• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 9204)
دوشنبه 14/11/1392 - 13:35 -0 تشکر 683439
حکیم ابو نصر علی بن احمد اسدی طوسی


حکیم ابو نصر علی بن احمد اسدی طوسی از شعرای برجسته سبک خراسانی در قرن پنجم هجری و از حماسه سرایان مشهور ایران است . تواد وی در اواخز قرن چهارم هجری و حدود 379 - 390 هجری -  جوانی او همزمان با بر افتادن غزنویان و روی کار امدن سلاجقه بود . اوضاع آشفته ای که به خاطر این تحولات به وجود آمده بود موجب عزیمت اسدی به محیطی آرام و بی سرو صدا شد . در آذربایجان جایی که اسدی اقامت کرده بود دولت های کوچک حکمرانی میکردند که مشوق شعر و ادب پارسی و حامی شاعران و ادیبان بودند . وی در این سرزمین با حکران ذیل معاصر بود

سه شنبه 15/11/1392 - 9:31 - 0 تشکر 683571

آغاز داستان از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


سراینده دهقان موبد نژاد


ز گفت دگر موبدان کرد یاد


که بر شاه جم چون بر آشفت بخت


به ناکام ضحاک را داد تخت


جهان زیر فرمان ضحاک شد


ز هر نامه ای نام جم پاک شد


چو بگرفت گیتی به شاهنشهی


فرستاد نزد شهان آگهی


به روم و به هندوستان و به چین


به ایران و هر هفت کشور زمین


که با رأی ما هر که دل کرد راست


بجویند جمشید را تا کجاست


گرش جای بر کُه بود با پلنگ


و گر زیر آب اندرون با نهنگ


به خشکی چو یوزش ببندید دست


برآرید از آبش چو ماهی بشست


به درگاه ما هرکش آرد به بند


نباشد پس از ما چو او ارجمند


گریزان همی شد جم اندر جهان


پری وار گشته ز مردم نهان


جدا مانده از تخت و راهی شده


نیاز آمده پادشاهی شده


چه بی توشه تنها میان گروه


چو هم خفت نخچیر بردشت و کوه


به شهری که رفتی نبودی بسی


بدان تا نشانش نداند کسی


بدینگونه بُد تا درفشنده مهر


بگردید ده راه گرد سپهر


پس از رنج بسیار و راه دراز


بیامد ابر زابلستان فراز


یکی شهر دید از خوشی چون بهشت


در و دشت و کوهش همه باغ و کشت


نهادش نکو تازه و پر نوا


زمین خرم ، آبش سبک ، خوش هوا


پر از چیز و انبوه و مردان مرد


سپاهی و شهری یلان نبرد


که کمتر کس ار جنگ را خاستی


در آوردگه لشکری خواستی


بدو خسروی نامور شهریار


شهی کش نبد کس به صد شهریار


مر آن شاه را نام گورنگ بود


کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود


یکی دخترش بود کز دلبری


پری را به رخ کردی از دل بری


شبستان چو بستان ز دیدار اوی


ز زلفینش مشکوی مشکین به بوی


به کاخ اندرون بت ، به مجلس بهار


در ایوان نگار و ، به میدان سوار


مهش مشک سای و شکر می فروش


دور نرگس کمانش ،دو گل درع پوش


روان را به شمشاد پوینده رنج


خرد را به مرجان گوینده گنج


شده سال آن سرو آراسته


سه بیش از شب ماه ناکاسته


یلی گشته مردانه و شیرزن


سواری سپردار و شمشیرزن


شنیدم ز دانش پژوهان درست


که تیر و کمان او نهاد از نخست


هم از نامه پیش دانان سخن


شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن


نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش


منوچهر شه ساخت هنگام خویش


زبد رَسته بُد شاه زابلستان


ز تدبیر آن دختر دلستان


زهر جای خواهشگران خاستند


ز زابل مر او را همی خواستند


نه هرگز به کس دادی او را پدر


نه روزی ز فرمانش کردی گذر


چنان بود پیمانش با ماهروی


که جفت آن گزیند که بپسندد اوی


مر او را زنی کابلی دایه بود


که افسون و نیرنگ را مایه بود


ببستی ز دو اژدها را به دَم


از آب آتش آوردی ، از خاره نم


نهان سپهر آنچه گفتی ز پیش


ز گفتار او کم نبودی نه بیش


بدین لاله رخ گفته بود از نهفت


که شاهی گرانمایه باشدت جفت


بزرگی که مانند او بر زمی


به خوبی و دانش نبد آدمی


پسر باشدت زو یکی خوب چهر


که بوسه دهد خاک پایش سپهر


کنیزک شده شادمان زان نوید


همی بد نهان راز ، دل پرامید


ز خواهنده کس پیش نگذاشتی


هرآن کآمدی خوار برگاشتی


نکردی پسند ایچ کس را به هوش


همیداشتی راز این روز گوش


چو جمشید در زابلستان رسید


به شهر اندرون روی رفتن ندید


خزان بد شده ز ابر وز باد تفت


سر کوهسار و زمین زرّ بفت


کشیده سر شاخ میوه به خاک


رسیده به چرخشت میوه ز تاک


گل از بادۀ ارغوانی به رشک


چکان از هوا مهرگانی سرشک


بر سیب لعل و رخ برگ زرد


تن شاخ کوژ و دم باد سرد


رزان دید بسیار بر گرد دشت


بر آن جویبار و رزان بر گذشت


دو صف سرو بن دید و آبی و ناز


زده نغز دکانی از هر کنار


میان آبگیری به پهنای راغ


شنا بردر آب شکن گیر ماغ


خوش آمدش و بر شد به دکان ز راه


بر لختی در آن سایه گاه


یکی باغ خرم بد از پیش جوی


در او دختر شاه فرهنگ جوی


می و میوه و رود سازان ز پیش


همی خورد می با کنیزان خویش


پرستنده ای سوی در بنگرید


ز باغ اندرون چهرۀ جم بدید


جوانی همه پیکرش نیکوی


فروزان ازو فرّه خسروی


به رخ بر سرشته شده گرد خوی


چو بر لاله آمیخته مشک و می


پریچهره را دید جم ناگهان


بدوگفت ماها چه بینی نهان


یکی گمره بخت برگشته ام


زگم کردن راه سرگشته ام


از آن خون با خوشه آمیخته


که هست رگ تاک رز ریخته


سه جام از خداوند این رز بخواه


به من ده رهان جانم از رنج راه


کنیزک بخندید و آمد دوان


به بانو بگفت ای مه بانوان


جوانی دژم ره زده بر دَرست


که گویی به چهراز تو نیکوترست


ز گیتی بدین در پناهد همی


سه جام می لعل خواهد همی


ندانم چه دارد می لعل کام


که نز خوردنی برد و نز میوه نام


برافروخت رخ زآن سخن ماه را


چنین پاسخ آورد دلخواه را


که برنا اگر چیزجز می نخواست


بدان پس مهمانیی خواست راست


می و نقل و خوان خواست و آوای رود


رخ خوب و شادی و بانگ سرود


بیامد به در با کنیزک به هم


بدید از در باغ دیدار جم


جوانی به آیین ایرانیان


گشاده کش و تنگ بسته میان


شده زرد گلنارش از درد و داغ


به گرد اندرش گرد م پر زاغ


چنان با دلش مهر در جنگ شد


که برجانش جای خرد تنگ شد


بماندش دو گلنار خندان نژند


بجوشید پولادش اندر پرند


دو گویا عقیق گهرپوش را


که بنده بدش چشمۀ نوش را


به می درسرشت وبه در در شکفت


به پروین بخست و به شکر بسفت


گشاد و جهان کرد ازو پرشکر


مه مهرروی و بت سیمبر


به جم گفت کای خسته از رنج راه


درین سایه گا ه از چه کردی پناه


کرایی بدین جای جویان شده


چنین در تک پای پویان شده


مگر زین پرستنده کام آمدت


که چون دیدی اش یاد جام آمدت


کنون گر به باده دلت کرد رای


از ایدر بدین باغ خرم درآی


بدو گفت جم کای بت مهرچهر


ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر


ز شاهانی ار پیشه ور گوهری


پدر ورز گر داری ار لشکری


که بازاریان مایه دانند و سود


کدیور بود مرد کشت و درود


به چیز فراوان بوند این دو شاد


ندانند آمرغ مرد و نژاد


سپاهی به مردی نماید هنر


بود پادشازادگان را گهر


تو زین چار گوهر کدامی بگوی


دلم را رهِ شادمانی بجوی


بت زابلی گفت ازین هر چهار


نی ام من جز از تخمۀ شهریار


پدر دان مرا شاه زابلستان


ندارد بجز من دگر دلستان


وز او مرمرا هست فرمان روا


که جفت آن گزینم کم آید هوا


بر جوی منشین و جایی چنین


بدین باغ ما اندرآی و ببین


که گر رای می داری و می گسار


هَمت می بود ، هم بُت مشک سار


جم از پیش دانسته بُد کار اوی


خوش آمدش دیدار و گفتار اوی


به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست


گر از راز آگه شود بیم نیست


کر در جهان خوی زشت ار نکوست


به هر کس گمان آن برد کاندر اوست


به مردم خردمند نامی بود


که مردم به مردم گرامی بود


خرامید از آن سایۀ سرو و بید


سوی باغ شد دل به بیم و امید


چمن در چمن دید سرو سهی


گرانبار شاخ ترنج و بهی


رخ نار با سیب شنگرف گون


بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون


یکی چون دل مهربان کفته پوست


یکی چون شخوده زنخدان دوست


تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود


و یا در دل شب شباهنگ بود


همی رفت پیش جم آن سعتری


چمان بر چمن همچو کبک دری


چو سروی که با ماه همسر بود


بر آن مه بر از مشک افسر بود


سرگیس در پای چنبر کشان


خم زلف بر باد عنبرفشان


رسیدند زی آبگیری فراز


زده کله زرّ بفت از فراز


کیانی نشستنگهی دلپذیر


گزیدند بر گوشۀ آبگیر


کنیزان گلرخ فراز آمدند


همه پیش جم در نماز آمدند


پرستنده دختر به آیین خویش


ز خوالیگران خوان و می خواست پیش


جم اندیشه از دل فراموش کرد


سه جام می از پیشِ نان نوش کرد


ز دادار پس یاد کردن گرفت


به آهستگی رأی خوردن گرفت


نه بنشسته از پای و نه نیز مست


همی خورد کش لب نیالود و دست


از اورنگ و آن بازو و برز و چهر


فرومانده بُد دختر از روی مهر


همی دید کش فرّ و برزکییست


ولیکن ندانستش از بن که کیست


به دل گفت شاهیست این پر خرد


کزینسان نشست از شهان در خورد


ز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بند


برآمیخت شنگرف و گوهر به قند


به جم گفت می دوست داری مگر


که جز می تو چیزی نخواهی دگر


هم از پیش نان با می آراستی


هم از در برون جام می خواستی


جمش گفت دشمن ندارمش نیز


شکیبد دلم گر نیابمش نیز


به اندازه به هرکه او می خورد


که چون خوردی افزون بکاهد خرد


عروسیست می شادی آیین او


که شاید خرد داد کابین او


به زور آنکه با باده کستی کند


فکندست هرگه که مستی کند


ز دل برکشد می تف درد و تاب


چنان چون بخار از زمین آفتاب


چو بیدست و چون عود تن را گهر


می آتش که پیدا کندشان هنر


گهر چهره شد آینه شد نبید


که آید درو خوب و زشتی پدید


دل تیره را روشنایی میست


که را کوفت غم ، مومیایی میست


به دل می کند بددلان را دلیر


پدید آرد از روبهان کار شیر


به رادی کشد زفت و بد مرد را


کند سرخ لاله رخ زرد را


به خاموش چیره زبانی دهد


به فرتوت زور جوانی دهد


خورش را گوارش می افزون کند


ز تن ماندگی ها به بیرون کند


بدم مانده راه و می خوردنم


بدان بد که تا ماندگی بفکنم


تو می ده مگو کاین چسان و آن چراست


مبر مهر بر بیش و کم کژ و راست


خورش باید از میزبان گونه گون


نه گفتن کزین کم خور و زآن فزون


خورش گر بود میهمان را زیان


پزشکی نه خوب آید از میزبان


همان گه گمان برد دختر ز مهر


که اینست جمشید خورشید چهر


بدان روزگار آنکه بود از شهان


که فرمان ضحاک جست از جهان


همه چهر جم داشتند آشکار


به دیبا و دیوارها بر نگار


بدان تا هر آنجا که پیکرش بود


گر آید بدانند و گیرند زود


همین دلبر آگه بُد از کم و بیش


که جم را چه آمد ز ضحاک پیش


