• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن عمومی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
عمومی (بازدید: 6058)
دوشنبه 20/10/1389 - 22:6 -0 تشکر 272866
لالا لالایی، اگه قصه میخوای بیا اینجا

سلام

بیایید براتون قصه بگم D:

همه لالا...

چشما بسته...

اما قبلش باید فضا رو خواب آلود كنیم...

هر كی چشماشو نبنده كتك میخوره D:

این لینك لالایی رو دانلود كنید تا یواش یواش خوابتون ببره و بعدا قصه بگم

 

 گنجشک لالا، سنجاب لالا
آمد دوباره مهتاب بالا
لالالا لایی لا لالایی لا لا لالایی…
لالالا لایی لا لالایی لا لا لالایی…
گل زود خوابید مثل همیشه
قورباغه ساکت، خوابیده بیشه
گل زود خوابید مثل همیشه
قورباغه ساکت، خوابیده بیشه
لالا لایی لا لالایی لا لا لالایی…
لالا لالالایی لا لالایی لا لا لالایی…
جنگل لا لا لا لا
برکه لا لا لا لا
شب بر همه خوش، تا صبح فردا
شب بر همه خوش، تا صبح فردا
لالا لالالایی لا لالایی لا

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=80660

یا علی

پروردگارا آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه بمیران که به وجد نیاید کسی از نبودنم

دوشنبه 11/11/1389 - 0:19 - 0 تشکر 278344

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند

که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودالی عمیق افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است،

به دو قورباغه دیگر گفتند که راه چاره ای برای خروج از چاله نیست و شما به زودی خواهید مُرد.


دو قورباغه، این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توان کوشیدند تا از گودال بیرون بپرند.

اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند.


بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و سر انجام به داخل گودال پرت شد و مُرد.


قورباغه دیگر اما با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاشِ بیشتر فایده ای ندارد، او مصمم تر می شد؛ تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.


وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:

«مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟»


معلوم شد که قورباغه ناشنواست.

در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
دوشنبه 11/11/1389 - 21:44 - 0 تشکر 278538

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.


یک روز می خواست دنبال کاری برود.

به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!

مواظب باش آن را دست نزنی!

شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...

استادش رفت.

شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت

و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه  گرفت و
بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد
و کف دکان دراز کشید.

خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت

و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟


شاگرد ناله کنان پاسخ داد:

تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.

وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم

و دراز کشیدم تا بمیرم

و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

خب بچه جان تو ازین کارا نکن بگیر بخواب

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
چهارشنبه 13/11/1389 - 0:46 - 0 تشکر 278880

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:

"نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،

اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت:

"فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....

آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.

حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید.

"شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند

و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،

اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
چهارشنبه 13/11/1389 - 22:16 - 0 تشکر 279018

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.

فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.


روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.


ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم.


مثلا" قایم باشک؛

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.


دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.


و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد.

و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.


در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت...

هنگامیکه دیوانگی به صدرسید,

عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.


دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.


دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.


دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد.

و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .

عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.


شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.


دیوانگی گفت

« من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»


و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
پنج شنبه 14/11/1389 - 23:46 - 0 تشکر 279369

روزی شاگردی به استاد خویش گفت:

استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟

شاگرد گفت:بله با کمال میل.

استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.

شاگرد قبول کرد.

استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.

استاد گفت:....

خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.

مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...

استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.

انسان نیز این گونه است.

او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.

تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم

و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای فرار از زندگی.

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
جمعه 15/11/1389 - 23:26 - 0 تشکر 279563

ابو سعیدابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستا ها و شهرها امده بودند
جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند.


سپس شاگرد ابو سعید گفت تو رو به خدا از انجا که هستید یک قدم پیش بگزارید همه یک قدم پیش گزاشتند سپس...

نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید او از سخنرانی خود داری  کرد
مردم که به مدت یک ساعت در مسجدبودن و خسته شده  بودند
شروع به اعتراض کردند

ابو سعید پس از مدتی گفت هر انچه که من میخواستم بگویم شاگردم به شما گفت،
شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
دوشنبه 18/11/1389 - 18:57 - 0 تشکر 280602

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن.

پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت.

پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.


پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و ..


بقیه رو به دختر کوچولو داد.

اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.


همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابید و خوابش برد.

ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده

******

خب پسرم...

چه در بچگی چه در بزرگی آدم باش

حداقلش اینه خودت د رآرامشی

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
پنج شنبه 21/11/1389 - 22:53 - 0 تشکر 281852

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند.

******

بله پسرم...کلا" همیشه خودت باش و خودت...محکم

نذار کسی نظرت رو تغییر بده

فقط به مسیر خدا برو و از مردم نترس

اگه میخوای خوشبخت بشی

حالا بخواب

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
شنبه 23/11/1389 - 23:18 - 0 تشکر 282895

زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد.

بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند.

شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.

بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...

سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.

حکیم به او گفت:

«به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.»

آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.

فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد.

مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت :

انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست

همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.

*****

خب دخملم...

دیدی چه بد شد؟

اصن سعی کن درباره مردم فکری هم جستجو نکنی

چه برسه به اینکه به بقیه هم بگی

تو از زندگی مردم خبری نداری که به خودت اجازه بدی قضاوت کنی

پس مواظب اعمالت باش

دل بشکنه نمیشه جمعش کرد

جمع هم بکنی بند زده میشه

مواظب باش کسی نره شکایتت بخدا کنه یا واگذارت کنه

شبت بخیر

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
دوشنبه 25/11/1389 - 0:48 - 0 تشکر 283562

سلام

نگاه ساعت کردی؟

نزدیک یکهههه

خب؟

خب نداره بفرما بخواب..هر شب هر شب قصه نداریم که...

بفرما بفرما...

صاحب تاپیک هم الان خوابن 7تا شتر هم خواب دیدن

دیگه هیشکی نیس

خیالت راحت

شبت بخیر

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.