• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 19309)
يکشنبه 10/5/1389 - 0:54 -0 تشکر 216915
رمان((به یاد مانده))-شادی داودی

داستان دنباله دار قسمت اول

به نام یگانه آفریننده ی هستی بخش

این حکایتی است نه چندان شیرین از زندگی دختری که با عشق زندگی کرد و لحظاتش دستخوش حوادثی گشت که در این دیار کهن بسیاری از دختران و زنان شیردل در دو دهه ی اخیر گرفتار آن گشتند .

سکوت کردند و تنها خداوند وضع حال دل ایشان را دید و گریست !

زنانی که در سخت ترین لحظات زندگی به غیر از خدای خویش هیچ یاوری نداشته اند و تنها صدای قلب تپنده ی آنها را ایزد یکتا شنید !

این داستان با تمام فراز و نشیب هایش و تمام کاستی ها و کمبودهایش تقدیم می شود به تمام شیر زنان و نیکو خصلتان این دیار که در هیچ کجا یادی از آنها و غم دل آنها نشد .

آنان ماندند و گریستند و خدای خویش را فریاد کردند باشد این وقایع مرهمی نه چندان مفید باشد بر دل سوخته و تنهای ایشان .... .

هرگونه تشابه اسمی کاملاً تصادفی می باشد .


قسمت اول

 

صدای رعد و برق وحشتناکی من را از حال خودم خارج کرد ساعتها بود که در اتاقم نشسته بودم و مشغول خواندن درس زست شناسی بودم .

عجب اشتباهی کردم رشته تجربی را انتخاب کردم دائماً باید می خواندم آنهم چی درس سخت زیست شناسی را آخه بالاخره بعد از چند سال انقلاب فرهنگی شانس به من رو آورده بود و برابر با فارغ التحصیلی من از دبیرستان اجازه ی شرکت در کنکور و باز شدن دانشگاه ها داده شده بود .

پس باید تمام سعی خودم را می کردم چرا که از ابتدای ورود به دبیرستان رویای رفتن به دانشگاه را در سرم داشتم .

منزل ما در خیابان گرگان بود یک خانه دو طبقه قدیمی اما زیبا و پراز محبت پدرم کارمند بانک بود و مادرم بازنشسته آموزش و پرورش ؛ دو خواهر دیگر هم داشتم که البته هر دو ازدواج کرده بودند و از ایران به همراه همسرانشان در همان شروع انقلابات رفته بودند و این بزرگترین دغدغه ی مامانم بود که دائم یا در حال اشک ریختن بود و یا در تکاپوی تهیه ی مایحتاج غیر ضروری برای آنها !

گاه دچار شک می شدم که نکند مرا فراموش کرده است چون اورا نسبت به خودم بی تفاوت می دیدم !

بیچاره پدرم هم شده بود هم غصه ی مامان دائم وقتی در منزل بود او را دلداری می داد و می گفت نگران وضع و حال آنها نباشد اما افسوس که مامان گوشش به این حرف ها بدهکار نبود .

پدرم حق داشت آخه خواهرهایم اصلاً دچار بحران نبودند بلکه زندگی آرام و بی دردسری داشتند و چون هردو در یکجا زندگی می کردند غم غربت هم زیاد اذیتشان نمی کرد .

اما هرچه باشد مامان خیلی دلتنگ آنها بود و پدر نیز این وسط غصه دار مامان !

باران شدیدی شروع به باریدن کرد

از جام بلند شدم و رفتم جلوی پنجره دانه های باران آنقدر درشت بود که تا حالا در عمرم این باران را ندیده بودم !

همیشه از روزهای جمعه بخصوص عصرهایش بیزار بودم ولی به هر حال باید سپری می شد ، فردا قرار بود از بخش اول و دوم زیست امتحان بدیم و من تقریباً نزدیک به یک ساعت بود که فقط به یک صفحه از کتاب خیره شده بودم و اگر صدای رعدوبرق مرا به خودم نمی آورد باز هم این حالت ادامه پیدا می کرد .

با بخار دهنم شیشه اتاقم را مات کردم و روی آن عکس یک دلقک کشیدم که داشت بهم می خندید منهم یک زبان برایش در آوردم برگشتم سر کتابم تا ادامه درسم را مطالعه کنم که مامان از طبقه پایین صدایم کرد : افسانه ، افسانه؛ بیا پایین مادر عصرونه حاضره !

تازه احساس گرسنگی کردم مثل این بود که خدا می خواست با این رفتار مادرم بهم ثابت کند که نه بابا مامان ته تاقارش رو فراموش نکرده !

دوباره بلند شدم اومدم از در برم بیرون که چشمم به عکس پروانه و فرزانه افتاد در حالیکه همدیگررو بغل کرده بودند می خندیدند جلو رفتم و از روی قاب شیشه ای صورت هر دو را بوسیدم و گفتم:

بی معرفت ها آخه نگفتید من بیچاره و تنها چی کار کنم ؟

از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین اومدم دیدم پدر داره مثل همیشه روزنامه می خونه و اخبار جنگ را دنبال می کند و به طور همزمان اخبار تلویزیون را هم نمی گذارد از دستش دربره .

همیشه سر این موضوع سر به سرش می گذاشتم و می گفتم : بابا نکنه هر روز صبح اخبار روز گذشته را امتحان می دی که این قدر دقیق آن را دنبال می کنی ، بابا هر دو کانال یک خبر داره ، مگر مجبوری اخبار هر دو کانال رو مو بمو ولو تکراری دنبال کنی ؟

ولی او با خنده می گفت : افسانه جان درسته که پیرم و نمی تونم کاری بکنم ولی لااقل با مطلع بودن از اخبار و حملات عراق می تونم دعا و نذر و نیاز کنم که جوانها کمتر به خاک و خون کشیده بشوند !

جلو رفتم دستم رو کردم تو موههای جو گندمی پرپشتش و گفتم : بابا خوب گوش کن ، تکرارش 1 ساعت دیگه کانال دو خلاصه ی اونم نیمه شب قبل از پایان برنامه ها .

مامان گفت : ول کن دختر مگه صدای به این کمی تلویزیون هم مزاحم درست می شه دیگه از این کمتر که نمیشنوه !

گفتم: مامان چی میگی؟ مگه من شکایتی کردم با بابا شوخی می کنم !

مامان گفت : خوبه دیگه بیا آشپزخونه عصرونت رو بخور

رفتم آشپزخانه دیدم مامان نون و پنیر و خیار آماده کرده آخ چقدر دوست داشتم

لپای توپولش رو گرفتم و یک ماچ محکم کردمش گفتم : قربون مامان مهربونم که هنوزم دوستم داره !

چشمهای سبزش و ریز کرد ، نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت : یعنی چی ؟ مگه شک داشتی ؟

بعد صندلی رو کشید و نشست یک دستش رو زیر چونه اش قرار داد و در حالیکه با چنگال خیار ها را جابجا می کرد گفت : آخ چقدر خوب بود الان پروانه و فرزانه اینجا بودن !

الهی براشون بمیرم ، تو اون غربت چه میکنن؟ بعد با دست دیگه اش یک گوشه رومیزی رو گرفت و اشکهایش رو پاک کرد .

من بدبخت که تازه اولین لقمه رو تو دهنم گذاشته بودم هاج و واج به چشمهای پر از اشک مامان نگاه کردم دیگه مگه می تونستم اون مثلاً عصرونه رو بخورم ، کوفت و زهر مارم شد ،

بلند شدم ،

مامان که متوجه شد دوباره حالم رو حسابی گرفته تندتند اشکهاشو پاک کرد گفت : بخدا دیگه گریه نمی کنم قول میدم بشین مادر مردم از بس درودیوار رو نگاه کردم و تو بالا موندی ! بشین الهی قوربونت برم .

بشین مادر عصرونه ات و بخور .

با عصبانیت گفتم : مرسی صرف شد مامان عزیزم !!!

بعد هم از آشپزخانه بیرون رفتم و به سمت پله ها حرکت کردم .

پدرم گفت : باز چی شد ؟ مهین ، مهین نتونستی یک ساعت خودت رو کنترل کنی این دختر لااقل عصرونه اش رو بخوره ؟!!

آخر چقدر بگم والله ، بالله ، اونها اونجا خوشن همه چی هم گیرشون میاد !

این من و این افسانه بیچاره اس که از دست تو آرامش گیرمون نمی آد !!

آخه خانوم بسه دیگه !

مامان در حالیکه یک لقمه بزرگ نون و پنیرو گوجه برای من گرفته بود و دنبال من از پله ها بالامی آمد گفت: خاک بر سر من کنن که یک غم خوار هم ندارم دردم روبه کی بگم .

بعد در حالیکه منرو با یک دستش نگه می داشت گفت : بگیر ، بگیر برو تو اتاقت بخور، الهی من بمیرم که با این وضعم تو رو هم عاصی کردم !

نگاهی بهش کردم چشمهای سبزش پر از اشک بود زیبایی رنگ آنها را صد برابر کرده بود ساندویچ را از دستش گرفتم و بوسیدمش اما برای اینکه زیاد مجال گریه مجدد بهش ندم زود از پله ها بالا رفتم و به اتاقم وارد شدم .

شروع کردم به گاز زدن از ساندویچ و در همین حال کتاب زیست رو ورق می زدم بیشتر مطالب را جسته گریخته بلد بودم و فکرم خیلی نگران امتحان فردا نبود .

خوب که به کتاب دقت کردم حدوداً 11 صفحه را خوب بلد نبودم که ترجیح دادم آنرا فردا صبح زود بعد از نماز صبح بخوانم .

کتاب رو بستم و دوباره پشت پنجره رفتم حالا بارون ریز اما شدید تر شده بود مثل اینکه آسمون از دست بعضی ها خیلی دلش پربود و می خواست همین امشب تمام عقده های دلش رو خالی کنه !

لرزش رو در بدنم حس کردم و تازه فهمیدم که سرمای پاییزواقعاً خودش را نشان داده ، از پشت پنجره کنار رفتم روی تخت نشستم و بقیه ساندویچ رو خوردم .

خورده های نون رو که روی روتختی ریخته بود جمع کردم و آنرا در سطل اتاقم ریختم جلوی آینه ایستادم ، خنده ام گرفت مهناز هم کلاسی من راست می گفت که من یک دختر بی تفاوت نسبت به همه چیز هستم ! آخه با دیدن خودم تو آینه متوجه صدق گفته اش شدم !

موهای بلندم را که از صبح بیدار شده بودم حتی شانه نکرده بودم و همه دورم ریخته بود یک بلیز گشاد هم تنم بود که بیشتر منرا شبیه دختران تناردیه در داستان بینوایان کرده بود .

یادم اومد مهناز همیشه برای حالت دادن به ابروهایش دو انگشت اشاره اش را تفی می کرد و آنها را به ابروهایش می کشید ، در حالی که خنده ام گرفته بود کار اورا تکرار کردم ،

واقعاً جالب بود با کمی آب دهن ابروهایم چه حالت خوبی به خودش گرفت ، کمی هم لبام رو خیس کردم تا به قول مهناز برق خاصی بگیره .

خیلی خنده دار بود کارهایی که همیشه از نظر من جلف بازی بود حالا توجه مرا جلب کرده بود ، لباسم را محکم به تنم چسبوندم تازه فهمیدم که من فقط صورتم شبیه مامان است و اندامم درست مثل بابا کشیده و متناسب است تعجب کردم که چرا تا حالا به این قضیه پی نبردم ؟...........پایان قسمت اول

 

داستان دنباله دار قسمت دوم

آره درسته من فقط چهره ام و پری صورتم شبیه مامان بود و کشیدگی قد و اندامم کاملاً به پدر شبیه بود . خنده ام گرفت به یاد حرفهای مهناز افتادم که می گفت تو با این چهره و قد و هیکل اگر فقط  یکذره به خودت برسی همه ی شهر را دنبال خودت می اندازی ! به ساعت نگاه کردم تقریباً نزدیک 8 بود و من حدود یک ساعت و نیم رو بی خود از دست داده بودم آنهم بی جهت و فقط برای تایید قیافه و اندامم جلوی آینه !! از خودم بدم اومد چه قدر باید بیکار شده باشم که به این مهملات توجه نشون دادم ! از اتاق بیرون رفتم و به طبقه پایین که رسیدم یکراست برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم مامان و بابا هر دو سرنماز بودند بابا در حال فرستادن صلوات با تسبیح بود و مامان هنوز نمازش تمام نشده بود .چادر نماز سفیدش رو که سر میکرد درست مثل فرشته ها میشد آنقدر که بی اختیار کنار سجاده اش می نشستم  و به صورت مهربون و آوای ملکوتی نمازش گوش می کردم .اما امشب فقط به نگاهی کوتاه دلخوش کردم و خیلی سریع وارد دستشویی شدم و شروع به گرفتن وضو کردم ، از دستشویی که بیرون اومدم بابا جانمازش رو جمع می کرد . بهش گفتم : بابا یادت که نرفت منرا دعا کنی ؟

خندید، مثل همیشه عاشقانه نگاهی به من کرد و گفت : برو دختر این تویی که ممکن به اقتضای سنت فراموشی بهت دست بده من هنوز جوونم و برای دختر کوچیکم هزار آرزو دارم ، پس مطمئن باش !

خندیدم جلو رفتم و گفتم : الهی قربونت بشم آخه من فقط بعد از خدا امیدم به دعا های شماس، مامان که اصلاً با این همه گرفتاری و غصه و سرگرمی ترشی درست کردن و مربا درست کردن و سبزی خشک کردن برای پروانه و فرزانه اصلاً منو یاد نداره!!

در این موقع مامان سلام نمازش را گفت و بعد جعبه دستمال کاغذی که کنارش بود رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:پدر سوخته حالا دیگه پشت من پیش بابات حرف می زنی؟ باشه باشه یک روز مادر میشی می فهمی که همه ی بچه ها چقدر برای پدرو مادرعزیزن .

خندیدم و گفتم : الهی فدای مامان توپولم بشم منکه نگفتم فراموشم کردی فقط گفتم وقت نداری .

مامان صدایش را که با شوخی همراه بود بلند کرد و گفت : باز حرفه خودشو می زنه!

و من که دیدم اگه یک ذره دیگه لوس بازی کنم اوضاع ممکنه خراب بشه بلند شدم تا از پله ها بالابرم .مامان گفت : شام حاضره  نمازت رو زود بخون بیا شام بخور .گفتم: مامان من سیرم می خوام بعد از نماز زود بخوابم فردا بعد از نمازصبح باید بقیه درسام رو مرور کنم .

بابا گفت : بدون شام می خواهی بخوابی ؟ گفتم : بخدا سیرم ، آخه مامان ساندویچی که درست کرده بود خیلی بزرگ بود .

دیگه منتظر نشدم اصرار ها را بشنوم با عجله به اتاقم رفتم ، جا نمازم رو پهن کردم و چادرنماز رو سرم انداختم ، چقدر احساس سبکی می کردم وقتی می خواستم نماز بخونم ، بخصوص که چراغ اتاق رو هم خاموش می کردم و فقط نور چراغ برق خیابان به اتاقم می اومد وصدای بارون بود که شنیده می شد . نماز مغرب رو که تموم کردم یکدفعه دلم یک جوری شد احساس کردم صدای بارون داره با من حرف می زنه میگه بخواه ، بخواه ، هرچی می خوای حالا بخواه ! دست هام رو بالا بردم برای اولین بار بود که اینجوری عاجزانه التماسش می کردم ، ترسیده بودم نمیدونم از چی ولی اشکهام بود که سرازیر می شد فقط صدای التماسم بود که بلند بود و دستهای نیازم به درگاه اون دراز شده بود . دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم.......

 

دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم : خدای من خودت می دونی که چقدر تنها هستم و فقط امیدوارم که کاری نکنم که شرمنده پدرو مادرم بشم .خدایا کمکم کن که رشته ی مورد علاقه ام را در دانشگاه قبول بشم . همین و همین .... به هق هق افتاده بودم ، حالت عجیبی بود از این دعا ترسیدم فکر کردم دارم برای خدا حکم تعیین می کنم !!شروع کردم به عذر خواهی مثل این بود که خدارو حس می کردم ، انگار پیشم بود خیلی نزدیک ، خیلی خیلی نزدیک !گفتم : خدایا هرچی رضای تو باشه منم به همون راضی ام ، چیز زیادی نمی خوام فقط درمونده ام نکن ، خدایا تورو به حقانیت وجودت قسم میدم که هیچ وقت به حال خودم رهایم نکن ، هرچی صلاح در اون هست همون رو برام مقدر کن ، ولی خدایا تو را قسم میدم حالا که تو دنیای مادی تنها و بی همزبونم تو دنیای معنویت همیشه پشتم باش و از خودت نا امید نکن .... .در اتاقم باز شد و همزمان چراغ روشن شد . با عجله سرم رو برگردوندم ، بابا بود .با تعجب نگاهم می کرد ، نگاهی که هزار سوال در آن بود . اومد تو اتاق و در رو بست ، روی تخت نشست ، زانوهاش رو میدیدم و دستهای مهربونش رو که به هم مالیده می شدن . می دونستم خیلی ترسیده چون من هیچ وقت اینطوری گریه نکرده بودم ! خودم هم تعجب می کردم که چرا این حالت بهم دست داده ! صدای مهربونش تو اتاق پیچید : افسانه، بابا چیه؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده ؟

انگار منتظر چنین سوالی بودم سرم رو روی زانوهاش گذاشتم و باز گریه کردم ، گریه ای عجیب انگار اتفاقی افتاده که مصیبت بزرگی است و من رو به این حال انداخته . دست مهربونش رو روی سرم حس کردم . گفتم: بابا می ترسم ، می ترسم !! از فردا از روزهای نیومده ! از اینکه در دانشگاه قبول نشم ! از اینکه اگر قبول نشم چی میشه ؟ چه کار باید بکنم ؟ چی در انتظارم است ؟ از آینده ، از آینده می ترسم !!!

سرم را بوسید از روی تخت اومد پایین رو زمین کنارم نشست.با صدایی که همیشه برای من بهترین آرامش بخش بود گفت: مگه تو از زندگی چی میخوای؟ وحشت مال کسی است که بداند چیزی را که می خواهد دور از دسترس است و خودش ناتوان.نکنه چیزی رو که می خوای بهش برسی خیلی دور از واقعیته ؟ یا خودت خیلی ضعیفی؟

گفتم: نه بابا هیچ کدوم ، ولی من از وقایع پیشبینی نشده می ترسم!

دوباره لبخند پر امیدو قشنگی به صورتش نشست و گفت :مگه توتاحالا دیدی کسی با تقدیروسرنوشتش بجنگه؟!!تو که به خدا ایمان داری پس باید تسلیم محض اراده ی او باشی خودت را به خدا بسپاری و ترس به دلت راه نده چون خدای مهربون برای هیچ کدوم از بنده هاش نه بد می خواد نه سخت می خواد و اصلا ًراهی روبه بنده اش نشون نمیده که اون بیچاره وا بمونه.سعی کن شناختت رو نسبت به خدا بیشتر کنی!

بعد از جایش بلند شد به طرف در رفت چراغ را خاموش کرد و مرا به حال خودم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.نگاهی به نور چراغ خیابان کردم و صدای ریزش باران کمی آرامم کرد، بلند شدم و نماز عشاء را خوندم ؛ بعد از نماز نگاهی به ساعت کردم خیلی خسته بودم آروم زیر پتو خزیدم و چشمامو بستم و در رویای شیرین قبولی دانشگاه به خواب رفتم.صبح بر خلاف انتظار دیر بیدار شدم مامان هم مرا بیدار نکرده بود به ساعت نگاه کردم6:45 دقیقه را نشان می داد و من فقط نیم ساعت وقت داشتم که هم صبحانه بخورم و هم آماده بشم برای رفتن به مدرسه!با عصبانیت از تخت بیرون پریدم و با عجله به طبقه پایین رفتم بابا داشت صبحانه میخورد ؛ مامان تا مرا دید گفت:درسهات رو خوندی؟

گفتم : کدوم درس ؟! خواب موندم دیشب یادم رفت ساعت کوک کنم حتی نماز صبح هم قضا شد!

تند تند صورتم را در همون آشپزخانه شستم ، و بااینکه خیلی گرسنه بودم صبحانه مختصری خوردم.مامان در حالیکه چای دوباره ای برای پدرمی ریخت گفت:حالا مگه چی شده؟فدای سرت که دیرشده بابا میرسونت .

