داشت.سرش رو از پشت به سرم نزدیک کرد و لبش رو دوباره به گوشم چسبوند و گفت:به همون راحتی که عاشقت شدم به همون راحتی هم میتونم بکشمت،حرف میزنی یا نه؟

و دستم رو بیشتر فشار داد،صدام دیگه به ناله شبیه شده بود فقط التماسش کردم:تو رو خدا...دستم شکست.

باز هم همونطور که لبش رو به گوشم چسبونده بود گفت:به حرف میای یا به جون افسانه قسم میشکنمش!

با همون گریه در حالیکه گلویم خشک شده بود در اثر اینکه موهایم رو میکشید و سرم به عقب رفته بود گفتم:آخه،چه چیزی رو بگم؟

موهام رو ول کرد و گفت:همه چیز رو...از اول تا آخرش...........

موهام رو ول کرد و گفت:همه چیز رو...از اول تا آخرش.

با گریه گفتم:باشه فقط دستم رو ول کن...

وقتی دستم رو رها کرد درد کتفم صد برابر شد و از درد دولا شدم و گریه می کردم.با شدت هر چه تمام تر همون دستم که درد میکرد رو گرفت و محکم من رو به دیوار کوبید،دو دستش رو دو طرف صورتم به دیوار گذاشت و مستقیم به صورتم نگاه کرد.وقتی نگاش کردم اثری از امیر مهربون من در او نبود درست شبیه یه حیوون زخم خورده بود،میدونستم اگه دهن باز نکنم وحشی تر میشه٬چاره ای نداشتم کمی که معطل کردم یه دستش رو جلو آورد و با انگشتاش شروع به فشار دادن دهان و فکم کرد! و با صدای آروم مدام تکرار کرد:بگو...بگو...حرف بزن.

با دو دستم دستش رو گرفتم و در حالیکه سعی می کردم انگشتاش رو از صورتم فاصله بدم با گریه گفتم:رضا چهار شب پیش بالا بود...

هنوز حرفم تموم نشده بود که صورتم رو ول کرد و یه قدم به عقب برداشت.چشماش از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد و در همون حال گفت:رضا!!!!؟...رضا بالا چیکار کرده!!!!!؟...

تازه فهمیدم که امیر از همه جا بی خبر بوده ولی حالا دیگه خیلی دیر شده بود...دوباره مثل یه شیر زخم خورده به طرفم اومد و با دو دستش بازوهام رو گرفت و به شدت من رو تکون داد و فریاد زد:د بگو...اون بالا چیکار داشته؟...کی اومده بالا...؟حرف بزن...

به هق هق افتاده بودم وقتی دستم رو به صورتم کشیدم متوجه شدم از دماغ و دهنم خون میاد٬گفتم:به خدا هیچی...صبر کن...توضیح میدم...چهار شب پیش نصفه های شب بیدار شدم و دیدم رضا بالاس...

فریاد کشید:چطوری اومده بود توو؟...مگه تو این درب بی صاحاب رو قفل نمیکردی شبا؟..

گفتم:چرا......

و بعد ادامه دادم...یادته کلیدم گم شده بود؟...کلید دست رضا بوده...

امیر اونقدر عصبی شد که دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و به شدت من رو زیر ضربات مشت و لگد گرفت با اینکه گریه میکردم ولی متوجه بودم که خود امیر هم گریه میکنه و این کتک زدن من از طرف اون کاملاً غیرارادی بود؛درد بدی توی دنده هام حس میکردم٬تمام لباسهام تیکه پاره شده بود٬میدونستم که امیر قصد کشتن من رو کرده...اما به چه جرمی!!؟ من که گناه کار نبودم! فقط آخرین لحظه احساس کردم موهای من رو گرفته و من رو روی زمین به سمت حمام میبره...در حالیکه داشتم از حال می رفتم مطمئن شدم قصد خفه کردن من رو در وان حمام داره،دیگه هیچ چیز برام مهم نبود...وقتی چشم باز کردم متوجه شدم امیر سرم رو روی زانوش گذاشته...صورتش از اشک خیس شده بود و دائم دستای من رو میبوسید وقتی چشم باز کردم،پیشونیش رو به پیشونی من چسبوند و در حالیکه گریه میکرد گفت:فقط یه سوال دیگه ام رو جواب بده...

صدایی از گلوم خارج نمیشد٬احساس میکردم چیزی توی گلومه که مانع حرف زدنم میشه،به شدت احساس تهوع داشتم،تمام بدنم درد می کرد،امیر کمکم کرد به پهلو بشم و کلی خون از دهنم بیرون ریخت...سرش رو روی سر من گذاشته بود و گفت:رضا دستم به تو زد؟!!

همونطور که حتی رمق نفس کشیدن نداشتم با سر جواب منفی دادم.بلندم کرد به طوریکه به دیوار حمام تکیه بدم٬صورتم رو با دو دستش نگه داشت و گفت:قسم بخور که حتی دستشم به تو نخورده...

با صدایی که انگار از اعماق وجودم خارج می شد و به سختی قابل شنیدن بود:فقط تونستم بگم:به ارواح خاک بابام...

و از حال رفتم.بار دوم که چشم باز کردم،روی تخت خوابیده بودم،لباسام عوض شده بود و سرم به دستم بود.در کنار تخت٬مادر امیر نشسته بود.از چشماش معلوم بود که گریه کرده بعد از چند لحظه امیر وارد اتاق شد٬به من نگاه نمیکرد...لباس نظامی تنش بود و معلوم بود که دوباره داره به ماموریت میره...حتی به مادرشم نگاه نکرد...فقط رفت سر کمد...نفهمیدم چه کاری اونجا داشت.وقتی روش رو برگردوند به سمت تخت اومد و به سرم نگاهی کرد...متوجه شدم سرم در حال تموم شدنه٬بعد امیر اون رو قطع کرد و به آرومی سوزن رو از رگم خارج کرد و با پنبه و چسب جای سوزن رو گرفت.به هیچ عنوان به من نگاه نمیکرد با مادرشم حرف نمیزد...خیلی غصه دار بود...دلم می خواست قدرت داشتم و از روی تخت بلند می شدم و مثل سابق صورت مهربونش رو غرق بوسه می کردم...ولی افسوس که حتی نفسمم به سختی می کشیدم.امیر از اتاق بیرون رفت و مادرشم به دنبال او.صدای مادرش رو میشنیدم که به امیر التماس میکرد مراقب خودش باشه اما هیچ صدایی از امیر به گوشم نرسید و بعد صدای بسته شدن درب هال اومد.......پایان قسمت۵۲

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 26/7/1389 - 11:55 - 0 تشکر 243077

رمان((به یادمانده))قسمت53 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پنجاه و سوم

امیر از اتاق بیرون رفت و مادرشم به دنبال او.صدای مادرش رو میشنیدم که به امیر التماس میکرد مراقب خودش باشه اما هیچ صدایی از امیر به گوشم نرسید و بعد صدای بسته شدن درب هال اومد.مادر امیر به اتاق پیش من برگشت،روی زمین پشت به دیوار نشست و آروم آروم اشک ریخت و گفت:امیر از هیچی خبر نداشت! اون به تو یه دستی زد و دو دستی گرفت...اون فقط حدس زده بود شاید بین من و تو درگیری پیش اومده که تو به حالت قهر به منزل مادرت رفتی! دو روز توی خونه بود هر کاری کردم به تو زنگ بزنم اجازه نداد که نداد،بعدم اومده بود اونجا،بقیه ی ماجرا رو هم که خودت میدونی...ای مادر...کاش حرفی نزده بودی تا این بلاها به سرت نمی اومد...جای سالم توی بدنت نگذاشته!

اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد:جای شکرش باقی بود که رضا سر و کله اش پیدا نشد...از اون شب به بعد فقط یه بار اومد تا چند دست لباس برداره...اونم وقتی اومد که امیر اومده بود پیش تو...اگه رضا بود،امیر حتماً کشته بودش...

و باز شروع به گریه کرد و منم همونطور که روی تخت مثل یه تکه گوشت افتاده بودم اشک از گوشه های چشمم سرازیر میشد ادامه داد:دیشب وقتی از مسجد اومدم صدای فریاد امیر رو شنیدم،خوب گوش کردم ببینم از تو هم صدایی میاد یا نه ولی هیچ صدایی از تو نبود کمی خیالم راحت شد فکر کردم فقط داره دعوا میکنه...بعد از یه ساعت که گذشت متوجه شدم صدای فریادش حالا از توی حموم میاد از نورگیر گوش کردم بازم صدایی از تو نبود...

با چادرش اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد:یدفعه صدای گریه های مردونه ی امیر رو شنیدم...دیگه خیلی ترسیدم...اومدم پشت درب هال هر چی درب زدم درب رو باز نمیکرد،گوشم رو به درب چسبونده بودم٬فقط صدای خودش می اومد و بعدم رفت و آمدهاش...هر چی درب زدم و التماس کردم درب رو باز نمیکرد...تا ساعت سه و نیم شب پشت درب هال نشستم و اشک ریختم تا اینکه بالاخره درب هال رو باز کرد و اومدم توو...دیدم تو رو توی حموم شسته،لباست رو عوض کرده و روی تخت خوابونده،محکم زدم توی صورتم و گفتم:کشتیش؟!

بچه ام چشماش از اشک خیس بود و گفت:نه.

