• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 5331)
جمعه 6/12/1389 - 16:38 -0 تشکر 290347
•*♥*• ادبیات انتظار((تورا من چشم در راهم....))•*♥*•

سلام و عرض ادب و احترام خدمت همه دوستان و دوستداران مولای منتظران

می خواهیم در این بخش هرچه مطلب ادبی و شعر در خصوص آقا امام زمان (عج) هست بنویسیم

به امید اون روزی که آقا خودش این تاپیک رو بخونه .

بازنده نیستم ، که عشق باخته ام ، همین نام تو که برده ام ، فردا برگ برنده من است .

 

 

ایران جوان

.

فوری دانلود

چهارشنبه 18/12/1389 - 10:0 - 0 تشکر 295766

هوای تو

دلم مثل غروب جمعه‌ها دارد هوایت را
كجا واكرده‌ای این بار گیسوی رهایت را؟

كجا سر در گریبان بردی و یاد من افتادى
كه پنهان كرده باشی گریه‌های های‌هایت را

خیابان «ولی‌عصر» بی‌شك جای خوبی نیست
كه در بین صداها گم كنی بغض صدایت را

تو هم در این غریبستان وطن داری و می‌دانى
بریده روزگار بی‌تو صبر آشنایت را

نسیمی از نفس افتاده‌ام از نیل ردّم كن
رها كن در میان خدعه ماران عصایت را

نمی‌خواهم بجنگم در ركابت... مرگ می‌خواهم
به شمشیر لقا از پیش بخشیدم عطایت را

فقط یك‌بار از چشمان اشك‌آلود من بگذر
كه موجاموج هر پلكم ببوسد جای پایت را...

...گل امّید را در روز بی‌خورشید خیری نیست
شب است و می‌كشی روی سر دنیا عبایت را

محمدجواد آسمان

بازنده نیستم ، که عشق باخته ام ، همین نام تو که برده ام ، فردا برگ برنده من است .

 

 

ایران جوان

.

فوری دانلود

چهارشنبه 18/12/1389 - 10:1 - 0 تشکر 295767

جمكرانى

گرفته بوی تو را خلوت خزانی من
كجایی ای گل شب‌بوی بی‌نشانی من

غزل برای تو سر می‌بُرم عزیزترین
اگر شبانه بیایی به میهمانی من

چنین كه بوی تنت در رواق‌ها جاری‌ است
چگونه گل نكند بغض جمكرانى من

عجب حكایت تلخی است ناامید شدن
شما كجا و من و چادر شبانی من؟

در این تغزل كوچك سرودمت ای خوب
خدا كند كه نخندی به ناتوانی من

به پای‌بوس تو آیینه دست‌چین كردم
كجایی ای گل‌شب‌بوی بی‌نشانی من

سعید بیابانكى، از روزنامه جمهوری اسلامى، 11/8/ 1379، ‌ص 11.

بازنده نیستم ، که عشق باخته ام ، همین نام تو که برده ام ، فردا برگ برنده من است .

 

 

ایران جوان

.

فوری دانلود

چهارشنبه 18/12/1389 - 10:2 - 0 تشکر 295769

انتظار

چه جمعه‌اى... چه غروب غریب و دلگیرى...
چرا سراغی از این جمعه‌ها نمی‌گیرى؟

مسافری كه هنوز و همیشه در راهى!
كجای راه سفر مانده‌ای به این دیرى؟

به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد
بیا پیاده شو از این قطار تأخیرى...

چقدر پیر شدی روی گونه‌هایم اشك!
تو سال‌هاست كه از چشم من سرازیرى...

چقدر ماندی در بند انتظار ای دل!
شدی شبیه دیوانگان زنجیرى...

چقدر شاعر مفلوك! قلبت از سنگ است
چطور از غم دوری او نمی‌میرى...

سودابه مهیجى

بازنده نیستم ، که عشق باخته ام ، همین نام تو که برده ام ، فردا برگ برنده من است .

 

 

ایران جوان

.

فوری دانلود

چهارشنبه 18/12/1389 - 10:4 - 0 تشکر 295771

لالایی انتظار...