بدش پارۀ پرنیان کبود


نگاریده جمشید بر تار و پود


پژوهش همی کرد و نگشاد راز


چنین تا ز خوان اسپری گشت باز


از آن پس به آب گل و بوی خوش


بشستند دست و نشستند کش


هم اندر زمان بر کله زرنگار


ز بگماز و رامش گرفتند کار


بر آورد رامشگر کابلی


رهِ رود با خامۀ زابلی


هوا ابر بست از بخور عبیر


بخندید بمّ و بنالید زیر


پرستار صف زد دو صد ماهروی


طرازی بتانِ طرازیده موی


همه طوق دار و همه حُله پوش


به شمشاد مشک و به بیجاده نوش


چه با ناز و شادی چه با بوی و رنگ


چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ


هنوز از زمانی فزون شادکام


نپیموده بد شاه با ماه جام


که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو


به دیوار باغ آمد از شاخ سرو


نر و ماده کاوان ابر یکدیگر


به کشی کرشمه کن و جلوه گر


فروهشته پَر گردن افراخته


چو نایی دم اندر گلو ساخته


به هم هر دو منقار برده فراز


چو یاری لب یار گیرد به گاز


پریرخ به شرم آمد از روی جم


ز بس ناز آن دو کبوتر به هم


به خنده لبان نقطه میم کرد


شباهنگ در میم دونیم کرد


ز ترک چگل خواست چینی کمان


به جم گفت کای نامور میهمان


ازین دو کبوتر شده جفت گیر


کدامست رایت که دوزم به تیر


بدو گفت جمشید کای کش خرام


نزیبد ز تو این سخنهای خام


از آهو سخن پاک و پردخته گوی


ترازو خرد سازش و سخته گوی


تو هستی زن و مرد من پس نخست


ز من باید انداز فرهنگ جست


زن ارچه دلیرست و بازور دست


همان نیم مردست هر چون که هست


زنان را ز هر خوبی و دسترس


فزونتر هنر پارساییست بس


هنرها ز زن مرد را بیشتر


ز زن مرد بد در جهان پیشتر


سزا آن بُدی کز نخستین کنون


مرا کردی اندر هنر آزمون


به من دادی این تیر و چرخ اندکی


کز این دو کبوتر بیفکن یکی


که تا من فکندی یکی را ز پای


مگر پوزش آوردمی هم به جای


دلارام را بر رخ از شرم کی


سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی


شدش خستو آن ماه و خواهش نمود


نهادش کمان پیش و پوزش فزود


به یادش یکی جام جم در کشید


پس آن چرخ کین را به زه بر کشید


بگفت ار دو بال و پر ماده راست


بدوزم پس آن کم خوش آید مراست


بدین در مراد جم آن ماه بود


همان ماه معنیش دریافت زود


خدنگ از خم چرخ برکرد شاه


به زخم کبوتر ز صد گام راه


خدنگین الف از خم ی و دال


برون راند و بردوختش هر دو بال


طپان ماده بفتاد و نر برپرید


بیامد همان جا که بد آرمید


به زابل نبد هیچ زورآزمای


که آن چرخ کردی به زه سرگرای


بدانست دلدار کان ارجمند


بود پور طهمورث دیوبند


بسش آفرین خواند بر فر و هوش


به یادش یکی جام می کرد نوش


بماند از گشاد و برش در شگفت


بیازید تیر و کمان برگرفت


به پیلسته دیبای چین برشکست


به ماسورۀ سیم بگرفت شست


گرین نر را گفت با جفت راست


کنم ، پس شوم جفت آن کم هو است


بدین معنی او شاه را خواست جفت


همان نیز دریافت جم کاو چه گفت


گشاد از کمان بر کبوتر خدنگ


تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ


ز تیر و کمان چون بپرداختند


به نوّی ز می کار بر ساختند


همه غم به باده شمردند باد


به جام دمادم گرفتند یاد


ز شادی همی در کف رود زن


شکافه شکافنده گشت از شکن


بت گلرخ از کار جمشید کی


در اندیشه رفته همی خورد می


به ناسفته سی دُر که پیوسته داشت


همی سفته بیجاده را خسته داشت


همان گه زن جادوی پرفسون


که بُد دایه مه را و هم رهنمون


ز گلشن به باغ آمد از بهر سور


ببد خیره چون دید جم را ز دور


به زابل زبان گفت کای مهر جوی


چنین میهمان چون فتادت بگوی


درست از گمان من این شاه اوست


کش از دیرگه باز داری تو دوست


ازو خواهدت داد یزدان پسر


نشان داده ام ز اخترت سر به سر


بُد از مهر جم شیفته ماه چهر


فزون شدش ازین مژده بر مهر مهر


بدو گفت ارایدو نکه این هست راست


ز یک آرزویم دو شادی بخاست


چو امید دادی نباشم به درد


که امید نیکو به از پیش خورد


رو آن پرنیان کبود ایدر آر


که هست از برش چهره جم نگار


چنان این سخن دار در دلت راز


که دلت ار بجوید نیابدش باز


بشد دایه و آن نیلگون پرنیان


بیآورد و بنهاد اندر میان


تو گفتی که بر چرخ خورشید بود


نه بر پرنیان چهر جمشید بود


چو آن پیکر پرنیان دید شاه


دژم گشت هر چند کردش نگاه


همی خویشتن را به چهر و به ساز


ازاو جز به جنبش ندانست باز


یکی آینه داشت گفتی به پیش


همی دید روشن در او چهر خویش


به یاد آمدش تاج و تخت شهی


کزو کرد بد خواه ناگه تهی


دلش گشت دریای درد از دریغ


شدش دیدگان ژاله بارنده میغ


دو جزعش ز در هر زمان رشته بست


گهی بر شبه ریخت و گه بر جمست


فغ ماهرخ گفت کای ارجمند


درین پرنیان از چه ماندی نژند


که دلشادی و می گساری همی


چرا غم خوری و اشک باری همی


مگر میزبانت دلارای نیست


به نزدیک ما امشبت رای نیست


کی نامور گفت کای ماهروی


نه مردم بود هرکه نندیشد اوی


گرستن به هنگام با سوز و درد


به از خندۀ نابهنگام سرد


اگر چند پویی و جویی بسی


ز گیتی بی انده نیابی کسی


تو ویژه دو کس را ببخشای و بس


مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس


یکی نیک دان بخردی کز جهان


زبون افتد اندر کف ابلهان


دگر پادشاهی که از تاج و تخت


به درویشی افتد ، شود شوربخت


ازین پرنیان زان دلم شد دژم


که دیدم بر او چهرۀ شاه جم


به یاد آمدم فرّ و فرهنگ اوی


بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی


ز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفت


که مهر از چنان شه چرا برگرفت


یکی زشت را کرد گیتی خدیو


که از کتف مارست و از چهره دیو


که داند کنون کاو بماند ار بمرد


بدرّید شیر ار پلنگش ببرد


فزون زان ستم نیست بر رادمرد


که درد از فرومایه بایدش خورد


بر بخردان مرگِ والا سران


به از زندگانیّ بدگوهران


ولیکن چنین است چرخ از نهاد


زمانه نه بیداد داند نه داد


زمین هست آماجگاه زمان


نشانه تن ما و چرخش کمان


ز زخمش همه خستگانیم و زار


نهانیم خون لیک درد آشکار


بگفت این و شد بر رخ اشکش ز درد


چو سیم گدازیده بر زرّ زرد


به رخ دلبر از درد شد چون زریر


مژه ابر کرد و کنار آبگیر


ز بادام سرمه به مرجان خرد


گهی ریخت و گاهی به فندق سترد


هرآنکس که پیرامنش بُد براند


خود و دایه جادو و شاه ماند


چو پر دَخته شد جای بر پای خاست


نیایش کنان گفت کای شاه راست


خرد بر دلم راز چونین گشاد


که هستی تو جمشید فرخ نژاد


ز مهر تو دیریست تا خسته ام


به بند هوای تو دل بسته ام


نگار تو اینک بهار منست


برین پرنیان غمگسار منست


همین بود کام دلفروزیم


که روزی بود دیدنت روزیم


تراام کنون گر پذیری مرا


بر آیین به جفت گیری مرا


دهم جان گر از دل به من بنگری


کنم خاک تن تا به بسپری


همی گفت و ز نرگسان سیاه


ستاره همی ریخت بر گرد ماه


جهاندار گفت ار تو را جم هواست


نی ام من، وگر مانم او را رواست


همانند بس یابی این مردمان


ولیکن درستی نباشد همان


نه هر آهوی را بود مشک ناب


نه از هر صدف دُرّ خیزد خوشاب


گمانی نکو بردی ای دلپذیر


ولیکن گمانت کمان بُد نه تیر


به من برمنه نام جم بی سپاس


مرا نام ماهان کوهی شناس


چنین داد پاسخ بُت دل گسل


که خورشید پوشید خواهی به گل


که گوید به گیتی که ماهان توی


که جمشید خورشید شاهان توی


نهان گر کند شاه نام و گهر


نماند نهان زیب شاهیّ و فَر


گر از ابر دیدار گیتی فروز


بپوشد ، نماند نهان نور روز


ترا دام و دَد بازداند به مهر


چه مردم بود کِت نداند به چهر


گوا بر نکو پیکر تو دُرست


همین پرنیان بس که در پیش تست


مرا این زن پیر چون مادرست


یکی چابک اندیش کندا گرست


به هر دَم زدن زین فروزنده هفت


بگوید که اندر دَه و دو چه رفت


نمودست رازت به من سر به سر


که باشد مرا از تو شه یک پسر


ز پیوند یاری چه گیری کنار


که سروت بود پیش و مه در کنار


نگاری نخواهی بهشتی سرشت


که با روی او باشی اندر بهشت


به خوبی بتان پیشکار من اند


به مردی سواران شکار من اند


ز خوشیّ و خوی و خردمندیم


بهانه چه داری که نپسندیم


مَده روز فَرخ به روز نژند


ز بهر جهان دل در اندُه مبند


جهان دام داریست نیرنگ ساز


هوای دلش چینه و دام آز


کشد سوی دام آنکه شد رام او


کُشد پس چو آویخت در دام او


از آن او بجایست و ما برگذار


که چون ما نکاهد وی از روزگار


پسِ پیری از ما ببرّد روان


چو او پیر شد بازگردد جوان


تو تا ایدری شاد زی غم مخور


که چون تو شدی باز نایی دگر


به امروز ما باز کی در رسیم


که تا پیش تازیم پیش از پسیم


بگفت این و گلبرگ پرژاله کرد


ز خونین سر شک آستین لاله کرد


دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن


به باران همی شست برگ سمن


دل جَم ز بس خواهشش گشت نرم


نهان گفت کای گنج فرهنگ و شرم


از آن راز بیرون نیارم همی


که از جان به بیم ام نیارم همی


هم از بخت ترسم که دمساز نیست


هم از تو که با زن دلِ راز نیست


که مؤبد چنین داستان زد ز زن


که با زن دَرِ راز هرگز مزن


سخن همچو مر غیست کش دام کام


نشیند به هر جا چو بجهد ز دام


پدرت ار ز من گردد آگاه ، نیز


بود کِم شود دشمن از بهر چیز


به طمع بزرگی نگهدار دم


به ضحاکِ نا پاک بسپار دم


کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم


کند هر چه رای آیدش بیش و کم


تهی دستی و ایمن از درد و رنج


بسی بهتر از بیم با ناز و گنج


دلارام گفت ای شه نیک دان


نه هر زن دو دل باشد و ده زبان


همه کس به یک خوی و یک خواست نیست


ده انگشت مردم به هم راست نیست


به دارنده کاین آتش تیز پوی


دواند همی گرد این تیره گوی


که تا زنده ام هیچ نازارمت


برم رنج و همواره ناز آرمت


چنان دارم این راز تو روز و شب


که با جان بود گر برآید ز لب


به گیتی ندانم پناه تو کس


همه دشمنندت ، منم دوست بس


مرو ، با من ایدر بزی شادکام


نباید که جایی بمانی به دام


کرانیست دل خوش به نیکیّ خویش


گنه زو بود گر بد آیدش پیش


کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه


چو خُرسند نبود ، درافتد به چاه


همه کس پی سود باشد دوران


نخواهد کسی خویشتن را زیان


ز بس لابه و مهر و سوگند و پند


ازو ایمنی یافت شاه از گزند


چنان دان که هود اندران روزگار


پیمبر بُد از داور کردگار


به آیین پیمانش با او ببست


به پیوند بگرفت دستش به دست


سه شنبه 15/11/1392 - 9:32 - 0 تشکر 683572

ملامت کردن پدر دختر خویش را از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