اومدم بالای سرت دیدم اصلاً هوش نیستی! برگشتم به طرفش تا بگم ببریمت بیمارستان...دیدم از درب هال رفت بیرون...چند دقیقه بعد برگشت سرم گرفته بود که خودش به دستت زد...همونطور اشک می ریخت...می ترسیدم باهاش یک کلام حرف بزنم.بالاخره طاقت نیاوردم گفتم:مادر...امیر جان...نکنه دختره خونریزی داخلی کرده باشد؟..بیا ببریمش بیمارستان...

برگشت به سمت من و فریاد زد:نه...مطمئنم...حواسم بوده که این اتفاقها نیفته...حالا حرف نزن بذار کارم رو بکنم...خلاصه مادر سرمت رو وصل کرد تا اینکه پنج صبح چشمات باز شد و خیالش راحت شد بعدم که دیدی لباس پوشید و بدون اینکه حتی یک کلمه با من حرف بزنه رفت!

وقتی هوا روشن شد،مادر امیر برام شیر گرم و صبحانه آورد ولی نتونستم بخورم از درد کمر و استخونهام حتی نشستن برام سخت بود! از طرفی به خاطر کشیده های بی اندازه ای که به صورتم زده بود سرم گیج می رفت و گوشه های لبم چاک خورده بود! با اصرار مامان امیر کمی شیر داغ اونم با نی خوردم و دوباره دراز کشیدم.

یه هفته گذشت تا.....

یه هفته گذشت تا تونستم از تخت بلند بشم! بعد از یه هفته هنوز آثار کبودی وحشتناکی توی صورتم و تمام بدنم به چشم می خورد! از خونه اصلاً بیرون نمیرفتم...یعنی نمی شد که برم بیرون...چون با توجه به کبودی های صورتم باعث جلب توجه شدیدی می شدم! در هفته ی گذشته امیر فقط یک بار تلفن کرده بود و به مامان گفته بود به افسانه بگو حق نداره از خونه بیرون بره! من با تلفن اون رو کنترل میکنم! هر ساعتی زنگ زدم گوشی رو باید خودش برداره...مطمئن باشه اگه یک بار زنگ بزنم و برنداره هرطور شده بر میگردم تهران!.........وقتی مادر امیر این حرفها رو به من گفت،بغض گریه داشت خفه ام می کرد،آخه من چه کرده بودم؟ چرا امیر با من این رفتار رو داشت؟ از اون روز به بعد امیر روزی یک بار به خونه تلفن میکرد ولی اصلاً حرف نمی زد...به محض اینکه گوشی رو برمیداشتم قطع می کرد! شاید از من متنفر شده بود؟! ولی به چه گناهی؟ به گناه اینکه در خونه ی خودم خواب بودم و برادر بی غیرتش به خونه ی من اومده بود؟!!!!

چرا من رو مقصر میدونست!!!؟ آیا دنیا اینطور بود که هر وقت گناهکار واقعی نبود باید بی گناه به دار کشیده میشد؟

سه هفته بعد پروانه تلفن کرد،از ترس داشتم میمردم که نکنه میخواد بگه مامان داره میاد،ولی این رو نگفت بر عکس خیلی ناراحت بود و گفت که مامان حالش از اون دفعه که با امیر صحبت کرده بدتر شده،پرسیدم:کی با امیر حرف زدی!!!؟

گفت:یک بار زنگ زدم تو رفته بودی خونه ی مامان! امیر تنها بود خونه! پای تلفن بهش گفتم که مامان در بیمارستان بستری شده و قدرت کلامیش رو تا حدی از دست داده ولی دکترها هنوز امیدوارن...

مکث کرد و گفت:مگه امیر به تو نگفته؟!!!

فهمیدم همون روز که امیر اومد خونه ی مامان دنبال من و به دروغ بهش گفتم پروانه گفته که مامان میخواد برگرده،با پروانه تلفنی حرف زده و دروغ من جایی دیگه هم براش روشن شده بود...در واقع دروغ های پی در پی من باعث شک بیش از حد اون شده بود!!! صدای پروانه رو دوباره از پشت خط شنیدم که گفت:الو...افسانه چرا حرف نمیزنی؟

بلافاصله گفتم:آه...بله...گوشی دستمه...داشتم فکر میکردم،آخه امیر به من هیچی نگفته بود!

پروانه گفت:عیبی نداره...حتماً نخواسته زیاد نگران بشی.

بعد از اینکه وضعیت مامان رو حسابی برام شرح داد خداحافظی کردیم و گوشی قطع شد؛پشت سر اون بلافاصله گوشی زنگ خورد وقتی گوشی رو برداشتم بازم سکوت و بعد قطع شدن تلفن!!! میدونستم امیر پشت خط بوده...! ای کاش با من حرف میزد...دلم برای گرمی صداش تنگ شده بود.ای کاش فقط یه بار دیگه از سر لطف و مهربونی با من صحبت میکرد...بیشتر شبها دچار کابوس میشدم و اونقدر وحشت زده بودم که بیشتر خوابهام دچار اختلال شده بود،در خواب یا میدیدم امیر به شدت من رو کتک میزنه یا میدیدم رضا اومده داخل خونه...یا میدیدم امیر میخواد خفه ام کنه...هر بار که از خواب می پریدم تمام تنم خیس عرق بود و نفسم به شماره افتاده بود و ساعتها طول میکشید تا دوباره به خواب برم.از رفتن امیر سه ماه گذشت ولی نیومد و فقط با تلفن ازش کم و بیش خبر داشتم.در این بین رضا هم به خونه نمی اومد فقط گاه گداری می اومد و لباس میبرد و یا احیاناً پولی از مادرش می گرفت،مامان می گفت با یکی از دوستای شهرستانیش که دانشگاه تهران درس میخونه با هم در یک خونه زندگی می کنن...ولی من اصلاً رضا رو نمی دیدم اونم به هیچ عنوان بالا نمی اومد.اواسط پاییز بود و هوا سرد شده بود،گاه گاهی بارونی هم می بارید و من رو به یاد روزهای قبل از ازدواج می انداخت،چقدر دلم برای همه تنگ شده بود...به خصوص امیر که حالا حتی با من حرفم نمیزد،برای مامان که نمیدونستم در چه شرایطی به سر میبره...و برای بابا که حالا تنها در بهشت زهرا خوابیده بود...چقدر دلم می خواست میتونستم به بهشت زهرا برم و سر مزارش بشینم...ولی اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو نداشتم.تمام آثار کتکهایی که امیر بهم زده بود از بین رفته بود فقط درد شدید کتفم آزارم میداد و هر چی هوا سردتر می شد درد کتف منم بیشتر میشد،زیاد نمیتونستم از دستم کار بکشم وقتی زیاد کار می کردم احساس می کردم استخون کتفم به شدت میسوزه و از درد به خودم میپیچیدم،گاهی گریه می کردم و دلم میخواست امیر پیشم بود،همون امیری که با کوچکترین ناراحتی من به هر دری میزد تا برام رفع مشکل کنه،همون امیری که همیشه می گفت هر کاری بگی میکنم فقط نذار از اون چشمای قشنگت اشکی بریزه...ولی حالا امیر من کجاس تا ببینه شبها به خاطر درد و سردی هوا از درد کتف خوابم نمیبره و یا اگرم خوابم میبره با کابوس و فریاد از خواب میپرم...از تنهایی و درد کتفم اشک میریزم...دو ماه دیگه هم گذشت روی هم پنج ماه از رفتن امیر گذشته بود اما همچنان با تلفن همه چیز رو کنترل میکرد،هوا به شدت سرد شده بود و با اینکه مادر امیر شوفاژخونه رو روشن کرده بود اما رادیاتورهای طبقه ی بالا هواگیری لازم داشت و فقط یکی از رادیاتورها روشن میشد بقیه یا سرد بودن و یا صدا میکردن که ترجیح دادم همه رو ببندم و فقط یک رادیاتور در هال رو باز کرده بودم و با توجه به فضای بزرگ خونه،یک رادیاتور جوابگو نبود و خونه به قدری سرد بود که گاهی مجبور بودم چند تا چند تا لباس بپوشم،در اثر سرما،دیگه امانم از درد کتف بریده بود...مادر امیر به علت اینکه توی زمستون پاش خیلی درد میکرد بالا نمیتونست بیاد و فقط با حرف زدن از راه روشنایی پاسیو از حال من خبردار بود،نمیخواستم اون رو به زحمت بندازم بنابراین از سردی خونه حرفی نمیزدم،رضا هم هر وقت پیداش میشد از ترس رو به رو شدن با امیر خیلی با عجله میرفت و اصلاً فرصتی نبود که به شوفاژ خونه بره و یا کار دیگه ای بکنه!...

اواسط بهمن بود برفم اومد و سرما چند برابر شد از درد کتفم تقریباً کم غذا هم شده بودم وکمی ضعیف...این رو خودم کاملا ً حس کرده بودم چرا که بعضی از لباسام کمی برام گشاد شده بود.شب بعد از اینکه شام مختصری خوردم دو تا پتو روی رو تختی پهن کردم و رفتم زیر رو تختی و با هزار زحمت به خواب رفتم اما دوباره کابوس دیدم،دوباره همون صحنه ها تکرار میشد...من فرار میکردم و امیر با سرعت به من میرسید و بازم کتک...