هر مادری لالایی طفلش را با نغمه‌های انتظار می‌آمیزد... هر شهیدی كه پرپر می‌شود، تا آخرین لحظه حیات، امید دیدار «او» را به دوش می‌كشد. هر خزانی كه به بهار می‌رسد, آرزومند آمدن اوست... اما... تو ای خدای این‌همه انتظار! هنوز پایان این قصه را اراده نكرده‌اى؟
آه ای پروردگار! بیش از این طاقت بده به این دل‌های صبور! گویا هنوز شام سیاه سر كوچیدن ندارد! شكیباتر كن دل‌های به تاریكی خو ناكرده را! تا دمیدن سپیده... تا صبح صادق... تا صبح فتح... «اللهم انی اسئلك صبراً‌جمیلاً‌و فرجا قریباً» [دعای ابوحمزه ثمالى]
«كجایی ای تب توفانی زمین, ای مرد!»
سلام بر تو... بر عشق نادیده! تو كیستی كه این‌گونه به قداست, خیالت را با خویش زمزمه می‌كنم؟ كجای روزگار نام بلندبالایت را آموختم و ندیده دچارت شدم؟ چه كسی به من نشانت داد؟ چه كسی انتظارت را به من یاد داد؟
در انتظار تو بودن درد كمی نیست. مثل داستانی طولانی كه در گوش بی‌خوابی بخوانی و افاقه نكند. مثل مرهم ناپدیدی كه آرزوی بودنش را به زخم‌های خویش بگویی و دل‌خوشی‌های معوّق فراهم كنى.
آه ای مرد! ای صاحب روزگار! چرا هرگز صدایی از تو نشنیده‌ام؟ چرا هرگز رد پایی از عبورت را ندیده‌ام؟ چرا چشم‌هایم برای رویت تو كورند؟ چرا به هر طرف رو می‌كنم, سخنی از تو هست. نشانی از بودنت، حضورت... اما خودت نادیدنی‌تر از خیال و آرزویى؟ آیا كسی هست كه اعتماد آمدنت را به من خاطرنشان كند؟ آیا كسی هست كه قطعیت «تو» را از دل تمام احتمال‌های مأیوس برایم به ارمغان بیاورد؟ من دل‌تنگم و ناامید و تو نیستی مثل همیشه... مثل تمام روزهای این هزاره... هزاره نبودن... هزاره غیبت... هزاره ناپدیدى... دارم به انتهای صبر خویش می‌رسم. به پایان امید... به آخرین ایستگاه زنده‌ماندن در آرزوی تو... دارم ته‌مانده‌های جان و تنم را درین جاده پیش می‌برم. درین راهی كه عمری‌ست به مقصد نمی‌رسد. چرا پیدایت نیست؟ «لیت شعری این استقرت بك النّوی»
كی می‌رسم به لذتِ در خواب دیدنت؟
سخت است سخت... از لب مردم شنیدنت...
نامت را فراوان بر زبان می‌آورند در این شهر... صدایت می‌زنند... نامت را قاب می‌كنند روی دیوارها... نامت را آذین می‌بندند در كوچه‌ها و معبرها... نامت را به یكدیگر می‌گویند و من چه بسیار نام تو را شنیده‌ام ای مهربان!
اما دریغا كه دیدارت را هرگز... گفته‌اند تو را نمی‌توان دید با این چشم‌های بیهودگى... گفته‌اند از پیش‌رویمان می‌گذرى، اما نمی‌شناسیمت با این نگاه‌های غافل... اما ای كاش در خواب, راهی به تماشای تو داشتم. ای كاش شمیم پیراهنت از خوابم گذر كند تا بیداری‌ام را به عطر پیرهن یوسف بیناتر كنم.
خواب دیدن تو به تمام بیداری‌ها، به تمام عمر می‌ارزد. خواب تو را دیدن عین بیداری است و بیداریِ تو را ندیدن خواب است... غفلت است... از خوابم گذر كن مثل نسیم بهاره‌ای كه شكوفه‌ها را به لبخند فرا می‌خواند. مثل شفای ناگهانی كه درد را بر باد می‌دهد. مثل معجزه بی‌بدیلی كه ایمان را نو می‌كند. از خوابم گذر كن تا چشمان گنه‌كارم به یمن رؤیت تو بخشوده شوند و تقوای خویش را از سر بگیرند.
