بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیك یا بقیة الله الاعظم
سلام
جوانی عاشق پیامبر شده بود...
باید هر روز می آمد چشم های پیامبر را می دید، بعد می رفت سراغ کار و زندگی اش وگرنه روزش روز نمی شد...
همیشه ولی یک غصه ی بزرگ توی دلش بود...
بالأخره آمد پیش پیامبر؛ گفت آقا می دانم درجه و مقام شما خیلی بالاست. شما کجا و ما کجا؟
معلوم است که آن دنیا دیگر نمی توانم شما را ببینم. معلوم است که مرا پیش شما با آن رتبه و درجه راه نمی دهند...
حالا بهشت بدون شما را چطور تحمل کنم؟
نمی دانم این حرف با دل رسول خدا چه کرد که خدا خودش جواب آن جوان را داد... جبرئیل را فرستاد و برای جوان بشارت فرستاد که...
پیامبر آیه ی وحی را برای جوان خواند و وعده ی همنشینی او را با خودش در بهشت داد .
اما یک حرفی هم زد که خبر از دل عاشق خودش می داد...
گفت جوان! کمکم می کنی؟
حالا معلوم شد که پیامبر خودش به همنشینی با آن جوان در بهشت مشتاق تر بوده
خودش از فکر فراق دوستانش در بهشت بیشتر می سوزد...
حالا پیامبر به صرافت افتاده که حتماً آن جوان رادر بهشت همنشین خودش کند...
دارد از جوان کمک می خواهد...
جوان گفت چه جوری کمکتان کنم آقا؟
حضرت فرمود با استغفار زیاد... با سجده های طولانی...
اللهم عجل لولیك الفرج