یکدفعه گرمی دستی رو روی صورتم حس کردم که به دنبال اون صدایی میگفت:افسانه...افسانه...بیدار شو.

برای یک لحظه چنان وحشت وجودم رو گرفت و از ترس اینکه نکنه رضاس که دوباره به داخل اومده در حالیکه جیغ میکشیدم از جا پریدم...

اما دو دست قوی و گرم بازوهام رو سفت گرفت...! توی تاریکی نمیتونستم امیر رو تشخیص بدم فقط شروع کردم به جیغ کشیدن...دست خودم نبود...اعصابم به هم ریخته بود...بازوهام رو ول کرد و صورتم رو بین دو دستش گرفت و اون رو نگه داشت و فریاد زد:نترس...منم... نگاه کن...نترس...چشمت رو باز کن...

تازه ساکت شدم و چشم باز کردم و صورتش رو دیدم ولی از شدت ترس شروع کردم به گریه...

از جایش بلند شد و لیوان آبی برای من آورد و به دستم داد...آروم آروم شروع کردم به خوردن...در حالیکه لباسهای فورمش رو از تنش بیرون می آورد دستی به رادیاتورها کشید...همه سرد بودن به جز یکی...حرفی نمیزد...حوله اش رو از پشت درب اتاق برداشت و وقتی داشت به سمت حمام می رفت گفت:چرا اینقدر توی خواب ناله میکردی؟

نگاش کردم و گفتم:خواب بدی میدیدم...

رفت به حمام...وقتی از حمام بیرون اومد فکر میکردم روی تخت بخوابه اما در کمال تعجب دیدم از توی کمد یه پتو برداشت و رفت توی هال و بدون بالشت دراز کشید...حدسم درست بود امیر از من بدش می اومد...ولی چرا!!!؟

از روی تخت بلند شدم و با وجودی که کتفم به شدت درد می کرد از توی کمد تشکی برداشتم و به هال بردم...روش ملافه کشیدم و بالشتی هم براش گذاشتم،یه پتوی اضافه هم کنارش گذاشتم...چون هوا سرد بود و میدونستم تا صبح یخ میزنه.به طرف اتاق رفتم که بخوابم،متوجه شدم در همین چند دقیقه امیر واقعاً خوابش برده! دوباره به طرفش برگشتم،کنارش روی زمین نشستم و به صورتش نگاه کردم...مثل همیشه جذاب بود...کنار گوشش موهای سفید تک و توک به چشم می اومد...مطمئن بودم در همین پنج ماه اینجوری شده چون قبلاً حتی یه موی سفیدم نداشت.به آرومی دستم رو توی موهاش بردم و صداش کردم:امیر...

به آرومی چشم باز کرد،گفتم:بلند شو...روی زمین نخواب.

گفت:همین جا راحتم...

بعد خواست دوباره چشمش رو ببنده که گفتم:برات تشک پهن کردم...

صورتش رو برگردوند و وقتی تشک رو دید بلند شد و رفت روش خوابید و زیرلبی تشکری کرد...رویش پتو انداختم وخودم به اتاق خواب رفتم ولی تا صبح اشک ریختم و نخوابیدم...من به چه گناهی مجازات میشدم؟!!

صبح بی صدا بلند شدم و رفتم به آشپزخونه،درب رو هم بستم تا صدا باعث بیدار شدن امیر نشه،چایی رو دم کردم و مقداری نون از فریزر که هر چند وقت یک بار مادر امیر برام میخرید بیرون آوردم و روی گاز گرم کردم و داخل کیسه گذاشتم،میز صبحانه رو آماده کردم اما فقط برای امیر! با کاری که دیشب کرد فهمیدم نباید جلوی چشمش باشم فقط یه چایی تلخ خوردم درب رو که باز کردم تازه امیر داشت بیدار میشد،ساعت هفت و نیم بود که بلند شد،بازم با من حرف نمیزد،دائم بغض داشتم ولی گریه نمیکردم فقط نگاش میکردم کار دیگه ای نمیتونستم بکنم...چایی براش ریختم و بعد از اینکه صورتش رو شست صبحانه اش رو خورد.حتی کلمه ای نگفت که منم با اون صبحانه بخورم،فهمیدم واقعاً اگه جلوی چشمش نباشم راحتتره!

لباساش رو با چند تکه از لباسهای خودم داخل ماشین لباسشویی ریختم و اون رو روشن کردم نمیدونستم این بار چه مدت میمونه بنابراین باید وسایلش رو آماده میکردم.صبحانه اش رو که خورد لباس گرم پوشید و از خونه بیرون رفت.برای ناهار قیمه گذاشتم تا ظهر چند بار بالا اومد و به رادیاتورها سر میزد و هواگیری میکرد.فهمیدم کارهای شوفاژخونه رو میکنه...گاه گاهی صدای صحبتش رو با مادرش میشنیدم...چقدر دلتنگ صداش بودم،دلتنگ نگاهای مهربون و پرمحبتش و دستای گرمش...ولی همه رو از من دریغ میکرد...ظهر که شد احساس کردم هوای خونه کم کم داره گرم میشه،وقتی به رادیاتورها دست زدم فهمیدم همه رو درست کرده،وقتی اومد بالا دستاش خیلی کثیف بود بار دیگه به حموم رفت...وقتی بیرون اومد ناهارش رو روی میز چیده و آماده کرده بودم،بازم تشکر خشکی کرد و رفت به آشپزخونه ناهارش رو خورد...بعد از ناهار نمازش رو خوند و دوباره خوابید اما این بار روی تختخواب چون من اونجا نبودم...به آشپزخونه رفتم و کمی ناهار خوردم...درب آشپزخونه رو بستم تا صدای ظرفها بیدارش نکنه وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم متوجه شدم خواب نیس فقط به سقف خیره شده...بدون اینکه نگاهی به من بکنه گفت:چایی داریم؟

گفتم:بله...

و بلافاصله به آشپزخونه برگشتم و براش چایی ریختم و به اتاق خواب بردم.حالا دوست داشتم حتی کتکم بزنه ولی با من حرف بزنه هر کاری حاضر بودم بکنم تا فقط با من حرف بزنه،من به امیر احتیاج داشتم......... پایان قسمت۵۳

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 27/7/1389 - 19:59 - 0 تشکر 243641

رمان((به یادمانده))قسمت54 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پنجاه و چهارم

به آشپزخونه برگشتم و براش چایی ریختم و به اتاق خواب بردم.حالا دوست داشتم حتی کتکم بزنه ولی با من حرف بزنه هر کاری حاضر بودم بکنم تا فقط با من حرف بزنه،من به امیر احتیاج داشتم.ولی اون اصلاً به من نگاه نمیکرد بعد که چایی رو خورد سینی رو از اتاق بیرون آوردم،متوجه شدم میخواد بخوابه.به هال رفتم و تلویزیون رو با صدای خیلی کم روشن کردم و به رادیاتور تکیه دادم،گرمای رادیاتور کمی از درد کتفم کم میکرد.ساعت چهار رفتم حمام،حالا که شوفاژ درست شده بود هوای حمام گرم بود و با خیال راحت دوش گرفتم...وقتی بیرون اومدم امیر خونه نبود از بیرون که برگشت متوجه شدم مقداری میوه خریده،چیزی که مدتها بود نخورده بودم اما جالب این بود که اصلاً از یادم رفته بود و حتی حالا که جلوی چشمم بود تمایلی به خوردن نداشتم...کلاً نسبت به همه چیز بی میل و اشتها بودم.کمی میوه شستم و براش بردم توی هال...برای اولین بار سرش رو بلند کرد و نگام کرد...گفتم:چیز دیگه ای میخوای؟

رویش رو برگردوند و گفت:نه.

شام رو که خورد مامان از پایین صداش کرد.وقتی رفت پایین ظرفا رو شستم نگاهی به غذا کردم اما بازم بی اشتها بودم.روی تخت رو براش آماده کردم و جای خودم رو توی هال کنار رادیاتور پهن کردم و همونجا خوابیدم.صبح که بیدار شدم،امیر هنوز خواب بود بعد که بیدار شد در حال صبحانه خوردن فقط این چند جمله رو گفت:من توی اتاق خواب نمیخوابم...امشب جای من رو توی همین هال بذاری راحتترم...خودت برو توی اتاق.

بعد از اون دیگه حرفی نزد و سر خودش رو با روزنامه گرم کرد.لباساش رو اطو زدم و به جالباسی آویزون کردم.بعد از ناهار برای اینکه جلوی چشمش نباشم به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم،بازم کابوس ولی این بار بدتر در خواب میدیدم امیر من رو در گودال انداخته و روی سرم خاک میریزه هر قدر گریه میکردم و التماسش می کردم اصلاً صدای من رو نمیشنید و همینطور با بیل خاک در گودال میریخت...تمام وجودم خاکی شده بود...هر چی جیغ می کشیدم و می گفتم:به خدا من کاری نکردم اون اصلاً نمی شنید و به کارش ادامه می داد...

