• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 9190)
دوشنبه 14/11/1392 - 13:35 -0 تشکر 683439
حکیم ابو نصر علی بن احمد اسدی طوسی


حکیم ابو نصر علی بن احمد اسدی طوسی از شعرای برجسته سبک خراسانی در قرن پنجم هجری و از حماسه سرایان مشهور ایران است . تواد وی در اواخز قرن چهارم هجری و حدود 379 - 390 هجری -  جوانی او همزمان با بر افتادن غزنویان و روی کار امدن سلاجقه بود . اوضاع آشفته ای که به خاطر این تحولات به وجود آمده بود موجب عزیمت اسدی به محیطی آرام و بی سرو صدا شد . در آذربایجان جایی که اسدی اقامت کرده بود دولت های کوچک حکمرانی میکردند که مشوق شعر و ادب پارسی و حامی شاعران و ادیبان بودند . وی در این سرزمین با حکران ذیل معاصر بود

دوشنبه 14/11/1392 - 14:6 - 0 تشکر 683464

پیغام بهو به نزدیک گرشاسب از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


چو زی خوابگه شد یل نامدار


بیامد همان گه نگهبان بار


که آمد فرستاده ای گاه شام


ز نزد بهو زی تو دارد پیام


بسی پند و رازست گوید نهفت


که با پهلوان باید امشب بگفت


بخواندش سپهدار پیروز بخت


فرستاده آمد سبک پیش تخت


کمان کرد بالا و گفتار تیر


بخواند آفرین بر یل گردگیر


که تا جاودان پهلوان زنده باد


زمانه رهی و اخترش بنده باد


ز شاه بهو هست پیغام چند


از امید و سوگند و پیوند و پند


گزارم چو فرمان دهد پهلوان


دگر کس نداند جز از ترجمان


سپهبد ز مردم تهی ماند جای


فرستاده بر جست خندان بپای


چنین گفت کای افسر انجمن


دبیر شهم منکوا نام من


بهو شاه قنوّج و رای برین


درودت فرستاد و چند آفرین


همی گوید از فرّ و فرهنگ تو


نزیبد به جنگ من آهنگ تو


نه هرگز به جایت بدی کرده ام


نه شاه جهان را بیازرده ام


ترا با من این شورش کار چیست


ز بهر کسان جنگ و پیکار چیست


کسی کز بدش بر تو نامد گزند


چو با او کنی بد ، نباشد پسند


نه هر کش بود چنگ بر جنگ تیز


بود با همه کس به جنگ و ستیز


به هر باد خرمن نشاید فشاند


نه کشتی توان نیز بر خشک راند


اگر از پیِ باژ شاه آمدی


به فرمان او کینه خواه آمدی


ببین هدیه و باژ کز گنج خویش


چه دادست مهراج هر سال پیش


سه چندان دهم من به فرمانبری


دگر خلعت و هدیه ها بر سری


وگر طمع داری به شاهی و گنج


ز من یابی این هر دو بی بیم و رنج


گر آیی برم با سپاه از نخست


به پیمان و سوگندهای درست


سپارم به تو گنج و هم دخترم


بر اورنگ بنشانمت همبرم


گِرم تخت مهراج و بُرّم سرش


ببخشم به تو گنج و هم افسرش


از آن پس سپه سوی ایران برم


به کین تاختن های شیران برم


کنم جایِ ضحاکِ جادو تهی


گرم هفت کشور به شاهنشهی


ازین هرچه گفتم ز گنج و سپاه


ز فرمان و از کشور و تاج و گاه


همه مر ترا باشد از چیز و کس


مرا نام شاهنشهی بهره بس


به سوگند و پیمان ابا منکوا


فرستادم ، اینک خط من گوا


چو یابد خردمند خوبی و گنج


بیندازد از دست و نارد به رنج


چو آهم و خرگوش یابد عقاب


نیارد به درّاج و تیهو شتاب


همی تا سمورست و سنجاب چین


نپوشد ز ریکاشه کس پوستین


بگفت این و آن خطّ و پیمان بداد


ببوسید ، پیش سپهبد نهاد


دوشنبه 14/11/1392 - 14:7 - 0 تشکر 683465

رزم سوم گرشاسب با خسرو هندوان از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