حس می‌كنم گویا هزار سال است كه دوستت داشته‌ام. انگار هزار سال است كه به تو، به آمدنت دل بسته‌ام. انگار هزار سال است كه خدا مرا به پای انتظار تو نشانده و هنوز تو را نیاورده است. آرى, به راستى, هزار سال است كه تو را دوست دارم... كه تو را دوست داریم... كه برایت دل‌تنگیم... منتظریم و تنها آه می‌كشیم.. خسته می‌شویم، ناله می‌كنیم و سجاده‌ها تنها انتظارمان را می‌دانند و تسبیح‌ها و نذرها عمق درد ما را دیده‌اند و سه‌شنبه‌ها بی‌قرارترمان می‌كند و جمعه‌ها دل‌هایمان را به آتش می‌كشند. هر روزی كه آغاز می‌شود و به پایان می‌رسد یا شبیه بغض سه‌شنبه است یا پر از اندوه جمعه... .
همه انتظار تو را می‌كشند همه... حتی پرندگان مهاجری كه مدام در رفت‌وآمدند و جز سفر نمی‌دانند. حتی كوچه‌های زبان‌بسته كه هیچ عاشق نیستند و درد چشم‌انتظاری نچشیده‌اند. حتی كوه‌های برف بر سر كه قلبشان از سنگ است... همه منتظرند. از هر مذهب و كیش, با هر زبان و بیان, تو را می‌شناسند و دست‌های مهربانت را بی‌قرارند. دستان آبادگر... دستان دل‌سوز... دستانی كه ویرانه‌ها را از نو خواهد ساخت و رسوم و آیین مقدس از یاد رفته را دوباره بنیاد خواهد كرد. همه صف به صف در انتظارند. قدم بگذار در كوچه‌های زمین و خانه دنیا را در بكوب!
قبیله‌ای كه می‌گرید, شمشیرش را گم كرده و قهرمانش را سوار بر اسب سپید... قبیله‌ای كه شبانگاه بر گندم‌زارها و رودخانه‌های خویش خون می‌بارد، بركت روزگاران خود را از نفس‌های بهارانی می‌داند كه پیدایش نیست, كه گویا سر باز آمدن ندارد... آه ای قبله قبیله! نگاه كن كه سقف آسمان این حوالی ترك برداشته و هر لحظه‌ای تكه‌ای از خود را بر سرمان آوار می‌كند. ببین كه زمین گسل‌های خویش را همه‌جا گسترده و ویرانی را هر لحظه بر ما مژده می‌دهد. نگاه كن كه مزرعه‌ها را آفت به یغما برده و داس‌های خستگی هیچ جز حسرت و انتظار و نومیدی درو نمی‌كنند.
سال‌های سال, پیران و موسپیدان ایل قصه آمدنت را در گوش جوان‌ترها زمزمه كردند و شب‌هایمان را به امید رسیدن صبح با تو به خواب بردند. قصه یوسف گم‌گشته و چشمان سپیدشده یعقوب نزد داستان انتظار ما هیچ نیست. این انتظار بالابلند, قصه هزار و یك شبی است كه اندوه نفس‌گیرش به افسانه‌های محال می‌ماند كه هزاران سال تكرار شده و چشمان ما را نه به خواب كه به اضطراب، به بی قراری و جنون برده است.
آه! قبیله‌ای كه می‌گرید, دلیل بودنش را، آبروی آسمان و زمینش را گم كرده. قبیله‌ای كه نماز خون می‌خواند, دسته‌دسته شهیدان پرپرش را كه به آسمان می‌روند, بدرقه می‌كند. خورشیدِ بی‌غروب خویش را می‌جوید كه طلوع و غروب همه روزها به اذن شمس چشمان اوست. خورشیدی كه پشت كوه‌های ناپدید نشسته و اهالی مضطرب این عشیره را دلواپس است.
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
آنچه در خواب نشد, چشم من و پروین است