دوباره دست گرمی روی صورتم بود و صدای آرومی که سعی داشت بیدارم کنه.از خواب پریدم،امیر بود...وقتی بیدار شدم،نفس راحتی کشیدم که همه چیز فقط خواب بوده.امیر روی تخت نشست و در حالیکه دو دستش رو روی زانوهاش گذاشته بود به موهاش چنگ زد...بعد از چند لحظه به من نگاه کرد...خودم رو جمع کردم...از وقتی که اون ماجرا بین من و امیر اتفاق افتاده بود،دیگه به چشمام خیره می شد می ترسیدم؛گفت:بازم خواب بد میدیدی؟

ناخودآگاه مثل اینكه كار اشتباهی مرتكب شده باشم گفتم:ببخشید.

در حالیکه از جاش بلند می شد یک دستش رو آروم روی سرم کشید.شب بعد از شام امیر خودش رختخوابش رو به هال برد،من به اتاق خواب رفتم و درب رو بستم تا نکنه دوباره با ناله هام در خواب باعث بیداری اون بشم! روی تخت نشستم،خیلی خسته بودم،البته نه از کار بلکه از این وضع! امیر به بدترین وضع داشت من رو مجازات می کرد.نمیدونستم گناهم چی بوده ولی هر چی بود که از نظر امیر بخشیدنی نبود و تا کی باید این وضع ادامه داشت نمیدونستم! هنوز سرم رو روی بالشت نگذاشته بودم که برقها قطع شد٬دیگه از حملات هوایی نمیترسیدم اونقدر غصه به دلم اومده بود که جایی برای وحشت باقی نمونده بود.ولی یکدفعه صدای وحشتناکی بلند شد و بعد شیشه ها بود که خورد می شد و می ریخت...امیر به سرعت درب اتاق رو باز کرد و با یک حرکت سریع من رو بغل کرد و از روی تخت به هال آورد توی موهام خورده شیشه بود،دقیقا" نمیدونستم چه اتفاقی افتاده ولی مطمئن بودم كه هر چی بود مربوط به بمباران میشد... حالا کجا نمیدونستم ... ولی حتماً به ما خیلی نزدیک بود که شیشه ها خورد شده بود صدای هیاهو از خیابون و کوچه می اومد... امیر من رو نگه داشت و در حالیکه نگران بود گفت:چیزیت نشده؟

گفتم:نه.

ولی گیج بودم.من رو گوشه ی هال کنار رادیاتور نشوند و رویم پتوی خودش رو انداخت...به طرف درب هال رفت که صدای انفجار دومی بلند شد! بقیه شیشه ها خورد شد،جیغ کشیدم.دوباره به طرف من برگشت و در حالیکه سر من رو به سینه اش فشار میداد گفت:نترس،ستاد مشترک مورد حمله قرار گرفته...من برم پایین ببینم حال مامان چطوره...از جات بلند نشی! فهمیدی؟

با سر جواب مثبت دادم.بلند شد و به سرعت از درب هال خارج شد.بعد از دقایقی دوباره بالا اومد...صدای ماشین های آتشنشانی و آژیر پلیس از فاصله دور به گوشم می رسید...سرما به داخل خونه هجوم آورده بود و تمام شیشه ها خورد شده بود.خودش کاپشن پوشید و بلافاصله پتوی دیگه ای برداشت و من رو از کتف گرفت که بلند کنه،نفسم بند اومد،چون درست همان کتفم که درد می کرد رو گرفته بود.از درد جیغ كشیدم و در خودم فرو رفتم.ترسید و دستم رو رها کرد و گفت:چی شد؟ صدمه دیدی؟

در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم گفتم:نه...چند وقته كتفم درد میکنه.

بعد کمرم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم و با سرعت از پله ها من رو پایین برد،خدا رو شکر مادرش حالش خوب بود امیر،من و مادرش رو به زیر زمین برد،خوشبختانه پنجره های کوچیک زیرزمین سالم مونده بود و با اینکه بوی گازوئیل شوفاژخونه کمی آزار دهنده بود اما حسابی گرم بود،امیر ما رو اونجا نشوند و خودش از زیرزمین بیرون رفت.صدای جمعیت و هیاهو از همه جا بلند بود...دوباره دندونهام به هم کلید شده بود! مادرامیر که متوجه این موضوع بود به طرفم اومد و شونه های من رو می مالید و در عین حال زیر لب دعا میخوند.امیر که برگشت تقریباً جو کوچه به حالت طبیعی برگشته بود ولی بیشتر ساکنین کوچه باید شب رو تا صبح در اون سرما در اون خونه های بی پنجره به سر می بردن.وقتی وارد زیرزمین شد کمی عصبی بود،مامان پرسید:کجا رو زدن؟

امیر به طرف من اومد،کمی صاف نشستم،کنارم روی زمین نشست و به مامان گفت:پست فطرتهای بیشرف،هدفشون ستاد بوده ولی یکی رو به منطقه ی مسکونی زدن و فقط یکی به ستاد خورده که البته خسارت چندانی نداشته ولی منطقه مسکونی کشته داشته...

مامان شروع کرد نفرین کردن عراقیها.امیر به من نگاه کرد...بعد از پنج ماه نگاهش پر محبت بود و گفت:تو خوبی؟

مامان گفت:نه...طفلک هر وقت حمله ی هوایی میشه اعصابش به هم میریزه...

امیر در حالیکه خودش رو طوری قرار می داد که من بهش تکیه بدم گفت:الان دو شبه که منم هستم می بینم حتی مواقعی که حمله هم نیست اعصاب درست حسابی نداره...

نمی تونستم به امیر تکیه بدم چون دقیقاً سمتی نشسته بود که کتفم درد می کرد،به خصوص با حرکتی که ساعتی پیش امیر انجام داده بود حالا احساس می کردم استخوان کتفم در حال جدا شدن از همدیگه اس.فهمید که خیلی درد دارم.مامان امیر همونطور هنوز نفرین می کرد و غر میزد و آروم آروم هم روی زمین دراز میکشید،چون زانوهاش درد می کرد زیاد نمیتونست پاش رو جمع نگه داره به همین خاطر کم کم خوابم به چشماش می اومد،کف زیر زمین موکت بود و به راحتی دراز کشید...بعد همونطور که روی زمین خوابیده بود دستش رو زیر سرش تکیه داد و به امیر نگاه کرد و گفت:راستی مادر! شما هام وقتی پرواز میکنید و برای حمله میرید تو رو به ارواح بابات مناطق مسکونی رو نزنیدها...به خدا شیرم رو حلالت نمیکنم اگه این کار رو بکنی...

امیر که پشت من نشسته بود و هنوز سعی داشت طوری خودش رو قرار بده که من بتونم بهش تکیه کنم خنده ی ریزی کرد و گفت:نه مادر من...ما که مثل اونها عوضی و از خدا بی خبر نیستیم...ما فقط مراکز نظامی و حساس برامون مهمه...به مردم بی دفاع کاری نداریم.

بعد از دقایقی صدای خروپوف مادرامیر بلند شد.امیر هر طور خودش رو جا به جا میکرد من نمیتونستم بهش تکیه بدم تا اینکه مجبور شد جهت نشستنش رو عوض کنه و بالاخره بعد از کلی جا به جایی بهش تکیه کردم...چقدر برام آرامش بخش بود از اینکه اون اجازه داده بود مثل همیشه تکیه گاهم باشه.آهسته لبش رو به گوشم چسبوند و گفت:از کی کتفت درد میکنه؟

جوابی نداشتم...چی باید می گفتم؟! فقط از اینکه اجازه داده بود سرم رو به سینه اش تکیه بدم به اندازه ی یک دنیا ازش متشکر بودم...درست مثل بچه ای شده بودم که انگار سالها اون رو از مادرش جدا کرده بودن و دوباره اجازه داده بودن در آغوش مادرش جای بگیره!...دوباره آروم پرسید:از همون شب كه...؟

با سر جواب مثبت دادم.روی سرم رو بوسید و برای دقایقی ساکت شد.صدای نفس هاش قشنگ ترین صدایی بود که تا اون زمان شنیده بودم،آرزو می کردم هیچ وقت این لحظه ها تموم نشه.می ترسیدم اگه صبح بشه و بالا بریم امیر همون امیر دیروز بشه!...توی همین خیالها بودم كه دوباره گفت:سرما هم اذیتت میکنه؟ یعنی با سرما دردش بیشتر میشه؟

بازم با سر جواب مثبت دادم.خیلی سریع طوری خودش رو جا به جا کرد که هیچ کجای پشت من به دیوار نسبتاً سرد زیر زمین نخوره.تا صبح امیر به همون حالت نشست و من در اغوشش از گرمای وجودش استفاده کردم و به خواب عمیق و پر از آرامشی رفتم که در این پنج ماه نرفته بودم.........پایان قسمت۵۴

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 28/7/1389 - 21:49 - 0 تشکر 243921

رمان((به یادمانده))قسمت55 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پنجاه و پنجم

تا صبح امیر به همون حالت نشست و من از گرمای وجودش استفاده کردم و به خواب عمیق و پر از آرامشی رفتم که در این پنج ماه نرفته بودم.فردا بعد از اینکه بیدار شدم امیر بلافاصله از خونه بیرون رفت و نمیدونم چطوری و از کجا ولی خیلی سریع شیشه بر با کلی شیشه ی پنجره به حیاط آورد و در عرض سه ساعت تمام شیشه های دو طبقه رو تعویض کردن.وقتی به طبقه ی بالا رفتیم امیر به خونه ی مادرش رفت و با جاروبرقی تمام شیشه های خورد شده رو جمع کرد و وقتی بالا اومد و دید که منم خونه ی خودمون رو با جاروبرقی از شیشه خورده ها پاک کردم،خیلی عصبی شد و از اینکه با وجود درد کتفم این کار رو کرده بودم ناراحت بود.ولی برای من مهم این بود که حداقل اون دیگه با من حرف میزنه و یا نگام میکرد و کمی از اون همه بی تفاوتی و تنفر کاسته شده بود...کتفم به شدت درد گرفته بود ولی سعی میکردم زیاد به روی خودم نیارم.اما امیر خیلی باهوش تر از این حرفها بود البته زیاد با من حرف نمیزد ولی متوجه بودم تمام حرکاتم رو زیر نظر داره.وقتی در آشپزخونه داشتم کتلت سرخ می کردم،اومد و پشت سرم ایستاد،ترسیدم احساس کردم نکنه دوباره کاری کردم...گر چه دفعه ی قبل هم واقعاً بی گناه بودم اما مجازات شده بودم.آخرین تکه ی کتلت که سرخ شد برگشتم و گفتم:کارم داری؟!!!