چنان تند و خودکام گشتی که هیچ


به کاری در از من نخواهی بسیچ


ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای


ز تن جامۀ شرم برکنده ای


نگویی مرا کز چه این روزگار


گریزانی از من چو کاهل ز کار


دو چشم ترا دیدنم سرمه بود


کنون از چه گشتست آن سرمه دود


گمانی که رازت ندانم همی


ز چهرت چو نامه بخوانم همی


زبانت ار چه پوشندۀ راز تست


همی رنگ چهرت بگوید درست


رخت پیش بُد چون یکی گلستان


در آن گلستان هر گلی دلستان


کنون سوسنت دردمندی گرفت


گلت ریخت ، لاله نژندی گرفت


بهاری بُدی چون نگار بهشت


نمانی کنون جز به پژمرده کِشت


ز خورشید رویت بُد آن گه فزون


فروغ چراغی نداری کنون


نه آنی که بودی اگرچه تویی


که آن گه یکی بودی اکنون دویی


ز مردان ازین پیش ننگ آمدت


ز بودن بود مرد ار به جنگ آمدت


پس پرده گشتی چنین پرفسوس


نه آگه من از کار و ، تو نوعروس


نگویی تو را جفت در خانه کیست


پس پرده این مرد بیگانه کیست


چو دختر شود بد، بیفتد ز راه


نداند ورا داشت مادر نگاه


چنین گفت دانا که دختر مباد


چو باشد، به جز خاکش افسر مباد


به نزد پدر دختر ار چند دوست


بتر دشمن و مهترین ننگش اوست


پریرخ بغلتید در پیش شاه


به خاک از سر سرو بر سود ماه


چنین گفت کای بخت پیشت رهی


تو دانی که ناید ز من بی رهی


اگر بزم، اگر ساز جنگ آورم


نه آنم که بر دوده ننگ آورم


مرا داده بودی تو فرمان ز پیش


که آن را که خواهم کنم جفت خویش


کنون جفتم آن شاه نیک اخترست


که از هر شه اندر جهان بهترست


همه کار جم یاد کرد آنچه بود


چو بشنید ازو شاه شادی نمود


بدو گفت خوش مژده ای دادیم


ز شادی دری تازه بگشادیم


ز تو بود فرخ مرا تاج و تخت


ز تست اینکه جم را به من داد بخت


کنون بر هیون بسته او را به گاه


فرستم به درگاه ضحاک شاه


که گفتست هر ک آرد او را به بند


به گنج و به کشور کنمش ارجمند


ز جان دختر امید دل بر گرفت


به پیش پدر زاری اندرگرفت


دو مشکین کمان از شکن کرد پر


ببارید صد نوک پیکان ز دُر


مشو، گفت در خون شاهی چنین


که بدنام گردی برآیی ز دین


هم از خونش تا جاودان کین بود


هم از هرکسی بر تو نفرین بود


گرت سوی نخچیر کردن هواست


هم از خانه نخچیر نکنی رواست


بترس از خداوند جان و روان


که هست او توانا و ما ناتوان


گر ایدر نگیردت فرجام کار


بگیرد به پاداش روز شمار


بدی گرچه کردن توان با کسی


چو نیکی کنی بهتر آید بسی


اگرچند بدخواه کشتن نکوست


از آن کشتن آن به که گرددت دوست


گر او را جدا کرد خواهی ز من


نخستین سر من جدا کن ز تن


بگفت این و شد با غریو و غرنگ


به لؤلؤ ز لاله همی شست رنگ


روان پدر سوخت بر وی به مهر


به چهرش بر از مهر برسود چهر


مبر، گفت غم کان کنم کت هواست


به هر روی فرمان و رایت رواست


ز بهر جم از جان و شاهی و گنج


برای تو بدهم ندارم به رنج


تو رو زو ره پوزش من بجوی


که فردا من آیم به گه نزد اوی


بشد دلبر و شاه را مژده داد


شد ایمن جم و بود تا بامداد


سپهر آتش روز چون برفروخت


درو خویشتن شب چو هندو بسوخت


بیامد بَر جم شه سرفراز


ز دور آفرین کرد و بردش نماز


لبت گفت جاوید پرخنده باد


درین خانه بودنت فرخنده باد


چو خورشید بی کاست بادی و راست


بداندیش چون ماه بگرفته کاست


بر آمد جم از جای و بنواختش


به اندازه بستود و بنشاختش


به بهبود برگفت بر من گمان


گرت نابیوس آمدم میهمان


بود نام نیک و سرافراشتن


ز ناخوانده مهمان نکو داشتن


همی تا توان راه نیکی سپر


که نیکی بود مر بدی را سپر


همی خوب کاریست نیکی به جای


که سودست بر وی به هر دو سرای


ازین پس دهد بوسه ماه افسرت


هم از گوهر من بود گوهرت


بود نامداری دلیر و سترگ


وزین تخمه خیزد نژادی بزرگ


به پنجم پسر باز گرد اوژنی


بود اژدهاکش هژبر افکنی


که جوشنش پیل ار به هامون کشد


به گردن نتابد به گردون کشد


ولیکن بترسم که از بهر من


بتابدت روزی ز راه اهرمن


به طمع بزرگیم بدهی به باد


بدان اژدها پیکر دیوزاد


به جم گفت شه کای جهان شهریار


به من بنده بر بد گمانی مدار


به یزدان که گردون به پرگار زد


کره هفت پیمود و بر چار زد


به باد این زمین باز گسترد پست


به آبش گشاد و به آتش ببست


که جز کام تو تا زیم زین سپس


نجویم، نه رازت بگویم به کس


به از خوب کاری به گیتی چه چیز


کی اندر رسم من بدین روز نیز


گرم دسترس در سزای تو نیست


بسندم که ایدر ترا هست زیست


که با دختر خویش تا زنده ام


پرستار تُست او و، من بنده ام


گر اکنون نه آنی که بودی ز پیش


بَرِ من همانی وزان نیز بیش


گهر گرچه اُفتد به کف بی سپاس


گرامی بود نزد گوهرشناس


درنگ آور ایدر،همی زی به ناز


بود کاید آن بخت برگشته باز


نماند جهان بر یکی سان شکیب


فرازیست پیش از پس هر نشیب


پسِ تیرگی روشنی گیرد آب


برآید پسِ تیره شب آفتاب


بهر بدت خُرسند باید بُدن


که از بد بتر نیز شاید بُدن


غمی نیست کان دل هراسان کند


که آن را نه خُرسندی آسان کند


نبست ایچ دَر داور بی نیاز


کز آن به دری پیش نگشاد باز


بگفت این و با مهر برخاست تفت


به رخ خاک پیشش برُفت و برفت


می و عنبر و عود و کافور خشک


هم از دیبه و فرش و دینار و مشک


فرستاد ازین هرچه بُد در خورش


یکی بار هر هفته رفتی برش


همی بود با دلبر و جام جم


که روزی نگشت از دلش کام کم


نهان مانده در کاخ آن سرو بُن


چو اندر دل رازداران سخن


سه شنبه 15/11/1392 - 9:33 - 0 تشکر 683573

پادشاهی شیدسب و جنگ کابل از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


بر اورنگ بنشست شیدسب شاد


به شاهی دَرِ داد و بخشش گشاد


یکی پورش آمد ز تخمی بزرگ


به رسم نیا نام کردش طورگ


چو شد سرکش و گرد و دهسال گشت


به زور از نیا وز پدر در گذشت


یلی شد که در خَمّ خام کمند


گسستی سر زنده پیلان ز بند


کس آهنگٌ پرتاب او درنیافت


ز گردان کسی گرز او برنتافت


ز بالای مه نیزه بفراشتی


ز پهنای کُه خشت بگذاشتی


گران جوشن و خود کردی گزین


به چابک, سواری ربودی ز زین


پدرش از پی کینه روزی به گاه


به کابل همی خواست بردن سپاه


چو دید او گرفت آرزوساختن


که من با تو آیم به کین آختن


پدر گفت کاین رای پدرام نیست


تو خُردی, ترا رزم هنگام نیست


هنوزت نگشتست گهواره تنگ


چگونه کشی از بَرِ باره تنگ


تو باید که در کوی بازی کنی


نه بر بورکین رزم تازی کنی


پُر آژنگ رخ داد پاسخ طورگ


که گر کوچکم هست کارم بزرگ


تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ


ز دُر گرچه کوچک بهابین نه سنگ


چو خُردی بزرگ آورد دستبرد


به از صد بزرگی کِشان کار خرد


اگر کوچکم کار مردان کنم


ببینی چو آهنگ میدان کنم


مران گرگ را مرگ به در ده


که بی خورد ماند میان گله


پس از چه رسد سرفراری مرا


چو کوشش ترا گوی بازی مرا


پدر شادمان شد گرفتش به بر


زره خواست با ترگ و زرین سپر


یکی تیغ و کوبال و گرزگران


همان پیل بالا و برگستوان


درفشی ز شیر سیه پیکرش


همایی ز یاقوت و زر از برش


بدو داد و کردش سپهرار نو


بخواهید گفت اسب سالار نو


غو کوس بر چرخ و مه برکشید


به پرخاش دشمن سپه برکشید


وزان روی کابل شه از مرغ و مای


جهان کرد پر گرد رزم آزمای


بُد او را یکی پور نامش سرند


که زخمش ز پولاد کردی پرند


درفش و سپه دادش و پیل و ساز


فرستادش از بهر کین پیشباز


دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ


رده برکشیدند, برخاست جنگ


به مه برشد از عاج مهره خروش


جهان آمد از نای رویین به جوش


دل کوس بستد ز تندر غریو


سر خشت برکند دندان دیو


پر از خاک شد روی ماه از نبرد


پر از گرد شد کام ماهی ز گرد


جهان کرد پر گرد آورد جوی


زخون خاست در جای ناوری جوی


ز بانگ یلان مغز هامون بخست


از انبوه جان راه گردون ببست


زمین همچو کشتی شد از موج خون


گهی راست جنبان و گه چپ نگون


دزی بود هر پیلِ تازان به جنگ


ز هر سوی او گشته پرّان خدنگ


ز گرد سیه خنجر جنگیان