هر شب شماره ستاره‌های آسمان افزون می‌شود؛ چراكه اشك‌های معصوم تو هر شب از چشمانت فرو می‌چكند و به آسمان می‌روند كه تو هر شب، در انتهای هر روز رفته زمین, بر گناه بی‌شمار خاكیان گریه می‌كنی و هیچ‌كس نمی‌داند كه هر سپیده، سرخی آفتاب مشرق،‌سرخی چشمان به خون نشسته توست. چشمان خواب ندیده‌ای كه نگران حال روزگارند و تكیده و غمگین برای انسان دعا می‌كنند. سحر آمده! برخیز!.... ستاره‌ها را از گونه‌های خیست پاك كن. سجاده غمناكت را ببند و بگذار قدری بیارامد. چشم‌های خسته‌ات را،‌چشم‌های شب تا سحر گریسته‌ات را به شرق بدوز. بگذار از امواج مقدس نگاه تو خورشید جان بگیرد و طلوع كند. سیاهی عبایت را از روی سر شب بردار؛ بگذار هوا روشن شود.
در كوچه‌ها صدای قدم‌هایت را جاری كن. چراغ‌خانه‌های شهر را بیفروز. مردم در خواب را بیدار كن. زیر لب, نام تك‌تك‌شان را صدا بزن تا خداوند به یمن زمزمه پرمهر تو روز خجسته دیگری را برایشان بیاغازد. دعا كن سفره‌هاشان به بركت نام تو برقرار و حلال باشد. دعا كن عبادتشان را به حرمت آبروی تو خدا پذیرا شود. دعا كن برای خاطر قلب پرعطوفت تو با یكدیگر مهربانی كنند. دعا كن آب در آسیاب ستم نریزند. دعا كن تو را از یاد نبرند... تو را غافل نمانند... تو را چشم به راه باشند. دعا كن برای مردم زمین! برای غفلت روزگار... دل‌های سنگ‌شده... دل‌های تنگ شده برای سینه‌های لبریز از درد و داغ... برای قلب‌های عاشق، قلب‌های مظلوم... . برای صبرهای به سر آمده... جان‌های به لب رسیده... برای اشك‌های خسته دعا كن... برای بغض‌های گلوگیر... برای چشم‌های در جست‌وجو.... همه را دعا كن! كه تو فرزند آن مهر مادرانه‌ای هستی كه شب تا به سحر تك‌تك مردمان را دعا می‌كرد و سحرگاه از سجاده پربركتش نور و سرور در تمام عالم گسترده می‌شد. دعا كن فرزند كوثر! دعا كن!
خدایا, خداوندا! عشق نباید ناكام بماند. نباید زمین بخورد. نباید به زانو دربیاید. به بن‌بست برسد. عشق نباید آرزو به دل بماند. «انتظار» نباید دست رد بر سینه‌اش فرود آید. نباید تنها و سرگردان رها شود. انتظار نباید بیهوده به هدر رود. نباید نادیده گرفته شود و بی‌سرانجام بماند.
خدایا! فكری به حال عشق و انتظار كن. به حال چشم به راهى... فكری به حال این همه جست‌وجو... این همه دل‌تنگى... تنها تویی كه می‌توانى. تنها تویی كه قادرى. خدایا! خودت این سرنوشت را رقم زدى. خودت انتظار را آفریدی و تقدیر محتوم بشر قرار دادى. حالا خودت طاقت و تحمل بده. خودت صبر عطا كن.
بگو چگونه خط خوردن روزهای تقویم را یك به یك ببینیم و ناامید نشویم. بگو چگونه غروب‌های خانمان‌سوز جمعه را پشت پنجره‌ها نگاه كنیم و شكوه سر ندهیم. بگو چگونه با تو گله نكنیم؟ با تو كه آن بالا نشسته‌ای و این همه بی‌قرارى، این همه انتظار را می‌بینى، ولی «او» را به ما نشان نمی‌دهى. خدایا! مگر انسان تا كجا طاقت انتظار دارد؟ مگر هزاران سال خون دل خوردن، هزاران سال تاریخِ بی‌ظهور، بی‌امام، ‌بی‌معصوم كم است؟ مگر این همه خون شهید، این همه چشم انتظارِ جان‌باخته بس نیست؟
چقدر چشم‌منتظر پیر شدند و از خاك كوچیدند. چقدر كودكان كه به دنیا آمدند و در این هوای غربت و چشم به راهی بزرگ شدند. چقدر دل‌ها كه تولد یافتند و عشق و انتظار آموختند و به پیری رسیدند و هنوز هیهات... هر كودكی كه پا به روزگار می‌نهد, از زبان همه حدیث انتظار می‌شنود... .