نگاهی به من کرد و گفت:آره ولی باشه بعد از شام...!

نگران شدم...نکنه اتفاقی افتاده و من بی خبرم...نکنه مامان دوباره حرفی زده...من که کاری نکرده بودم.شام رو خوردیم٬برای اولین بار از اینکه من کنارش شام خوردم اعتراضی نداشت با اینکه ترسیده بودم ولی شام خیلی به من مزه کرد.بعد از شام نگذاشت ظرفها رو بشورم و من رو به هال آورد و گفت:ببین افسانه...من فهمیدم کتف تو چه مشکلی پیدا کرده...فقط ازت میخوام هر چی میگم گوش کنی...البته خیلی درد داره ولی بعد از یکی دو روز خوب خوب میشه...

با ترس گفتم:میخوای چیکار کنی؟

خنده ی تلخی کرد و گفت:نترس،بدتر از کاری که پنج ماه پیش باهات کردم نیست...بشین.

من رو وسط هال نشوند و بعد یه ملافه رو پاره کرد و با روشی که خودش میدونست بازو و کتفم رو بست البته یه قسمت پارچه آزاد بود و در دستش قرار داشت...به صورتش نگاه کردم...خیس عرق شده بود به آرومی گفت:چطوری پنج ماه این درد رو تحمل کردی؟!!

بعد شروع کرد به ماساژ دادن کتفم...ناله ام در اومد.بعد از چند لحظه گفت:حالا تکون نخور...فهمیدی به هیچ وجه تکون نمیخوری...ببین...بهت گفتم کاری که میخوام بکنم خیلی درد داره ولی بعد خوب میشه...

در ضمنی که صحبت می کرد متوجه شدم داره سر آزاد ملافه رو دور دستش میپیچه...حالا درد تمام قفسه ی سینه ام رو گرفته بود...آهسته گفت:حاضری؟!...

ولی من جوابی ندادم که یکدفعه پارچه رو کشید و با اون دستش که آزاد بود کتفم رو گرفت.از درد جیغ کشیدم و دیگه هیچی نفهمیدم...

نیمه های شب که بیدار شدم روی تخت خوابیده بودم،دستم هنوز درد میکرد ولی وقتی فهمیدم که امیر کنارم خوابیده به قدری احساس آرامش کردم که خیلی سریع دوباره خوابم برد.صبح تا ساعت یازده خواب بودیم البته من زودتر بیدار شدم و خیلی آروم از اتاق بیرون رفتم درب اتاق رو هم بستم تا صدایی باعث بیداری امیر نشه.برای ناهار مرغ درست کردم چون چیز دیگه ای نبود که به سرعت مرغ پخته بشه...بعد یه دوش گرفتم،دستم در قسمت کتف کمی کبود شده بود ولی احساس میکردم کمی بهتر میتونم اون رو تکون بدم...گرچه دردش کاملاً بر طرف نشده بود.از حمام که بیرون اومدم... با کمال تعجب فهمیدم امیر هنوز خوابه!!! به خورشت سر زدم و کمی ترشی به اون اضافه کردم و بعد از آبکش کردن برنج دم اون رو هم گذاشتم و شعله ی زیرش رو کم کردم.به اتاق خواب رفتم به محض اینکه درب رو باز کردم امیر آهسته چشم باز کرد و تا من رو دید نیم خیز شد و گفت:دستت چطوره؟

خندیدم و گفتم:باید چی بگم؟

نگاه مهربونی به من کرد و گفت:میدونم خیلی درد کشیدی ولی حتماً تا دو٬سه روز دیگه خوب میشه.

از روی تخت بلند شد،طبق عادتی که داشت اونم یه دوش گرفت و بعد از حمام دیگه صبحانه نخورد چون ساعت نزدیک یک بود و یکجا ناهار خوردیم.بعد از ظهر امیر به حیاط رفت و مشغول شستن ماشینش شد غروب که بالا اومد وقتی داشت دستاش رو می شست گفت که فردا باید برگرده...

ای وای...چقدر زود گذشت...تازه امیر کمی خلق و خوی بهتری گرفته بود...ای کاش شغل دیگه ای داشت...دیگه از تنهایی وحشت داشتم و اصلاً دلم نمی خواست که بره از طرز نگاهم این رو فهمید.وقتی داشت دستش رو با حوله خشک می کرد به طرفم اومد و گفت:با توجه به اتفاقی که پنج ماه پیش افتاده...هنوز دوستم داری؟!!!

گریه ام گرفت و گفتم:من به غیر از تو کسی رو ندارم.

با دو دستش صورتم رو گرفت و در حالیکه اشکام رو پاک میکرد،لبخندی زد و گفت:خدا...تو خدا رو داری...مگه غیر از اینه!

اون شب دلم نمیخواست به صبح برسه اما هر چه بود گذشت.صبح امیر قبل از رفتن به حمام رفت و مثل همیشه صورتش رو اصلاح کرد.ساعتی بعد خداحافظی کرد و رفت پرسیدم:کی دوباره بر میگردی؟

برگشت و با لبخند نگاهی به من کرد و گفت:با خداس!...

از دو روز بعد از رفتن امیر فهمیدم رضا برگشته ولی اصلاً بالا نمی اومد و صدایی از اون نمی شنیدم،صبح ها که میرفت دانشگاه و تا بعد از ظهر خونه نبود وقتی هم که می اومد فقط از صدای درب حیاط می فهمیدم که اومده،داخل خونه می رفت و دیگه هیچ چیز ازش نه می شنیدم و نه می دیدم.

یک هفته از رفتن امیر گذشته بود که احساس مریضی کردم،صبح که از خواب بیدار شدم دائم توی دهنم آب جمع می شد و حالت تهوع داشتم احساس کردم شاید به خاطر خوردن نارنگی باشه و برای خودم چایی نبات با عرق نعنا درست کردم و کمی حالم بهتر شد.

روز نهم بود که از رفتن امیر می گذشت...در نه روز گذشته سه بار باهاش تلفنی حرف زده بودم،از وقتی که جوابم رو داده بود و یا با من حرف زده بود احساس می کردم دوره ی مجازاتم تموم شده...اون روز آخر پای تلفن گفت که ممکنه یه هفته ای نتونه تلفن بکنه و خواست که نگران نشم و منتظر تماسش نباشم.هفته ی دوم اسفند شروع شده بود و من به دلیل آرامش نسبی که به دست آورده بودم بیشتر ساعات که در تنهایی خونه میگذروندم خواب بودم.

یازدهم اسفند ماه صبح ساعت نه و نیم بود که احساس کردم کسی به درب هال میکوبه! از جا بلند شدم و رفتم پشت درب هال و گفتم:کیه؟

صدای رضا از پشت در اومد:زن داداش...ببخشید...میشه چند لحظه بیای پایین!...

و بعد صدای پای خودش رو شنیدم که از پله ها پایین می رفت!...دلهره ی عجیبی به دلم افتاد...یعنی چه اتفاقی افتاده؟ نکنه حال مادر امیر بد شده باشه...

از اون حادثه ی چند ماه پیش تا حالا من رضا رو از نزدیک ندیده بودم...حالا چه چیز باعث شده بود که بیاد بالا و از من بخواد پایین برم؟!! چادرم رو از جا لباسی برداشتم و قفل درب هال رو باز کردم رفتم پایین...

درب هال باز بود،همینطور درب راهرو...نگاهی به حیاط انداختم فهمیدم رضا جلوی درب حیاط ایستاده.سرم رو داخل هال کردم و صدا کردم:مامان...مامان...

رضا برگشت و از همون حیاط گفت:زن داداش...لطفاً بیا...! مامان نیست.

چادرم رو مرتب کردم و رفتم به حیاط...جلوی درب حیاط ماشین ارتشی ایستاده بود...دلم فرو ریخت...دستم رو به نرده ها گرفتم،دیدم دو نفر افسر کنار رضا ایستادن و با دیدن من یکیشون سرش رو سریع پایین انداخت...پله ها رو به سختی پایین رفتم و خودم رو به جلوی درب حیاط رسوندم.احساس کردم باید برای امیر اتفاقی افتاده باشه...رضا برگشت به سمت من...چشماش اشک آلود بود...جلوی درب بعد از سلام گفتم:اتفاقی افتاده؟

یکی از همون افسر ها گفت:میشه با ما تشریف بیارید؟...