در حالیکه آخرین لقمه را تند تند می جویدم گفتم : به مدرسه به موقع میرسم مهم این است که مطالب درسی ام را بخونم ؛ وای خاک برسرم امتحان لعنتی رو چی کارکنم؟!

بابا مثل همیشه خونسرد و متین گفت :منکه صدبار گفتم از صفر تا بیست مال دانش آموز است حالا هرنمره ای بگیری گرفتی پس نگران نباش!

با تعجب نگاهی به بابام کردم گفتم : شما وقتی خودتم درس می خوندی اینقدر بی تفاوت بودی یا الان اینجور شدی؟

مامان در حالی که کمی روی میز صبحانه را خلوت میکرد گفت:قربون دل گنده؛ وا... حسرت یک لحظه خونسردی بابات رو دارم!

از جام بلند شدم رفتم بالا ودر حالیکه روپوش تنم میکردم کلی به خودم بدوبیراه گفتم ؛ آخه میدونستم دبیرزیست ما باکسی شوخی نداره فقط دعا می کردم زیاد سخت نگیره؛مقنعه و چادرم رو که روی سرم گذاشتم کیفم را برداشتم و با عجله پایین رفتم.مامان مثل همیشه تغذیه منو آماده کرده بود و حاضر پایین پله ها ایستاده بودتا اونوبه دستم بده بابا نیز تو این فاصله توی حیاط ماشین را روشن کرده بود تا گرم بشه.مامان در حلی که چادرم را روی سرم صاف میکرد گفت نترس مادر آیت الکرسی بخون انشاا... زیاد امتحانت را بدنمی دهی ؛ تغذیه ات رو هم بخور، یادت نره ها؛ راستی من ظهر نیستم میرم خونه خاله زهره کلیدت یادت نره

کلید رو از روی جا کلیدی برداشتم و از در بیرون رفتم پامو که از در بیرون گذاشتم سرمای لذت بخش پاییز به صورتم نشست حیاط هنوز آثار باران دیشب را نمایش می داد.برگهای ریخته شده کف حیاط حسابی تمیز شده بودند بابا داشت شیشه های ماشین رو پاک میکرد و بخارزیادی از اگزوز ماشین خارج می شدکفشهایم رو که پوشیدم از پله های بالکن پایین رفتم.بابا گفت :افسانه جان ،سرده صبرکن برسونمت.

گفتم: نه مرسی با مهناز قرارگذاشتم سر کوچه منتظرم مونده!

بابا گفت : چه اشکالی داره بشین تو ماشین اون رو هم سوار می کنیم.

در حالی که از در حیاط بیرون میرفتم گفتم : نه مرسی بابا خودمون بریم بهتره!

کوچه را با عجله به آخر رسوندم دیدم مهناز ایستاده به طرفش رفتم مثل همیشه شیطون بود مطمئن بودم این چند دقیقه که سر کوچه ایستاده تا من بیام هزار تا شیطنت خرج کرده چون درست سرکوچه ی ما یک نانوایی بودکه حداقل سه چهارتا از مشترهای توصفش پسرهای جوون بیکار بودن.باعجله دستش رو گرفتم و اون رودنبال خودم کشوندم.درحالیکه دستش رو از دستم بیرون آورد گفت : اوه، سلام چه خبرته مگه دزدی کردی که اینجوری عجله داری؟بازم دیوونه شدی چیکار میکنی؟

گفتم: مهناز کی می خواهی دست از این کارات برداری ؟بخدا زشته مردم محل برات حرف درمیارن!

باخنده گفت: حالا مثلا ً توکه قدیسه شدی فکر می کنی برات حرف در نمی آرن؟مردم این زمونه هرکاری کنی حرفشون رو میزنن!پس بهتره لااقل از جوونیمون لذت ببریم.

گفتم :تو هیچوقت آدم نمی شی درس خوندی؟

گفت :نه! پیش تومی شینم تو که خوندی ؟پس دوست خوب به چه دردی می خوره؟!!!

سرجام میخکوب شدم . گفتم : نه! ایندفعه واقعاً نه! به خدامهناز با دستام خفه ات می کنم تو رو خدا دست از سر من بردار ایندفعه به خدا وقت نکردم 8 تا 9 صفحه آخرکه که مهمترین  قسمت بخش 2بود را بخونم اصلا ً رو من حساب نکن .

مهناز درحالی که کیفش را روی شونهاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !

گفتم:مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!

در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !.........پایان قسمت دوم

 

داستان دنباله دار قسمت سوم

مهناز در حالی که کیفش را روی شونه هاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !گفتم مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !تقریبا ً داشتیم عرض خیابونو طی میکردیم که چشمم افتاد به دبیرزیست شناسی از ما شین پیاد شده بود و داشت درماشینو قفل میکرد.نم بارون دوباره شروع شده بود.مهنازباصدای بلندی گفت:سلام خانم عزیزی چتربدم خدمتون؟

خانم عزیزی سرش را برگردوند وقتی ما دو تا رو دید گفت : نه مرسی دخترم نیازی نیست.مهناز گفت : حالا چتر داشته باشید بهتره لااقل کمتر خیس می شید.خانم عزیزی درحالی که با خنده عینکش را بالاتر می گذاشت گفت: ای شیطون از دست تو یک لحظه تو کلاس آرامش ندارم حالا وای به روزی که شروعش با دیدن تو آغاز بشه؟

مهناز در حالیکه چترش را باز می کرد و روی سر خانم عزیزی نگه داشته بود گفت: خانم عزیزی اختیار دارید من به هرکسی چتر نمیدم شمارو خیلی دوست دارم که این کارو می کنم ببینید حتی روسر بهترین دوستم هم چتر باز نمی کنم !

خانم عزیزی در حالیکه خنده ی معنی داری میکرد گفت : پس منهم به جای این دوست خوبت تلافی می کنم سر امتحان جات رو تغییر می دم تا نتونی از روی ورقه ی اون تقلب کنی !

در این موقع حیاط مدرسه رو طی کرده بودیم و به سالن رسیده بودیم اول خانم عزیزی وارد شد ، مهناز در بیرون ایستاد تا چترش رو ببنده و من وارد سالن شدم در حالیکه چادرم رو از سرم بر می داشتم شنیدم که مهناز گفت : حیف محبت که به خانم عزیزی بکنم !

خانم عزیزی با خنده گفت : راستی فتحی تو چه جوری تونستی طرح دوستی با این افسانه بریزی و اینقدر از وجودش استفاده کنی آخه شما دوتا هیچ جوری به هم نمی خورید ؟!!

مهناز وارد سالن شد و گفت : چه کار کنم خانم؛ از بس خوبم افسانه منو ول نمی کنه !

من در حالیکه شدیداً نگران صفحات نخونده ی کتاب بودم از خانم عزیزی خدا حافظی کردم و به کلاس رفتم صدای خنده ی مهناز و خانم عزیزی رو می شنیدم که با دور شدن من از اونها و هیاهوی بچه های مدرسه کم کم صداشون محو شد .وارد کلاس شدم بچه ها گروه گروه جاهای مختلف را اشغال کرده بودن؛ سلام کردم که تک و توک جوابی دادن سرجام نشستم و کتابم رو از زیر چادرم که در کیف گذاشته بودم بیرون کشیدم .صفحات آخر بخش 2 را باز کردم زمان خیلی کمی داشتم و فقط تونستم به عکس هایش نگاهی بیندازم که مطمئن بودم حداقل 2 نمره از عکسها سوال خواهد داد.خانم عزیزی و مهناز باهم وارد شدن همه بچه ها سر جاهاشون نشستن مهناز ساکت ساکت بود ؛ خیلی عجیب به نظرم میومد چون در عمر نسبتاً طولانی دوستیمون هیچ وقت مهناز رو اینقدر ساکت و تو فکر ندیده بودم حدس زدم خانم عزیزی باید حسابی حالش رو گرفته باشه که اینجوری دمق شده ! بچه ها که آروم شدن خانم عزیزی خواست که برای امتحان آماده بشن ؛ شروع کردم به سفارش مامان زیر لب آیت الکرسی خوندن به جرات می تونم بگم که بار اول بود که درسم رو کامل نخونده بودم و می خواستم امتحان بدم.مهناز اصلاً تو حال خودش نبود ؛ هرچی بهش می گفتم حواست کجاست؟ اصلاً جواب من رو نمیداد!یک لحظه ترسیدم پیش خودم گفتم نکنه واقعاً حالش بد باشه ؟ روی نیمکت نشستم و تکونش دادم سرش رو بلند کرد چشماش گیج و منگ بود.بهش گفتم : خوبی ؟ چته ؟ یدفعه چه مرگت شد ؟ خانم عزیزی میگه حا ضرشید برای امتحان انوقت تو یاد بدهکاری هات افتادی ؟

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو..........

 

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو تو دستش می چرخوند!بهش گفتم : مهناز نگران نباش من ورق خودمو باز میگذارم از روش ببینی .

ازحرف خودم خنده ام گرفت چون تا حالا سابقه نداشت مهناز نگران امتحان باشه در این موقع خانم عزیزی به میز ما رسید و ورقه ها ر ا به پشت جلوی ما گذاشت با دستش ضربه ی آرومی روی میز کوبید و گفت : فتحی در چه حالی ؟ مهناز سرشو بلند کرد ولی مثل این بود که نمی خواست زیاد نگاهش رو روی خانم عزیزی نگه داره با عجله گفت: خوبم مرسی به خدا خوبم .

من گیج و ویج مونده بودم مهناز چش شده . صدای خانم عزیزی که می گفت مشغول شید 40 دقیقه بیشتر فرصت ندارد ! منرا به خودم آورد . با عجله ورق رو بر گردوندم و بدون اینکه به کل سوال ها نگاه  کنم از ابتدای ورق شروع کردم به جواب دادن . تقریباً به وسطهای ورقه رسیدم که تازه متوجه مهناز شدم دیدم داره کنار ورقه اش رو خط خطی می کنه و اصلاً هیچ چیزی جواب نداده آروم صداش کردم : مهناز ، مهناز ، بمیری خوب بنویس دیگه !

یک دفعه دست خانم عزیزی روی شونه ام خورد و صداش رو شنیدم که میگفت : سرت به کارت باشه ! حسابی ترسیدم چون شنیده بودم که خانم عزیزی بارها به خاطر تقلب ورقه بچه هارو پاره کرده ؛ پس سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به نوشتن خوشبختانه از آخرهای بخش دوم فقط تست داده بود که کم و بیش بلد بودم در حین نوشتن جوابها گاه گاهی نگاهی به مهناز می انداختم ، همچنان سرش پایین بود و حسابی تو فکر ! در این موقع در کلاس زده شد و خانم کاظمی معاون مدرسه اومد تو و چون بچه ها در حال امتحان دادن بودن با اشاره ی خانم عزیزی هیچکس از جاش بلند نشد . خانم عزیزی با خانم کاظمی مشغول صحبت شدن منهم وقت رو غنیمت شمردم ورق مهناز رو از زیر دستش کشیدم با تعجب به من نگاه کرد اما خیلی آروم سرش رو گذاشت روی میز و به من نگاه کرد منهم با عجله 3 تا 4 سوالش رو ، بخط خودش که تقلید اون کار ساده ای بود نوشتم و تستهاش رو سریع جواب دادم که جمعاً 4 یا 5 دقیقه بیشتر طول نکشید . بعد با سرعتی باور نکردنی دوباره ورقه اش رو بهش دادم ؛ باز هم بی خیال نشسته بود و چشماش روی ورقه دنبال چیز نا معلومی می گشت که حداقل من نمی فهمیدم ! خانم کاظمی که از کلاس بیرون رفت من از جام بلند شدم و برای دادن ورقه ام سر میز خانم عزیزی رفتم ؛ در حالیکه ورقه رو از دستم می گرفت لحظه ای نگاهش رو روی من ثابت نگه داشت و بعد خیلی آروم گفت : مهنازهم اینقدر نسبت به تو وفادار هست که تو هستی ؟

سرجام خشکم زد ، اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که متوجه کار من شده باشه از اونجایی که سفیدی پوستم کاملاً مثل مامان بود مثل اونهم هر وقت خجالت می کشیدم شدت سرخی گونه هام رو هم خودم می فهمیدم ؛ سرم رو پایین انداختم و خانم عزیزی در حالیکه آروم ورقه رو از دستم می کشید گفت: برو بیرون .

درحالیکه از کلاس خارج می شدم برگشتم مهناز رو دیدم که بی خیال نشسته و از پنجره بیرون رو نگاه می کنه از عصبانیت دندونهام رو به هم فشار می دادم از کلاس بیرون رفتم . تقریباً 7 ، 8 دقیقه بعد یکی یکی بچه ها اومدن از کلاس بیرون ولی چون بارون شدید شده بود همه بی صدا و آروم با هم حرف می زدن و توی سالن موندن . هرچی انتظار کشیدم مهناز بیرون نیومد تا اینکه زنگ تفریح زده شد و خانم عزیزی ورقه هارو گرفت و از کلاس خارج شد با عجله به سر جام برگشتم ؛ کنار مهناز نشستم دیدم چشماش برق  خاصی داره و خنده ی معنی داری روی لباش نشسته . با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: مرده شورت رو ببرن !

یک دفعه پرید من رو بغل کرد و حسابی ماچ بارونم کرد بچه های کلاس که زیاد این حرکت های مهناز رو دیده بودن زدن زیره خنده و گفتن شفیعی خدا به دادت برسه مهناز امروز دوباره دیوونه شده !

با فشار زیاد به عقب هولش دادم و گفتم : میگی چه مرگته یا برم دنبال کار خودم ؟!

در حالیکه می خندید گفت : اول مرسی به خاطر اینکه زحمت ورقه ی من رو قبول کردی ! دوم اینکه ... .

نگذاشتم حرفش تموم بشه با کتاب زیست محکم زدم تو سرش و اون در حالیکه می خندید و با دودست سرش رو از ضربات پی در پی کتاب حفظ می کرد گفت : صبر کن بقیه اش رو بگم .

گفتم: د بمیر زودتر بگو ببینم چه مرگته !!

در حالیکه از شدت خنده اشک از چشماش جاری شده بود سرش رو به من نزدیک کرد و لباش رو حسابی به گوشم چسبونده بود گفت : خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونه ی ما ! !

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و.........پایان قسمت سوم 

داستان دنباله دار قسمت چهارم

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم:خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و در حالیکه با فشار من را هم دنبال خودش کشوند وسط حیاط ! بارون اونقدر شدید بود که تو همون چند لحظه ی اول حسابی خیس شدم ؛ پاک کفرم رو درآورده بود وسط حیاط ایستادم و گفتم:مثل آدم حرف می زنی میگی چی شده یا میخوای همینجوری خول بازی در بیاری ؟!

در حالیکه بارون تو صورت هر دومون میریخت و به سختی چشمامون همدیگرو می دید گفت: خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونمون واسه ی خواستگاری !

تازه فهمیدم موضوع چیه حسابی خنده ام گرفت و چنان خنده ای کردم که آقای خدری فراش مدرسه در حالیکه یک کیسه نایلونی روی سرش کشیده بود گفت : استغفرالله زمانه چه بد شده یه روزی بود صدای هیچ دختری به گوش مرد نا محرم نمی رسید ولی حالا صدای خندشون زمین و آسمون و کر میکنه !

در همین موقع صدای بلند گوی مدرسه بلند شد که اعلام پایان زنگ تفریح رو می داد و بچه هایی که مثل ما دیوونه دار خود را زیر بارون پاییز رها کرده بودند یاد آور می شد که باید به کلاس برگردیم . زنگ بعد فیزیک داشتیم با آقای مغانی که خوشبختانه نیومده بود . با عجله راهرو را به پایان رسوندیم و وارد کلاس شدیم من هنوز می خندیدم مهناز هم حسابی از خنده ی من عصبانی شده بود آخر سر گفت : مرگ چته اینقدر می خندی مگه جوک گفتم ؟!

گفتم : نه، از جوک بدتر آخه تو رو چه به ازدواج ! اونهم با تیر و طایفه عزیزی ها ؟!

مهناز در حالیکه کنار بخاری کلاس رفته بود و دستهاش رو روی بخاری گرم میکرد پشت چشمی برای من نازک کرد و گفت : مگه من چمه؟ بیچاره حسودیت میشه من شوهر کنم و تو بی شوهر بمونی ؟!

درحالیکه خیسی روی صورتم رو پاک می کردم گفتم : برو گمشو همیشه مسخره هستی حتی حالا.

در حالیکه می خندید اومد پیشم نشست روی میز و پاهاشو روی نیمکت گذاشت ؛ در ضمنی که داشت با چتری های جلوی موی من بازی می کرد و با اصرار اونهارو از زیر مقنعه بیرون میکشید گفت : افسانه تو فکر می کنی خانم عزیزی منو دست انداخته یا واقعاً می خواد این کارو بکنه ؟

چادر توی کیفم رو بیرون می آوردم تا سر فرصت به دست آمده آنرا تا کنم و از شر بیرون کشیدن موهایم از دست مهناز راحت بشوم گفتم : ولله چی بگم از دست تو خل و دیوونه بعید نیست که حتی حرف خانم عزیزی چیز دیگری بوده و تو اونجور که دلت می خواسته شنیده باشی !

با فشار دستهاش روی شانه هام منرا مجبور به نشستن سرجام میکرد گفت : نه بخدا این دفعه جدی جدی میگم اصلاً هم مسخره بازی در نمیارم ؛ میدونی خودش گفت که پنجشنبه برای خواستگاری من میخواد به منزلمون بیاد و اونهم برای برادرش !!

زمزمه ی نیامدن آقای  مغانی  را کم کم از بچه های کلاس شنیدم .در همین موقع در کلاس باز شد و خانم عزیزی اومد داخل همه بچه ها ساکت شدن چون اومدن او به کلاس کاملاً غیر منتظره بود در نتیجه همه از جاشون بلند شدن با اشاره ی دستش همه سرجامون نشستیم . بعد رو کرد به مهناز و گفت:خوب شکر خدا مثل اینکه همه چیز طبق روال صحیح می خواد پیش بره چون زنگ آخر هم مدیربا یک گروه آموزشی جلسه داره و دبیرستان به صورت نیمه تعطیل می شه منهم وقت رو غنیمت شمردم دیدم بهترین موقعیت است که با تو به منزل شما بریم هم تو رو برسونم هم خونتون رو یاد بگیرم .

من از فرصت استفاده کردم و به هوای تا کردن چادرم آمدم سر کلاس و مشغول تا کردن چادر شدم بعد از چند لحظه خانم عزیزی از کلا س بیرون رفت هر کدوم از بچه ها مشغول کاری بودن ؛ مهناز به طرفم اومد و گفت : مسخره بازی در نمی آرم

خندیدم و گفتم : پس سعی کن دیگه عاقل باشی چون به قول خودت موضوع جدیه . خوب حالا می خواهی چکار کنی ؟

گفت : هیچی باید وسیله ها مو جمع کنم باهاش برم گفت بیرون مدرسه تو ماشین منتظرمه !

گفتم : ای مرده شور پس.............

 

گفتم : ای مرده شور پس من امروز باید تنها برم خونه ؟

مهناز در حالی که داشت به ته کلاس می رفت برای جمع کردن وسیله هایش گفت: الهی بمیرم الان بهش میگم اجازه تو رو هم بگیره.

چادر رو که تا کرده بودم زیر بغلم گذاشتم و به سرعت رفتم کنارش و گفتم : بازخل شدی؟هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده باهاش رفیق شدی می خوای براش حکم کنی ؛ نه، تو هیچ وقت عاقل نمیشی!

درحالی که به رفتار من که مشغول گذاشتن چادر در کیفم بودم نگاه میکرد گفت: پس میگی چیکارکنم؟ آخه تو تنها میمونی .

خندیدم و گفتم : خدا رو چی دیدی شاید اگر تنها م بذاری منهم شوهر کنم ...

بعد دوتایی زدیم زیر خنده. بعضی بچه های کلاس برگشتن و به خنده ی ما لبخندی مهمان کردن ؛ اما وقتی مهناز وسیله هاش رو جمع کرد  و داشت از کلاس بیرون می رفت حس غریبی بهم دست داد ، یه حس عجیب آخه من و مهناز از دوران اول دبیرستان تا الان که سال چهارم بودیم دوستان خوبی برای هم بودیم ولی حالا احساس می کردم اتفاقاتی در شرف وقوع است اتفاقاتی که شاید باعث دلتنگی ما بشه .مهناز جلوی در کلاس رسید برگشت با دست بوسه ای برای من فرستاد وبه شوخی گفت : من نبودم زیاد گریه نکنی ها ؛ مامان زود بر میگرده !