همی تافت چون خنده زنگیان


کمان ابر و بارانش الماس شد


سر و مغز پربار سر پاس شد


تو گفتی هوا لاله کارد همی


ز پولاد بیجاده بارد همی


ز بس کشته کآمد ز هردو گروه


ز خون خاست دریا و از کشته کوه


نه پیدا بُد از خون تن رزم کوش


که پولاد پوشست یا لعل پوش


چو شد سخت بر مرد پیکار کار


روان گشت با تیغ خونخوار خوار


به پیش پدر شد طورگ دلیر


بپرسید کای برهنر گشته چیر


سرند از میان سران سپاه


کجا جای دارد بدین رزمگاه


کدامست ازین جنگیان چپ و راست


سلیحش چه چیزو درفشش کجاست


که گر هست بر زین که کینه کش


هم اکنون کشان آرمش زیرکش


بدو گفت آنکو به قلب اندرون


ستادست و بر کتف رومی ستون


به سر بر درفشان درفشی سپید


پرندش همه پیکر ماه و شید


کلاه و سپر زرد و خفتانش زرد


همان اسب و برگستوان نبرد


تو گویی که کوهیست از شنبلید


که باد وزانش از بر آتش دمید


دلاور ز گفتِ پدر چون هژبر


یکی نعره زد کآب خون شد در ابر


یکی تیز کرد از پی جنگ چنگ


بر آهخت گلرنگ را تنگ تنگ


چنان تاخت تند ارغُن سنگ سم


که در گنبد از گرد شد ماه گم


به زخم سر تیغ و گرز و سنان


همی تافت در حمله هرسو عنان


به هر حمله خیلی فکندی نگون


به هر زخم جویی براندی ز خون


دل پیل تیغش همی چاک زد


ز خون خرمن لاله بر خاک زد


شد آن لشکر گشن پیش طورگ


رمان چون رمه میش از پیش گرگ


به هم شان برافکند یکبارگی


همی تاخت تا قلبگه بارگی


سرند از کران دید دیوی به جوش


به زیر اژدهایی پلنگینه پوش


از آسیبش افتاده بر پیل پیل


سواران رمان گشته بر میل میل


برانگیخت کُه پیکرِ بادپای


به گرز گران اندر آمد ز جای


چنان زدش بر کرگ ترگ ای شگفت


که کرگش ز ترگ آتش اندر گرفت


طورگ دلاور نشد هیچ کٌند


عقاب نبردی برانگیخت تٌند


بیاویخت از بازویش گرز جنگ


بزد بر کمربندش از باد چنگ


ز زین درربود و همی تاختش


به پیش پدر برد و انداختش


چنین گفت کاین هدیه کابلی


نگهدار ازین کودک زابلی


ازین پس یکی پرهنر دان مرا


مخوان کودک و شیر نر خوان مرا


دگر ره شد آهنگ آویز کرد


بر آورد گرز اسپ را تیز کرد


سپه چون سپهبد نگون یافتند


هزیمت سوی راه بشتافتند


درفش و بٌنه پاک بگذاشتند


گریزان ز کین روی برگاشتند


طورگ و دلیران زابل بدٌم


برفتند چندان که سود اسپ سم


از ایشان فکندند بسیار گرد


به جای آن کسی رّست کش اسپ برد


گریزنده را تا به کابل فراز


سنان از قفا هیچ نگسست باز


همه ره ز بس کشته بر یکدگر


سر و پای و دل بود و، مغز و جگر


از آن دشت تا سال صد زیر گِل


همی گرگ تن برد و کفتار دل


چو پیروز گشتند از آن رزمگاه


سوی زابل اندر گرفتند راه


فروماند کابل شه آشفته بخت


ز شیدسب کین کش بترسید سخت


که ناگه سرآرد جهان بر سرند


کُشد نیز هرچ از اسیران سرند


به بیچارگی ساو و باژ گران


بپذرفت با هدیه بیکران


کرا کُشته بد دادشان خونبها


بدان کرد فرزند و خویشان رها


چو بگذشت ازین کار یکچند گاه


به شیدسب بر تیره شد هور و ماه


گرفت از پسش پادشاهی طورگ


سرافراز شد بر شهان بزرگ


یکی پورش آمد به خوبی چو جم


نهاد آن دلارام را نام شم


ز شم زآن سپس اثرط آمد پدید


وزین هردو شاهی به اثرط رسید


به زور تن و چهره و برز و یال


شد این اثرط از سروران بی همالی


چو با تاج بر تخت شاهی نشست


چو با تاج بر تخت شاهی نشست


به هر کار بُد اخترش دلفروز


به هر کار بُد اخترش دلفروز


بیاکند گنجش ز گنج نهان


پر انبه شدش بارگاه از مهان


سه شنبه 15/11/1392 - 9:34 - 0 تشکر 683574

آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی



همان سال ضحاک کشورستان


ز بابل بیامد به زابلستان


به هندوستان خواست بردن سپاه


که رفتی بدان بوم هر چندگاه


درِ گنج اثرط سبک باز کرد


سپه را به نزل و علف ساز کرد


بزد کوس و با لشکر و پیل و ساز


سه منزل شد از پیش ضحاک باز


فرود آوریدش به ایوان خویش


سران را همه خواند مهمان خویش


کیانی یکی جشن سازید و سور


که آمد ز مینو بدان جشن حور


دَم مشک از مغز بر میغ شد


دِلِ میغ ازو عنبر آمیغ شد


ز عکس می زرد و جام بلور


سپهری شد ایوان پُر از ماه و هور


به تلّ بود زرّ ریخته زیر گام


به خرمن برافروخته عودِ خام


کشیده رَده ریدگان سرای


به رومی عمود و به چینی قبای


دو گلشان به باد از شبه دِرع ساز


دو سٌنبل به میدان گل گوی باز


می زرد کف بر سرش تاخته


چو دٌرّ از بَرِ زرّ بگداخته


شهان پاک با یاره و طوقِ زر


همان پهلوانان به زرّین کمر


شده هر دل از خرّمی نازجوی


لَبِ می کشان با قدح رازگوی


نوازان نوازنده در چنگ چنگ


ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ


ز بس کز نوا بود در چرخ جوش


همی زهره مر ماه را گفت نوش


همه چشم ضحاک از آن بزم و سور


به گرشاسب بٌد خیره مانده ز دور


که از چهر و بالا و فرّ و شکوه


همانند او کس نبد زآن گروه


به اثرط چنین گفت کز چرخ سر


اگر بگذرانی، سزد زین پسر


هنرهاش زآنسان شنیدم بسی


که نادیده باور ندارد کسی


ستود اثرط از پیش ضحاک را


به رخساره ببسود مر خاک را


به فرّ تو شاه جهاندار گفت


چنانست کش در هنر نیست جفت


چو او بانگ بر جنگی ادهم زند


سپاهی به یک حمله بر هم زند


سنانش آتش کین فروزد همی


خدنگش دل شیر دوزد همی


کس ار هست بدخواه شاه زمین


فرستش بَرِ وی به پرخاش و کین


که گر هست میدانش چرخ اسپ میغ


سرش پیشت آرد بریده به تیغ


جهاندار گفتا چنینست راست


بدین، برز و بالا و چهرش گواست


هنر هرجه در مرد والا بود


به جهرش بر از دور پیدا بود


چو گوهر میان گهردار سنگ


که بیرون پدیدار باشدش رنگ


شنیدم هنرهاش و دیدم کنون


به دیدار هست از شنودن فزون


به جمشید ماند به چهر و به پوست


گواهی دهم من که از تخم اوست


بدین یال و گردی بَر و گرده گاه


چه سنجد به چنگالِ او کینه خواه


کنون آمدست اژدهایی پدید


کزآن اژدها مِه دگر کس ندید


از آن گه که گیتی ز طوفان برست


ز دریا برآمد به خشکی نشست


گرفته نشیمن شکاوند کوه


همی دارد از رنج گیتی ستوه


میان بست بایدش بر تاختش


وزان زشت پتیاره کین آختن


چنین گفت گرشاسب کز فرّ شاه


ببندم بر اهریمنِ تیره راه


مرا چون به کف گرز و شبرنگ زیر


به پیشم چه نر اژدها و چه شیر


کنم ز اژدهای فلک سر زکین


چه باک آیدم ز اژدهای زمین


سرِ اژدها بسته دام گیر


تو اندیشه او مبر، جام گیر


مهان بر ستایش گشادند لب


همه روز ازین بٌد سخن تا به شب


چو در سبز بُستان شکوفه برُست


جهان زردی از رخ به عنبر بشست


گسستند بزم نی و رود و باد


پراکنده گشت انجمن مست و شاد


به گرشاسب گفت اثرط ای شوربخت


ز شاه از چه پذرفتی این جنگ سخت


نه هر جایگه راست گفتن سزاست


فراوان دروغست کان به زراست


نگر جنگ این اژدها سرسری


چنان جنگ های دگر نشمری


نه گورست کافتد به زخم دُرشت


نه شیری که شاید به شمشیر کشت


نه دیوی که آید به خم کمند


نه گردی کِش از زین توانی فکند


دمان اژدهاییست کز جنگ او


سُته شد جهان پاک بر چنگ او


زدندش بسی تیر مویی ندوخت


تنش هم ز نفظ و ز آتش نسوخت


مشو غرّه زین مردی و زورِ تن


به من برببخشای و بر خویشتن


به خوان بر نیاید همی میهمان


کش از آرزو در دل آید گمان


به گیتی کسی مرد این جنگ نیست


اگر تو نیازی، بدین ننگ نیست


فکندن به مردی تن اندر هلاک


نه مردیست کز باد ساریست پاک


هر امید را کار ناید به برگ


بس امید کانجام آن هست مرگ


بدو گفت گرشاسب مَندیش هیچ


تو از بهر شه بزم و رامش بسیچ


شما را می و شادی و بمّ و زیر


من و اژدها و کُه و گُرز و تیر


اگر کوه البرز یک نیمه اوست


سرش کنده گیر از کّه آکنده پوست


همه کس ز گرشاسب دل برگرفت


که تند اژدهایی بٌد آن بس شگفت


به دُم رود جیحون بینباشتی


به دَم زنده پیلی بیو باشتی


ز برش ار پریدی عقاب دلیر


بیفتادی از بوی زهرش به زیر


کُهی جانور بُد رونده ز جای


به سینه زمین در به تن سنگ سای


چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش


چو برق از درخش و چورعد از خرو


سرش بیشه از موی وچون کوه تن


چو دودش دَم و همچو دوزخ دهن


دو چشم کبودش فروزان ز تاب


چو دو آینه در تَف آفتاب


زبانش چو دیوی سیه سر نگون


که هزمان ز غاری سرآرد برون


ز دنبال او دشت هرجای جوی


به هر جوی در رودی از زهر اوی


تنش پُر پشیزه ز سر تا میان


به کردار بر عیبه برگستوان


ازو هر پشیزه چو گیلی سپر


نه آهن نه آتش برو کارگر


نشسته نمودی چو کوهی به جای


ستان خفته چندانکه پیلی به پای


کجا او شدی از دَم زهر بیز


دو منزل بُدی دام و دَد را گریز


ز دندان به زخم آتش افروختی


درخت و گیاها همی سوختی


پس از بهر جنگش یل زورمند


یکی چرخ فرمود سهمن بلند


کمانی چو چفته ستونی ستبر


زهش چون کمندی ز چرم هژبر


که بر زه نیامد به ده مرد گرد


نه یکیّ توانستش از جای برد


چنان بود تیرش که ژوپین گران


شمردند هر تیر خشتی گران


ز کردار آن چرخ بازوگسل


خبر یافت ضحاک و شد خیره دل


به اثرط بفرمود و گفتا به گاه


به دشت آر گرشاسب را با سپاه


که تا زین دلیران ایران، هنر


ببیند چو گردند با یکدگر


سواری او نیز ما بنگریم


به میدان هنرهای او بشمریم


چو از خواب روز اندرآمد به خشم


رخش شست چشمه به زر آب چشم


سه شنبه 15/11/1392 - 9:35 - 0 تشکر 683575

ترسانیدن گرشاسب از جادوی از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


بفرمود تا از شگفتی بسی


نمودند گرشاسب را هر کسی


ز تاریکی و آتش و باد و ابر


ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر


نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر


گذشت از میان همچو غرنده شیر


چو زی اژدها ماند یک میل راه


بدیدند در ره یکی دیده گاه


برو خانه ای از گچ و خاره سنگ


درش آهنین، راه دشوار و تنگ


خروشان ز بامش یکی دیده دار


که ای بیهشان نیست جانتان به کار


چه گردید ایدر چه جای شماست


کزآن سو نشیمنگه اژدهاست


اگر زان دره سر یکی برکشد


هم این جایگه تان به دَم درکشد


ز مردم پرداخت این بوم و مرز


هم از چارپای و هم از کشت و رز


من ایدر بُوَم روز و شب دیده بان


چو آید شب آتش کنم در زمان


که تا هر که بیند گریزند زود


نشانست شب آتش و روز دود


سپهبد بدو گفت جایش کجاست


چه مایست بالاش برگوی راست


نشیمنش گفت این شکسته دره


که بینی پر از دود و دم یکسره


بدین خانه هر گه که ساید برش


ز بالای دیوار باشد سرش


گریزید از ایدر که نا گه کنون


از آن کوه پایه سرآرد برون


گو پهلوان گفت چندین مگوی


من از بهر او آمدم جنگجوی


هم اکنون بدین گرزه صد منی


به آرمش از آن چرم اهریمنی


بخوابم تنش خوار بر خاک بر


سرش بسته آرم به فتراک بر


بدو دیده بان گفت کای گرد کین


گرش هیچ بینی نگویی چنین


برو کارگر خنجر و تیر نیست


دم آهنج کوهیست نخچیر نیست


نسوزد تنش زآتش و تف و تاب


ز دریاست خود بیم نایدش از آب


نبینی ز زهرش جهان گشته رود


همه شخ سیاه و همه کُه کبود


پذیره مشو مرگ را زینهار


مده خیره جان را به غم زینهار


همان ده دلاور ز خویشانش نیز


بسی لابه کردند و نشنود چیز


ز تریاک لختی ز بیم گزند


بخورد و گره کرد بر زین کمند


مر آن ویژگان را همانجا بماند


به یزدان پناهید و باره براند


درآمد بدان درّه آن نامدار


یکی کوه جنبان بدید آشکار


برآن پشته بر پشت سایان به کین


ز پیچیدنش جنبش اندر زمین


چو تاریک غاری دهن پهن و باز


دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز


زبان و نفس دود و آتش به هم


دهان کوره آتش و سینه دم


به دود و نفس در دو چشمش زنور


درفشان چو در شب ستاره ز دور


ز ثف دهانش دل خاره موم


ز زهر دَمش باد گیتی سموم


گره در گره خَم دُم تا به پشت


همه سرش چون خار موی درشت


پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل


ازو هر پشیزی مِه از گوش پیل


گهی چون سپرها فکندیش باز


گهی همچو جوشن کشیدی فراز


تو گفتی که بُد جنگیی در کمین


تنش سر به سر آلت جنگ و کین


همه کام تیغ و همه دم کمر


همه سر سنان و همه تن سپر


چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ


به فرسنگ رفتی چکاکاک سنگ


ببد خیره زو پهلوان سترگ


به دادار گفت ای خدای بزرگ


توانایی و آفرینش تراست


همی سازی آنچ از توانت سزاست


کنی زنده هرگونه گون مرده را


دهی تازگی خاک پژمرده را


نگاری تن جانور صدهزار


کزیشان دو همسان ندارد نگار


ز دریا بدینگونه کوه آوری


جهانی ز رنجش ستوه آوری


تو دِه بنده را زورمندی و فرّ


که از بنده بی تو نیاید هنر


بگفت این و زی چرخ کین دست برد


به کوشش تن و جان به یزدان سپرد


سمندش چو آن زشت پتیاره دید


شمید و هراسید و اندر رمید


نزد گام هرچند برگاشتش


پیاده شد از دست بگذاشتش


بَرِ اژدها رفت و بفراخت دست


خدنگی بپیوست و بگشاد شست


سه شنبه 15/11/1392 - 9:36 - 0 تشکر 683576

خبر فرستادن کرشاسب پیش پدر از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


فرسته برون کرد گردی گزین


بدادش عرابی نوندی به زین


یکی دشت پیمان برّنده راغ


به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ


سیه چشم و گیسوفش و مشک دُم


پری پوی و آهو تک و گور سم


که اندام مه تازش و چرخ گرد


زمین کوب و دریا بُرو ره نورد


به پستی چو آب و به بالا چو ابر


شناور چو د ماغ و دلاور چو ببر


از اندیشه دل سبک پوی تر


ز رای خردمند ره جوی تر


چو شب بد ولیکن چه بشتافتی


به تک روز بگذشته دریافتی


به گامی شمردی کُه از وی زور


بدیدی شب از دور بر موی مور


بجستی به یک جستن از روی زم


بگشتی به ناورد بر یک درم


چو بر آب جستی چو بر کوه راه


به روز از خور افزون شدی شب زماه


برو مژده بر چون ره اندر گرفت


جهان گفتی از باد تک برگرفت


چنان شد میان هوا تیرپوی


که چوگان بُدَش دست و خورشید گوی


همی جست چون تیر و رفتار تیر


ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر


فروهشته پُش چون زره بر عنان


برافراشته گوش ها چون سنان


همی بست از گرد تک چشم مهر


همی کافت از شیهه گوش سپهر


سوارش ازو باز ناورد پای


مگر بر در شاه زابل خدای


رسانید مژده به شاه دلیر


که بر اژدها چیره شد نرّه شیر


ز شادی برو جان برافشاندند


بر آن مژده بر آفرین خواندند


دهانش ز یاقوت کردند پُر


دو دستش ز دینار و دامن ز دُر


به شرنگ بر نیز دیبای لعل


فکندند و زرینش کردند نعل


چو باران درم ریختند از برش


گرفتند در مشک سارا سرش


برفتند نزد سپهبد سیاه


کشیدند پس اژدها را به راه


ز گردون بهم بیست و از پیل پنج


بُد از بار آن اژدها زیر رنج


همه ره ز بس بار آن کوه نیل


ز گردون همه بیش نالید پیل


بزرگان ابا اثرط سرفراز


درفش و سپه پیش بردند باز


ز کوس و تبیره برآمد خروش


جهان شد پر از رامش و نای و نوش


همه شهر و ره بود پُرخواسته


به آذین و گنبد بیاراسته


شده کوی و برزن چو باغ ارم


زبر مشک و در پای ریزان درم


پذیره شد از شهر برنا و پیر


از آن اژدها خیره وز زخم تیر


به صحرا برون چرمش آکنده کاه


نهادند تا دید ضحاک شاه


بدان خرمی بزمی افکند پی


کزآن بزم ماه آرزو کرد می


بفرمود کامروز دل شادکام


همه یاد گرشاسب گیرید جام


زره دادش و خود و زرّین سپر


کلاه و نگین، اسپ و تیغ و کمر


همان جوشن خویش و خفتان جنگ


به خروارها دیبه رنگ رنگ


از آن کاژدها کشت و شیری نمود


درفش چنان ساخت کز هردو بود


به زیر درفش اژدها سیاه


زّبر شیر زرّین و بر سرش ماه


زمین همه زاول و بوم بُست


بدو داد و بنوشت عهدی درست


جهان پهلوانی مرو را سپرد


وزآنجای لشکر سوی هند بُرد


مرین داستان را سرانجام کار


نبشتند هرکس در آن روزگار


به رودُ و رَهِ جام برداشتند


به ایوان ها نیز بنگاشتند


سه شنبه 15/11/1392 - 9:37 - 0 تشکر 683577

نامه ضحاک به اثرط و خواندن پهلوان گرشاسب را از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