گفتم:کجا؟

رنگم به شدت پریده بود و تمام بدنم می لرزید...به درب تکیه کردم و گفتم:برای امیر اتفاقی افتاده؟

افسر مربوطه دوباره گفت:شما لطف کنید با ما تشریف بیارید...

بعد رو کرد به رضا و گفت:شما هم بیای بهتره.

برگشتم و با سرعت رفتم طبقه ی بالا سریع یه مقنعه سرم انداختم و چادر مشکی رو سرم کشیدم،قبلا امیر به من گفته بود که اگه روزی اومدن دنبالت مقنعه و چادر یادت نره چون احتمالاً با ماشین ارتش تو رو به بیمارستان میبرن...شاید من بستری باشم...

حرف و صدای امیر توی گوشم می پیچید و سریع از خونه بیرون رفتم،پله ها رو دو تا یکی طی کردم...حالم بد شده بود...دهنم خشک خشک و احساس میکردم تمام بدنم به لرزش افتاده...وقتی بیرون رفتم رضا ماشینش رو روشن کرده و منتظر بود.افسری که منتظر من بود،اشاره به ماشین کرد و گفت:بفرمایید،برادر جناب سرگرد فتحی هم پشت سرما میان.

سوار ماشین ارتش شدم،یکی از اون دو افسر خیلی غمگین به نظر می اومد،جرات هیچ پرسشی نداشتم.یکی از همون دو افسر شروع به صحبت کرد،گنگ شده بودم،حرفاش رو جسته گریخته می فهمیدم و از لا به لای حرفاش اینطور دستگیرم شد که:سه روز پیش امیر به همراه چند نفر سوار یه جیپ ارتشی میشن تا از یک منطقه به منطقه دیگه برن که گویا در راه ماشین مورد اصابت خمپاره دشمن قرار میگیره،دو تا از جنازه ها قابل شناسایی بوده ولی دو تای دیگه نه...

حالا من رو میبردن تا جنازه ی امیرم رو تشخیص بدم...

حالم به قدری بد شده بود که پاهام به شدت می لرزید...خدایا یعنی بازم غم و غصه مال من شد؟...امیر من...یعنی واقعاً کشته شده؟...

وقتی ماشین نگه داشت به سختی از ماشین پیاده شدم و اگه دستم رو به جایی نمی گرفتم قدرت راه رفتن نداشتم سه تا خانم چادری که معلوم بود عضو کادر هستن به طرفم اومدن و من رو به اتاقی بردن،رضا هم اومد و معلوم بود خیلی نگرانه چون دائم در حال راه رفتن بود!

دوباره دو نفر افسر وارد اتاق شدن و از من خواستن که با اونها برم...خواستم از روی صندلی بلند بشم ولی پاهام می لرزید و تعادلم رو از دست دادم...رضا به طرفم اومد بلافاصله گفتم:به من دست نزن!..............پایان قسمت۵۵

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 1/8/1389 - 18:56 - 0 تشکر 244540

رمان((به یادمانده))قسمت56 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پنجاه و ششم

دوباره دو نفر افسر وارد اتاق شدن و از من خواستن که با اونها برم٬خواستم از روی صندلی بلند بشم ولی پاهام میلرزید و تعادلم رو از دست دادم،رضا به طرفم اومد بلافاصله گفتم:به من دست نزن!

دو قدم عقب رفت و ایستاد.سرم گیج می رفت یکی از خانم ها کمک کرد تا بلند بشم،حالت تهوع بهم دست داده بود با هزار زحمت دنبال اون دو افسر رفتم.بالاخره بعد از گذشتن از راهروهایی تو در تو وارد سالن کوچکی شدیم که قفسه قفسه با درب هایی شبیه به یخچال داشت! حدس زدم باید سردخونه باشه...نه...یعنی امیر کشته شده...امکان نداره...نه.

درب یکی از اونها رو باز کردن که داخل اون دو دریچه ی دیگه بود...طبقه ی پایین رو بیرون کشیدن و وقتی رووش رو کنار زدن حالم به هم خورد،صورتش له بود و بیشتر نقاط دیگه هم له شده بود و شدیداً سوخته.

یکی از اون افسرها خیلی مودبانه گفت:خانم فتحی میدونیم خیلی سخته ولی لطفاً خوب نگاه کنید،شما رو جهت آخرین شناسایی به اینجا آوردیم...

دوباره نگاه کردم،تمام اتاق دور سرم می چرخید...ولی اون...امیر من نبود.

این رو مطمئن بودم چون خیلی نحیف و لاغر بود در حالیکه امیر از شونه های پهنی برخوردار بود.گفتم:نه...این شوهر من نیست.

افسری که همراه ما بود به همکارش گفت:حدس ما درسته،اون یکیه...

خدایا ... یعنی باید جنازه ی یک شهید دیگر رو هم ببینم...نه...خدایا...یعنی میشه اونم امیر نباشه؟

کشوی بالایی رو بیرون کشیدن و رویش رو کنار زدن...قسمت اصلی صورتش کاملاً از بین رفته بود،درست هیکلی مثل امیر داشت...ولی...ولی این هم امیر نبود!!! بلافاصله گفتم:نه...اینم شوهر من نیست!...

دو افسر به همدیگه نگاه کردن،یکی از اونها از اتاق بیرون رفت...افسری که در اتاق مونده بود گفت:خانم فتحی شما دچار اشتباه شدید...حق هم دارید...ولی این خود جناب سرگرد فتحی هستن.

در حالیکه دوباره حالت تهوع بهم دست داده بود با هزار زحمت با سر جواب منفی دادم و گفتم:نه...این شوهر من نیست.

افسری که بیرون رفته بود دوباره برگشت با یک کیسه ی پلمپ شده...گفت:خانم فتحی...اینها مدارک جناب سرگرد و وسایل ایشونه...ببینید.

نفسم به سختی بالا می اومد نگاهی به کیسه انداختم،درست بود...پلاک گردن امیر...حلقه ی ازدواجش...ساعتی که بابا بهش هدیه کرده بود و مدارک دیگرش که بیشتر اونها سوخته بود ولی عکسش تا حدودی مشخص بود.دوباره به جسد نگاه کردم و باز گفتم:نه...این امیر نیست.

من اشتباه نمی کردم...جنازه متعلق به امیر نبود...افسری که کیسه به دست داشت بار دیگه از اتاق بیرون رفت.افسری که با من در اتاق مونده بود گفت:روی چه اصلی اینقدر مطمئن میگید که اون جناب سرگرد نیست؟...

افسری که با من در اتاق مونده بود گفت:روی چه اصلی اینقدر مطمئن میگید که اون جناب سرگرد نیست؟

اشکام از چشمم سرازیر شده بود و در حالیکه دستم رو به دیوار تکیه داده بودم تا از افتادنم جلوگیری کنم گفتم:شوهر من همیشه صورتش رو اصلاح میکرد...در حالیکه این...(اشاره کردم به جسد)صورتش مشخصه...در قسمت پایین ریش انبوهی داشته،از طرفی پوستشم تیره اس...

افسر مربوطه نگاهی حاکی از دلسوزی به من کرد و گفت:ولی اجساد تازه نیستن ممکنه در اثر شرایط جوی تغییر رنگ داده باشن،از طرفی ما کاملاً اطمینان داریم که این جسد مربوط به جناب سرگرد...

دست خودم نبود،فریاد کشیدم:میگم این امیر نیست...یعنی نیست...چرا نمی فهمید.

افسری که رفته بود٬این بار به همراه خانمی که روپوش سفید به تن داشت وارد شدن.تمام بدنم شروع کرده بود به لرزیدن،سرم گیج می رفت و پاهام توان ایستادن رو از دست داده بودن.همون خانم شروع کرد به گرفتن فشار خون من...بعد از چند لحظه گفت:جناب سروان...خانم حالشون اصلاً خوب نیست...خانم صدیقی رو صدا کنید کمک کنن ایشون رو ببریم.

در این موقع درب باز شد و رضا داخل اومد،اون رو هم بردن سر کشو هایی که به من نشون داده بودن.خانمی وارد اتاق شد و به همراه همون خانم اولی کمک کردن تا من بلند بشم...صدام به سختی از گلوم خارج میشد فقط تونستم با صدایی ضعیف رضا رو صدا کنم:رضا...

سریع به طرف من اومد و گفت:بله زن داداش؟

در حالیکه دیگه به گریه افتاده بودم،گفتم:تو رو خدا به اونها بگو که من درست میگم!..هیچکدوم از اونها امیر نیستن.

و بعد در حالیکه فوق العاده حالم بد شده بود من رو از اتاق خارج کردن...وقتی از اتاق بیرون می رفتیم یکی از اون دو خانم گفت:با توجه به فشار پایینی که داره احتمالاً شوک عصبی به این روز انداخته اش...

اشکم سرازیر بود و تمام اتاق به دور سرم می چرخید.خانم دیگه ادامه داد:حق داره...طفلکی خیلی جوونه...

من رو روی تخت خوابوندن،پاهام همچنان می لرزید و از کنترلم خارج شده بود...شدیداً احساس سرما می کردم.رویم پتو انداختن و بلافاصله سرمی به دستم وصل شد.چشمام بسته شده بود ولی صداها رو به وضوح می شنیدم...اما قدرت صحبت کردن نداشتم٬شنیدم که خانمی گفت:نه...چیزی داخل سرمش تزریق نکن.