در حالیکه کاغذ چکنویسی رو تو دستم مچاله کرده بودم و به سمتش نشانه رفتم گفتم : گورتو گم کن ، مسخره !

مهناز رفت از پنجره کلاس به حیاط نگاه کردم دیدم خانم عزیزی دم در حیاط ایستاده مهناز وقتی به حیاط اومد فاصله ی تا دم حیاط رو به حالت دو طی کرد و بعد هر دو از نظرهم ناپدید شدند.بارون همچنان می بارید شاید حالا دیگه بخاطر من گریه می کرد چون خودم هم بغض عجیبی کرده بودم شاید واقعاً رفتن مهناز برام سنگین بود ! نمیدونم اصلاً دلیل اینهمه غصه که یک باره به دلم اومد چی بود ؛ شاید مهناز رو مثل خواهر دوست داشتم و رفتن او هر قدر در زمانی کوتاه من را به یاد رفتن پروانه و فرزانه انداخته بود !! در حالیکه ، با خودکار روی میز رو خط خطی می کردم تو این فکر بودم که این چند سال من همیشه  با مهناز در مسیر رفت و آمد کرده بودم و این اولین باری بود که باید تنها به خونه بر می گشتم شاید این تنهایی برام کمی بزرگ جلوه می کرد ! دست کردم تو کیفم و تغذیه ای رو که مامان برام گذاشته بود رو برداشتم ساندویچ کره و عسل گذاشته بود دو تا مثل همیشه فکر مهناز رو هم کرده بود اما حالا مهناز نبود در حالیکه بغض عجیبی گلویم رو فشار میداد سهم مهناز رو گذاشتم توی جا میز و شروع کردم گاز زدن به لقمه ی خودم ؛ به قطره های بارون که با حرص به زمین می ریختن نگاه میکردم دلم می خواست زودتر زنگ آخر بشه و منهم برم خونه اصلاً فکر نمی کردم اینقدر به مهناز وابسته باشم یعنی نبودن او اینقدر اهمیت داشت ؟ و من این قدر به او عادت کرده بودم ؟!! پس چرا تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم؟!! تو همین افکاربودم که خانم مدیر وارد کلاس شد و درحالیکه سعی میکرد بچه ها را وادار به سکوت بکند گفت: بی صدا از مدرسه خارج بشید چون زنگ آخرم بیکارید و ما جلسه آموشی با دبیران چهارم داریم پس امروز استثناً فقط کلاسهای چهارم را تعطیل کردیم فقط خواهشا ً موقع خروج از مدرسه سروصدا نکنید، نظم کلاسهای دیگه بهم نخوره.

ازخوشحالی نزدیک بود بال دربیاریم.درحالیکه ته مونده ی ساندویچ رو داخل کیسه می گذاشتم آنرا در کیفم قرار دادم کتابها و دفترها رو مرتب کردم و بعد از جمع کردن خودکارهام چادرم رو روی سرم انداختم.بچه ها همه خوشحال شده بودن ولی بنا به خواهش مدیر بی صدا  از کلاس بیرون رفتیم  وقتی از راهرو خارج شدیم من تازه متوجه شدت بارون شدم. وای خدای من چه بارونی ! چه جوری برم خونه ! در حالیکه حسابی داشتم خیس می شدم از حیاط مدرسه هم خارج شدم به علت بارندگی شدید جویها حسابی پر شده بودن و آب آنها به پیاده رو ها سرازیر شده بود و اصلاً امکان اینکه از پیاده رو بروم نبود بچه های سال چهارم که حالا کم کم از حیاط خارج شده بودند کم و بیش دچار همان گیجی که من شده بودم شده بودند.پا به خیابان گذاشتم و آروم آروم شروع کردم به راه رفتن اما چه وضعیت بدی پیش اومده بود داخل پیاده رو که نمیشه رفت خیابان هم پر از آب بود و با رد شدن هر ماشین آب و گل بود که به سرو روی هر عابری ریخته می شد .حسابی گیج شده بودم و اصلا ً نمی دونستم کجا برم که از این همه آب و کثافت راحت بشم درحالیکه دستم را از زیر چادر بیرون آورده بودم تا جلوی صورتم بگیرم تا شاید کمتر بارون رو صورتم بریزه دیدم یک ماشین ترمز کرد! تعجب کردم خم شدم ببینم کیه شاید فامیل باشه دیدم نه یک مرد غریبه است با تعجب گفتم: بله؟!

گفت:هیچی شما دست بلند کردید من هم ایستادم.

گفتم: نخیر اشتباه شده بفرمایید...

درحالی که خیلی مودب نشون میداد گفت: خواهش می کنم بفرمایید بارون شدید شده من تا جایی که مسیرم بخوره در خدمت خواهم بود.

در این موقع بوق ماشینهای پشت سر بلند شده بود؛ چندتا از بچه های مدرسه که گویی منتظر ماشین خالی بودند،با عجله اومدن و من هم در اثر فشار آنها وارد ماشین شدم.کاملا ًمشخص بود که مسافرکش نیست چون بوی ادکلونی بسیار عالی هوای ماشین را پرکرده بود از اینها گذشته به سرشونه هاش که از روی صندلی معلوم بود نگاه کردم فهمیدم طرف باید ارتشی باشه.در حالی که به درجه سرشونش نگاه میکردم یکدفعه چشمم افتاد به صورتش توی آینه که داشت به من نگاه می کرد! از خودم بدم اومد! من اصلا ً در این ماشین چه میکردم؟!من که هیچوقت مسیر مدرسه تا خانه را با ماشین بر نمیگشتم! بعضی اوقات بنا به وضعیت هوا بابا صبحها مرا به مدرسه میرساند. ولی حالا دراین ماشین چه می کردم؟! آنهم بدون پول کرایه! البته کاملا ً مشخص بود که این راننده مسافرکش نیست! ولی خوب به هر حال...بچه های مدرسه که اصلا ً در این دنیا نبودند ! توی ماشین کنار هم نشسته بودند و غش غش می خندیدند و حرف می زدند و من ساکت از شیشه ماشین به بیرون که اصلاً چیزی هم دیده  نمیشه خیره بودم.سر خیابان که رسیدیم زمان زیادی طول کشیده بود چون راه بندان شده بود و بارندگی شدید حسابی در خیابان آب راه انداخته بود . از جوب کنار خیابان هم حسابی آب وارد خیابان میشد .فکر کردم اگرپیاده رفته بودم شاید نزدیک خانه بودم ! خدایا چرا سوار ماشین شدم آنهم با این شرایط سه تا از بچه ها که با من سوار ماشین شده بودند ، مثل اینکه به مقصدشان نزدیک شده بودند ،با تشکر از راننده پیاده شدن مریم صبوری که کنار من نشسته بود وقتی دید من هم می خواهم پیاده بشم با تعجب گفت :تو چرا پیاده میشی تو که باید این خیابان رو هم تا آخربری خوب بپرس اگه آقای راننده مسیرش به تو میخوره با این بارون پیاده نشو .

اومدم بگویم : نه باید پیاده بشم ...

که راننده با کمال ادب گفت :اتفاقاً مسیر منهم همین خیابان! اگر خانم مایل باشن میتونم در خدمت باشم .

مریم گفت : بله ، لطف می کنید .

و بعد در حالی که در رو روی من میبست ، از شیشه جلو دستش را داخل کرد تا کرایه بدهد ، راننده با خنده گفت : من مسافر کشی نمی کنم ، قابلی نداره بفرمایید .

بعد مریم با صدای بلند و خنده گفت : خیلی ممنون . اگر پشیمون شدید دوستمون ما ها رو حساب می کنه ! و بعد با من خداحافظی کرد .

داشتم از عصبانیت منفجر می شدم . به ساعت نگاه کردم ، هنوز دو ساعت به ظهر مانده بود ، با ترافیک موجود مثل این بود که راه نمی خواست هیچ وقت تمام بشه !با صدای آرومی که اصلاً فکر نمی کردم بشنوه گفتم : اگه زحمتی نیست منهم کمی جلو تر پیاده میشم .

راه بندون شدید بود و بارندگی ازون شدیدتر . ماشینها تقریباً ایستاده بودند.آقای راننده برگشت و به من نگاه کرد.نمیدونم چرا وقتی منرا نگاه کرد ، احساس عجیبی پیدا کردم ، دلم فرو ریخت ، داغ داغ شدم اصلاً از این وضعیت راضی نبودم . شاید چون برای اولین بار بود که در ماشین شخص دیگری آنهم به قصد طی مسیر نشسته بودم و ناخواسته این عمل صورت گرفته بود ، حالم خوش نبود ! راننده ماشین در حالیکه صدای خیلی آرومی داشت ، گفت : هر جور راحتید ولی خیابان رو آب گرفته فکر نمی کنم بتونید پیاده بشید در ثانی از هر دو طرف ماشین ایستاده و در رو باز کنید به ماشینها برخورد میکنید! اما اگه صبرکنید کمی جلوتر برم جای مناسب بود حتما ً نگه میدارم ، ولی اینطور که دوستتون گفت شما تا آخر خیابان باید بری، اگرحمل بر فضولی نباشه میتونیم پیشنهاد کنم که بهتر اینکه در ماشین بمونید تا به سر خیابان برسیم .

درحالیکه کمی هم ترسیده بودم گفتم : نه مرسی...و بعد بدون فکر کردن به عمل خودم با عجله در ماشین رو باز کردم .در محکم به ماشین بغلی خورد بعد بلافاصله پایم را بیرون گذاشتم که تا بالای مچ درآب فرورفت!در این موقع راننده ماشین کناری با فریاد گفت : مگه شعور نداری؟!!

که تازه فهمیدم عجب کاری کردم ! در این خیابان شلوغ آنهم با این وضعیت خراب این حرکت من واقعا ً از روی کمی شعور بود نه چیز دیگه! راننده ی ماشین در رو باز کرد خیلی آروم از ماشین پیاده شد و با متانت گفت : آقا درست صحبت کنید !

راننده ی ماشین بغلی هم که حالا تقریباً نصف بدنش از ماشین بیرون اومده بود با صدای بلندی گفت: آخه ...

ولی یکدفعه صدایش آروم شد و ادامه داد : جناب سرگرد شما یه چیز بگید دید که خانم چیکار کرد!

مردی که راننده ماشین بود و لباس ارتشی تنش بود دوباره گفت :شما ببخشید.

سوار شد برگشت عقب و به نگاه کرد و گفت: شما هم بهتره در ماشین رو ببندید و اوضاع را خرابتر نکنید.

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم......پایان قسمت چهارم

 

داستان دنباله دار قسمت پنجم

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم.راننده ی ماشین کناری هم رفت داخل ماشین خودش و ماشینها حرکت آرومی رو به سمت انتهای خیابان آغاز کردن. در حالی که هم عصبانی بودم و هم شرمنده شده بودم فقط خدا خدا میکردم که زودتر جای مناسبی پیدا بشه و من پیاده بشم.صدای گرم و آروم راننده دوباره بلند شد : شما محصل کلاس چندم هستید؟ببخشید قصدی ندارم که می پرسم فقط تعجب می کنم که آخه الان ساعت تعطیلی نبود در ثانی زمان امتحان هم نیست که بگم به خاطر امتحان زود تعطیل شدید.ساکت شد و منتظر جواب من موند.نمی دونستم باید جواب بدم یا نه؟اصلا ً احساس خوبی از هم صحبتی با او را نداشتم در حالیکه واقعا ً با شخصیت نشون میداد اما من تا حالا با هیچ مرد غریبه ای در یکجا آنهم تنهایی نمانده بودم چه برسد همکلام هم بشوم. ساکت بودم.دوباره به عقب برگشت و نیم نگاه کوتاهی کرد و گفت :ببخشید جوابم رو ندادید!!

نگاهش کردم و در همان چند ثانیه نگاه مون تو چشم هم قرار گرفت.فقط چند لحظه خیره شد و بعد سریع صورتش را برگرداند.در حالیکه دستهام رو توی هم گره کرده بودم و بهم فشار میدادم گفتم : سال چهارمی هستم چون دبیرها جلسه  داشتن و یکی از دبیرهامون هم نیومده بود ما رو که سه کلاس بودیم تعطیل کردند.

همینطور که رانندگی میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد.خیابان تقریبا ً از ترافیکش کم شده بود و بالاخره به سر خیابان رسیدیم با عجله خودم را به سمت در ماشین کشاندم و تا اومدم بگم نگه دارید، گفت : بله میدونم، چشم!

تشکر کردم و با دقت زیاد که دوباره در ماشینو به جایی نزنم پیاده شدم با وضع بسیار بدی وارد پیاده رو شدم در حالی که تمام کفشمهایم پر آب شده بود رفتم داخل کوچه و با هر بدبختی بود رسیدم دم در خونه زنگ زدم ولی جواب نشنیدم  از چادرم  دیگه آب می چکید سه مرتبه دیگه زنگ زدم ولی کسی درو باز نکرد! تازه یادم افتاد مامان گفته بود میره خونه خاله زهره کلید را از جیبم بیرون آوردم در را باز کردم رفتم توو.داخل خونه گرم و ساکت و مثل همیشه تمیز و مرتب بود ،آخ که چقدر مامان منظم و تمیز بود امکان نداشت هر روز خانه را جارو و گردگیری نکند همه چیز برق میزد و بوی تمیزی از همه جای خونه به مشام میرسید.چادرم رو که حسابی خیس خیس شده بود روی دو تا از صندلی های آشپزخانه پهن کردم،جوراب هام که کاملا ً خیس شده بودند را درآوردم دیدم بهترین کار در این لحظه رفتن به حمام است .وقتی از حمام اومدم احساس سرمای بدی  توی بدنم رو به لرزه انداخت در حالیکه آب ریزش بینیم را کنترل میکردم کبریت را برداشتم و زیر کتری را روشن کردم درش رو که برداشتم فهمیدم که باید آب اونو اضافه کنم درحالی که پارچ آب را برمیداشتم احساس لرز شدیدی کردم.ای وای کاش مامان خونه بود ، چقدر بهش نیاز داشتم نه تنها الان بلکه همیشه و همه حال شدیدا ً بهش وابسته بودم اونقدر مهربون و دوست داشتنی هست که حتی لحظه ی نبودنش هم آزارم میده ولی چه میشه کرد باید امروز ظهر رو هرجوری هست با نبودنش بسازم.آب کتری رو که اندازه کردم رفتم سر یخچال چون مطمئن بودم مامان غذای ناهار رو با وصف اینکه خودش ظهر نیست ولی آماده کرده!در یخچال را که باز کردم قابلمه قرمزی توجه ام را جلب کرد از یخچال بیرون آوردم و وقتی درش رو برداشتم عطر لوبیا پلو بیچاره ام کرد ، کم کم احساس.....

كم کم احساس مریضی میکردم چون علاوه بر آبریزش بینی و لرزش حالا دیگه تک و توک چند تا سرفه و عطسه مهمونم میکردن ، نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه انداختم دیدم نزدیک یک بعد از ظهر شده اما عجیب بود که احساس گرسنگی نمیکردم فقط دلم میخواست بخوابم با اینکه عطر و قیافه ی لوبیا پلو کمی دلبری کرده بود ولی ترجیح دادم همینطور دست نخورده بذارمش روی گاز تا وقتی بیدار شدم و گرسنه بودم اون رو گرم کنم .از آشپزخونه بیرون رفتم دستی به موهام کشیدم هنوز خیس بود ، حالا دیگه کمی احساس سرگیجه هم داشتم به سختی به سمت پله ها رفتم و در حالیکه دستم رو به نرده ها تکیه داده بودم تا نیفتم به طبقه بالا رفتم وارد اتاقم که شدم به طرف تختم رفتم و خیلی سریع خودم را زیر پتو کشیدم.نمیدونم چقدر خوابیدم فقط اونقدر یادم هست که صدای نرم و مهربون مامان درحالیکه دستش رو روی پیشونیم گذاشته بود و صحبت میکرد از خواب بیدارم کرد.وقتی بیدار شدم درد شدیدی توی بدنم حس میکردم چراغ اتاقم روشن بود و مامان روی تخت کنارم نشسته بود و از چشماش نگرانی پیدا بود پدر هم توی چهارچوب در ایستاده بود و به ما دو نفرنگاه میکرد.سعی کردم از جام بلند بشم ولی اونقدر استخوانهام درد میکرد که قدرت هر کاری را از من گرفته بود صدای پدر رو شنیدم که میگفت: اگه لازم میدونی ببریمش درمانگاه!!

مامان در حالی که دوباره دستش رو روی پیشونی من میگذاشت گفت: تبش بالاس ولی حالا که بیدار شده بهش قرص سرما خوردگی و تب بر می دم تا ببینم صبح چی میشه؟!!

سلام کردم و تازه وقتی شروع به صحبت کردم فهمیدم وای خدای من چه گلو دردی کردم و با سختی فراوانی آب دهنم را قورت دادم .بابا که حالا اونهم به جمع ما روی تخت اضافه شده بود گفت : افسانه جان بابا حالت خیلی بده ؟! چطوری؟چرا ناهار نخوردی ؟

درحالیکه مامان داشت کمکم می کرد تا بتونم روی تخت بشینم گفتم : نمیدونم چم شده تمام تنم درد می کنه ، گلوم هم خیلی درد گرفته حتی آب دهنمم نمیتونم قورت بدم !! راستی ساعت چنده ؟!

مامان نگاهی به ساعتش کرد و گفت : یک ربع به شش !

باورم نمی شه یعنی من از ظهر تا الان خواب بودم ! درسهای فردا رو چی کار کنم ای وای ! یک دفعه حالم به شدت بهم خورد و مامان که مثل همیشه فرشته ی نجات من میشه سریع سطل آشغال رو جلوم گرفت بابا سریع تر از اونچه که فکر کنم از جا پرید و خیلی سریع به مامان گفت : نخیر حتماً باید ببریمش درمانگاه ! اصلاً حالش خوب نیسً....

کم کم اتاق دور سرم چرخید و چشمام سیاهی رفت دیگه هیچی نفهمیدم ... وقتی چشم باز کردم تازه فهمیدم طفلک بابا و مامان چی کشیدن !! من رو به درمانگاه آورده بودن و بعد از معاینه ، دکتر تشخیص داده بود که به آنفلونزا شدید همراه با آنژین مبتلا شدم بلافاصله هرچی آمپول بلد بوده تو نسخه برای من بیچاره نوشته بعلاوه یک سرم گنده ...تقریباً آخر های سرم بود که چشمام باز شد هنوز احساس درد و گیجی داشتم دهنم مثل کبریت شده بود و هنوز بوی بدی از گلوم بیرون می اومد . مامان کنارم ایستاده بود و دستم رو گرفته بود وقتی دید چشمام باز شده رو صورتم خم شد و گفت : الهی بمیرم مادر چه طوری ؟!

تا خواستم جواب بدم بابا اومد تو اتاق و وقتی دید چشمام باز شده خنده ی شیرین و مهربونی کرد و گفت : عجب دختر ! الحمد الله مثل اینکه بهتری نه بابا ؟!

با صدای آهسته که سعی داشتم زیاد به گلوم فشار نیارم گفتم : مرسی ای بد نیستم !

بعد از نیم ساعت که  سرمم تمام شد مامان مسئول تزریقات رو صدا کرد ؛ اونهم که یک خانم چاق و گنده با صورتی نسبتاً بد اخلاق بود اومد و مثل اینکه هرچی حرص از زندگی داشت می خواست روی سر من خالی کنه با عصبانیت سوزن رو بیرون کشید دستم حسابی درد گرفت بعد از اونهم از جای سوزن حسابی خون بیرون ریخت بابا که خیلی از این وضع ناراحت شده بود با عصبانیت به اون خانم گفت : چه خبره ؟! مگه گوشت قربونی گیر آوردی ؟!! ناراضی هستی خوب کارت رو عوض کن چرا سر مردم بلا میاری !!!

مسئول تزریقات که گویا از بد روزگار حتی حوصله ی بحث با دیگران رو نداشت نگاه کوتاهی به پدرم انداخت و با بی ادبی گفت : جمع کن مریضت را ببر حوصله ندارم !...

مامان سریع به سمت بابا رفت و گفت : مرد ! چته؟! چه کارشون داری ولشون کن مگه نمی بینی چقدر سرشون شلوغه ؟!

بابا دیگه حرفی نزد فقط گفت : من تسویه حساب کردم میرم ماشین رو روشن کنم تو کمک کن افسانه از تخت بیاد پایین ...