سودابه مهیجى

بازنده نیستم ، که عشق باخته ام ، همین نام تو که برده ام ، فردا برگ برنده من است .

 

 

ایران جوان

.

فوری دانلود

چهارشنبه 18/12/1389 - 10:4 - 0 تشکر 295772

آدینه و موعود

اگر چه در بهار, ولی آدینه‌هایی را سپری می‌كنیم كه غرق در خزان آلودگیِ هجران است. آدینه‌هایی می‌آیند و می‌روند كه تا روشنی آن بهارِ بی‌نظیر فاصله دارد. بی‌حضور طلایی رنگ دوست، همایشی از رنج‌های بی‌ارزش میان ماست.
چشمم چو صبح گشت سپید از جفای چرخ
صبحم چو شام گشت سیاه از فراق ‌یار[1]
و من می‌دانم كه همیشه دریچه‌های تازه‌ای برای امید و دل بستن وجود دارد. همیشه و هرگاه می‌توان در برهوت شوره‌زار آدینه‌ها، پلك چرخاند به سمت شیرینی گل‌خانه ظهور.
امیدوارم از شب هجران كه عاقبت
شادم كند به دولت صبح وصال دوست[2]
می‌شود رفت تا ساحل غزل‌های پروازرنگ و به تماشای دورهای زیبا و دل‌انگیز، دست‌ها را سایه كرد.
تو می‌آیی ای یار درخشان كه در راهی و با خود واژه‌هایی را می‌آوری كه هم‌خانواده صبحند و تمام دل‌های تاریك در گنداب‌های هواپرستی رهایی می‌یابند.
تو می‌آیی و شاید آدینه بعد...

پی نوشت ها:

[1]. اوحدی مراغه‌اى.
[2]. همان.

بازنده نیستم ، که عشق باخته ام ، همین نام تو که برده ام ، فردا برگ برنده من است .

 

 

ایران جوان

.

فوری دانلود

چهارشنبه 18/12/1389 - 10:5 - 0 تشکر 295774

حضور آبی جمكران

برای شب چهارشنبه

شب در كوچه‌های دل، قدم می‌زند و آرام‌آرام با نور دل‌ربای خود غزل‌های عاشقانه و عارفانه را شكوفا می‌كند. آینه‌های پر از عطر پرواز می‌آیند و روبه‌روی انسان قد می‌كشند. شب، شب مقدسی است كه نگاه‌ها سرشار از آیه‌های توسلند. شب، شب پرتبركی است كه دست‌ها به پیشواز برگ‌های قنوت رفته‌اند. حیات، با گل امید از سمتِ روح نواز جمكران می‌دمد و آنان‌كه مقیمِ كویِ روشنایی‌اند، ‌طعم این تصویرهای زلال را می‌چشند.
امشب از همه لحظه‌ها چراغ می‌چكد و اشك‌هایِ «یا اباصالح».
سه‌شنبه‌شب‌ها كه می‌آیند، دل‌های شیفتگان بهار، كنار این نگارستان تابان، خیمه می‌زنند و غنچه‌های مهر و زیبایی می‌چینند.
باید همراه شد با كاروان رو به تكثیر عشق و از این فرصت تازه شكفتن بهره‌مند شد. باید نسیم شوق‌انگیز احساس را با لحظات معطر سجاده‌درآمیخت و سرشار شد از دنیای پر از رویش «مفاتیح». باید به موازات تسبیح‌های آكنده از «إیّاكَ نَعبُد و إیّاكَ نَستَعِین»،‌از تصنیف‌های قدسیِ آسمان برخوردار شد و رفت تا آن سوی مرزهای تازگی و رستن.
... و چه رجعت ذوق‌آوری است این شبِ جمكران آوا؛ این شب معنویت افزا. همه به نوعی از شعرهای پرتپش انتظار، خوشه می‌چینند و نور برمی‌دارند و دست بهار از این همه تحول، حتی كوتاه مانده است.
شب‌های چهارشنبه،‌حال و هوای دیگرى، لحظات زمینی را فرا می‌گیرد. سبزترین چكامه‌های آسمان بر دل‌ها نازل می‌شود و قلب‌های اجتماع فراخوانده می‌شوند به سوی دامنه‌های پربار «شفاعت».
امشب دل‌های آلوده, ولی پر امید زمینیان، ‌دخیل می‌بندند به سلام‌های ایستاده و دست بر سر به احترام: «اَلْسَلامُ عَلَیْكَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ، اَلْسَّلامُ عَلَیْكَ یا شَرِیكَ الْقُرْآنِ. اَلْسَّلامُ عَلَیْكَ یا اِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِ.

بازنده نیستم ، که عشق باخته ام ، همین نام تو که برده ام ، فردا برگ برنده من است .

 

 

ایران جوان

.