صدای دیگه ای گفت:ولی فشارش خیلی پایینه.

باز صدای اول گفت:ممکنه حامله باشه! بذار اول یه تست خون سریع ازش بگیرم بعد میگم چه چیزی داخل سرمش بریزید..!

با خودم گفتم:امکان نداره...نه...حالا...حاملگی...خدایا...

بعد از یک ساعت که از تزریق سرم می گذشت،آهسته آهسته چشمام باز شد.کسی توی اتاق نبود،تنها روی تخت بودم با سرمی در دستم.چند لحظه بعد همون خانم روپوش سفید اول رو دیدم که وارد اتاق شد و دوباره فشارم رو گرفت،دست روی پیشونیم گذاشت و گفت:خدا رو شکر،بهتری...اگه خدا دوستت نداشت الان بچه اتم مرده بود! ولی به لطف خدا خیلی زود فهمیدم و نذاشتم اشتباهی رخ بده...تقریبا" یک ساعت دیگه سرمت تموم میشه،برادر شوهرت بیرون منتظرته...به خاطر اتفاقی که افتاده متاسفم ولی مراقب خودت باش...هر چی باشه تو الان یه یادگاری از شوهرت در شکم داری...سعی کن به خاطر اون کوچولو هم شده مواظب خودت باشی.

گریه ام گرفت و رویم رو برگردوندم...باورم نمیشد.دستم رو گرفت و به آرومی نوازشی داد و گفت:اگه خودش شهید شده در عوض یه یادگاری برات به جا گذاشته...

سرم رو برگردوندم به طرفش،نگاهی بهش کردم و گفتم:ولی شوهر من نمرده...هیچکدوم از اون جنازه ها متعلق به شوهر من نیست!

در حالیکه داشت سرعت تزریق سرم رو تنظیم می کرد گفت:صبور باش...خدا انشالله بهت صبر میده...ولی شناسایی اون مورد تایید قرار گرفته حتی برادر شوهرتم این رو تایید کرد...

با دست جلوی صورتم رو گرفتم و شروع به گریه کردم...خدایا چرا اینا نمیخوان بفهمن که من در شناسایی شوهرم هیچ اشتباهی نمیکنم...اون رضای احمق چرا این رو نمیفهمه...ای خدا...به کی بگم که همه ی اینها در اشتباهن...

بعد از یک ساعت سرمم تموم شد.وقتی از تخت خواستم بیام پایین رضا خواست کمکم کنه...چنان نفرتی ازش پیدا کرده بودم که وصف ناشدنی بود...گفتم:برو عقب...به من نزدیک نشو...خودم میتونم.

عقب رفت و خیلی آروم گفت:فقط می خواستم کمکت کنم...

چادرم رو مرتب کردم و گفتم:احتیاجی نیست...چطور تونستی به دروغ تایید کنی که اون جنازه ی امیر...

گریه اش گرفت و گفت:زن دادش شما حالت خوب نیست...به خدا جنازه ی امیر بود...

اشکام رو پاک کردم و گفتم:خفه شو...

رضا هم دیگه حرفی نزد.دوباره من رو با ماشین ارتش به خونه برگردوندن...به محض اینکه از ماشین پیاده شدم متوجه ی ازدحام جمعیتی از همسایه ها در حیاط شدم و وقتی وارد شدم،فهمیدم رضا موضوع رو تلفنی به مادرش اطلاع داده...

خدایا چه قیامتی در حیاط بر پا بود...این جمعیت برای چی اومده بودن؟!!...امیر من که نمرده...چرا همه تا من رو میبینن گریه سر میدن!!؟ ای خدا این چه محشریه که به پا شده...مادر امیر چرا به سر و کله اش میکوبه...نکنه واقعاً امیر مرده و من عقلم رو از دست دادم؟!! خدایا چرا من هیچ چیز رو نمیفهمم؟ ای وای چرا این جمعیت همه برای من نا آشنا هستن؟!!...این همه پرچم مشکی کجا بوده!!؟...چه کسی به اونها اجازه داده امیر من رو مرده فرض کنن!!؟...من که میدونم اون نمرده...

جیغی با تمام وجودم کشیدم و گفتم:نه...خدایا...نه...

و دیگه هیچ چیز نفهمیدم...وقتی چشم باز کردم صدای صوت قرآن رو میشنیدم درب اتاق باز شد و خاله زهره اومد داخل..........

ادامه دارد....پایان قسمت56

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 2/8/1389 - 10:44 - 0 تشکر 244643

رمان((به یادمانده))قسمت57 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پنجاه و هفت

جیغی با تمام وجودم کشیدم و گفتم:نه...خدایا...نه...

و دیگه هیچ چیز نفهمیدم.وقتی چشم باز کردم صدای صوت قرآن رو می شنیدم درب اتاق باز شد و خاله زهره اومد داخل.خدایا پس بالاخره یه چهره ی آشنا دیدم،اومد به طرفم و من رو بغل کرد،زدم زیر گریه و گفتم:خاله به خدا امیر نمرده...امیر زنده اس...

خاله زهره در حالیکه من رو در بغل می فشرد و گریه میکرد گفت:الهی خاله قربونت بشه، صبور باش...صبور باش خاله...

ای وای خدایا خاله زهره هم حرف من رو باور نمیکنه! چرا همه فکر میکنن من دچار شوک و حمله عصبی شدم و پرت و پلا میگم؟!!!

خونه ی مادر امیر بی نهایت شلوغ شده بود و بیشتر خانمها برای دیدن من یا مادر امیر٬گویا از هم سبقت میگرفتن...ولی چیزی که از همه بیشتر عصبیم کرده بود این بود که افرادی می اومدن و به جای تسلیت از کلمه ی تبریک استفاده میکردن!!!! امیر من که زنده بود ولی بر فرض هم اگه شهید شده بود،من معنای تبریک اونها رو نمی فهمیدم!...هر کسی که وارد می شد برای تسلای خاطر دل من حرفی میزد که بیشتر باعث عصبانیت من می شد و تمام این موارد سبب میشد که فشار شدیدی رو تحمل کنم،با توجه به اینکه چندین بار از دهان من شنیده شده بود که امیر نمرده،کم کم پچ پچ ها و شایعات رو در اطراف خودم حس می کردم که با دلسوزی به همدیگه میگفتن:طفلک دچار شوک شده،خدا کنه عقلش ناقص نشه...خوب حق داره خیلی جوونه...طفلکی رو بردن برای دیدن جنازه...خوب هر کی دیگه هم باشه به همین روز می افته...آخی بیچاره ببین چه از سر بدبختی به جمعیت نگاه میکنه...و...

اون شب رو به هر جون کندنی بود در اون جو و محیط خفقان آور به صبح رسوندم اما فردای اون روز وقتی جنازه ی مورد نظر رو به محل آوردن که همراه اون بسیاری از نظامیان و افسران و حتی خلبانها نیز حضور داشتن،حسابی حالم خراب شد...چرا که در میون تمام اون نظامیان جای امیر خالی بود،هر چی با چشم دنبالش میگشتم اون رو پیدا نمیکردم...هر لحظه که نظامی جدیدی وارد جمع میشد خیال می کردم امیر اومده ولی افسوس که در تمام موارد اشتباه می کردم...

جسد شهید مورد نظر رو که همه فکر میکردن امیر باشه٬با شکوه و جلال خاصی تشیع شد و اون رو در قطعه ی شهدای بهشت زهرا به خاک سپردن اما زمانیکه اعلامیه ها و پارچه نوشته ها رو جهت تسلیت شهادت امیر به همراه عکس اون دیدم از خود بی خود شدم و اونقدر جیغ کشیدم که از حال رفتم...

وقتی به هوش اومدم خاله زهره به صورتم آب می پاشید و یکی دیگه شربت گلاب در دهنم می ریخت.شنیدم که خاله زهره گفت:باز جای شکرش باقیه که بچه نداره یا حامله نیست...اگه اینطور بود که حتماً تا حالا سر بچه یا خودش بلایی اومده بود...

یکباره به یاد تشخیص آزمایش خونم در روز گذشته افتادم و اینکه به من گفته بودن باردارم! صداش رو در نیاوردم،چرا که تصمیم داشتم این خبر رو به امیر،فقط به امیر بگم چون مطمئن بودم اون نمرده و کسی که به نام اون دفن شد امیر من نبود.