مامان برگشت و به من که در حال مرتب کردن روسریم بودم کمک کرد و خیلی سریع منرا از تخت پایین آورد هنوز فکر می کرد من بچه ام و اگر امتناع های من نبود حتی دلش می خواست کفشم رو هم پام کنه !! در حالیکه از در تزریقات خارج می شدیم چشمم به ساعت دیواری سالن افتاد ساعت بیست دقیقه به دوازده شب بود ولی سالن پر بود از جمعیت اصلاً انگار شبی در کار نیست ! با نگرانی به مامان گفتم : من اصلاً درس نخوندم !!

مامان در حالیکه دستش رو به زیر بازوی من گرفته بود و من را به بیرون از درمانگاه میبرد گفت : ای گور پدر درس ! بیا بریم بیرون ، دکتر دو روز هم بهت گواهی پزشکی داده که نری مدرسه با این حال و روزت اون وقت تو فکر درس و مشقی ؟!!

با این حرف مامان کلی سبک شدم و نگرانیم کم شد مامان در حالیکه حالا جلویم ایستاده بود و سعی در بستن زیپ کاپشنم داشت گفت : بازم داره بارون میاد .خودت رو خوب بپوشون ، فکر می کنم بارون تو رو حسابی مریض کرده .

از درمانگاه که خارج شدیم باد سردی می وزید با قدمهای سریع به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم و برگشتیم به خونه فاصله توی حیاط از ماشین تا دم در هال رو به سختی طی کردم درد استخوانم زیاد بود و از طرفی بارون حسابی همه جارو خیس کرده بود و از ترس اینکه نکنه لیز بخورم قدمها رو با دقت بیشتری بر میداشتم ، وقتی رسیدم دم در هال مثل اینکه فاتح یک جنگ بزرگ باشم گفتم : آخی رسیدیم .

خونه گرم و دلنشین بود مثل همیشه عطر مهربونی توش موج میزد در حالی که لباسم رو سبک می کردم دیدم مامان توی آشپزخانه داره چادرم رو از روی صندلی ها جمع میکنه گفتم : مامان بذار باشه خودم بعداً جمعش می کنم .

مامان گفت : لازم نیست تو فقط بیا بشین تا برات سوپ بریزم لااقل کمی از ضعفت کم بشه...

با تعجب گفتم : سوپ؟! شما کی سوپ درست کردی؟!

گفت:همون موقع که از خونه زهره اومدم خونه دیدم ناهار نخوردی و با اون تب رفتی خوابیدی ، توی آرام پز کمی سوپ بار گذاشتم ولی نمیدونستم اینقدر دیر میشه . بعد در حالیکه چادر رو تا کرده بود و اون رو روی یکی از مبلهای توی هال می گذاشت دوباره به آشپز خانه رفت منهم به آرومی وارد آشپز خانه شدم . مامان در حالیکه سوپ رو هم میزد کمی هم برای من در بشقاب ریخت در این موقع بابا وارد آشپزخانه شد و طبق عادت همیشگی اش در حالیکه روی سر من رو می بوسید صندلی کشید عقب و نشست ، در حالیکه دست هایش رو به هم می مالید گفت : خانم پس من چی ؟!!

مامان در ضمن اینکه بشقاب من را جلویم می گذاشت گفت : شش ماهه دنیا اومدی خوب صبر کن...

بعد بشقاب دیگه ای برداشت و برای بابا هم سوپ کشید آخر سر هم خودش کمی سوپ تو ظرف ریخت و سه تایی مشغول خوردن سوپ شدیم .با اینکه زیاد اشتها نداشتم اما با هر قاشقی که فرو میدادم احساس می کردم کم کم بدنم گرم میشه و حرارت دلنشینی به بدنم می بخشه . جداً که وجود مادر چه نعمتی است ؟! نگاهی به پدرم انداختم مهربون و صمیمی در حالیکه سوپش رو میخورد نگاه پر از محبتی که بهتر از صد تشکر بود به مامان میکرد و مامان مثل همیشه تمام اون نگاهها رو می فهمید و با لبخندی به اونها پاسخ می داد ، میدونستم چقدر همدیگرو دوست دارن و چقدر از اینکه با هم هستن و زندگی می کنن از خدا شاکر ، در دلم منهم خدا رو شکر میکردم که صاحب من دو فرشته ی مهربون هستن و من هم چقدر به وجود اونها افتخار می کردم .با سختی ظرف سوپ رو تموم کردم چون می دونستم اگه بخوام در خوردن سوپ بهانه بیارم باید کلی غرغر و فریاد بشنوم بعد از تموم شدن سوپ که انگار یک قرن طول کشید مثل این بود که اثر آمپول ها شروع شده بود چون احساس خواب آلودگی شدیدی می کردم با سختی از جام بلند شدم و بعد از تشکر از مامان و بابا به طرف پله ها رفتم که با صدای مامان ایستادم – افسانه جان امشب من میام تو اتاق تو می خوابم اشکالی نداره ؟

گفتم : نه اتفاقاً فکر می کنم اینجوری بهتر م هست .

خواستم از پله ها بالا برم که بابا گفت : بابا مراقب خودت باش اگه لازم میدونی بیام تا بالا برسونمت...

گفتم : نه مرسی فکر می کنم آروم برم مشکلی پیش نمیاد...

به آرومی از پله ها بالا رفتم وقتی به اتاق رسیدم خیلی سریع زیر پتوی روی تخت خوابیدم و آنقدر بی حس و خواب آلود شده بودم که به محض تماس سرم روی بالشت به خواب رفتم..................پایان قسمت پنجم .

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 8/7/1389 - 12:49 - 0 تشکر 236928

رمان((به یادمانده))قسمت38 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت سی و هشتم

دستش رو روی لبم گذاشت و گفت:حرف نباشه…حالا رضا نبود هر كس دیگه...من اصلا" به رضا كار ندارم...مسئله وضع تو بود كه كه اصلا" وضع مناسبی نبود تا با اون جلوی نامحرم بخوای بچرخی.قبول داری؟ الانم بلند شو اینجوری اشک نریز...غذا رو بكش كه از گرسنگی دارم میمیرم…

بعد از ناهار امیر یه ساعت خوابید و وقتی بیدار شد منم نمازم رو خونده بودم و داشتم تلویزیون نگاه میكردم.هر وقت از خواب ظهر بیدار میشد چایی تنها چیزی بود كه حسابی سرحالش میكرد بلند شدم و براش چایی ریختم از آشپزخونه که بیرون می اومدم داشت نگام میكرد وقتی رسیدم كنارش بلند شد و نشست پرسید:تو نخوابیدی؟

گفتم:نه...داشتم تلوزیون نگاه میكردم.

كنارش نشستم و بقیه برنامه تلوزیون رو نگاه كردم در ضمنی كه چایی میخورد گاه گاهی شوخی میكرد تا اینكه بعد از مكثی گفت:افسانه؟

نگاهم رو از تلوزیون گرفتم و گفتم:بله؟

استكان چایی رو به طرفم گرفت و گفت:اولی توی شكمم گم شد!…

خندیدم و استكان رو ازش گرفتم و رفتم به آشپزخونه وقتی دوباره چایی ریختم براش و به دستش دادم گفت:امروز كه رفتیم خرید،لباس كه خریدی دیگه نباید لباس مشكی تن كنی!…

گفتم:ولی امیر چهلم بابا تازه گذشته!

گفت:چه ربطی داره؟! مگه تا حالا كسی با مشكی پوشیدن دیگران زنده شده یا اصلا" ً تسلی خاطریه این مشكی پوشیدن كه باید تا ماهها ادامه پیدا كنه؟!

گفتم:..............

گفت:چه ربطی داره؟! مگه تا حالا كسی با مشكی پوشیدن دیگران زنده شده یا اصلا" تسلی خاطریه این مشكی پوشیدن كه باید تا ماهها ادامه پیدا كنه!

گفتم:نه…ولی…

گفت:چایی رو كه خوردم حاضر شو بریم بیرون…

بلند شدم و رفتم طبقه بالا و آماده شدم وقتی می خواستم لباسم رو عوض كنم از بالا امیر رو صدا كردم و گفتم:برای امشب چی باید بپوشم؟!

گفت:مگه چه خبره؟!

گفتم:اِ…شام خونه مامانتیم دیگه.

گفت:لازم نیس لباس عوض كنی فقط مانتو شلوار بپوش،اونجا نمی ریم…

از اتاق اومدم بیرون و از بالای پله ها به امیر گفتم:مگه میشه؟!!! مامات دعوت كرده…

امیر گفت:همینكه گفتم.

و بعد در حالیكه لباس پوشیده بود،كاپشنشم به تن كرد و بدون هیچ حرف دیگه ای سوئیچ رو از روی میز برداشت و گفت:بیرون منتظرتم…

از تعجب دهنم باز مونده بود ولی صلاح رو در این دیدم كه امیر رو در تصمیماتش آزاد بذارم و وقتی حرفی می زنه زیاد با اون بحث نكنم…به جرات می تونم بگم از اتفاقی كه ظهر افتاد جدا" از جذبه اش ترسیده بودم!…اون روز دو دست لباس خریدیم كه البته یكی به سلیقه خودم بود یه دست كت و شلوار شتری رنگ به سلیقه خودم بود كه امیرم پسند كرد و دیگری رو امیر انتخاب كرد که روی رنگش خیلی حساسیت به خرج داد و كلی خسته شدم تا رنگی رو كه دنبالش بود پیدا كرد،شدیدا" اصرار داشت یه دست لباس سنگین و شیك مجلسی برای من بخره كه درست با رنگ چشمام همخونی داشته باشه...دیگه از پا درد داشتم میمردم...خدا رو شكر بالاخره پیدا شد وقتی در اتاق پرو اون رو پوشیدم جدا" به سلیقه امیر احسنت گفتم...درب اتاق پرو رو باز كرد كه اون رو به تنم ببینه لبخندی از روی رضایت به لب داشت و معلوم بود از سلیقه ای كه به خرج داده خیلی راضیه.دو دست كیف و كفش هم خریدیم و بعد رفتیم جلوی درب خونه مادرش ولی نذاشت من از ماشین پیاده بشم خودش داخل رفت و به مادش گفت كه چون از قبل برنامه ای داشته امشب نمیتونه به دعوت مامان جواب مثبت بده و بعد از اینكه برگشت داخل ماشین وقتی بهش گفتم كه ای كاش اجازه میداد من از ماشین پیاده بشم و برم داخل با مادرش سلام و احوالپرسی كنم با عصبانیت گفت:ببین افسانه دوست ندارم این مسائل رو برای خودت تكلیف بدونی هر وقت لازم باشه باید كاری رو انجام داد،الان اصلا" نیازی به اومدنت به داخل خونه نبود...از این به بعدم مطمئن باش من حرفی یا تصمیمی نمیگیرم كه به شخصیت تو در خونواده ام لطمه ای بخوره پس خیالت راحت باشه…

من دیگه هیچی نگفتم،اون شب شام رو بیرون خوردیم و بعد به خونه رفتیم.روزهای آخر سال به سرعت برق سپری شد.ساعت سال تحویل تقریبا" ساعت چهار و سی و دو دقیقه و چند ثانیه بعد از ظهر بود.اون روز صبح خاله زهره با خونه ما تماس گرفت و خیلی اصرار داشت كه برای سال تحویل برم به منزلشون اما چون از تصمیم امیر خبر نداشتم هر كاری کرد و هر چه اصرار كرد نپذیرفتم؛به محض اینكه تلفن رو قطع كردم دوباره زنگ تلفن به صدا در اومد،امیر پشت خط بود بعد از سلام و احوالپرسی گفت در پادگان خیلی كارها پیش اومده ممكنه برای سال تحویل لحظات پایانی بتونه خودش رو برسونه و چون پادگان به منزل مادرش نزدیكه رضا رو به دنبال من میفرسته تا من به خونه اونها برم و امیرم به اونجا بیاد.از قضیه ای كه هفته پیش به خاطر رضا بین من و امیر پیش اومده بود اصلا" دیگه از رضا خوشم نمی اومد تا خواستم حرفی بزنم دوباره امیر گفت:راستی چرا گوشی منزل اینقدر اشغال بود؟خیلی پشت خط بودم!

گفتم:خاله زهره بود...اصرار داره كه برای سال تحویل بیاد دنبالم و برم منزل اونها… راستی امیر نمیشه رضا دنبالم نیاد و خودم آژانس بگیرم بیام اونجا!؟…

امیر لحظه ای مكث كرد و با صدایی جدی گفت:داری خودت رو لوس میكنی؟ میگم رضا میاد دنبالت تو هم منتظر باش دیگه…

گفتم:اَه...من اصلا" میرم خونه خاله زهره…

گفت:خیلی خوب،پس منتظر باش آژانس میفرستم،بعضی اوقات خیلی كلافه ام میكنی!…

خیلی عصبانی شده بود و بعد خداحافظی گوشی رو قطع كرد.دوباره كه گوشی رو قطع كردم باز تلفن زنگ زد!!! ولی این بار مامان بود...كلی پای تلفن گریه كردیم و حسابی حالم گرفته شد وقتی مكالمه ام با مامان تموم شد پریز تلفن رو كشیدم تا دیگه هیچ زنگی مزاحم نباشه…به ساعت دیواری نگاه كردم تقریبا" نزدیک ظهر بود احتمال دادم كه هر لحظه ممكنه آژانس جلوی درب بیاد آروم آروم شروع كردم به آماده شدن ولی تا ساعت 1هر چی منتظر شدم از آژانس خبری نشد!!! ساعت دو و سه هم گذشت ولی هیچ خبری نبود!!!! تا ساعت 4 ناهار نخورده نشسته بودم و منتظر! ساعت 4 دیگه زدم زیر گریه،چرا امیر با من این كار رو كرد؟! من كه حرف بدی نزدم فقط گفته بودم رضا دنبالم نیاد!…درحالیكه گریه میكردم بلند شدم و رفتم طبقه بالا،لباسایی که به تن کرده بودم رو عوض كردم و دوباره لباس راحتی پوشیدم و اومدم پایین رو به روی تلویزیون نشستم و دیگه حسابی گریه میكردم…خیلی دلم گرفته بود از تنهایی در این لحظه داشتم دق میكردم…دوباره به یاد بابا افتاده بودم و اینكه اگه زنده بود حداقل من الان در این لحظه سال تحویل اینقدر تنها نبودم…دیگه به هق هق افتاده بودم كه تلویزیون پخش كرد:یا مقلب القلوب و الابصار…یا مدبر…

خیلی گریه كردم اصلا" این كار امیر برام قابل توجیه نبود،اونقدر از دستش عصبانی شده بودم كه احساس میكردم در بدترین لحظه من رو زیر پا له كرده،نمیتونستم قبول كنم كه حرف من در رابطه با رضا من رو مستوجب این تنبیه كرده باشه…بلند شدم یه لیوان آب با یه قرص مسكن خوردم و رفتم بالا.............پایان قسمت۳۸

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 10/7/1389 - 12:4 - 0 تشکر 237574

رمان((به یادمانده))قسمت39 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت سی و نهم

دیگه به هق هق افتاده بودم كه تلوزیون پخش كرد:یا مقلب القلوب و الابصار…یا مدبر…

خیلی گریه كردم اصلا" این كار امیر برام قابل توجیه نبود،اونقدر از دستش عصبانی شده بودم كه احساس میكردم در بدترین لحظه من رو زیر پا له كرده،نمیتونستم قبول كنم كه حرف من در رابطه با رضا من رو مستوجب این تنبیه كرده باشه…بلند شدم یه لیوان آب با یه قرص مسكن خوردم و رفتم بالا.وقتی بیدار شدم ساعت۵:۳۰بود و هوا كم كم به غروب نزدیك میشد…شكوفه های بهاری تك و توك در حیاط باز شده بودن.دیگه از اونهمه برف زمستونی چیزی در حیاط باقی نمونده بود،احساس گرسنگی كردم و رفتم به آشپزخونه و كمی نون و كره و مربا خوردم می دونستم كه اگه مامان بفهمه موقع سال تحویل چقدر تنها بودم و چقدر گریه كرده ام،از غصه دق میكنه…همونطور كه روی صندلی نشسته بودم و آروم آروم لقمه درست میكردم و میخوردم توی خیالم تصور كردم بابا و مامانم در آشپزخونه هستند حتی پروانه و فرزانه هم بودن و برای لحظاتی بی نهایت خوشحال شده بودم ولی وقتی فهمیدم تصوری بیش نبوده به اندازه یه دنیا غصه در دلم نشست و همونجا دوباره گریه كردم بیش از سه چهار لقمه نتونستم بخورم…هوا دیگه كاملا" تاریك شده بود و من همینطور در آشپزخونه نشسته بودم كه به آرومی درب هال باز شد و بعد صدای امیر رو شنیدم كه گفت:افسانه جان…؟

از جایم بلند شدم اونقدر عصبانی شده بودم كه اصلا" برام هیچ چیز مهم نبود! تنهایی در لحظه سال تحویل خیلی برام گرون تموم شده بود اونهم اولین سالی كه قاعدتا" بهترین چیز برای من می تونست حضور امیر باشه ولی این اتفاق نیفتاده بود…از آشپزخونه اومدم بیرون و وارد هال شدم...متعجب و ناباورانه با صدای آرومی گفت:تو خونه بودی؟!!

جوابش رو ندادم و برگشتم به سمت پله ها،دنبالم اومد و دستم رو گرفت با عصبانیت خیلی زیاد مچ دستم رو از دستش بیرون كشیدم و فریاد زدم:ازت بدم میاد…........

جوابش را ندادم و برگشتم به سمت پله ها،دنبالم اومد و دستم رو گرفت با عصبانیت خیلی زیاد مچ دستم رو از دستش بیرون كشیدم و فریاد زدم:ازت بدم میاد…

از پله ها بالا رفتم همونطور كه دنبالم می اومد گفت:ولی به خدا مقصر من نبودم…

باز فریاد كشیدم:بسه حرفی نزن…

دوباره دست من رو گرفت و گفت:اینجوری فریاد نكش… بذار توضیح بدم…

وارد اتاقم شد خواستم درب رو ببندم مانع شد،دوباره داشتم گریه میكردم…اصلا" دلم نمی خواست حرفی بزنه…به هر دلیلی بود كارش برای من غیر بخشش بود! اومد به طرفم خواست حرف بزنه با فشار دستم به سمت عقب هلش دادم و برای اینكه نمی خواستم اصلا" بهش نگاه بكنم دوباره از اتاق بیرون اومدم و به پایین رفتم! همونطور دنبالم می اومد…دیگه عصبانی شده بود ولی اصلا" برام مهم نبود دلخوری من خیلی بیشتر از این حرفها بود…وسط پله ها بازوهای من رو گرفت و با جدیت گفت:بسه… من رو اینطوری دنبال خودت نكشون…تو فكر كردی من دیوونه ام بخوام از قصد تو رو تنها بذارم؟

اشکهام سرازیر شده بودن٬گفتم:ولم كن …

صداش آروم شد و گفت:اینجوری اشك نریز...بذار توضیح بدم.

گفتم:بهت میگم ولم كن اصلا" نمیخوام توضیح بدی...

رفتم كنار هال روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و همونطور كه گریه می كردم،متوجه شدم روی یكی از راحتی ها نشست و بعد از چند لحظه سكوت گفت:من خودمم سال تحویل نرسیدم،ساعت پنج و نیم رسیدم خونه از مامان پرسیدم افسانه كجاس گفت كه تو اصلا" اونجا نرفتی! تلفن زدم همون موقع به آژانس كه ببینم چرا تو رو نیاورده گفتن آدرسی كه من داده بودم رو راننده نتونسته پیدا كنه! بعد تلفن زدم اینجا ولی هر چی زنگ خورد گوشی رو برنداشتی یادم اومد كه گفتی خاله زهره گفته میاد دنبالت پیش خودم فكر كردم شاید اونجا باشی دوش گرفتم توی حموم دلم شك كرد نكنه اشتباه میكنم وقتی از حموم اومدم بیرون شماره ی خاله زهره رو نداشتم به مهناز زنگ زدم...تا اون به خونه ی خاله زهره زنگ بزنه و بعد تا به من اطلاع داد كه تو اونجام نیستی تقریبا" بیست دقیقه طول كشید وقتی فهمیدم اونجا هم نیستی بلافاصله راه افتادم اومدم و الانم كه اینجام….