بر آشفت و فرمود تابر حریر


به اثرط یکی نامه سازد دبیر


چو چشم قلم کرد سرمه ز قار


ببد دیدنش روشن و دیده تار


شد آن خامه از خطّ گیتی فروز


دل شب نگارنده بر روی روز


بسان یکی خرد گریان پسر


خروشان و پویان و جویان پدر


به دشتی در از شوره گم کرده راه


ز گرما زبان کفته و رخ سیاه


سَرِ نامه نام جهانبان نوشت


خدایی که او ساخت هر خوب و زشت


سرایی چنین پرنگار آفرید


تن و روزی و روزگار آفرید


به یک بند هفت آسمان بسته کرد


بدین گوهران کار پیوسته کرد


زمین ایستاده به باد سپهر


همی گرد گردان شده ماه و مهر


دگر گفت کز گشت چرخیم شاد


که بر ما در شادکامی گشاد


به فرمان ما گشت تاج و نگین


همان شاهی هفت کشور زمین


چُنان کهتری دادمان نیکبخت


سپر کرده تن پیش هر کار سخت


کنون خاست در هند کاری تباه


که آنجا همی برد باید سپاه


بدین چاره گرشاسب باید همی


وگر زود ناید نشاید همی


به گاه فرستش بسیچی مساز


که هست آنچه باید چو آید فراز


ز ما لشکر و ساز و یارّی و گنج


وزو مردی و کین گزاری و رنج


چنان کن کزین نامه یک نیمه بیش


نخوانده به وی کو گِرد راه پیش


چنان باز پاسخ رسان بی درنگ


که آواز بازآید از کوه سنگ


چو نامه به نام آور اثرط رسید


زمانی به اندیشه دَم درکشید


به گرشاسب گفت ای هژبر زیان


چه گویی بدین جنگ بندی میان


بترسم که جایی بپیچی ز بخت


که هم راه دورست و هم کار سخت


جهان پهلوان گفت کای پرهنر


به جز جنگ و کین من چه خواهم دگر


مرا ایزد از بهر جنگ آفرید


چه پایم که جنگ آمد اکنون پدید


چنین یال و بازوی و این زور و برز


نشاید که آساید از تیغ و گرز


سپاهی که جانش گرامی بود


ازو ننگ خیزد، نه نامی بود


کس ار دیدمی من سزای شهی


ازین مارفش کردمی جا تهی


ولیکن چو کس می نیاید به دست


بترسم که باشد بتر زین که هست


سرانجام با پادشا به جهان


اگر چند بد باشد و بدنهان


ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست


به هر روی کِه را ز مِه چاره نیست


بود پادشا سایه کردگار


بی او پادشاهی نیاید به کار


سه شنبه 15/11/1392 - 9:38 - 0 تشکر 683578

رفتن گرشاسب به نزد ضحاک از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


سپهبد چو پندش سراسر شنود


پذیرفت و ره را پسیچید زود


هزار از یل نیزه‌ زن زابلی


گزین کرد با خنجر کابلی


یلانی دلاور هزار از شمار


ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار


همه چرخ ناورد و اختر سنان


همه حمله را با زمان هم عنان


ره و رایشان رزم و کین ساختن


هوا ریزش خون و خوی تاختن


زره جامه‌شان روزوشب جای زین


زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین


بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد


به راه از شدن گرد بر ماه بُرد


دو منزل پدر بُدش رامش فزای


ورا کرد بدرود و شد باز جای


به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام


که خوانیش بیت‌المقدس به ‌نام


بدان گه که ضحاک بد پادشا


همی خواند آن خانه را ایلیا


چو بشنید کآمد سپهبد ز راه


به‌نّوی بیاراست ایوان و گاه


همه لشکر و کوس و بالا و پیل


پذیره فرستاد بر چند میل


چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد


یکی هفته بُد با می و رود و باد


گهر دادش و چیز چندان ز گنج


که ماند از شمارش مهندس به رنج


سر هفته گفتا سوی هند زود


به یارّی مهراج برکش چو دود


سرندیب برگرد و کین ساز کن


ز کین گوش کشور پر آواز کن


بهو را ببند و همانجا بدار


به درگاه مهراج برکن بدار


و گر چین شود یار هندوستان


تو مردی کن و کین و زهردوستان


گرت گنج باید به تن رنج بر


که در رنج تن یابی از گنج بر


بفرموده‌ام تا به دریا کنار


بیارند کشتی دوباره هزار


مهان پوشش لشکر و خورد و ساز


به هر منزلی پیشت آرند باز


چو سیصد هزار از یلان سترگ


گزیدم دلاور سپاهی بزرگ


گوِ پهلوان گفت چندین سپاه


نباید، که دشخوار و دورست راه


مرا لشکری کازمون کرده‌ام


همین بس که از زاول آورده‌ام


سپاهست و سازست و مردان مرد


دگر کار بختست روز نبرد


کی ِ نامور گفت کای جنگجوی


بدین لشکر آنجا شدن نیست روی


که دارد بهو گرد ریزنده خون


دوباره هزاران هزاران فزون


به لشکر بود نام و نیروی شاه


سپهبد چه باشد چه نبود سپاه


ز گنج آنچه باید همه بار کن


گران لشکری را به خود یار کن


دل از دیری کار غمگین مدار


تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار


سپهبد کنارنگ گردان گرد


ده و دو هزار از یلان برشمرد


گزیده همه کار دیده گوان


سر هر هزاری یکی پهلوان


به هر صد سواری درفشی دگر


دگرگونه ساز و سلیح و سپر


وزآن نیزه‌داران زوال گروه


بیاراست زیبا سپاهی چو کوه


کمند و کمان دادشان ساز جنگ


زره زیر و زافراز پرم پلنگ


ز بهر نشان بسته بر نیزه موی


به پولاد یک لخت پوشیده روی


هیون دو کوهه دگر شش‌هزار


همه بارشان آلت کارزار


زره گرد برخاست وز شهر جوش


ز مهره فغان وز تبیره خروش


برون شد سپاهی که بالاو شیب


بجنبید و دریا ببست از نهیب


سپاهی چو یکّی درفشان سپهر


که باشد مرو را ز پولاد چهر


بروجش همه گونه‌گونه درفش


ستاره همه تیغ‌های بنفش


جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد


چو دریا زمین گرد چون میغ شد


سنان‌ها همی کرد در گرد تاب


چو آتش زبانه زبانه در آب


زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه


ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه


هوا گفتی از عکس شد زرپوش


زمین سیم شد پاک و آمد به جوش


چنین هر یکی همچو شیر یله


همی رفت و شد تا به شهر کله


به دریاست این شهر پیوسته باز


گذرگاه کشتیست کآید فراز


چنان شد همه کار بد ساخته


به کشتی نشستند پرداخته


به شش ماهه یکساله ره برنوشت


بی‌آزار و خّرم به خشکی گذشت


همان هفته کو رفت مهراج شاه


ز دست بهو جسته بُد با سپاه


یکی شهر بودش دلارام و خوش


درازا و پهناش فرسنگ شش


همی کرد کار دژ و باره راست


سپه رابه‌شهر اندرون برد خواست


چو بشنید کآمد یل سرفراز


برون زد سراپرده و خیمه باز


همه لشکر و پیل و بالای خویش


به شادی پذیره فرستاد پیش


پیاده به دهلیز پرده سرای


بیامد یکی چتر بر سر به پای


نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه


بپرسیدش از شاه وز رنج راه


نشستنگهش بُد سرا پرده هفت


همه گونه‌گون دبیه زَرّ بفت


درو شش ستون خیمه نیلگون


ز سیمش همه میخ و زر ستون


ز گوهر همه روی او چون سپهر


ستاره نگاریده و ماه و مهر


بگسترده فرشی ز دیبای چین


برو پیکر هفت کشور زمین


یکی تخت پیروزه همرنگ نیل


ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل


تن پیل یاقوت رخشان چو هور


زبرجدش خرطوم و دندان بلور


ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر


همان تخت را پایه بر پشت شیر


فرازش یکی نغز طاووس نر


طرازیده از گونه‌گونه گهر


به هر ساعتی کز شب و روز کم


ببودی شدی تخت جنبان ز هم


بجستندی آن نّره شیران به پای


به سر تخت برداشتندی ز جای


نهادی دو سه پیل زی شاه پی


یکی نقل دادی یکی جام می


گنیزی برون تاختی زیر تخت


به باغی درون زیر زرّین درخت


به پای ایستادی و بُردی نماز


زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز


ز بر پّر طاووس بفراختی


به بانگ آمدی، جلوه برساختی


ز دُم ریختی گرد کافور خشک


ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک


درین بزمگه شادی آراستند


مهانرا بخواندند و می خواستند


نمودند مهر و فزودند کام


گزیدند باد و گرفتند جام


هوا شد ز بس دود عود آبنوس


زمین چون لـَب دلبران جای بوس


ز بس بلبله گونه گل گرفت


بم و زیر آوای بلبل گرفت


به دست سیاهان می چون چراغ


همی تافت چون لاله درچنگ زاغ


به خرمن فروریخت مهراج زر


به خروار دینار و درّ و گهر


سراسر به گرشاسب و ایرانیان


ببخشید و آنکس که ارزانیان


یکی هفته زینسان به بزم شهی


همی کرد هر روز گنجی تهی


بپرسید گرشاسب کای شاه راست


سپاه بهو چند و اکنون کجاست


بدو گفت مردان جنگیش پیش


دوباره هزاران هزارند بیش


ده و شش هزارند پیل نبرد


که برمه ز ماهی برآرند گرد


از آن زنده پیلان ده و دو هزار


ز من بستدش درگه کارزار


کنون با سپه کینه خواه آمدست


به نزدیک یک هفته راه آمدست


سپهدار گفتا چه سازی درنگ


بیارای رفتن پذیره به جنگ


نه نیکو بود بددلی شاه را


نه بگذاشتن خوار بدخواه را


چو کشور شود پر ز بیداد و کین


بود همچو بیماری اندوهگین


نباشد پزشکش کسی جز که شاه


که درمانش سازد به گنج و سپاه


من ایدر به پیکار و رزم آمدم


نه از بهر شادی و بزم آمدم


چو بر هوش می‌خواره می چیر شد


سران را سر از خرّمی زیر شد


جهان پهلوان مست با کام و ناز


به لشکر گه خویشتن رفت باز


بدان سروران گفت مهراج شاه


چه سازم که بس اندکست این سپاه


به هر یک ازیشان ز دشمن هزار


همانا بود گر بجویی شمار


ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم


اگر بخت یاور بود نیست غم


گه رزم پیروزی از اختر است


نه از گنج بسیار وز لشکر است


بس اندک سپاها که روز نبرد


ز بسیار لشکر برآورد گرد


چو لشکر بود اندک و یار بخت


به از بیکران لشکر و کار سخت


سپاهیست این کاسمان و زمین


بترسد ز پیکارشان روز کین


کس این پهلوان را هم‌آورد نیست


همه لشکر او را یکی مرد نیست


به نوک سنان برگرد زنده پیل


به تیغ آتش آرد ز دریای نیل


به بک مرد گردد شکسته سپاه


همیدونش یک مرد دارد نگاه


یکی مرد نیک از در کارزار


به جنگ اندرون به‌ز بد دل هزار


به صد لابه ضحاک ازو خواستست


که این مایه لشکر بیاراستست


وگرنه همی او ز گردان خویش


فزون از هزاران نیاورد بیش


مر آن اژدها را به گردی و بُرز


شنیدی که‌چون کوفت گردن به‌گرز


ببد شاد و مهراج لشکر بخاست


به یک هفته کار سپه کرد راست


برون برد لشکر چو بایست برد


همیدون برون شد سپهدار گرد


طلایه به پیش اندر ایرانیان


بُنه از بس و لشکر اندر میان


سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود


که بد مرغزار و نیستان و رود


دژم گشت مهراج کآمد فراز


چنین گفت کآی گرد گردن‌فراز


درین بیشه بیش مگذار گام


که ببر بیان دارد آنجا کنام


دژ آگه ددی سهمگین منکرست


به زور و دل ازهر ددان برتراست


رمد شیر ازو هرکجا بگذرد


به یک زخم پیل ژیان بشکرد


چنان داستان آمد از گفت شیر


که شاه ددانست ببر دلیر


گو پهلوان گفت شاید رواست


که دیریست تا جنگ ببرم هواست


هم اکنون به پیشت شکار آورم


چو با گرز کین کارزار آورم


ندانی که شاه ددان سربه‌سر


بر شاه مردان ندارد هنر


بگفت این و با گرز و تیر و کمان


سوی ببر جستن شد اندر زمان


بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی


ندید از ددان هیچ جز داغی پی


چو روی خور از بیم شب زرد شد


ز گردون سر روز پر گرد شد


بیآمد سوی خیمه هنگام خواب


ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب


سه شنبه 15/11/1392 - 9:40 - 0 تشکر 683579

نامه فرستادن گرشاسب به نزد بهو از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