فوری دانلود

چهارشنبه 18/12/1389 - 10:9 - 0 تشکر 295784

سلام. حال من خوب نیست

سلام. حال من خوب نیست، امّا همیشه برای سلامتی شما، شمع روشن می کنم. مدتی است که همه را از خود، بی خبر گذاشته اید. حتمآَ می دانید که پدربزرگ مرد! برای پدر هم نفسی بیش نمانده است. جمعه ی پیش، سخت بیمار بود. از بستر بر نمی خاست. چشم هایش، پشت پنجره افتاده بود. قلبش تا لب ها بالا آمده بود و همان جا می تپید. زمزمه می کرد، می گفت:
دوست را گر سر پرسیدن بیمار، غم است
گو بران خوش، که هنوزش نفسی می آید
مادر و مادربزرگ، خیلی بی تابی می کنند. هر سال که نرگس باغ، شکوفه می دهد، آن ها هم به خود وعده می دهند که امسال می آیی. مادر، دیگر خانه داری نمی کند. معلم شده است. دعای عهد، درس می دهد، به ماهی های حوض. زنگ های تفریح، سماور را آتش به جان می کند و حافظ می خواند. انتخاب غزل را به خود حافظ می سپارد. همیشه می گوید:حافظ مگر همین یک شعر را دارد؟ بعد می خواند:
مژده ای دل، که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی می آید
این از خانه. دو سه جمله ای هم از روزگارمان برایت بنویسم. نمی دانم چرا آسمان بخیل شده است، نمی بارد. زمین سنگ دلی می کند، نمی رویاند. ماه و خورشید، چشم دیدن همدیگر را ندارند. خیابان ها پر از غول های آهنی شده اند. کوچه ها امن نیستند. مردم، جمعه های خودشان را به چند خنده ی تلخ می فروشند. هیچ حادثه ای ذائقه ها را تغییر نمی دهد. مثل اینکه همه سنگ و چوب شده ایم. عجیب است! داماد ها از حجله می ترسند. عروسی ها را در کوچه های بن بست می گیرند. اذان، رنگ پریده به خانه ها می آید. نماز، زمین گیر شده است. رمضان، مهمان ناخوانده را می ماند که سرزده، بزم مردم را بر هم می زند. از روزه در شگفتم که چرا افطار را خوش نمی دارد. حج، هزار زخم از خال مغیلان بر تن دارد. جهاد، بهانه گیر شده است. آدم ها کیسه هایی پر از خمس و زکات، به دیوار های گورشان آویخته اند. نپرس موریانه ها، چه به روزگار مسجد آورده اند. از همه تلخ تر اینکه، عصر های جمعه، دلم نمی گیرد. شنیده ای دیگر کسی پای شعر هایش، تخلص نمی گذارد و شاعران، یعنی زمین خوردگان وزن و قافیه ؟ نمی دانم وقتی این نامه را می خوانی، کجا ایستاده ای. هر جا هستی، زودتر بیا. از بس شما را ندیده ایم چشمانمان هرزه شده است. بیم دارم اگر چندی دیگر بگذرد، ندبه خوان های مسجد، پیرتر شوند. آدم ها همه دیر باورند و زود رنج، بهانه می گیرند. می گویند:
او نیز ما را فراموش کرده است.
امّا من می دانم که شما، همه را به اسم و رسم و نیت، به یاد دارید. دوست دارم باز برایت بنویسم. امّا یادم آمد که باید به گلدان ها آب بدهم. مادرم گفته است، اگر به شمعدانی ها آب بدهم، آن ها برای آمدن تو دعا می کنند. راست می گوید. از وقتی که مرتب آبشان می دهم، دست های سبزشان را رو به آسمان گرفته اند.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

منبع:ماهنامه ی موعود شماره ی 100
نویسنده:رضا بابایی

بازنده نیستم ، که عشق باخته ام ، همین نام تو که برده ام ، فردا برگ برنده من است .

 

 

ایران جوان

.

فوری دانلود

چهارشنبه 18/12/1389 - 20:54 - 0 تشکر 296270

به ما نگفتند...

راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه راست را به ما نگفتند.
گفتند: تو كه بیایی خون به پا میكنی، جوی خون به راه میاندازی و از كشته پشته میسازی و ما را از ظهور تو ترساندند.
درست مثل این‌كه حادثه ای به شیرینی تولد را كتمان كنند و تنها از درد زادن بگویند.
ما از همان كودكی، تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به تو عشق میورزیدیم و با
همه وجودمان بی تاب آمدنت بودیم.
عشق تو با سرشت ما عجین شده بود و آمدنت، طبیعیترین و شیرینترین نیازمان بود.
اما... اما كسی به ما نگفت كه چه گلستانی میشود جهان، وقتی كه تو بیایی.
همه، پیش از آن‌كه نگاه مهرگستر و دست‌های عاطفه تو را توصیف كنند، شمشیر تو را نشانمان دادند.
آری، برای این‌كه گل‌ها و نهال‌ها رشد كنند، باید علف‌های هرز را وجین كرد و این جز با
داسی برنده و سهمگین، ممكن نیست.
آری، برای این‌كه مظلومان تاریخ، نفسی به راحتی بكشند، باید پشت و پوزه ظالمان و
ستمگران را به خاك مالید و نسلشان را از روی زمین برچید.
آری، برای این‌كه عدالت بر كرسی بنشیند، باید سریر ستم آلوده سلطنت را واژگون كرد و به دست نابودی سپرد.
و این‌ها همه، همان معجزهای است كه تنها از دست تو برمی آید و تنها با دست تو محقق
می شود.
اما مگر نه این‌كه این‌ها همه مقدمه است برای رسیدن به بهشتی كه تو بانی آنی.
آن بهشت را كسی برای ما ترسیم نكرد.
كسی به ما نگفت كه آن ساحل امید كه در پس این دریای خون نشسته است، چگونه ساحلی است؟!
كسی به ما نگفت كه وقتی تو بیایی:
پرندگان در آشیانههای خود جشن میگیرند و ماهیان دریاها شادمان میشوند و چشمه ساران میجوشند و زمین چندین برابر محصول خویش را عرضه میكند.
به ما نگفتند كه وقتی تو بیایی:
دل‌های بندگان را آكنده از عبادت و اطاعت میكنی و عدالت بر همه جا دامن میگسترد و خدا به واسطه تو دروغ را ریشه كن میكند و خوی ستمگری و درندگی را محو میسازد و طوق ذلت بردگی را از گردن خلایق بر میدارد.
به ما نگفتند كه وقتی تو بیایی:
ساكنان زمین و آسمان به تو عشق میورزند، آسمان بارانش را فرو میفرستد، زمین، گیاهان خود را میرویاند... و زندگان آرزو میكنند كه كاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقیقی را میدیدند و میدیدند كه خداوند چگونه بركاتش را بر اهل زمین فرو میفرستد.
به ما نگفتند كه وقتی تو بیایی:
همه امت به آغوش تو پناه میآورند همانند زنبوران عسل به ملكه خویش.
و تو عدالت را آن‌چنان كه باید و شاید در پهنه جهان میگستری و خفتهای را بیدار
نمیكنی و خونی را نمیریزی.
به ما نگفته بودند كه وقتی تو بیایی:
رفاه و آسایشی میآید كه نظیر آن پیش از این، نیامده است. مال و ثروت آنچنان وفور مییابد كه هر كه نزد تو بیاید فوق تصورش، دریافت میكند.
به ما نگفتند كه وقتی تو بیایی:
اموال را چون سیل، جاری میكنی، و بخششهای كلان خویش را هرگز شماره نمیكنی.
به ما نگفتند كه وقتی تو بیایی:
هیچ كس فقیر نمی ماند و مردم برای صدقه دادن به دنبال نیازمند میگردند و پیدا نمیكنند. مال را به هر كه عرضه میكنند، میگوید: بی نیازم.
ای محبوب ازلی و ای معشوق آسمانی!
ما بی آن‌كه مختصات آن بهشت موعود را بدانیم و مدینه فاضله حضور تو را بشناسیم، تو را دوست میداشتیم و به تو عشق میورزیدیم.
كه عشق تو با سرشت‌ها عجین شده بود و آمدنت طبیعیترین و شیرین ترین نیازمان بود.
ظهور تو بیتردید بزرگ‌ترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد كرد.

كلك مشاطه صنعش نكشد نقش مراد
هركه اقرار بدین حسن خداداد نكرد

بازنده نیستم ، که عشق باخته ام ، همین نام تو که برده ام ، فردا برگ برنده من است .

 

 

ایران جوان

.

