لذت داشتن ات
به چشم آئینه نمی آید
با آن که
تمام وقت
دزدکی ما را پائیده
ببین چگونه برق نگاهم
از دل تصویرش محو شده
و به جایش
چشم گود و رنگ پریده گذاشته
با تو بودن را
نه این آئینه ی حسود می فهمد
نه عقربه های دل خور
ساقه های یخ زده می فهمند
وقتی از بهار
عصاره ی جوانه می نوشند
و جسم شب
هر بار که در تاریکی فشرده
عروسک ماه را بغل می کند
یا شاید
پرندگان بی محابا
آنان که بر هوای خنک قله ها
با سینه سر می خورند
***
قلب داغ خاکسترم
و دیگر
نپرس به چه حالی ام