دبیر از قلم ابر انقاس کرد


سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد


درخت گل دانش از جوی مشک


همی کاشت بر دشت کافور خشک


نخست از جهان آفرین کرد یاد


که دانای دازست و دارای داد


جهان زوست پرپیکر خوب‌و‌زشت


روان راتن او داد و تن را سرشت


ز خورشید مر روز را مایه کرد


شب قیرگون خاک را سایه کرد


زمین بسته بر نقطه کار اوست


تک چرخ بر پویه پرگار اوست


ز فرمانش بُد گیتی و هر چه خاست


نبود و نباشد هر آنچ او نخواست


دگر گفت کاین نامه پندمند


فرستاده شد هم به کین هم به پند


ز گرشاسب گرد جهان پهلوان


سپهدار ایران و پشت گوان


به نزدیک آنکش خرد نیست بهر


بهو کاردار سرندیب شهر


تو ای زاغ چهر بداندیش سست


همی خویشتن را ندانی درست


بزرگی ترا شاه مهراج داد


هم‌اورنگ و هم‌چتر و هم‌تاج داد


کنون سر برآهختی از بند خویش


برون آمدی بر خداوند خویش


رهی تا نباشد بد و بد نژاد


خداوند را بد نخواهد زیاد


ننه بس کت شهی داد و بودی رهی


کزو نیز خواهی ربودن شهی


نهنگی تو کاندر نکو داشتن


مکافا ندانی جز اوباشتن


از و آن سزید از تو این بد که بود


که از مشک بوی آید، از کاه دود


دوصد بار اگر مس به آتش درون


گذاری، ازو زر نیاید برون


کنون من بدان آمدم با سپاه


که آیی به درگاه مهراج شاه


به پوزش کنی بی‌گناهی درست


همان بنده باشی که بودی نخست


بیندازی این تیغ تندی ز دست


بپیچی عنان از بلندی به پست


وگر نایی و کینه خواهی کنی


نباشی رهی طمع شاهی کنی


یکی شاه گردانمت تیره‌بخت


که کرکس بود تاجت و دار تخت


ز بر سایت از سنگ باران کنم


نثارت خدنگ سواران کنم


یکی جامه پوشمت بی‌پودوتار


که گردش بود پیکر و خون نگار


سپهر ار کند خویشتن مغفرت


همو نرهد از تیغ من هم سرت


یلانند با من که گاه ستیز


بود نزدشان مرگ به از گریز


به شمشیر از پیشه شیر آورند


به پیکان مه از چرخ زیر آورند


نتابند روی از نبرد اندکی


هزار از شما گرد و، زیشان یکی


به جنگ شما خود نباید کسم


که من با شما پاک تنها بسم


زمانه بگردد ز من در نبرد


از آن پیش کش گویم از راه گرد


کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر


اگر بندگی کردن از دار و گیر


فرستاده و نامه هم در زمان


فرستاد با هندوی ترجمان زبان


بهو نامه چون دید شد پر ستیز


را به دشنام بگشاد تیز


سر ترجمان کند و بردار کرد


به سیلی فرستاده را خوار کرد


بدو گفت مهراج را شو بگوی


دگر باره بازآمدی جنگجوی


به خورشید و دین بتان نخست


به گور و پی آدم و بوم رست


که بر خون برانم کت و افسرت


برم زی سرندیب بی‌تن سرت


همی لشکرانگیز از ایران کنی


به روبه همی جنگ شیران کنی


ببین بر سنان کرده سرشان کنون


تن افکنده در پای پیلان نگون


ز گرشاسب گفتار دارم دریغ


زمن پاسخش نیست جز گرز و تیغ


فرسته شد و هرچه دید و شنید


نمود و بگفت آنچه بر وی رسید


سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ


سپه راند تا نزد بدخواه تنگ


سه شنبه 15/11/1392 - 9:41 - 0 تشکر 683580


جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی
سپهبد چو دید آن خروش سپاه