مراسم عزاداری به سرعت سپری میشد و کم کم مهمونها بعد از یک هفته از تعدادشون کاسته میشد،خاله زهره موقع خداحافظی خیلی اصرار داشت که وقتی سرم خلوت شد به خونه ی اونها برم.بعد گذشت بیش از یک هفته خونه کاملاً خلوت شده بود،رضا اصلاً جلوی چشم من نمی اومد و خود منم بیشتر اوقاتم رو در طبقه ی بالا میگذروندم و احیاناً اگه خریدی هم داشتم روی کاغذی یادداشت میکردم و همه رو به مغازه ی سر کوچه تحویل میدادم،آقا داود صاحب مغازه سر کوچه هم زحمت میکشید همه رو تهیه می کرد و بعد توسط پسرش مجتبی که 12 سال داشت اونها رو برام می فرستاد...پایین هم اصلاً نمی رفتم چون از ضجه های مادر امیر بیزار بودم و هربار که بهش می گفتم امیر برمیگرده عصبی می شد و جیغ و فریاد راه مینداخت و به من لقب دیوونه میداد...در طول روزها بیشتر مواقع فشارم پایین بود که میتونستم تشخیص بدم مربوط به شرایط جسمی جدیدمه،لحظاتی که دچار تهوع می شدم برای اینکه صدام پایین نره درب اتاق خواب رو میبستم و در همون اتاق شروع به عق زدن میکردم و آخر سر با حالتی زار در حالیکه دیگه رمقی در من باقی نمونده بود از اتاق بیرون می اومدم و صورتم رو می شستم...خدایا یعنی چه اتفاقی برای امیر افتاده بود که به تهران نمی اومد و یا اینکه اون رو پیدا نمیکردن؟ اصلاً مدارکش و انگشترش و ساعتش در دست اون خدا بیامرز چیکار میکرده؟ اگه اونم به گفته ی اونها در اون ماشین بوده پس حتماً زمان اصابت خمپاره توی ماشین حضور نداشته...پس کجا بوده؟...چه اتفاقی براش افتاده بوده؟ حالا کجاس؟ چرا به تهران نمیاد؟ چرا اصلاً هیچ خبری از خودش به ما نمیده؟..تمام این سوالات هر روز در ذهنم تکرار میشد،گاهی ساعت ها کنج خونه می نشستم و به این مسائل فکر میکردم،تصور می کردم که امیر زخمی در گوشه ای افتاده و احتیاج به کمک داره و یا اینکه می دیدم در نقطه ای دور در اثر صدمات ناشی از خمپاره در اثر خونریزی جون داده...در جایی دیگه می دیدم اون رو اسیر گرفتن و زیر ضربات مشت و لگد عراقیهاس...خدایا به مرحله ی جنون رسیده بودم...من میدونستم و مطمئن بودم که کسی رو که به نام امیر دفن کردن امیر من نبود!!!

مراسم چهلم اون خدا بیامرز هم گذشت و بعد از یک هفته از چهلم بود که مادر امیر من رو صدا کرد...درست ساعتی قبل کمی حالم بد شده بود و اصلاً حوصله ی رفتن به طبقه ی پایین رو نداشتم اما به طور مکرر صدام میکرد و به ناچار چادر رو روی سرم انداختم و به طبقه ی پایین رفتم.

رضا هنوز از دانشگاه بر نگشته بود.

مادر امیر یک لیوان آب پرتقال برام گرفت که با شکر قاطی کرد و جلوم گذاشت...با اینکه در ابتدا میلی نداشتم ولی وقتی خوردم خیلی بهم مزه کرد،مادر امیر بعد از یکسری اشک ریختن و خاطراتی از امیر تعریف کردن من رو متوجه این موضوع کرد که میخواد حرف دیگه ای بزنه و اینها همه مقدماتی خواهد بود برحرف اصلی اون...

کم کم داشت حوصله ام سر می رفت،کلاً در این سه سال که عروس این خانواده شده بودم هم صحبتی با اون زیاد برام جالب نبود و از اونجایی که خود امیرم اجازه نمیداد زیاد از خونه خارج بشم در نتیجه زیاد با مادرش در این مدت همکلام نشده بودم.بعد از هزار جور مقدمه چینی حرفش رو اینطور ادامه داد:میدونم افسانه جون برات خیلی سخته که در این سن بخوای بیوه زندگی کنی...

چشمام گرد شد و گوشام تیزتر از حد معمول...خیلی دلم می خواست بدونم آخر حرفش چه خواهد بود چرا که احساس چندان خوبی از حرفاش نداشتم و حس می کردم در پایان چیزی خواهم شنید که خیلی برام سنگینه...ادامه داد:من که چهل سال داشتم و شوهرم عمرش رو داد به شما،سختیهای فراوونی کشیدم حالا چه برسه به تو که فقط بیست و یک سال زندگی کردی و هنوز اول راهی...میدونی گفتن این حرفا برای من خیلی سخته ولی حقیقتیه که همه میدونن و همه هم گفتن که تو...هم خیلی جوونی...هم خیلی قشنگ...پس مسلماً زندگیت به این صورت باقی نخواهد موند!...همه به من گفتن که خودم قبل از اینکه هر اتفاقی بیفته با تو صحبت کنم و بگم که ازدواج مجدد حق توئه...

خیره خیره نگاه مامان می کردم...اون چی میگفت..؟ اصلاً چی میخواست؟..من که مطمئنم امیر زنده اس و اصلاً در مدت این چهل و چند روز که گذشته حتی یک بارم تصور نکردم که امیر مرده باشه...حالا چطور میتونستم تحمل شنیدن این حرفها رو داشته باشم و سکوت کنم...؟! مامان دوباره دنباله ی حرفش رو گرفت:قشنگی و خانومی تو غیر قابل انکاره و من مطمئنم که اگه روزی از اینجا برگردی خونه ی پدریت سیل خواستگارها به خونه ی پدریت روونه میشه...اما چیزی که هست و باید تو بدونی اینه که طبقه ی بالای این خونه مال توئه و هیچ کس حق تصرف اون رو نداره...حالا که امیر نیست تو بهترین یادگار امیری٬ولی این بی انصافیه اگه من بخوام ازت که تا آخر عمر به همین صورت در این خونه بمونی..! پس من میدونم که ازدواج و تشکیل زندگی مجدد و امید به آینده حق توئه...اما چیزی که هست و باید به تو بگم اینه که...البته شایدم خودت بدونی!..اینکه...رضا تو رو دوست داره...

خواستم از جام بلند بشم که با یک دست روی پام فشار آورد و گفت:بنشین و بذار حرفم رو بزنم...

حسابی کلافه شده بودم و از اینکه کار داشت به جایی می رسید که پیش بینی میکردم و مطمئن بودم عنان اختیار از دستم خارج خواهد شد عذاب میکشیدم.در حالیکه چاییش رو سر می کشید دوباره گفت:رضا خیلی دوستت داره و قسم خورده که اگه تو رضایت بدی از دل و جون برات مایه میذاره...حالا که دیر یا زود تو ازدواج میکنی...پس چی از این بهتر که با رضا ازدواج کنی...هم توی این خونه تا آخر عمر موندگار میشی و هم اینکه غریبه ای بالای سرت نمیاد و ثالثاً این که رضا واقعاً تو رو میخواد...

صدای درب راهرو بلند شد.مامان گفت:خودش از دانشگاه اومد و میخواد با تو صحبت کنه...

از جام بلند شدم و در حالیکه چادرم رو مرتب میکردم قبل از اینکه درب هال باز بشه به مامان گفتم:این مسئله امکان نداره...این پنبه رو از گوشتون بیرون بیارید...من با رضا اصلاً حرفی نخواهم زد و اجازه هم نمیدم که با من صحبتی بکنه...من نه با رضا و نه با هیچ کس دیگه ازدواج نخواهم کرد...

به سمت درب هال رفتم و به محض اینکه دست بردم درب رو باز کنم...رضا درب رو باز کرد.بدون اینکه جواب سلامش رو بدم با شتاب از کنارش رد شدم٬ولی دنبالم اومد و خیلی سریعتر از من توی پله ها،یه پله بالاتر از من قرار گرفت و یه دستش رو به دیوار و دست دیگه اش رو به نرده گرفت به گونه ای که کاملاً راه رو به من سد کرد و گفت:چی شده؟

در حالیکه اصلا ً دلم نمیخواست به صورتش نگاه کنم گفتم:برو کنار...

گفت:آخه چی شده؟

فریاد کشیدم:برو کنار...میخوام برم بالا...

مادر امیر سرش رو از درب هال بیرون آورد و گفت:رضا٬مادر...عصبی شده...بذار راحت باشه...

بلافاصله رضا نگاه کوتاهی به مادرش کرد٬فهمیدم مادرش با اشاره چیزی بهش گفت،رضا گفت:شما برو توو...من خودم با افسانه صحبت می کنم...

در حالیکه گریه ام گرفته بود گفتم:من صحبتی ندارم...از کی تا حالا من افسانه شدم برای تو؟..دیگه زن داداش نیستم؟!

خواست دستم رو بگیره ولی بلافاصله دو پله پایین اومدم و دوباره گفتم:تو حق نداری دست من رو بگیری!..گفتم از سر راهم برو کنار میخوام برم خونه ی خودم.

رضا یه پله پایین اومد و در حالیکه صداش خیلی آروم بود گفت:گوش کن افسانه...به خدا...به ارواح خاک بابام...به ارواح خاک امیر...دوستت دارم.

فریاد کشیدم:تو غلط میکنی...

برگشتم که به سمت حیاط برم...بلافاصله بازوم رو گرفت،با شتابی که اصلاً تا به حال در خودم ندیده بودم بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:مگه نگفتم حق نداری دست من رو بگیری...

به طرفم اومد و گفت:افسانه به قرآن دوستت دارم...به خدا قسم قصد بد ندارم...میخوام زنم بشی...

دیگه صدام همراه با جیغ و گریه بود گفتم:تو بیجا می کنی...امیر زنده اس...تو چطور جرات میکنی؟................

ادامه دارد.........پایان قسمت57

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
فعالترین ها در هفته گذشته
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.