فوری دانلود

چهارشنبه 18/12/1389 - 20:54 - 0 تشکر 296272

عجیب نیست که رودخانه های هر نقشه جغرافیا، راه دریا را گم کرده اند. عجیب نیست که دریاهای هر اقلیم، ترک ترک به کویر شبیه شده اند. شگفت نیست که باران از زمین به آسمان می بارد،باران اشک؛باران ناله؛ باران نفرین...وکوه ها حیران و سرگردانند وهر لحظه بیم فرو ریختن شانه های استوارشان خاک را به لرزه می اندازد و همسایگی زمین پرفتنه را هیچ سیاره هراسانی تاب نمی آورد و هم صحبتی انسان خطاکار را هیچ مخلوقی آرزو نمی کند. درخت ها همه تر شده اند برای ریشه های خویش... ابرها همه آبستن صاعقه های آتشین اند. آسمان به روی خاک در فرو بسته و هر چه ستاره ، هرچه اختر فروزان، چشم نظاره ای است برای گناهان بی شمار زمینیان، چشمی که هر لحظه زبان به نفرین انسان می گشاید.اینها هیچ یک عجیب نیست؛ اینها اشارات مختصری است به نبودن تو؛ اینها شرح کوتاهی است برغیبت موعود؛ اینها تفسیر اندکی است بر آیه «تو نیستی»؛همین «تو نیستی» که تمام مردمان عالم او را از برند وتمام لب ها چون نغمه ای حزین می خوانندش؛ همین«تو نیستی» که نان روز و شب سفره های اشک آلوده و خانه های ویران شده است.
«تو نیستی»، نفس بند آمده ای است که زمین را رو به قبله کرده است....«تونیستی»،بهانه خوبی است برای غم انگیز بودن شعرها و مردن شاعران بی مضمون....
شاعری هم سرنوشت تلخی است اگر انتظار،همه جا در شعرها پافشاری کند و سطرسطر نوشته ها را به دست خویش بگیرد. شاعری عقوبت لاعلاجی است برای به دوش کشیدن واژه های بی سرو سامان و دردهای فراتر از حوصله زمین... .
چرا انتظار را این گونه بی انتها با شاعران در میان نهاده ای ؟ چرا درنبودنت این چنین سهمناک به هستی شاعران شبیخون زده؟ چرا شاعر تو را ناله کند، اما صدای تغزلش را هیچ خانه ای در نگشاید؟ چرا شاعر تو را به روزگار تأکید کند، اما هیچ چشمی غزل های از تو سرودن را به تماشا ننشیند؟
«عزیز علی ان ابکیک و یحذلک الوری...عزیز علی...».

بازنده نیستم ، که عشق باخته ام ، همین نام تو که برده ام ، فردا برگ برنده من است .

 

 

ایران جوان

.

فوری دانلود

چهارشنبه 18/12/1389 - 20:55 - 0 تشکر 296273

صبر می کنم
سودابه مهیجی

صبر می کنم تا برگردی.پنجره ها را نمی بندم و درها را... که تمام کوچه پیدا باشد، تمام خیابان پیدا باشد و تمام مسافرانی را که از راه می رسند، ببینم؛ مسافرانی که شبیه تو نیستند، اما شاید تو را در راه دیده باشند. صبر می کنم تا برگردی. هرقدر هم که زمستان های این شهر بی تو، لرزه براندام خانه بیندازند؛ هر قدر هم که از سوز طوفان ها ، پرده ها به خود بپیچند، هیچ پنجره ای را به روی روزگار نمی بندم پنجره برای بسته شدن نیست؛ پنجره پلک بازی است به سوی انتظار که تمام کوچه را از همه سومی پاید و خسته نمی شود. پنجره چشم گشوده ای است در آرزوی رؤیت بهار که پاییزهای همیشه را به تماشا می نشیند و تمام زمین را در جست وجوی وعده آن دیدار اهورایی رصد می کند.
صبر می کنم تا برگردی. آن وقت باران هایی را که در غیاب تو باریدند و اشک شدند، نشانت می دهم. اشک هایی که در غیاب تو تمام دشت های زمین را دریا کردند و دریاها سیل شدند و سیل ها تمام صبرها را با خود بردند. آن وقت با تو خواهم گفت در غیابت، آسمان های هر کجای دنیا ترک برداشتند و بر سرمردمان تنها خراب شدند و این همه باران و ابر سودی نداشت که بر گورهای دسته جمعی شهیدان «انتظار »گلی بروید... .
پرستوها که در پاییز کوچ می کنند به سمت سرزمین بی زمستان، نشانی تورا می دانند بی گمان. پرستوها را هر پاییز،تو در خانه ناپیدای خویش پناه می دهی و بهار،دوباره از نو روانه شان می کنی به روزگار.... پرستوها دست پرورد مهربانی تواند و گرنه در این روزگار بی عشق و بی امید، پرواز از خاطر بال های نومیدشان رفته بود. پرستوها پربهار، از خانه تو می آیند که این چنین ،زیبا و جوانند و یمن قدم هایشان هرچه ترس و دل تنگی را ازذهن بهار بیرون می کند. پرستوها! لب باز کنید!«خانه دوست کجاست؟»

بازنده نیستم ، که عشق باخته ام ، همین نام تو که برده ام ، فردا برگ برنده من است .

 

 

ایران جوان

.

فوری دانلود

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.