روز بعد حاج رضا و زنش به حجره آمدند. چند پلاستیک پر از میوه در دست داشتند. میوهها را گوشه اتاق گذاشتند. مرادعلی بیرون رفت. برایشان چای ریختم. زن با کنجکاوی حجره را برانداز میکرد. حاج رضا بدون مقدمه پرسید:
ـ آقا سید! ازدواج کردی یا هنوز تو عالم مجرداتی؟
ـ هنوز نه. مشکلات زیاده.
ـ چه مشکلی؟
ـ حاجی! از خدا که پنهون نیست. از شما چه پنهون. دلم میخواد ازدواج کنم، ولی دست خالی که نمی شه تشکیل خانواده داد. این کار خرج داره. وضع مالی ما را هم که خودتون میدونید.
حاج رضا به زنش اشاره کرد.
ـ خانوم! سید حسینو که میشناسی؟
ـ این حرفا چیه فامیلمونه!
ـ دخترمون لیلا رو به آقا حسین بدیم.
ـ حرفی ندارم، کی از این سید اولاد پیغمبر بهتر!
زن و شوهر با هم صحبت میکردند. ولی من دیگر صدایشان را نمیشنیدم. با اشاره دست حاج رضا به خودم آمدم.
ـ آقا حسین جان! شما موافقی؟
ـ با چی؟
ـ پس من یک ساعته برای کی منبر رفتم. حواست کجاست؟
حاج خانوم میخواد شما دامادش بشی. وکیلم؟
زن گفت:
ـ از نظر من هیچ اشکالی نداره. فقط سید حسین رسم و رسومات رو بجا بیاره. سریع بیاد تهران. مادر و خواهرشو بفرسته خواستگاری!
حاج رضا و زنش خداحافظی کردند و رفتند. مات و متحیر گوشه اتاق نشسته بودم. مرادعلی برگشت. با تعجب گفت:
ـ چرا مهموناتو بدرقه نکردی؟
ـ کدام مهمون؟
ـ حاج رضا و زنش. همون فامیل پولدارتون!
ـ مطمئنی؟
ـ سید! حالت خوبه؟ پس این میوههای گوشه اتاق از کجا اومده؟ نکنه فکر میکنی مائده آسمانیه!
ـ من باید برم.
ـ کجا؟
ـ حرم حضرت معصومه(س).
ـ خوب برو. التماس دعا.
در حالت خواب و بیداری بودم. نفهمیدم چطور به حرم رسیدم.
ـ عمهجان سلام! باورم نمیشه. این بندههای خدا از کجا پیداشون شد؟ اینا پولدارن، وسواس دارن، به این زودی دختر به کسی نمیدن. حالا با پای خودشون اومدن سراغ من، بهم پیشنهاد ازدواج میدن!
بیبیجان به این زودی! من که گفتم عجلهای نیست، سر فرصت. حالا که خودتون مقدمات این پیوندو فراهم کردید، من با اجازه شما برم تهران به پدر و مادرم اطلاع بدم. میدونم اونا بیشتر از من خوشحال میشن.
نمیدانم چند ساعت در حرم بودم. فقط با صدای اذان ظهر به خودم آمدم. وضو گرفتم و به صف جماعت پیوستم. آرامش عجیبی داشتم. آن روز را هرگز فراموش نخواهم کرد.
منبع
روابط عمومی آستانه مقدسه، آرشیو واحد ثبت کرامات.
منبع