سرم رو بلند كردم و همینطور كه گریه ام ادامه داشت گفتم:همین…؟ فقط همین…؟

از جاش بلند شد و اومد كنارم روی زمین نشست و گفت:فقط همین!….خوب حالا خانم خوشگل كه اینجوری مثل دخترهای كوچولو روی زمین نشستی و داری گریه می كنی،چرا جواب تلفن رو نمی دادی تا لااقل من زودتر بیام؟!!….

و بعد برگشت به تلفن نگاه كرد من هم همینطور یكدفعه چشمم به دو شاخه تلفن افتاد كه روی زمین بود و تازه یادم افتاد كه خودم اون رو بعد از مکالمه ی آخرم از پریز كشیدم...امیر هم دو شاخه رو دید…دوباره به من نگاه كرد و خندید و سر من رو توی بغلش گرفت و همونطور كه می خندید گفت:از دست تو !!!

هر كاری كردم نتونستم از دستش فرار كنم...و بعد از جیبش یه جعبه طلا بیرون آورد و گفت:خانم قهرقهرو اینم عیدی شما…

حالا دیگه متوجه شده بودم كه تا حدود زیادی مقصر خودم بودم اما هنوز ته دلم از امیر دلخور بود با دستم،دستش رو پس زدم و گفتم:من از تو عیدی نخواستم فقط دلم نمی خواس موقع سال تحویل تنها باشم….

از جاش بلند شد و كادوییش رو روی میز گذاشت و گفت:افسانه من خودمم سال تحویل خونه نبودم…بس كن دیگه...من از كش دادن موضوع بیزارم…اصلا" چرا با من مخالفت كردی وقتی گفتم رضا دنبالت میاد؟!!

همونطور كه نشسته بود نگاش كردم و گفتم:ترسیدم بازم به خاطر رضا از من ایراد بگیری و…

یكدفعه به سمت من برگشت و در حالیکه سر جاش ایستاده بود با عصبانیت تمام فقط برای چند لحظه خیره خیره نگاهم كرد…رفت روی یكی از راحتی ها نشست و اصلا" حرفی نزد! بعد از تقریبا" ده دقیقه كه از جام بلند شدم نگاهی پر از دلخوری به من كرد و گفت:لباست رو عوض كن،شام میریم خونه ی ما…

تا اومدم حرفی بزنم از جاش بلند شد و با صدایی خیلی جدی گفت:افسانه تمومش كن … من خودم به اندازه كافی اعصابم خورد شده…

جعبه ی طلایی رو كه روی میز گذاشته بود برداشت و به سمت من اومد و در حالیكه لبخند مهربونی مثل همیشه دوباره روی صورتش بود دستم رو گرفت و اون رو توی دستم گذاشت،دیگه جایی برای ادامه بحث و دلخوری نبود و...منم سال نو رو بهش تبریك گفتم...........پایان قسمت۳۹

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 11/7/1389 - 11:10 - 0 تشکر 237847

رمان((به یادمانده))قسمت40 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهلم

دوباره جعبه ای رو كه روی میز گذاشته بود برداشت و به سمت من آمد و در حالیكه لبخند مهربونی مثل همیشه روی صورتش بود دستم رو گرفت و اون رو توی دستم گذاشت،دیگه جایی برای ادامه بحث و دلخوری نبود و منم سال نو رو بهش تبریك گفتم..........بعد از گذشت تقریبا" نیم ساعت آماده شدم تا با امیر بیرون بریم كه صدای زنگ تلفن به صدا در اومد،امیر چند دقیقه ای بود كه دو شاخه تلفن رو به پریز زده بود وقتی گوشی رو برداشت از طرز صحبت كردنش فهمیدم مامان دوباره پشت خطه،وقتی من گوشی رو گرفتم مامان بعد از تبریك سال جدید كمی عصبی بود،چون خیلی تلفن زده بوده و من به دلیل اینکه تلفن رو از پریز كشیده بودم تقصیر كار بودم.اما به مامان این رو نگفتم و وقتی علت اینكه چرا گوشی رو برنمی داشتم ازم پرسید مجبور شدم به دروغ بگم با امیر بیرون توی حیاط بودم...در این موقع امیر به سمت من برگشت و با اخم ساختگی با اشاره به من گفت:دروغگو…

با دست بهش التماس كردم كه من رو لو نده اونم خندید و سری تكون داد و با اشاره به من فهموند كه بیرون در ماشین منتظرمه.پای تلفن مامان بعد از كلی جیغ و فریاد كردن كه چرا گوشی رو برنمی داشتی و چیه و چیه…گفت كه قبل از این كه بره،عیدی امیر رو خریده و در كمد اتاق خواب خودشون داخل جیب یكی از لباسها گذاشته و به من گفت كه اون رو به امیر بدم.بعد از خداحافظی به طبقه ی بالا رفتم و داخل جیب لباسهای كمد مامان رو گشتم خیلی زود................

بعد از خداحافظی به طبقه ی بالا رفتم و داخل جیب لباسهای كمد مامان رو گشتم خیلی زود جعبه ی مورد نظر رو پیدا كردم وقتی درش رو باز كردم مثل همیشه به سلیقه مامان آفرین گفتم.یه زنجیز طلا به همراه یه شمایل خیلی زیبا حضرت علی داخل اون بود.اون رو برداشتم و داخل كیفم گذاشتم و رفتم.بیرون حیاط امیر داخل ماشین منتظرم بود وقت نشستم قبل از اینكه راه بیفتیم عیدیش رو از كیفم درآوردم و دادم بهش.با تعجب به جعبه ای كه حالا در دستش بود نگاه كرد و گفت:این دیگه چیه؟!

گفتم:عیدی مامانه به تو…

لبخندی زد و گفت:مامان؟!

گفتم:آره قبل از اینكه بره این رو خریده بوده…

درش رو باز كرد و زنجیر و شمایل رو خارج كرد خیلی خوشش اومد و كلی تشكر كرد و بلافاصله اون رو گردنش انداخت.خیلی به گردنش می اومد،خودم از دیدن زنجیر روی گردنش و شمایل حضرت علی كه حالا روی قسمت باز یقه ی پیراهن حسابی جلب توجه میكرد لذت بردم.تقریبا" یك ساعت طول كشید تا به خونه مادر امیر رسیدم.وقتی وارد شدیم رضا ساكش رو بسته و عازم مسافرت بود بعد از گفتن تبریك سال نو به همدیگه امیر خیلی سفارشها به اون كرد جهت رانندگی در جاده چالوس كه مراقب خودش باشه و…وقتی رضا رفت احسا س آرامش كردم حالا دیگه مجبور نبودم به خاطر رضایت امیر چادر روی سرم باشه.شام مادر امیر خورشت مرغ و آلو درست كرده بود كه خیلی خوش مزه بود از اونجایی كه ناهارم نخورده بودم حسابی با اشتها غذا خوردم.شب موقع دیدن یه برنامه جالب تلوزیونی بود که زنگ خونه شون به صدا در اومد بعد از اینكه درب رو باز كردن فهمیدم مهناز و مادر و پدرشن كه خیلی خوشحال شدم تا دیر وقت اونجا موندن و كلی گفت و شنود داشتیم كه همراه با خنده بود وقتی خداحافظی كردن و رفتن ساعت یك و نیم شب بود فكر میكردم شب به خونه خودمون برمیگردیم ولی با كمال تعجب دیدم امیر به حیاط رفته تا ماشین رو قفل كنه با خودم گفتم شاید اشتباه میكنم وقتی به آشپزخونه رفتم تا پیش دستی ها رو از دست مادر امیر بگیرم و اونها رو بشورم مادر امیر لبخندی زد و گفت:هزارماشالله هر بار كه بیشتر نگات میكنم بیشتر به قشنگیات پی مبرم انشالله كه به پای هم پیر بشید خیلی برازنده ی همدیگه هستین…

اون وقت از آشپزخونه بیرون رفت و من مشغول شستن ظرفها شدم و نفهمیدم مادر امیر مشغول چه كاری بود ولی بعد از چند دقیقه كه امیر به داخل خونه اومد وقتی به اتاق خواب خودش رفت تا كاپشنش رو اونجا بذاره،فقط فهمیدم كه تا حدودی با مادرش بحث میكنه و گفتن این مطلب كه:این چه كاریه؟ بحثشون شروع شد.ظرفها رو كه شستم از آشپزخونه بیرون اومدم،داخل اتاق نرفتم چون احساس كردم مادر و پسرن و هر چیه مربوط به خودشونه و من نباشم بینشون بهتره...همونجا در هال نشستم و به پشتی تكیه دادم،پیش خودم میگفتم:خدا كنه زودتر حرفشون تموم بشه و امیر و من به خونه برگردیم...بعد از چند لحظه مادر امیر از اتاق بیرون اومد وقتی درب باز شد با كمال تعجب رختخواب تمیز و پهن شده ای رو با دو بالشت كنار هم در اتاق امیر به چشمم خورد!! مادر امیر كه خیلی بر افروخته بود از اتاق بیرون اومد بدون اینكه به من نگاه كنه همونطور دنبال حرفش رو گرفت و گفت:چه چیزایی!!!؟ به حق حرفهای نشنیده...میخوای منم باور كنم؟!!!!...آره جون خودت الان دو هفته اس كه تو خونه ی اینا صبح رو شب میكنی شب رو صبح اون وقت به من ایراد میگیری چرا اینجور رخت خوابتون رو پهن كردم؟!!!! مگه میشه زن و شوهر عقدی و رسمی باشید و در یه خونه تنها مونده باشید،اونم اینهمه مدت...بعد تو بگی كه هر شب جدا از هم خوابیدیم...چه حرفها!!!! برای من از این اداها در نیار امیر…دختره صورتش داد میزنه،آب زیر پوستش دویده…اون وقت تو میگی…

داشتم از خجالت آب می شدم…امیر راست گفته بود تا این لحظه حتی كوچكترین مساله ای بین من و امیر نبود و ما هر شب در خونه با هم می خوابیدیم ولی كاملا" پاك و جدا از هم.من حتی از تصور این مساله هم خجالت میكشیدم چه برسه به تحمل شنیدن حرفهای اینگونه ی مادر امیر!…از جام بلند شدم در همین موقع امیر از اتاق بیرون اومد به من اشاره كرد كه به داخل اتاقش برم ولی صورتش خیلی عصبی بود….........پایان قسمت۴۰

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 12/7/1389 - 19:50 - 0 تشکر 238145

رمان((به یادمانده))قسمت41 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهل و یکم

من حتی از تصور این مساله هم خجالت میكشیدم چه برسه به تحمل شنیدن حرفهای اینگونه مادر امیر!…از جام بلند شدم و در همین موقع امیر از اتاق بیرون اومد به من اشاره كرد كه به داخل اتاقش برم ولی صورتش خیلی عصبی بود…به شدت صورتم داغ شده بود و سرخی گونه هام رو به وضوح میدیدم…خدایا این دیگه چه مصیبتیه؟ امیر از كنار من كه رد میشد به آرومی گفت:برو تو اتاق من با مامان کار دارم...

و بعد به دنبال مادرش وارد آشپزخونه شد و درب آشپزخونه رو بست.نگاهی به دور و برم كردم احساس می كردم در و دیوار و پنجره اون خونه توی سرم میخوره،درست بود كه امیر شوهر قانونی من بود ولی تا حالا اصلا" عملی از اون سر نزده بود كه من حتی یه در صدم به این قضایای معمول بین زن و شوهرها فكر كنم...صدای حرف و بحث مادرش و امیر از آشپزخونه به گوش میرسید ولی نمیتونستم تشخیص بدم چی میگن اما امیر عصبی شده بود…به آرومی وارد اتاق امیر شدم و درب رو بستم،از تعجب خشكم زده بود یعنی باید به این صورت می خوابیدم…چقدر احساس دلتنگی و تنهایی می كردم چرا باید وضع من به این صورت در می اومد مادرامیر هر چی كه می خواست با صدای بلند به من بگه اونم حرفهایی كه اصلا" صلاح نبود از دهن خارج بشه چه برسه به اینكه من تحمل كنم و اونها رو به جون بخرم و سكوت كنم.روی رختخواب نشستم هنوز صدای بحث امیر و مادرش می اومد…سرم رو روی بالشت گذاشتم و با صدایی آروم به حال زار خودم گریه كردم............

روی رختخواب نشستم هنوز صدای بحث امیر و مادرش می اومد…سرم رو روی بالشت گذاشتم و با صدای آروم به حال زار خود گریه كردم...نفهمیدم كی خوابم برد ولی وقتی احساس كردم كسی رووم پتویی كشید با وحشت از جا پریدم.امیر بود آروم من رو گرفت و گفت نترس،بخواب،راحت باش! اون شب بدترین شب زندگیم بود چون تا صبح بیدار بودم و میدونستم امیرم نخوابیده صبح كه برای نماز بلند شد منم از جام پریدم برگشت و به من نگاه كرد و گفت:میدونم تا صبح نتونستی بخوابی! بعد از نماز میبرمت خونه…

وقتی از اتاق رفتیم بیرون مادر امیر رفته بود مسجد و اینطور كه امیر میگفت تموم نمازهاش رو در مسجد محل میخونه.بعد از اینكه نمازمون رو خوندیم،امیر فقط نوشته ای برای مادرش گذاشت و از طرف منم خداحافظی كرد.خیابونها چون خلوت بودن خیلی سریع رسیدیم،من از ماشین پیاده شدم.امیر درب حیاط رو باز كرد و بعد درب هال.خیلی قیافه اش خسته و بی خواب و ناراحت بود وقتی وارد هال شدم گفت:برای رفتار دیشب مامان متاسفم! حالا برو بالا راحت بخواب من داره دیرم میشه باید سریع برم پادگان…راستی تلفن رو از پریز دوباره قطع نكنی!

برگشتم و با لبخند نگاش كردم و بعد خداحافظی كردیم…وقتی رفت به طبقه بالا رفتم و مثل مرده ها افتادم و خیلی سریع خوابم برد.

دو ماه نبودن مامان خیلی سخت بود اما برای من این وضعیت لازم بود میشد گفت از خیلی وابستگی ها رها شده بودم و به خیلی از كارها كه قبلا" برام غیر ممكن بود حالا كاملا" تسلط پیدا كرده بودم...مهمترین مسئله این بود كه با آشنایی بیشتر به اخلاق امیر دلبستگیم به اون صد چندان شده بود...تعطیلات نوروز هفته اولش همه اش باید به پادگان میرفت ولی هفته دوم مرخصی داشت و با هم یه مسافرت سه روزه به شمال رفتیم كه خیلی در روحیه من اثر مثبت گذاشته بود...دیگه حالا بعد از دو ماه اونقدر به امیر وابسته شده بودم كه احساس میكردم تموم وجودم...ذره ذره اون وابسته به امیر است و اصلا" بدون نگاههای پر محبتش و صدای گرمش خوابم نمیبرد...وقتی مامان برگشت از اینكه من اینقدر تغییر روحیه داده بودم خیلی خوشحال بود و همه رو مدیون لطف و محبت امیر میدونست.در طول زمانی كه مامان نبود امیر با انتخاب و سلیقه من حتی سرویس اتاق خواب رو هم خرید و خیلی چیزهای دیگه،خونه مشترك من و امیر كاملا" آماده و حاضر بود و از این انتخاب بابا كه امیر همسرم بشه همیشه به خودم می بالیدم و از ته دل عاشقانه برای بابام بوسه می فرستادم،مثل این بود كه بابا از همون لحظات اوج خوشبختی من رو در كنار امیر دیده بود…وقتی مامان اومد خیلی خوشحال شده بودم با اینكه كم كم امتحانات شفاهیم داشت شروع میشد و حسابی سرم شلوغ بود اما هر لحظه فقط شادی بود و نشاط.امیر خیلی تست برام خریده بود و بیشتر مواقع رو به تست زدن میگذروندم،امتحان كنكور زودتر از امتحانات كتبی شروع شد وقتی از سر جلسه كنكور بیرون اومدم رضا رو هم همون حوالی دیدم و فهمیدم كه اونم امسال در كنكور شركت كرده.امیر از وضعیت سوالها پرسید رضایت داشتم و خیلی امیدوار كه حتما" قبول میشم.امیر همون ابتدا گفت كه اگه شهرستان قبول بشم محاله اجازه بده كه برم و من به اون اطمینان دادم كه اگه شهرستان قبول شدم خودمم نخواهم رفت.امتحان آخر سال هم تموم شد و با معدل بسیار بالایی قبول شدم كه طبق معمول با هدیه ای ارزنده از طرف امیر خوشحالیم دو برابر شد.با توافق بزرگترها قرار شد كه اواخر شهریور مراسم عروسی ما برگزار بشه و دیگه به سر زندگی خودمون بریم.خوشبختانه از وقتی امیر كار خودش رو درست كرده بود و به تهران منتقل شده بود از ماموریتهای جنگی راحت و خیلی آرامش اعصاب پیدا كرده بودم.

مرداد ماه مهناز به آلمان رفت...رفتن اون برام خیلی سخت بود چون واقعا" بهش علاقه پیدا كرده بودم به خصوص كه بعد از فوت بابا هر وقت احساس دلتنگی داشتم و امیر نبود...مثل فرشته نجات می اومد و با هزاز كلك من رو از دریای غم و غصه نجات میداد...ولی به هر حال حالا داشت می رفت سر زندگی خودش و رفتن اون سخت بود...اما چون ماه بعدی درگیر تداركات عروسی خودم شدم خیلی زود فقدانش به آرامش رسید.مادر امیر یه جورایی در بیشتر موارد سر ناسازگاری میذاشت و هر بار قضیه با درایت امیر و سكوت و گذشت من یا مامان قضیه ختم به خیر میشد ولی كلا" بهانه جو بود...برای هر چیزی سر و صدا راه مینداخت تا جاییكه كار به اونجا كشید كه امیر اصلا" اجازه نداد برای خرید عروسیمون كسی همراه ما بیاد و هر قدرم كه من التماس كردم كه دست از لجاجت برداره زیر بار نرفت و خرید عروسی رو خودمون دوتایی انجام دادیم و چون قاعدتا" هر دو بی تجربه بودیم در این مسله،برای خرید كامل عروسیمون نزدیك به یه هفته وقت صرف شد ولی الحق كه در پایان امیر در همه چیز سنگ تموم گذاشته بود و حسابی باعث سرافرازی من و مامان در فامیل شده بود ولی مادرش از هر لحاظ دلخور بود...اما من به دستور امیر فقط باید سكوت میكردم و به قول امیر به این مسائل حاشیه ای اصلا" توجهی نشون نمیدادم.یكی از مسائلی كه خیلی مادر امیر رو ناراحت كرد خرید طلا بود و وقتی با همون حالتهای خاص خودش در حالیكه تمام نفرتش رو متوجه من میكرد گفت:اووووه…چه خبره...مگه دختر شازده رو گرفتی كه اینطوری خرج میكنی؟!…

امیرخندید و گفت:افسانه برای من از دختر شازده خیلی بالاتره...از همه اینا گذشته،مامان،این همون چیزیه كه خودت به من یاد دادی...مگه نگفتی طلا تنها سرمایه مادی و به در بخور یه زنه...خوب منم دلم میخواد افسانه از سرمایه هیچ وقت كم نیاره!…

در این موقع مادرش پشت چشمی نازك كرد و به آشپزخونه رفت......پایان قسمت۴۱

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 13/7/1389 - 11:2 - 0 تشکر 238371

رمان((به یادمانده))قسمت42 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهل و دوم

یكی از مسائلی كه خیلی مادر امیر رو ناراحت كرد خرید طلا بود و وقتی با همون حالتهای خاص خودش در حالیكه تمام نفرتش رو متوجه من میكرد گفت:اوه…چه خبره مگه دختر شازده رو گرفتی كه اینطوری خرج میكنی؟!…

امیر خندید و گفت:افسانه برای من از دختر شازده خیلی بالاتره...از همه اینها گذشته،مامان،این همون چیزیه كه خودت به من یاد دادی...مگه نگفتی طلا تنها سرمایه مادی یه زنه که به دردش میخوره...خوب منم دلم میخواد افسانه از سرمایه هیچ وقت كم نیاره!…

در این موقع مادرش پشت چشمی نازك كرد و به آشپزخونه رفت.امیر به حیاط رفت تا سری به شوفاژخونه زیر زمین بزنه و من از جام بلند شدم تا به بهونه اینكه برم بالا و آخرین كسری های خونه رو یادداشت كنم،مادرش دوباره از آشپزخونه بیرون اومد و با حالت طعنه آمیزی گفت:به رضا میگم زن بگیر،میگه اگه میتونید مثل افسانه برام پیدا كنید حاضرم،بهش میخوام بگم اگه زن آینده اونم بخواد مثل تو اینقدر خرج بذاره روی دست رضا،صد سال نمیخوام پا به بخت رضا بذاره!…

هاج و واج به مادر امیر نگاه میكردم و اصلا" قدرت جواب دادن نداشتم.ادامه داد:هر چی میگم اینهمه دختر خوب توی دنیاس٬میگه فقط چیزی مثل افسانه…نمیدونم جادوت چیه ولی هر چی هس كه حتما" صد برابرش رو روی امیر اثر گذاشتی كه اینطوری برات خراجی میكنه.