سبک خواست خفتان و رومی کلاه


به مهراج گفت از سپاه تو کس


میار از سر کُه تومی و بس


بهر تیغ کُه دیده‌بان برگماشت


به هامون سپه صف کشیده بداشت


سوی راست لشکر به مهیار داد


سوی چپ به بهپور سالار داد


بفرمود کاذرشن و بُرزَهم


بسازند جنگ و طلایه به هم


کمین داد سنبان و گرداب را


که کردندی از کینه گرداب را


نگهبان سه لشکر سه گرد دلیر


هژیر و گراهون و نشواد شیر


به قلب اندرون هر که بُد زاولی


پس پشتشان ارفش کاولی


به هر سو که دو گرد کین ساز بود


میانشان یکی آتش انداز بود


چنان بر صف پیل بگشاد جای


که گر کس گریزد بکوبد بپای


جدا هر صفی هم بر بدگمان


صفی همچو تیر و صفی چون کمان


کمند افکنان از پس خیل خویش


به تیغ‌و‌زره نیزه‌داران زپیش‌


پیاده سپر در سپر آخته


خدنگ‌ افکن ‌از پس کمین‌ ساخته


به هر سو نگهبانی از بهر کین


به هر گوشه‌ای جنگیی در کمین


سوار اندر آمد شدن کین گزار


پیاده به قلب اندرون پایدار


چو شیر زیان پهلوان پیش صف


درفش از پس پشت و خنجر به‌کف


تو گفتی سمندش کُه آهنست


و گر گرد پاش ابر هامون کنست


همان اژدها فش درفش سیاه


همی درکشد گفتی از چرخ ماه


ستاده به پیش گو شیر دل


به بر گستوان اسپ جنگی چهل


دلیران به جنگ اندر آویختند


به هر گوشه گردی برانگیختند


غوهای‌وهوی از دو لشکر بخاست


جهان پردها ده شد از چپ‌وراست


بغرید بر کوس چرم هژیر


دم نای رویین برآمد به ابر


پُر از اژدها گشت گردون ز گرد


پُر از شیر هامون ز مردان مرد


کمند سواران سرآویز شد


پرند آوران ابر خونریز شد


چنان تف خنجر جهان برفروخت


که برچرخ ازو گاو و ماهی بسوخت


به دریا رسید از تف تیغ تاب


به کُه سنگ آتش شد و آهن آب


جهان آینه جوش جوشن گرفت


زمین گونه روی روشن گرفت


چکاکاک خنجر به گردون رسید


ز هندوستان خون به جیحون رسید


هر ایرانیی در کمد و کمین


کشیدی همی هندوی بر زمین


تو گفتی که شیرند در کارزار


همی دیو گیرند هر یک به مار


چو پیکار ایرانیان شد درشت


یل پهلوان اندر آمد به پشت


به تو پال و پیلان و هندو گروه


نهاد از کمین سر چو یکپاره کوه


به‌تیر و به‌خشت و به‌گرز و به‌تیغ


همی ریخت پولاد چون ژاله میغ


کجا گرز کین کوفت کُه غار شد


کجا نیزه زد عیبه گلنار شد


زتیغش همی دشت و گردون به‌تفت


ز بانگش همی کوه‌وهامون به کف


چوشد یک زمان دشت‌و‌پست‌و‌بلند


همه دست و پای و تن و سر فکند


به نوک سنان پیل برداشتی


سپاهی به یک حمله برگاشتی


صف زنده پیلان همه کرد پست


سوار و پیاده به هم در شکست


همی پیل بر پیل جنگی فتاد


چو کشتی که بر کشتی افتد


چو توپال دید آن دم رستخیز


ز باد ز یک تن جهانی سپه در گریز


برانگیخت گلرنگ رزم از میان


بزد نیزه بر پهلوی پهلوان


سنان زخم ناورد و شد نیزه خُرد


به تیغ اندر آمد سپهدار گرد


چنان زدش بر سر که شد سرنشیب


سر و ترگ بگذاشتن تا رکیب


به زخمی دونیمه شد از خشم‌و‌زور


ز بالا سوار و ز پهنا ستور


به دیگر سپه خنجر اندر نهاد


ز هر سو سپاهی به خون در نهاد


همی میمنه کوفت بر میسره


در افکند پیش آن سپه یکسره


نگه کرد از دور سالار تیو


گریزان سپه دید بی‌هوش و تیو


سواران به زیر پی پیل خوار


پیاده نگون زیر نعل سوار


نهاد از کمین سر که سالار بود


عمودش ز پولاد بالار بود


همی تاخت هر سو ز پیش سپاه


گزیدندگان را همی بست راه


سپه را چنین پنج ره باز گاشت


به صد چاره بر جایگهشان بداشت


همی گفت ازینسان سپاهی به جنگ


ز یک تن گریزان ندارید ننگ


ز ضحاک جز جادوی پیشه چیست


همین رزم ایرانیان جادویست


ز سر گرد کین‌شان برآید پاک


وزین جادوی‌ها مدارید باک


گرفتند پاسخ همه تن به تن


کزین یک سوارست بز ما شکن


نبینی کزو کشته را جای نیست


بَر زخم او پیل را پای نیست


ز خنجر به زخم آتش آرد همی


ز گرز گران کوه بارد همی


همان گرد گردنکش اجرا به نام


که از شیر جستی به شمشیر کام


ببد تند و گفت این چه آشفتنست


ز یک تن چه چندین سخن گفتنست


من اکنون روم سوی آورد او


هم از خونش بنشانم این گرد اوُ


سبک باره با باد انباز کرد


به ایرانیان آمد آواز کرد


که این زاولی پیشروتان کجاست


سپهبد چو بشنید زود اسپ خواست


ز دریای کوشش چو موج دمان


برانگیخت شبرنگ را در زمان


هم ازرهش گرزی چنان زد‌به زور


که گم شد سرش در سرین ستور


دگر ره ز کین رأی آویز کرد


سبک خیز شبدیز را تیز کرد


برافکند بر هندوان تن ز کین


به یک حمله سی گرد زد بر زمین


همی گفت آگه نه ‌اید ای سپاه


که چون رویتان روزتان شد سیاه


نهاد از کمینگه سر آن اژدها


کزو پیل جنگی نباید رها


برآمد ز دریای کین آن نهنگ


که برباید از شیر دندان و چنگ


گرفت آن دمان آتش افروختن


که گیتی به رنج آمد از سوختن


ز ریگ از فزون مرشما را شمار


ز خونتان برم تا بخارا بخار


همی گفت ازینسان و از خشم‌وکین


نهاده یکی پای بر پشت زین


همه هندوان دل شکسته شدند


به جان و دل از بیم خسته شدند


نیارست با او کس آویختن


نه از پشتش از ننگ بگریختن


بود تن قوی تا بود دل بجای


چو ترسید دل سست شد دست‌وپای


گوی بُد ورا نام بیکاو بود


سنانش اژدها را جگر کاو بود


بدو گفت تیو این هنر کار تست


ترا شاید این نام و این رزم جست


به هندوستان نیست همتای تو


نگیرد به مردی کسی جای تو


بخندید بیکاو گفت این مباد


کز آغالش تو دهم سر به باد


ز پیکار بد دل هراسان بود


به نظاره بر جنگ آسان بود


ز بهر تو جان من این بیش نیست


کس اندر جهان دشمن خویش نیست


شدن سوی جنگ کسی کز تو بیش


بود مرگ را باز رفتن ز پیش


نگه داشتن سر گه نام و لاف


از آن به که دادن به باد از گزاف


چون دشمن کشم ، نام و کام آیدم


چو سر خیره بدهم ، چه نام آیدم


شد آشفته دل تیو گفت ار به جنگ


دلت نیست ، خنجر چه داری به چنگ


ز مرگ ار بترسی بنه تیغ و ترگ


که جنگ او کند کو نترسد ز مرگ


ازین زاولی غم چه آید مرا


که او گاه کین بنده شاید مرا


چو اسپ اندر افراز و شیب افکنم


چو او من به زخم رکیب افکنم


تو رو چون زنان پنبه و دوک گیر


چه داری به کف خنجر و گرز و تیر


بگفت این و پس پور کین باد کرد


سبک دست زی گرز پولاد کرد


به ناورد گِرد سپهبد بگشت


سپهبد به حمله بدرید دشت


برانگیخت آن باره آتشی


به کف آهنین نیزهء سی رشی


زدش بر کمربند و خفتان و گبر


بر آوردش از کوههء زین به ابر


بسان درفشی بر افراختش


به پیش صفِ هندوان تاختش


پس از نوک نیزه به زخمی درشت


زدش بر دو تن هر سه تن را بکشت


دگر ره میانشان تن اندر فکند


به هر گوشه خیلی به هم بر فکند


ز خنجر چو آتش بر انگیخت جوش


ز خون دشت کُه کرد مصقول پوش


به گرز و سنان ز اسپ و ز مرد و پیل


همی کشته افکند بیش از دو میل


چنین تا به نزد بهوشان ز جای


همی برد و بر زد به پرده سرای


بیامد بهو دید هر سو شکست


کز ایران سپه خیمها گشته پست


چنین گفت کاین رستخیز از کجاست


چنین بیم از اندک سپه تان چراست


نشان داد هر کس که ما را شکوه


ازین یک سوارست کاید چو کوه


به نیزه رباید همی زاسپ مرد


برآرد ز گرز از سر پیل گرد


بهو گفت نز دوزخ اهریمنست


شما صد هزارید و او یک تنست


جدا هر یکی گر یکی مشت خاک


برو برفشانید گردد هلاک


ندارید شرم و نه ننگ اندکی


گریزید چندین هزار از یکی


از آسوده گردان خنجر گزار


به هم حمله کردند چون سی هزار


سپهبد خروشی چو شیر ژیان


برآورد و ، زد اسپ کین در میان


بدان ترگ ها بر همی کوفت گرز


چو سنگ گران آید از کوه برز


ز گرزش دل خاره خون شد همی


سران از سنانش نگون شد همی


کجا خنجر از زخم بفراختی


بر الماس آب بقم تاختی


ز ناگاه بیکاو گرد دلیر


درآمد یکی تند شولک به زیر


زدش خشتی از گرد چون برق تیز


نبد کارگر جست راه گریز


سپهبد برانگیخت شبرنگ زود


گرفتش کمربند و از زین ربود


برافکندش از بر به بالای میغ


چو برگشت دو نیمه کردش به تیغ


پس از کین برافکند تن بر همه


رمان کردشان هر سویی چون رمه


پلنگینه پوشان زاول به کین


پسش برگشادند ناگه کمین


به یکبار بر قلب لشکر زدند


ربودندشان بر بهو برزدند


فکندند چندان سران سرنگون


که هر شیب چون فرغری شد ز خون


ز بس کشته هندو، زمین شد سیاه


چو زاغان فکنده به بیراه و راه


درخشان ز تن خشت افروخته


چنان کآتش از هیزم سوخته


چنین جنگ بد تا شب آمد فراز


چو شب تنگ شد جنگ چیدند باز


شده شاد مهراج بر تیغ کوه


همی هر زمان نعره زد با گروه


فرستاد نزد سپهدار کس


که آمد شب از جنگ و پیکار بس


جهان گرم و دشمن چنین بیکران


تو در رزم سخت و سلیحت گران


زمانی برآسای از آویختن


که گیتی سرآمد ز خون ریختن


به هر جنگ بخت تو پیروز باد


شب دشمنان تو بی روز باد


به خواهش مهان نیز بشتافتند


عنانش از ره رزم برتافتند


چو خورشید در قار زد شعر زرد


گهربفت شد بیرم لاجورد


ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ


چو پروانه پروین و ، مه چون چراغ


از آن لشکر هندوان هر که زیست


همی خسته و کشته را خون گریست


به هر خیمه شیون بد آراسته


همه نالهء خستگان خاسته


همه شب تن خسته را دوختند


بر آتش همی کشته را سوختند


کشیدند در پیش باره ز پیل


طلایه پراکنده شد بر دو میل


بهو خیره دل ماند از بس شگفت


گه انگشت و گه لب به دندان گرفت


همی گفت از ینسان برو بوم و گاه


به دست آمده گنج و چندین سپاه


بر و پُشت باید همی گاشتن


به بدخواه ناکام بگذاشتن


به دینار هر چیز و تیمار سخت


توان یافت جز زندگانی و بخت


دریغ این همه گنج و رنج و نهاد


که گنجم همه خاک شد ، رنج باد


ز کردار این کودک نو رسید


ندانم دگر تا چه خواهم کشید


همان به که با او درنگ آورم


به شیرین سخن بند و رنگ آورم


به گنج و به دختر نویدش دهم


به شاهی و کشور امیدش دهم


مگر سر بدین چاره از چنبرش


کنم دور و ، در چنبر آرم سرش


جوان هم سبکسر بود خویش کام


سبکسر سبکتر درافتد به دام


به چیزی فریبد دل آویزتر


که باشد نیازش بدان بیشتر


نباشد سوی چینه آهنگ باز


نه تیهو سوی گوشت آید فراز


جوان را ره و رای گردان بود


دلش بردن از راه آسان بود


ز بدخواه وز دشمن کینه کش


توان دوست کردن به گفتار خوش


بسا کس که یکدانگ ندهد به تیغ


چه خوش گوییش جان ندارد دریغ


به گفتار شیرین فریبنده مرد


کند ، آنچه نتوان به شمشیر کرد


همه شب چنین جفتِ اندوه بود


از اندیشه بر جانش انبوه بود


چو برگشت گرشاسب از آوردگاه


پذیره شدش زود مهراج شاه


جهان دید کوبان سمندش به نعل


بر و بازوی و تیغ و خفتانش لعل


ز خون جگر بسته بر دیده یون


گشاده چو اکحل رگ از نیزه خون


بسی آفرین خواند از ایزد بروی


گهش دست بوسید و گه چشم و روی


به خوان یکسر ایرانیان را نشاند


بر ایشان بسی زر و گوهر فشاند


همی گفت در کوشش و دار و برد


جز ایرانیان را نزیبد نبرد


باستاد و مر پهلوان را شناخت


چونان خورده شد ، بزم شادی بساخت


سپهدار و مهراج فرخنده پی


گرفتند با سروران جام می


نخست از شهنشاه کردند یاد


پس آنگه نشستند در بزم شاد


سپهبد بر اورنگ و دل شادکام


به پیش اندرون گرز و ، بر دست جام


تو با تیغ گفتی به رزم اندرست


به با جام شادی به بزم اندرست


چو آسود با می به مهراج گفت


که با دل زدم رأی اندر نهفت


ز دشمن سپه بیشمارند پیش


ز ما هر یک ایشان هزارند بیش


چنانیم ما پیششان روز کین


چنان چشمه در پیش دریای چین


اگر دست کشتن برم روز کار


بسی بایدم رنج و هم روزگار


دگر ره ز چرخ ار بود یار بخت


بر آراست خواهم یکی رزم سخت


میان بهو تا به خم کمند


نیارم ، نپیچم عنان سمند


پناه سپه شاه نیک اخترست


چو شه شد ، سپه چو تن بی سرست


گرامی همیشه به بویست مشک


چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک


چنین گفت مهراج کز سروران


به نزد بهو زین سپاه گران


همین چار سالار بودند گرد


که بنمودی از تیغشان دستبرد


ز خویشانش ماندست گردی گزین


خداوند کوس و درفش و نگین


دلیری کجا نام او مبترست


به رزم از گشن لشکری بهترست


به تو دیده امروز بنهاده بود


به کین در کمین گاهت استاده بود


همی خواستم کت بود پیش باز


نبد کش زمانه نیامد فراز


سوی اوست پاک آن سپه را پناه


گرو کم شود ، شد شکسته سپاه


سپهدار گفتا دگر ره ز کوه


همی جویش اندر میان گروه


نمایش به من در کمینگاه تو


سرش بی تن آن گه ز من خواه تو


چنان شادی افزود مهراج را


که بگذاشت از اوج مه تاج را


همان شب ز شادی که افکنده پی


همی جز به یادش ننوشید می


یکی باغ زرّین بُدش پیش تخت


ز گوهرش بار ، از زبرجد درخت


در آن نغز باغ آبگیری گلاب


ز دُر سنگ و ریگش همه مشک ناب


مر آنرا به گرد سپهدار داد


جز آن ، چیزش از گنج بسیار داد


چه مخمل ، چه شاره ، چه خز و حریر


چه دینار و دیبا ، چه مشک و عبیر


هزارش سراپردهء گونه گون


همی دادش از بهر نام و شگون


هزارش سپر داد مدهون کرگ


چهل اسپ جنگی و صد درع و ترگ


سراپرده چینی از زرّ بفت


ز دیبا شراعی نود خیمه هفت


یکی خسروی شاروان گونه گون


درازاش میدان اسپی فزون


دو خرگه نمد خزّ و چوبش ز زر


همه بندشان شوشهای گهر


ز بیجاده تاجی چو رخشنده هور


پر از درّ و گوهر سه جام بلور


همیدون به ایرانیان هر کسی


ببخشید دینار و گوهر بسی


چنین تا دو پاس از شب اندر گذشت


ببودند دلشاد و خرّم به دشت


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.