باز م سكوت كرده بودم ولی احساس سر درد شدیدی داشتم،خدا خدا میكردم امیر هر چه زودتر داخل بیاد و بگه بریم ولی اونم حسابی در زیرزمین موندگار شده بود…در همین موقع رضا از اتاق خوابش خارج شد من كه حسابی یكه خورده بودم و اصلا" توقع حضور اون رو در خونه نداشتم سریع روسریم رو كه هنوز در نیاورده بودم روی سرم مرتب كردم.در حالیكه لبخندی توی صورتش بود اومد و در هال نشست و گفت:دروغ میگم زن داداش...!؟ دختر خوشگل یعنی شما…اینطور نیس؟! ای كاش منم شانس مثل امیر داشتم...نمیدونم چرا از اون روزای بارونی نصیب من نمیشه!!!

حالا دیگه سر درد داشت بیچاره ام میكرد.اصلا" حرف نمی زدم و فقط دستام رو به هم فشار میدادم در این موقع امیر داخل شد و رضا به جهت احترام از جاش بلند شد ولی با اشاره ی دست امیر دوباره سر جاش نشست.با اشاره امیر سریع از جام بلند شدم سنگینی نگاه رضا و مادرش رو رووم حس میكردم در این موقع امیر رو كرد به مادرش و گفت كه شب عروسی هم قراره در سالن زن و مرد جدا از همدیگه باشند.صدای رضا بلند شد:اَه…این چه مسخره بازیه؟!… یه شب كه هزار شب نمیشه…ما رو بگو كه چقدر دلمون رو خوش كرده بودیم؟…

امیر برگشت و نگاه معنی داری به رضا كرد و گفت:به چی؟…چشم چرونی روی دخترای مردم؟…........

امیر برگشت و نگاه معنی داری به رضا كرد و گفت:به چی؟…چشم چرونی روی دخترای مردم؟…

رضا خندید و گفت:یه چیزهایی تو این مایه ها…

امیر دیگه حرفی نزد ولی معلوم بود به خاطر بود من سكوت رو به هر چیزی ترجیح داده،خلاصه خداحافظی كردیم و به خونه خودمون رفتیم مامان طفلك شام درست كرده و منتظر ما نشسته بود.چون دیر رسیدیم امیر كلی عذرخواهی كرد.بعد از شام مامان آخرین خریدم رو كه شامل طلا و لباس عروسی بود رو دید و وقتی خواست لباس رو بپوشم امیرم از این پیشنهاد خیلی استقبال كرد،چون لباس سلیقه خودش بود و می خواست مامان بیشتر اون رو تحسین كنه.با هزار بدبختی به طبقه بالا رفتم و با هزار زحمت اون رو پوشیدم.خیلی لباس شیكی بود تنگ تنگ،یقه و آستین نداشت و در قسمت بالا تقریبا" بازو بالای سینه ها عریان بود،از بالا تا پایین سنگ دوزی شده بود تا زیر زانو تنگ تنگ و از زانو به پایین كلوش خیلی زیبایی داشت كه دنباله پشت آن تا عرض یك متر روی زمین پهن بود،دو دستكش ساتن هم داشت كه بلندی آنها تا زیر آرنجم بود،تاج هم تمام سنگ بود ولی خیلی ظریف و زیبا بعلاوه یك شنل خیلی ظریف كه مخصوص پوشاندن روی شونه هایم بود.وقتی همه رو پوشیدم و از پله ها پایین می اومدم امیر با دیدن من رنگش پرید و مامان فقط خیره خیره نگاه میكرد،خنده ام گرفت هر دو حسابی مات من شده بودن.وقتی به پله ی آخر پام رو گذاشتم مامان سریع رفت به آشپزخونه و شروع كرد به اسپند دود كردن.امیر كه ایستاده بود و تقریبا" ده بار من رو برانداز كرده بود گفت:وای چقدر قشنگ شدی ولی حیف…

گفتم:چی؟

گفت:خیلی مدل لختیه و تموم هیكلت رو به نمایش گذاشته!…

اخمام رو در هم كردم.گفتم:خوب من كه توی مغازه صد دفعه به تو گفتم یكی دیگرو انتخاب كنیم.

مامان در حالیكه دود اسپند رو دور سر من میچرخوند و بعد به سمت امیر رفته بود گفت:مشكلی نیس...مگه نگفتی توی باشگاه زن و مرد جدا میشینن و اصلا" جاشون با هم فرق داره…با این حساب افسانه بین زناس و اینم مشكلی نیس…

امیرگفت:ولی اگه نامحرمی وارد قسمت زنها بشه چی؟…

مامان گفت:نترس هیچ مردی جرات اینكار رو نداره،الحمدلله این روزها همه اهل حجابن و به محض اینكه مرد نامحرم بخواد وارد بشه جیغ و داد همه در میاد…

بعد مامان در حالیكه دوباره به من و لباس نگاه میكرد خندید و گفت:ولی امیرجان واقعا" خوش سلیقه ایی…

بالاخره رو ز عروسی رسید خوشبختانه برای جشن پروانه هم اومده بود و شادی من جند برابر شده بود،جدا" كه با شكوه ترین شب عمرم بود از هر نظر كه فكرش رو میكردم میدیدم امیر سنگ تموم گذاشته در بهترین سالن؛بهترین پذیرایی...جشن بر پا شد تموم مهمونها از اینكه در جشن شركت كرده بودن خوشحال بودن بیشتر همسران دوستان امیر از اینكه با من آشنا میشدن اظهار خوشحالی میكردن و دائم به سلیقه ی امیر آفرین میگفتن.سالن تا ساعت 2 نیمه شب خالی نشد و از اونجا كه زن و مرد جدا بود قسمت خانم ها حسابی شلوغ بود و بزم و رقص و پایكوبی به راه …دیگه از خستگی داشتم میمردم و حسابی كلافه بودم.امیر چند بار با اطلاع قبلی وارد قسمت زنونه شد.تمام نگاهش به من آكنده از عشق و تحسین بود ولی دائم نگران و كلافه بود كه نكنه جوونها یا مرد نامحرمی به سالن زنونه بیاد.مادرشم در این بین خیلی رفتار متظاهرانه میكرد و دائم روی سر ما پول میریخت و كل میكشید و با حالتی تصنعی دائم من رو به دنبال خودش به هر جا میكشوند تا به فامیلش نشون بده… یه كار عجیب ! چون به هر حال من اگه هر جای سالن هم كه بودم بالاخره هر ناواردی میتونست تشخیص بده عروس كیه!

اون شب مادر امیر حسابی خسته ام كرده بود و دائم با اشارات مامان سعی میكردم خستگی خودم رو پنهان كنم و به مادر امیر اعتراض نكنم بالاخره ساعت ۲:۳۰ نیمه شب سالن كم كم خالی شد،مامانم با كلی اشك چادر زیبایی كه امیر خریده بود روی سرم انداخت و طبق مراسم خاص و زیبایی من را از زیر قرآن رد كرد و من به همراه امیر سوار ماشین شدیم،جلوی درب خانه امیر٬گوسفندی را قربانی كردند.امیر خیلی اصرار داشت كه حتما" پایم را از توی خون بگذرونم و در این بین نگاههای رضا بیش از هر چیزی آزارم میداد و بیشتر سعی داشتم اصلا" به اطرافم نگاه نكنم طبق خواسته ی امیر پام رو در خون گذاشتم و بعد عموی امیر و عمو مرتضی،من و امیر رو دست به دست دادن و به طبقه بالا رفتیم.

سه ماهی از زندگی مشتركمون گذشت.......پایان قسمت۴۲

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 15/7/1389 - 19:36 - 0 تشکر 239290

رمان((به یادمانده))قسمت43 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهل و سوم

عموی امیر و عمومرتضی،من و امیر رو دست به دست دادن و به طبقه بالا رفتیم.

******************

*********

سه ماهی از زندگی مشتركمون گذشت و هر روز احساس بهتری نسبت به دیروزش داشتم و وجود امیر برام بزرگترین نعمت بود،دنیایی از مهربونی در وجودش بود البته در كنار تموم خوبیهاش تنها یه چیز در وجودش كمی من رو آزار میداد و اون تعصبش كه خیلی بیش از حد بود روی من و معمولا" بیش از توانم باید مراقب بودم تا خلاف میل امیر كاری نكنم.البته هفته های اول خیلی سخت بود ولی از اواسط ماه دوم به خیلی از مسائل اخلاقیش آشناتر شده بودم و با توجه به صداقتی كه داشت خیلی سریع همه چیز برام روشن می شد و با توجه به 14 سال اختلاف سنی كه با من داشت مطالب رو خیلی پخته و صحیح برام توضیح میداد و منم كه دیگه عاشقش شده بودم با دل و جون خواسته هاش رو جامه عمل می پوشوندم.مادرشم كم و بیش دست از اون همه ساز مخالف برداشته بود و پذیرفته بود كه امیر غیر از مادرش به شخص دیگه ای هم كه من بودم تعلق داشت! یكی از مسا ئلی كه امیر براش مهم بود این بود كه وقتی رضا در خونه بود حق رفتن به پایین رو نداشتم حتی با چادر! نمیدونم روی چه حسابی ولی كلا" اگه قرار بود حتی شام به پایین بریم باید اونقدر صبر میكردم تا امیر می اومد و با هم پایین میرفتیم و هر وقت كه علتش رو می پرسیدم با دنیایی از مهربونی می گفت كه رضا جوونه و سركش و تا وقتی در تجرد به سر می بره نباید عملی انجام داد که منجر به تقصیر از سوی اون بشه!…

هوا كم كم بوی پاییزی خودش رو هم از دست میداد و به رنگ زمستون در می اومد٬زمستون اون سال خیلی پرتنش بود،عراق به اكثر شهرهای مرزی حملات هوایی انجام میداد و فقط خدا خبر داشت كه سر نماز چقدر نذر و نیاز می كردم كه امیر به ماموریت نره گرچه مطمئن بودم بالاخره باید همین روزها اون رو هم احضار كنن چون به هر حال خلبان جنگنده نیروی هوایی بود…اواسط دی ماه بود،صبح زود امیر برای نماز بیدار شد و طبق معمول چون فكر میكرد من هنوز خوابم اونقدر آهسته از تخت بلند میشد كه من تعجب میكردم چطور با اون هیكل درشت و ورزیده اش اونقدر آروم حركت میكرد تا مبدا من بیدار بشم،احساس سرمای شدیدی كردم و زیر پتو خودم رو جمع كردم روی صورتم خم شد و وقتی دید بیدارم،خندید و گفت:تو كه بیداری؟!

گفتم:آره…خیلی سرده…چرا…؟!

از جاش بلند شد و بلافاصله از داخل كمد دیواری یه پتوی دیگه بیرون كشید و اون رو روی من انداخت و بعد پرده اتاق خواب رو كناری زد و گفت:افسانه،اگه بدونی چه برفی اومده؟!…

با تعجب گفتم:شوخی نكن…دیشب كه خبری نبود.

گفت:به جون افسانه به اندازه نیم متر برف نشسته...هنوزم ریز ریز داره می باره!

از جام بلند شدم و رفتم كنارش و از پنجره بیرون رو نگاه كردم٬راست میگفت واقعا" برف باریده بود اونهم یك عالمه!…دوباره من رو زیر پتو فرستاد و گفت:ممكنه سرما بخوری،بخواب،من نماز میخونم و میرم پادگان٬قبل از رفتن یكسری هم به شوفاژخونه می زنم درجه رو بالا میبرم…..........

دوباره من رو زیر پتو فرستاد و گفت:ممكنه سرما بخوری،بخواب،من نماز میخونم و میرم پادگان قبل از رفتن یكسری هم به شوفاژخونه می زنم درجه رو بالا میبرم…

همونطور كه زیر پتو رفته بودم و پتو رو تا گردنم كشیده بودم گفتم:بیچاره مامانت امشب میخواس بره جمكران…

امیر گفت:خوب مگه حالا چی شده؟

گفتم:با این همه برف كه نمیتونه بره !…

خندید و گفت:اون اگه سنگم از آسمون بباره وقتی نذز داشته باشه میره٬اینكه فقط برفه؟!

گفتم:راستی امشب رضا شام میاد بالا یه كمی میوه بخر…

خمیازه ای كشیدم و بعد امیر با من صورتم رو بوسید و خداحافظی كرد البته تا وقتی از درب هال بیرون نرفته بود بیدار بودم از صدای آروم و زمزمه وار نمازخوندنش خیلی لذت میبردم…وقتی رفت نفهمیدم كی ولی خیلی زود خوابم برد.صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم گوشی تلفن كه كنار تخت بود برداشتم و با صدای خواب آلود جواب دادم.مامان پشت خط بود صداش از شادی میلرزید و بهم گفت پروانه دیشب اومده و از من و امیر هم میخواست كه شام اونجا بریم.با كلی ناراحتی مجبور شدم بهش بگم كه نمیتونم چون شام رضا بالا بود به خاطر اینكه مادرشون امشب می رفت جمكران… مامان خیلی اصرار داشت كه رضا رو هم ببریم اونجا ولی چون مطمئن بودم نه رضا میاد نه امیر موافقه برای همین قول شام فردا شب رو دادم.از تخت بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم،نزدیك ساعت نه بود پرده رو كنار زدم دیدم رضا داره با سختی ماشینش رو از حیاط بیرون میبره داشت میرفت دانشگاه.هر وقت كه میدیدم میره دانشگاه حسرت خاصی به دلم مینشست چون من قبول نشدم البته شهرستان قبول شده بودم ولی امیر شدیدا" با رفتن من مخالفت كرده بود به همین خاطر از ادامه تحصیل منصرف شدم به قول مامان وقتی زندگی به این خوبی و شوهر به این آقایی داشتم چه نیازی داشتم كه به خاطر درس زندگیم رو دچار تنش كنم٬ولی امیر گفت كه هر وقت من دلم بخواد بازم میتونم در دانشگاه شرکت كنم البته اگه تهران قبول بشم اصلا" مانعی برای ادامه تحصیل من نمیذاره ولی شهرستان اصلا".

پرده رو انداختم اتاق رو مرتب كردم بعد از اینكه تداركی برای ناهار دیدم صدای مادر امیر رو شنیدم كه از طبقه پایین می اومد؛هر وقت من رو كار داشت چون كمی پاش درد می كرد بالا نمی اومد و از همون پایین من رو صدا میكرد.با اینكه می خواستم به حموم برم و كار داشتم ولی با صدای مادر امیر به طبقه پایین رفتم دیدم چند كیلویی سبزی كوكو گرفته و چون بعد از ظهر جمكران میخواد بره به كمك احتیاج داره به همین خاطر منم بی معطلی كمكش كردم و تقریبا" بعد از یك ساعت و نیم كار سبزیها تموم شد...بعد از اینكه كمی پایین رو براش جمع و جور كردم خداحافظی كردم و رفتم بالا.به حموم رفتم و وقتی بیرون اومدم تازه یادم افتاد كه به كلاس خیاطی نرفتم؛آخه امیر به خاطر اینكه خیلی در خونه حوصله ام سر می رفت اجازه داده بود جهت سرگرمی به آموزشگاه خیاطی رو به روی خونه شون برم و تقریبا" یك ماه و نیم بود كه حسابی سرگرم خیاطی شده بودم؛گوشی تلفن رو برداشتم و به پری خانم كه مربی خیاطیم بود تلفن زدم و بابت امروز عذر خواهی كردم.ظهر نزدیكهای ساعت 3 امیرم اومد و ناهار رو با هم خوردیم،یكسری میوه خریده بود كه بعد از ناهار همه رو مرتب شستم و در ظرف چیدم برای شامم باقلاپلو با مرغ درست كردم رضا تقریبا" از نه گذشته بود كه اومد بالا،خیلی رفتار و حركاتش برعكس امیر بود و اصلا" برای من كه همسر امیر بودم تحمل این موضوع كه اینها برادرن خیلی سخت بود…خیلی حرف میزد و بدی بزرگی كه داشت موقع حرف زدن خیره به چشمهای آدم نگاه میکرد و این خیرگی باعث می شد كه معمولا" حرفاش رو نفهمم و اون مجبور بود گاهی دو بار یك حرف رو برای من تكرار كنه،اصلا" از این كه روی حرفاش به من باشه در عذاب بودم به همین خاطر هر وقت موقعیتش پیش می اومد كه به خونه ما بیاد من بیشتر خودم رو سرگرم خیاطی میكردم چون اگه بیكار بودم حسابی كلافه میشدم.بعد از شام رفت پایین و منم بعد از انجام كارها رفتم به اتاق خواب تا بخوابم٬آخرین لحظه ها كه داشت خوابم می برد یادم اومد كه درباره شام فردا شب منزل مامان به امیر چیزی نگفتم،به صورتش نگاه كردم متوجه شدم بیداره آهسته دستم رو روی صورتش گذاشتم و دیدیم حدسم درست بوده چرا كه بلافاصله چشمش باز شد گفتم:امیرجان فردا شب شام مامان دعوت كرده...آخه پروانه اومده!

امیر با تعجب گفت:این خواهر تو چرا بی خبر میاد؟

گفتم:اون همیشه دختر خونه هم كه بود همین طوری به سرش میزد و یه كاری میكرد؛! الان كه دیگه بچه هاشم بزرگ شدن و الحمدلله وضع مالیش بد نیس دیگه بدتر شده حسابی با بی خیالی هركاری میكنه…

امیر خندید و گفت:خوب شاید اینطوری زندگی راحتتر باشه تا ما آدمها که اینقدر اهل تعارف و تكلفیم…

اون شب امیر تا دیر وقت بیدار بود اما نفهمیدم چرا ولی مطمئن بودم كه خوب نخوابید چرا كه حتی نماز صبحشم نخوند و خواب موند! صبح وقتی بیدار شد كمی دیرش شده بود و با عجله رفت….........پایان قسمت۴۳

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 16/7/1389 - 11:31 - 0 تشکر 239560

رمان((به یادمانده))قسمت44 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهل و چهارم

امیر با تعجب گفت:این خواهر تو چرا بی خبر میاد؟

گفتم:اون همیشه دختر خونه هم كه بود همینطوری به سرش میزد و یه كاری میكرد...! الان كه دیگه بچه هاشم بزرگ شدن و الحمدلله وضع مالیش بد نیس دیگه بدتر شده...حسابی بی خیالی كار میكنه…

امیر خندید و گفت:خوب شاید اینطوری زندگی راحت تر باشه تا ما آدمهایی که اینقدر اهل تعارف و تكلفیم…

اون شب امبر تا دیر وقت بیدار بود اما نفهمیدم چرا ولی مطمئن بودم كه خوب نخوابید چرا كه حتی نماز صبحشم نخوند و خواب موند! صبح وقتی بیدار شد كمی دیرش شده بود و با عجله رفت…تا ساعت 8 صبح خواب خواب بودم كه یه مرتبه صدای درب هال رو شنیدم كه بسته شد! چشمام رو باز كردم و با تعجب تمام گوش كردم تا ببینم آیا كسی توی خونه اس یا نه ولی هیچ صدایی نمی اومد از تخت بلند شدم و رویه ی لباس خوابم رو به تن كردم و رفتم داخل هال،این طرف و اون طرف رو نگاه كردم اما هیچ چیز و هیچ كس نبود فكر كردم حتما" اشتباه كردم و صدا در خیالم بوده!…ولی نیروی عجیبی به من می گفت كه نه اشتباه نكردم … كمی ترسیدم لباسم رو عوض كردم و چادرم رو سرم انداختم و رفتم طبقه پایین ولی هیچ كس اصلا" در خونه نبود،مامان هنوز نیومده بود و رضام خونه نبود...دوباره رفتم طبقه بالا و كم كم موضوع فراموشم شد و حتی ظهر كه امیر اومد به كلی اون رو فراموش كرده بودم و حتی برای امیرم موضوع رو نگفتم بعد از ناهار هر دو خوابیدیم و بعد از ظهر امیر من رو به خونه مامان رسوند و خودش این جور مواقع میرفت دنبال كارهای دیگه و فقط برای شام می اومد و اعتقاد داشت در این مواقع شاید مادرت و تو حالا كه پروانه هم اومده با هم حرف و صحبتی داشته باشید كه بودن من كمی موذبتون كنه… به همین خاطر بهتر میدید كه خودش دیرتر بیاد.در خونه ی مامان كلی با پروانه و مامان خوش و بش كردیم و گفتیم و خندیدیم،پروانه كلی سر به سر من گذاشت و از زندگی مشترك من كلی پرسید و وقتی خوب خیالش از همه جهت راحت شد كم كم دست از فضولی برداشت و از حرفها و تعریفهای خودش شروع كرد و به كلی باعث خنده من و مامان شد.شب نزدیكهای ساعت نه و نیم امیر اومد ولی اصلا" سرحال نبود! خیلی پكر و كم حرف تر از همیشه شده بود بعد از شامم سرخودش رو به روزنامه گرم كرد و به سردی جواب سوالات من رو میداد...خیلی تعجب كرده بودم و اصلا " دلیلش رو نمیدونستم! مامانم این موضوع رو فهمید ولی بنا به شخصیتی كه دشت اصلا" به روی خودش نمی اورد ولی پروانه دیوونه دائم با مسخره بازی در گوش من چرت و پرت میگفت و باعث خنده منم میشد بالاخره تقریبا" نزدیك ساعت 11 بود كه بلند شدیم...توی ماشینم امیر حرف نزد! كمی ترسیده بودم البته به خودم كاملا" مطمئن بودم اما جذبه امیر همیشه من رو به وحشت مینداخت.به همون اندازه كه عاشقش بودم و دوستش داشتم از جذبه و عصبانیتش خیلی می ترسیدم تا خونه اصلا" حرفی بین ما رد و بدل نشد جلوی درب از ماشین پیاده شدم و..........

جلوی درب از ماشین پیاده شدم و به سمت درب كوچك حیاط رفتم تا اون رو باز كنم.داخل كیف رو هر چی گشتم كلیدم رو پیدا نمی كردم امیر كه درب بزرگ حیاط رو باز كرده بود و میخواست سوار ماشین بشه و به داخل بره ایستاد و گفت:چی شده؟

گفتم:میخواستم درب رو باز کنم ولی مثل اینكه کلیدم رو گم كردم!!!.

در حالیكه سوار ماشین میشد جواب داد:فدای سرت بیا حالا از این درب بزرگه برو توو... فردا برات میدم دوباره بسازن…

به طرف درب بزرگ رفتم و بعد از گذشتن از حیاط وارد راهرو شدم كه یه مرتبه با هیكل رضا برخورد كردم از ترس نزدیك بود سكته كنم چون رضا حتی چراغ راهرو رو روشن نكرده بود،رضا اگر مرا نگرفته بود حتما" روی زمین می افتادم بعد گفت:ترسیدی؟!

ازش فاصله گرفتم و در حالیكه نفسم بند اومده بود گفتم:شمایی؟! نزدیك بود سكته كنم…

همونطور كه خیره به چشمام زل زده بود گفت:خدا نكنه…

حالا دیگه نسبتا" وضعم بهتر شده بود و گفتم:چرا توی این تاریكی ایستادید؟!

گفت:اومدم ببینم امیر اگه كمك میخواد كمكش كنم…

در این موقع مامان امیر سرش رو از درب هال بیرون آورده و چراغ رو روشن كرد و گفت:چرا چراغ رو روشن نمی كنید؟

امیرم رسید و درست پشت سر من ایستاد و با دست شونه ها ی من رو گرفت و گفت:چرا بالا نرفتی و…

بعد كه چشمش به رضا افتاد با هم سلام و علیك كردن منم به طرف مادر امیر رفتم و به او زیارت قبول گفتم و با هم روبوسی كردیم و بعد از چند دقیقه خداحافظی كردیم و به بالا رفتیم.وقتی وارد خونه شدیم امیر با دسته كلید خودش درب رو قفل كرد و بدون اینكه حرفی بزنه به دستشویی رفت؛حالا دیگه مطمئن بودم امیر از چیزی دلخوره چون سابقه نداشت وارد خونه بشیم و اینطوری بی تفاوت دنبال كار خودش بره! صدای مسواك زدنش رو میشنیدم...منم لباس خوابم رو پوشیدم و اومدم توی هال روی یكی از مبلها منتظر نشستم تا برم مسواك بزنم وقتی از دستشویی بیرون اومد بازم به من نگاه نمی كرد و وانمود میكرد كه حواسش جای دیگه اس نمیدونستم چه اتفاقی افتاده اما دلم داشت می تركید چون تا حالا این رفتار رو از امیر ندیده بودم…وقتی از دستشویی بیرون اومدم امیر به اتاق خواب رفته بود و دراز كشیده بود،داخل اتاق كه شدم روی تخت نشستم به طرف امیر چرخیدم،خواستم دستم رو لای موهاش كنم دستم رو پس زد!…از تعجب داشتم میمردم!!! دهنم باز مونده و فقط نگاش كردم بعد از چند لحظه پرسیدم:امیر؟ اتفاقی افتاده؟!…

همونطور كه دراز كشیده بود دو دستش رو زیر سرش گذاشت و به من خیره شد و اصلا" جواب نداد!…دوباره گفتم:امیر جان من كاری نكردم که تو با من این رفتار رو داری…

ساكت بود و این سكوتش بیشتر آزارم میداد فقط آروم گفت:بخواب!…

حرفی نزدم چراغ رو خاموش كردم و روی تخت دراز كشیدم،امیر همونطور به سقف خیره بود،میدیدم كه با دندون دائما" لب بالاش رو گاز میگیره،احساس خفگی كردم دلم میخواس بفهمم كه چرا یدفعه اینقدر عصبی شده.به طرف من چرخید و یه دستش رو زیر سرش تكیه زد و گفت:افسانه؟ مگه به تو نگفته بودم بدون چادر حق نداری بری پایین؟

بلند شدم و سر جام نشستم...سوالش برام خیلی عجیب بود چون در این 3 ماهی كه از عروسیمون میگذشت من حتی یكبارم حرف امیر رو فراموش نكرده بودم به امیر نگاه كردم و گفتم:چرا گفته بودی! منم هیچ وقت فراموش نكردم…

امیر بازوی من رو گرفت و دوباره من رو خوابوند و گفت:ولی من طور دیگه شنیدم…

گفتم:امیر...مامانت این حرف رو زده؟!

گفت:آره...امروز بعد از ظهر كه برگشتم خونه از جمكران اومده بود و از اینكه تو بدون چادر پایین میری خیلی ناراحت بود…

به میون حرفش پریدم و گفتم:ولی امیر من هر وقت پایین رفتم رضا نبوده...در ثانی مادرت خودش من رو صدا میكنه اونم وقتهایی كه رضا میره بیرون…

امیر بلند شد و پشت به من پاهاش رو روی زمین گذاشت و سرش رو میون دو دستش گرفته بود...معلوم بود كه خیلی خودش رو كنترل میكنه گفت:تو از كجا میدونی كه هر لحظه رضا به خونه برنگرده؟!…ببین افسانه تنها چیزی كه ممكنه كفر من رو بالا بیاره همین مسائله و فكر كنم خودت فهمیده باشی كه چقدر بهت علاقه دارم و همین علاقه بیش از حد من باعث حساسیت منم شده…

به طرف من برگشت از عصبانیت رگهای صورتش متورم شده بود با صدایی كه خیلی آروم ولی عصبی بود در حالیكه بازوی من رو فشار میداد گفت:بار آخرت باشه... فهمیدی چی گفتم؟…

هاج و واج نگاش میكردم و فقط دردی رو كه بر اثر فشار انگشتاش در بازوم ایجاد میشد رو حس كردم با حركتی سریع تكون شدیدی به تمام بدنم وارد كرد دوباره اما این بار با صدای بلندتری گفت:شنیدی؟!!

نتونستم جلو ی اشكام رو بگیرم و در حالیكه صدام در نمی اومد با سر گفتم بله و چشمام رو بستم و اشكام ریخت.امیر اونقدر عصبانی بود كه بالشتش رو برداشت و به هال رفت و كنار رادیاتور دراز كشید.روی تخت بی حس افتاده بودم و فقط اشك بود كه از گوشه چشمم بیرون میریخت،دائم توی مغزم دنبال علت این حرف مادر امیر می گشتم،چرا اون باید این حرف نامربوط رو به امیر بگه...اون كه خودش بارها در جواب سوال من كه پرسیده بودم رضا برنمی گرده؟ گفته بود نه خیالت راحت…اون وقت چطور تونسته بود این مطلب رو به امیر بگه؟!! چند دقیقه ای فقط اشك ریختم بعد بلند شدم یه پتو از كمد دیواری برداشتم و رفتم پیش امیر و همونجا روی زمین هر دو خوابیدیم.از دستش دلخور نبودم چون حالا دیگه خیلی بیشتر از اونچه كه دلخور باشم عاشق بودم.امیر اونقدر به من لطف و محبت داشت كه به راحتی میتونستم درد و یا كبودی ناشی از فشار انگشتاش رو روی بازوم فراموش كنم.صبح كه بیدار شدم امیر رفته بود.وقتی خواستم لباس خواب رو از تنم بیرون بیارم آثار كبودی روی بازوم كاملا" پیدا بود ولی خوشبختانه به خاطر فصل زمستون و پوشیدن لباسهای زمستونی باعث پوشیده شدن اون قسمت از دستم نیز میشد.....پنج شنبه شام بازم رفتیم پیش مامان و پروانه...بعد از شام امیر هندوانه خیلی شیرین و قرمزی خریده بود كه حسابی به همه مزه كرد.بعد از اون پروانه گفت كه می خواد مامان رو برای مدتی با خودش ببره چرا كه تنهایی دیگه برای مامان آزار دهنده اس با تعجب گفتم:یعنی برای همیشه؟!..............پایان قسمت۴۴

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 17/7/1389 - 18:5 - 0 تشکر 240195

رمان((به یادمانده))قسمت45 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهل و پنجم

پنج شنبه شام بازم رفتیم پیش مامان و پروانه بعد از شام امیر هندوانه خیلی شیرین و قرمزی خریده بود كه حسابی به همه مزه كرد.بعد از اون پروانه گفت كه میخواد مامان رو برای مدتی با خودش ببره چرا كه تنهایی دیگه برای مامان آزار دهنده اس با تعجب گفتم:یعنی برای همیشه؟!

پروانه گفت:برای همیشه كه نه ولی مدتی از اینجا دور باشه بهتره...در ثانی اونجا خیلی سرش گرمتره تا ایران...چون تو كه ازدواج كردی و رفتی و هر قدرم كه بخوای بیای پیش اون بازم بیشتر مواقع تنهاس،خودشم بنا به اینكه مزاحم شما نشه زیاد اونجا نمیمونه پس بهتره فعلا" پیش من بیاد تا ببینیم بعد چی میشه؟

شب وقتی از اونجا برگشتیم زیاد سرحال نبودم چرا كه باز زمزمه رفتن مامان بلند شده بود.هفته بعد خیلی سریع گذشت و من اوایل هفته جدید دچار آنژین شدیدی شدم بطوریكه یه روز امیر مرخصی گرفت و در خونه موند.دائما"دچار تب و لرز میشدم و حسابی وضعیتم ریخته بود به هم فردای اون روز كه كمی حالم بهتر شده بود امیر دوباره پادگان رفت و من برای دومین بار وقتی در اتاق خواب روی تخت خوابیده بودم حضور كسی رو در خونه حس كردم و حتی به وضوح صدای درب رو هم شنیدم ولی هرچی گفتم٬كیه؟ جوابی نیومد! با سختی از روی تخت بلند شدم اومدم داخل هال اما كسی نبود به درب كه نگاه كردم متوجه شدم پادری پشت درب جمع شده درست مثل این بوده كسی می خواسته با عجله بیرون بره و پاش باعث شده بود كه پادری جمع بشه! درب هال رو باز و به داخل راهرو و پله ها نگاه كردم صدای پایی نمی اومد و در حالی كه ترسیده بودم دوباره پرسیدم:كیه؟

صدای رضا از پایین اومد كه گفت:كسی نیست زن داداش … منم دارم كفشم رو واكس میزنم،چطور؟

گفتم:كسی بالا اومده بود!!؟

مكثی كرد و گفت:نه اشتباه میکنی برو بخواب من اینجام.كسی بالا نیومد!…

اومدم داخل و با كلیدی كه امیر جدیدا" برام ساخته بود درب رو قفل كردم.مطمئن بودم كه اشتباه نكردم چون وقتی دولا شدم پادری رو صاف كنم؛جای كفش خاك آلودی رو روی موكتها هم دیدم! خوب كه دقت كردم دیدم كفشها به سمت اتاق خواب ما اومده و تا جلوی درب بوده و بعد دوباره به سمت درب هال برگشته! از ترس داشتم سكته می كردم چون مطمئن بودم این كار امیر نمیتونه باشه به خاطر اینكه امیر وسواس عجیبی روی این مسئله داشت كه كسی با كفش وارد خونه نشه پس چطور ممكن بود این جاهای پا،جای پای امیر باشه؟!................

از ترس داشتم سكته می كردم چون مطمئن بودم این كار امیر نمیتونه باشه به خاطر اینكه امیر وسواس عجیبی روی این مسئله داشت كه كسی با كفش وارد خونه نشه پس چطور ممكن بود این جاهای پا،جای پای امیر باشه؟!

ظهر كه امیر اومد قبل از اینكه بالا بیاد رضا قضیه صبح و پرسشهای من رو به اون گفته بود چون وقتی اومد بالا كلی سر به سر من گذاشت و هرقدر من قسم می خوردم كه حتی جای پا در خونه بوده اما چون جاروبرقی كشیده بودم و اثری از اونها باقی نمونده بود امیر حرفم رو باور نمی كرد و دائم سر به سرم می گذاشت و آخر سر هم گفت كه شاید به خاطر آنژین و تب های شب گذشته كمی دچار توهم شدم...منم كه دیگه كلافه شده بودم ادامه ندادم و ترجیح دادم موضوع رو فراموش كنم گرچه كه ته دلم كاملا" به حضور فرد غریبه در خونه اطمینان داشت.

اواخر هفته همونطور که پروانه گفته بود مامان با اون از ایران رفت چرا که پروانه از قبل کارهای رفتن مامان رو انجام داده بوده و باز فصل تنهایی من آغاز شده بود گرچه بعد از ازدواج مامان رو کمتر می دیدم اما همینقدر که میدونستم در خونه اس برام دلگرمی بود ولی با رفتنش احساس تلخی بهم دست داده بود و کمی بی حوصله شده بودم و امیرم کاملا" این موضوع رو فهمیده بود و با اینکه بیشتر سعی می کرد من رو بیرون ببره و کمتر سر به سر من بذاره ولی به هر حال زیاد حال خوشی نداشتم؛و وقتی این ناخوشی بیشتر شد که تقریبا" اواخر بهمن ماه یه شب که مامان و رضا رو برای شام به بالا دعوت کرده بودم از ظهر که امیر اومده بود متوجه بودم خیلی تو فکره و دائم مثل این بود که می خواس حرفی به من بگه اما نمیدونست چطوری! بعد از صرف شام وقتی در آشپزخونه داشتم ظرف میوه رو آماده می کردم که به هال بیارم امیر اومد داخل آشپزخونه و با کمی این دست و اون دست کردن بالاخره گفت:افسانه جان…

برگشتم و در حالیکه سعی داشتم چادرم رو مرتب کنم گفتم:جان؟

خیلی تند و سریع گفت:من به پایگاه شکاری دزفول منتقل شدم و شنبه باید برم…

چادر از سرم افتاد و برای اینکه تعادلم رو حفظ کنم میز رو گرفتم که دستم به یکی از پیش دستیها خورد و اونم شکست….امیر بلافاصله دولا شد و چادرم رو از زمین برداشت و گفت:خودت رو جمع و جور کن رضا اونجاس…

و به هال اشاره کرد؛اما اصلا" برام مهم نبود…حرفی که امیر گفت خیلی باورش وحشتناکتر از اونی بود که تصورش می رفت!...منتقل شدن به دزفول یعنی رفتن به قلب جنگ...این رو مطمئن بودم چرا که امیر خلبان جنگنده بود و اعزام او به پایگاه شکاری دزفول یعنی پروازهای پیاپی به عراق جهت انجام ماموریتهای متفاوت…با صدای شکستن بشقاب مامان و رضا اومدند به آشپزخونه و من که روی یکی از صندلی ها نشسته بودم اصلا" توانایی دیگری نداشتم که کاری بکنم.مادر امیر گفت:اوا …. خاک بر سرم چی شده؟ چرا بشقاب شکست؟

صدای رضا بلند شد که رو به امیر گفت:زن داداش چیزیش شده؟

امیر در حالیکه داشت تکه های بشقاب رو از روی زمین بر می داشت گفت:نه بابا…. چیز مهمی نیس…. برید بشینید الان ما هم میایم…

خندید و ادامه داد:یه کمی ترسیده…

مامان گفت:از چی ؟

امیر در حالیکه می خندید گفت:هیچی بابا برای یه مدتی من به دزفول منتقل شدم…

تنم یخ کرده بود و لرزش خفیفی رو در بدنم حس می کردم،صدای گریه ی مادر امیر بلند شد و این صدا بیشتر اعصابم رو متشنج می کرد….امیر با کلافه گی خورده های بشقاب رو به داخل ظرفشویی ریخت و با صدایی که به فریاد شبیه بود گفت:اه…باز شروع شد...مامان تو که به این وضع من عادت داری به عوض اینکه تسکینی برای افسانه باشی این اداها رو در میاری؟…

صدای فریاد مادرش رو میشنیدم که می گفت:من…من…مادرم…کدوم مادری میتونه تحمل کنه بچه اش تو دهن شیر بره...یه دنیا برای آروم کردن منم بیان کمه...اون وقت تو میخوای تسکین دل زنت بشم…

رضا مادرش رو از آشپزخونه بیرون برد و امیرم به دنبال اونها از آشپزخونه بیرون رفت.روی صندلی نشسته بودم و فقط اشک می ریختم...یعنی خوشبختی من همینقدر کافی بود؟...و از حالا به بعد باید دلواپسیم شروع بشه؟...اونم در این شرایط بحرانی و جنگ...خدایا...صدای چرندیات مادر امیر رو می شنیدم ولی اصلا" برام مهم نبود یعنی دیگه عادت کرده بودم و همیشه با این حرف مامان که می گفت((اون مادره و همه مادرها نسبت به عروس و داماد حساسن چرا که عزیزشون به دست اونها افتاده و حالا یه مادر به زبون میاره و یه مادر به دل میریزه))،خودم رو آروم میکردم...ولی این بار خبری که امیر به من داده بود خیلی وحشتناک بود و تحملش برام غیر ممکن...بالاخره مادر امیر با آه و ناله به همراه رضا رفتن پایین و امیر برگشت به آشپزخونه،من همونجا نشسته بودم و فقط اشک میریختم...امیر به طرفم اومد و بغلم کرد و گفت:افسانه...بسه دیگه.حالا مگه چی شده؟من که دفعه ی اولم نیس...حالا یه مدتی خدا به تو لطف کرده بود و منم باید استراحت میکردم و از ماموریت خبری نبود ولی حالا باید سر خدمتم باشم...مثل من خیلی های دیگه هم هستن...به خدا افسانه بچه هایی رو سراغ دارم در جبهه که هنوز بچه ی خودشون که دنیا اومده رو هم ندیدن! اما شرایط ایجاب می کنه که در جبهه باقی بمونن! حالام اتفاقی نیفتاده...مگه قبل از ازدواج یادت رفته چقدر ماموریت میرفتم؟ به هر حال موقعیت جنگیه...این رو دیگه من نباید بگم خودت میدونی...نمیشه نرفت...من مدت استراحتم تموم شده و حالا در نقاط حساس تری احضارم کردن...بسه اینجوری اشک میریزی آدم فکر می کنه من همین الان قرار هواپیمام سقوط کنه یا تو آسمون منفجر بشه...

دیگه تحمل نکردم و با صدای بلند شروع به گریه کردم...امیر می خندید و در حالیکه سر من رو به سینه اش فشار میداد دائم صورتم رو می بوسید گفت:بسه،خانم کوچولو...من فکر می کردم بزرگ شدی...ولی مثل اینکه هنوز خیالی مونده! نه؟!!...................پایان قسمت۴۵

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 18/7/1389 - 10:27 - 0 تشکر 240372

رمان((به یادمانده))قسمت46 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهل و ششم

دیگه تحمل نکردم و با صدای بلند شروع به گریه کردم امیر می خندید و در حالیکه سر من را به سینه اش فشار میداد و مرا می بوسید گفت:بسه،خانم کوچولو...من فکر می کردم بزرگ شدی...ولی مثل اینکه هنوز خیلی مونده! نه؟!!

اون شب با گریه خوابیدم و هر قدر امیر تلاش کرد که من رو ساکت کنه نتونست و آخر عصبی شد و گفت:عجب غلطی کردم بهت گفتم...کاشکی نمی گفتم٬می رفتم دزفول از اونجا بهت تلفن می کردم...حداقل اینهمه اشکت رو نمی دیدم...آخه دختر این همه اشک از کجا میاری تو؟

و باز خندید...دائم شوخی می کرد،روی تخت دراز کشیده و سرش رو به دستش تکیه داده بود و دائم می گفت:دلم میخواد ببینم این اشکها کی تموم میشه...

و سر به سرم میذاشت و می گفت:اگه تایم گرفته بودم و اشکات رو جمع می کردم حتماً توی کتاب رکوردهای گینس اسمت ثبت می شد...

خیلی سعی کرد من رو آروم کنه ولی موفق نشد تا اینکه با گریه به خواب رفتم،مطمئناً اون بعد از من خوابید چون تا وقتی بیدار بودم و گریه می کردم اونم بیدار بود.صبح پنجشنبه اصلاً حوصله نداشتم...وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد با بی حوصلگی آثار ظرف و میوه های دیشب رو پاک کردم.ظهر امیر خیلی زود اومد و سعی داشت با محبتهای لحظه به لحظه اش خنده به لب من بیاره ولی نمیتونستم! نبودن مامان و حالا رفتن امیر خیلی برام مشکل بود؛ظهر مادر امیر یکسری اومد بالا و اصلاً در چهره اش اثری از اونهمه هیاهوی دیشب نبود و این کاملا ً مشخص بود مادر امیر خیلی بهتر از من به هضم این مسائل وارده،ولی من خیلی بی طاقت بودم.امیر هر کاری کرد که شب برای شام بیرون بریم قبول نکردم اصلاً پاک از دل و دماغ افتاده بودم.صبح جمعه وقتی امیر پیشنهاد کرد که به بهشت زهرا بریم مثل این بود که از خدام باشه...بلافاصله حاضر شدم و رفتیم،اونجا سر خاک بابا حسابی عقده ی دلم رو خالی کردم،امیرم خیلی گریه کرد.دوباره حالم داشت بد می شد و برخلاف میل و........

دوباره حالم داشت بد می شد و برخلاف میل و اصرار من٬هر کاری کردم امیر دیگه اجازه ی بیشتر نشستن در کنار مزار بابا رو بهم نداد و من رو بلند کرد.در راه برگشت شیر کاکائو داغ خرید که خیلی بهم مزه کرد.در حالیکه خودشم داشت لیوان شیر کاکائو رو سر می کشید گفت:ببین افسانه...من اگه دارم میرم برای همیشه که نیس...هر بار حدود هیجده تا بیست روز اونجا هستم و بعد دو سه روزی بر می گردم،تمام مدتی که اونجام یه روز به تو تلفن می زنم و یه روز پایین به مامان...مطمئن باش به لطف خدا اتفاقی برام نمی افته...به جای این همه بی قراری دعا کن...تو رو خدا نذار با دل پر غصه برم...به خدا برای منم سخته که عروس خوشگلم رو تنها بذارم و برم...ولی خوب چاره ای نیست وظیفه اس و باید به وظیفه عمل کرد...مگه میشه غیر از این بود؟.........

بعد برگشتیم به خونه...اون شب بنا به خواست امیر دیگه گریه نکردم ولی خیلی برام سخت بود.وقتی امیر خوابید و مطمئن شدم که خوابش برده بازم گریه کردم دلم می خواست عقربه های ساعت می ایستاد،هر ثانیه که میگذشت مثل این بود که جون من گرفته می شد...تا ساعت چهار و نیم صبح بیدار بودم...آروم از کنار امیر بلند شدم و قرآن و کاسه آب رو آماده گذاشتم...به لباساش که اتو کشیده و آماده بود نگاه کردم،یا دیدن برق پوتینهاش اعصابم رو خورد می کرد...خدایا یعنی ممکنه امیر من سالم برگرده؟...بازم اشکهای لعنتیم سرازیر شده بود...امیر بیدار شد و وقتی دید من هنوز گریه می کنم حرفی نزد ولی معلوم بود که خیلی ناراحت شده.رفت به حمام وقتی بیرون اومد حسابی قشنگتر از همیشه اش شده بود،صورتش رو مثل همیشه تراشیده بود کمی هم ادکلن زد...از تمیزی و جذابیتش لذت می بردم وقتی خواست لباس بپوشه جلو رفتم تا دکمه هاش رو ببندم وقتی دید دارم گریه می کنم با مهربونی اشکهام رو پاک کرد و بعد دستم رو گرفت و گفت:اگه میخوای این مدلی دکمه هام رو ببندی،نبندی راحتترم...تا خنده ات رو نبینم و اون دندونهای قشنگت معلوم نشه اصلاً لازم نیس دکمه ام رو ببندی...

لبخند کم رنگی زدم...به همون قانع شد و گذاشت دکمه هاش رو ببندم و بعد پلاکش رو که روی تلوزیون بود برداشتم و انداختم گردنش و اون رو انداخت داخل لباسش...هر بند پوتینش رو که محکم می کرد مثل این بود که بندی از دل من رو پاره می کرد...وقتی پوتینها رو پوشید و سر پا ایستاد برای چند لحظه خیره به من نگاه کرد و بعد لپم رو به آرومی گرفت و بوسیدم و گفت:نگران نباش،دعا یادت نره،منتظر تلفنهام باش.خوب؟...

با سر جواب مثبت دادم و بعد از زیر آب و قرآن ردش کردم به دنبالش از درب راهرو بیرون رفتم وقتی داشتم چادرم رو روی سرم مرتب می کردم آهسته گفت که مبالغی پول در کمد گذاشته که اگه احتیاجی پیدا کردم از اونها استفاده کنم.پایین پله ها مادرش بیدار شده و منتظر بود اونم آب و قرآن آماده کرده بود و امیر برای بار دوم توسط مادرش هم از زیر قرآن رد شد و تقریباً ساعت پنج و نیم اومدن دنبالش و رفت...

به هق هق افتاده بودم ولی مادر امیر آروم بود و فقط زیر لب دعا میخوند.بعد رو کرد به من و با ملایمت گفت:گریه نکن مادر انشالله به سلامت بر میگرده...

وقتی برگشتم داخل ساختمون رضا بیدار شده بود و فقط سوال کرد:رفت؟

مادر امیر جوابش رو داد و من بعد از خداحافظی رفتم بالا.

********************

************

دو هفته میشد که از رفتن امیر می گذشت طبق اونچه که گفته بود هر روز روزی یک بار تماس تلفنی داشت و از سلامتش باخبر بودیم،در این مدت هم رضا خیلی کمتر از خونه بیرون می رفت و فقط برای دانشگاه بود که در بیرون از خونه بود،ساعات دیگه روز رو در خونه سپری می کرد.هر روز صبح نون تازه می گرفت و یکی هم برای من بالا میاورد و هر چند روز یکبارم میوه ای می خرید و هر قدر من می گفتم راضی به زحمت اون نیستم ولی میوه ها رو به دست من می داد،برای خونه تکونی هم خیلی کمکم کرد البته گرچه بودنش لازم به این بود که من چادر روی سرم باشه ولی به هر حال در تمیز کردن شیشه ها و زدن پرده ها کمک خیلی خوبی بود.یکی از همون روزها در حالی که داشت آخرین پرده ام رو وصل می کرد گفت:راستی زن داداش دیگه اون موجود خیالی نیومد به خونه تون؟!!

من که روی یکی از مبل ها نشسته بودم و داشتم چند تیکه کریستال رو گردگیری می کردم سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم و گفتم:نه،خدا رو شکر مدتیه که خبری نشده.

لبخندی روی لبش بود و به من زل زده بود،سریع چادرم رو مرتب کردم.دوباره ادامه داد:مطمئناً دچار توهم شده بودی...

با اطمینان گفتم:نه آقارضا من حاضرم قسم بخورم که کسی می اومده داخل خونه...

رضا در حالیکه آخرین گیره ی پرده رو وصل میکرد برگشت و از نرده بان پایین اومد و گفت:چطور اینقدر مطمئنی؟!!!

گفتم:جای کفشهای خاکیش روی موکت معلوم بود! اشتباهی که کرده بودم قبل از اومدن امیر روش رو جاروبرقی زدم...وگرنه امیرم اون رو میدید و حرفم رو باور کرده بود...

لحظه ای خیره به من نگاه کرد و گفت:جدی؟!! جای کفشش معلوم بود؟!

گفتم:آره به خدا...

ساکت شده بود و متفکر نشون میداد اما خیلی زود از اون حالت خارج شد و در حالیکه لبخند به لبش داشت گفت:نترس،خودم تا وقتی امیر بیاد چهارچشمی مواظبتم...

دو روز مونده بود به پایان اسفندماه که مامان تلفن زد.خیلی خوشحال شدم پرسیدم:کی برمیگردی؟

گفت که می خواسته دو هفته ی پیش بیاد ولی مریض شده و دکتر تشخیص داده که سفر مامان کمی عقب بیفته! نگران شدم و پرسیدم:مگه چه مشکلی پیدا کردی؟

گفت:نگران نباش مادر،فکر میکنم آنفلوانزاس!...چون کمی استخونها و مفاصلم درد میکنه.

بعد با پروانه و فرزانه هم صحبت کردم در پایان پروانه اشاره کوچیک و آرومی کرد که:بیماری مامان از یه آنفلوانزا جدی تره!

ولی وقتی فهمید که من نگران شدم گفت:جای نگرانی نیس...این روزها تمام بیماریها علاج میشن...اینم به راحتی درمان میشه البته اگه اینجا بمونه...ولی اگه به ایران برگرده شاید برای درمان به زحمت بیفته...

با تعجب گفتم:مگه چه مشکلی پیدا کرده؟!!

پروانه خیلی آهسته طوری که معلوم بود نمیخواد مامان متوجه بشه گفت:احتمال بیماری ام اس دادن............پایان قسمت۴۶

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 19/7/1389 - 11:1 - 0 تشکر 240681

رمان((به یادمانده))قسمت47 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهل و هفتم

پروانه خیلی آهسته طوری که معلوم بود نمیخواد مامان متوجه بشه گفت:احتمال بیماری ام اس دادن...

با ترس گفتم:یعنی حتماً اونجا درمان میشه؟

بلافاصله گفت:اگه مراحل اولیه باشه،که هست احتمالاً،حتماً درمان میشه نگران نباش.

بعد کلی حرف زد و تا حدودی خیالم رو آسوده کرد،از نبودن امیر اصلاً چیزی نگفتم چون میدونستم باعث نگرانی اونها هم میشم فقط وقتی پرسیدن امیر کجاس؟گفتم سر کار و اونها هم کنجکاوی نکردن و قضیه به همین جا ختم شد.سال تحویل امیر نبود و درست در پایان تعطیلات نوروزی تونست دو روز به تهران بیاد که همونم برامون غنیمتی بود،اونقدر از اومدنش خوشحال شده بودم که توصیف نشدنیه،خودشم از رفتارش معلوم بود که که این دوری نسبتاً طولانی چقدر براش سخت بوده ولی امان از لحظه ای که میخواست دوباره بره...جداً که لحظات خداحافظی بدترین لحظه هاس.امیر وقتی داشت می رفت بازم مقداری پول گذاشته بود و موقع خداحافظی به رضا گفت که اگه من خرید چیزی داشتم برام انجام بده و رضا هم با کمال میل قبول کرد.امیر رفت و دوباره من موندم در و دیوار خونه خالی و عکسهای قشنگش.اون سال هوا خیلی زود رو به گرمی رفت و تقریباً بعد از پایان فروردین گرمای عجیبی شروع شد...بمب باران های هوایی به شهر های مرزی ختم نمی شد و حالا هواپیماهای عراقی شهرهای دیگرو هم مورد تجاوز قرار میدادن که یکی از اونها تهران بود.البته بیشتر با موشک تهران رو مورد حمله قرار میدادن و این مسئله دغدغه فکری عجیب و ناراحت کننده ای رو برای افراد خارج از ایران ایجاد کرده بود و هر بار که تهران مورد اصابت موشک قرار می گرفت پروانه از خارج تماس می گرفت و پشت پروانه تماسهای امیر شروع میشد و وقتی مطمئن میشد که ما سلامتیم خیالش راحت میشد.منزل ما هم که نزدیک ستاد مشترک خیابان معلم بود باعث میشد نگرانی امیر بیشتر باشه چون یکی از چندین نقاط مورد نظر دشمن همونجا بود............

منزل ما هم که نزدیک ستاد مشترک خیابان معلم بود باعث میشد نگرانی امیر بیشتر باشه چون یکی از چندین نقاط مورد نظر دشمن همونجا بود.لحظاتی که حملات هوایی شروع میشد حالم خیلی بد بود و اصلاً نمیتونستم روی اعصابم مسلط بشم دهنم بسته میشد و قدرت کلامی از من گرفته میشد و تا پایان حمله ی هوایی این حالت در من ادامه داشت.یه شب بعد از حمله به طور مستقیم فجایع به بار اومده در اثر اصابت موشک دشمن رو به قسمت جنوبی شهر تهران از طریق تلوزیون نشون دادن...به قدری صحنه ها دلخراش بود که که بی اراده گریه می کردم،تموم خونه ها خراب شده بود و از اونجایی که در جنوب شهر،خونه ها همه کوچیک و چسبیده به هم و پر جمعیته تعداد کشته ها سر به فلک گذاشته بود...از همه جا خاک بلند شده بود...بچه های کوچیک جیغ میکشیدن و گریه میکردن...زنها رو خاک آلود از زیر آوار بیرون می کشیدن...اجساد خون آلود گاهی تکه تکه میشد و خون بیشتر جاها رو گرفته بود.......اعصابم خورد شده بود و اشک سیل وار از چشمام میریخت.در همین موقع کسی به درب چند ضربه زد،حدس زدم باید رضا باشه،بلند شدم و چادرم رو سر کردم و درب هال رو باز کردم،رضا بود به محض اینکه دید من گریه می کنم،کمی ترسید و گفت:چی شده؟

و اومد داخل هال و صحنه هایی که تلویزیون پخش می کرد رو دید و با عصبانیت تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:مگه مجبوری این چیزها رو نگاه کنی و اینطوری گریه کنی؟! ترسیدم،فکر کردم اتفاقی افتاده...

بعد نزدیک من ایستاد و ادامه داد:حیف نیست این چشمها اشک بریزه...

این درست جمله ای بود که امیر هم به من بارها گفته بود...برای یه لحظه متوجه ی قد رضا شدم که درست هم قد امیر شده بود و حالا با گفتن این حرفها بیشتر من رو تحت تاثیر قرار داده بود.برای چند ثانیه ای سکوت بین ما بر قرار شد ولی یکدفعه به خودم اومدم و اشکام رو پاک کردم٬گفتم:کاری داشتی اومدی بالا؟

متوجه شدم باز به من خیره شده.با صدای بلندتری گفتم:با توام رضا؟

یکدفعه به خودش اومد و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و بلافاصله گفت:آه...آره...یادم اومد...مامان گفت که شام بیای پایین...

بعد برگشت و به سمت درب هال رفت...دوباره برگشت و نگاهی به من کرد و گفت:میای دیگه نه؟

چادرم رو مرتب کردم و گفت:نه از قول من تشکر کن و بگو سرش درد می کنه...

رضا گفت:من که جرات نمی کنم...

و بعد خندید و در حالیکه درب هال رو می بست تا پایین بره،آروم گفت:مگه از جونم سیر شدم...

لبخند کم رنگی زدم و گفتم:باشه برو میام...

شام رفتم پایین...مامان خورشت بادمجون درست کرده بود...چقدر جای امیر خالی بود...مطمئن بودم که خیلی این غذا رو دوست داره.وسط شام بودیم که دوباره اعلام حمله ی هوایی و پشت سر اون بلافاصله برق ها قطع شد.در همون تاریکی درحالیکه نورهای قرمز ضد هوایی که از ستاد جهت دفاع به سمت بالا شلیک می شد گاه گاهی اتاق رو به رنگ قرمز در می آورد،رضا سعی داشت با گفتن مطالب خنده دار از استرس من کم کنه،مامان امیر دائم زیر لب دعا میخوند و البته از غذا خوردنم دست بر نمی داشت و همین باعث خنده ی رضا شده بود.در این میون من احساس کردم سایه ای در حیاط حرکت میکنه با اینکه نمیتونستم صحبت کنم با دست به رضا زدم! رضا بلافاصله ساکت شد و سریع میون هوا دست من رو گرفت و گفت:چیه؟

به حیاط اشاره کردم.رضا از جاش بلند شد و در همون تاریکی با احتیاط به سمت درب هال رفت.نفسم داشت بند می اومد به محض اینکه رضا درب هال رو باز کرد و یک پاش رو در راهرو گذاشت هنوز پای دومش رو بیرون نذاشته بود که با فریاد بلندی از ترس به عقب پرید...پشت سر اون من جیغ کشیدم و به ته اتاق رفتم،مامان امیر همونجا که نشسته بود فقط ساکت منظره ی پیش اومده رو نگاه میکرد...دستم رو روی قلبم گذاشته بودم و احساس می کردم هر لحظه میخواد از سینه ام بیرون بزنه...بعد صدای خنده ای بلند شد و پشت این خنده صدای خنده ی رضا بلند شد در همون تاریک و روشن اتاق دیدم رضا که روی زمین افتاده بود از جاش بلند شد و گفت:ای نامرد...

و بعد رضا و فرد دیگری که حالا جلوی درب هال بود همدیگرو بغل کردن...صدای امیر رو شناختم...حالا از خوشحالی و ترس و خنده ی همزمان اشک از چشمم می اومد،چادر رو که به دور خودم پیچیده بودم مرتب کردم و امیرم وارد شد وقتی اومد داخل هنوز برق ها قطع بود،بعد از روبوسی با مادرش و زدن چند ضربه به سر رضا،به طرف من اومد و همونطور که می خندید با منم سلام و احوالپرسی کرد و بعد دستم رو که یخ یخ شده بود گرفت و آورد سر سفره.مامان میخواست براش بشقاب بیاره ولی امیر نذاشت و در همون بشقاب من شروع به خوردن کرد در حالیکه دست من هنوز در دستش بود با یه دست قاشق برنج رو به دهان میبرد.کلی رضا رو مسخره کرد و دو تایی با هم خندیدن...امیر گفت:من رو بگو فکر کردم چه شیری در این خونه اس...

و بعد در حالیکه دوباره به شوخی توی سر رضا می زد گفت:خاک بر سرت با اون جیغی که زدی...از صد تا زن هم کمتر بودی که...

و هر دو خندیدن،رضا گفت:من جیغ نکشیدم،زن داداش جیغ کشید...

امیر گفت:گمشو جیغ اول مال خودت بود...من اگه به جای افسانه بودم با جیغ تو در جا سکته میکردم...پیش خودم می گفتم ببین چه هیولایی دیده که باعث جیغ یه مرد شده...

و باز صدای خنده بلند شد،خیلی خوشحال بودم از اینکه امیر برگشته.شام رو در همون تاریکی خوردیم که خیلی هم مزه کرد تقریبا" بیست دقیقه بعد دوباره برق ها وصل شد و من صورت مهربون امیر رو دیدم خیلی خسته بود و مشخص بود روی پا بند نیست.بعد از اینکه دو تا چایی لیوانی خورد دست من رو گرفت و بلند کرد و از مامانش به خاطر شام خوشمزه تشکر کرد و رفتیم بالا.البته موقع بالا رفتن رضا خیلی یکدفعه عصبی شد و کاملا" این حالتش مشخص بود،امیر بر گشت و گفت:نکنه از شوخیها ناراحت شدی؟

رضا درحالیکه سعی داشت لبخند مصنوعی بزنه گفت:نه...فقط چرا اینقدر زود زن داداش رو بر داشتی و میخوای بری بالا...حالا هستید دیگه...

امیر دستی به پشت رضا زد و گفت:نامرد...خسته ام...میدونی که از کجا اومدم...شب بخیر.

و با هم رفتیم بالا..........پایان قسمت۴۷

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.