ز شبدیز چون شب بیفتاد پست


برون شدش چوگان سیمین ز دست


بزد روز بر چرمه تیز پوی


به میدان پیروزه زرّینه گوی


بشد مبتر از کینه تیغ آخته


به پیش بهو رزم را ساخته


چنین گفت کامروز روز منست


که بخت تو شه دلفروز منست


کنون آن گه آرم ز زین باز پای


کز ایرانیان کس نماند به جای


زره پوش و بر گستوان دار گرد


دو ره صد هزار از یلان بر شمرد


دگر شش هزار از سیه زنده پیل


گزین کرد و صف ساخت بر چند میل


برآمد دم مهره گاو دم


شد از گرد گردان خور و ماه گم


بر پهلوان شاه مهراج زود


فرستاد کس مبتر او را نمود


که آن که به قلب ایستاده چو شیر


به کف تیغ تیزا ، برش تند زیر


زده هم برش گاو پیکر درفش


سپر زرد و بر گستوانش بنفش


زره زیر و خفتانش از بر کبود


ز پولاد ساعدش و از زرّ خود


ز بر گستوانش همه قلبگاه


ز بس آینه چون درفشنده ماه


به گردش ز گردان گروهی گزین


زره بر تن و خود در پیش زین


سپرها در آورده ز آهن به روی


چو ترگ از بر سر گره کرده موی


سپهبد همی ساخت کار سپاه


نهانی همی داشت او را نگاه


دو دیده برو زان سپه یکسره


نهاده چو گرگ از کمین بر بره


از ایرانیان بر دل نامدار


نبد غم که بُد جای جنگ استوار


سوی چپشان بیشه انبوه بود


سوی راست رود و ز پس کوه بود


بفرمود تا هندوان کس ز جای


ز پایان کُه پیش ننهند پای


لب بیشه و رود هر سو ز کین


به پیلان برآورده راه کمین


همان دیده بان ساخت بر کوهسار


دو دیده سوی بیشه و رودبار


بدان تا گر از پس کس آید به جنگ


جرس برکشد زود آوای زنگ


درفش از سر کوه مهراج شاه


زده پیش تخت و ز گردش سپاه


همی بود با سروران از فراز


که تا پهلوان چون کند جنگ ساز


فرستاد مبتر به بازو کمند


دلیری که آواز بودش بلند


که تا شد به نزدیک آن برز کوه


که مهراج بود از برش با گروه


خروشید و گفت ای شه نو عروس


ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس


شدی چون زنان شرم بنداختی


از ایران یکی شوی نو ساختی


کنون در پس پرده با بوی و رنگ


نشستی تو با ناز و شویت به جنگ


گواژه همی زد چنین وز فسوس


همی خواند مهراج را نو عروس


خدنگ افکن ایرانیی در زمان


خدنگی نهاد از کمین در کمان


زدش سخت زخمی که جانش بسوخت


گذرگاه آواز و کامش بدوخت


ز مهراج و خیلش چنان یک خروش


برآمد ز شادی که کر گشت گوش


شه و هر که ز آن کار بد گشته شاد


بدان مرد کان تیر زد چیز داد


چو صف سپاه از دو سو گشت راست


غَو کوس و نای نبردی بخاست


گوی بُد سپهدار و پشت گوان


گرامی و عم زاده پهلوان


خردمند را نام زر داده بود


به صد رزم داد هنر داده بود


بشد تا بر مبتر از قلب راست


بگشت و ز گردان هم آورد خواست


زره دار گردی همان گه ز گرد


برون تاخت و آمد برش هم نبرد


بگشتند با هم دو گرد سترگ


به خون چنگ شسته چو ارغنده گرگ


به شمشیر و گرز و کمان و کمند


نمودند هر گونه بسیار بند


سرانجام زر داده تند از کمین


بر افکند بر هندو ابلق ز کین


کشید آبگون آتش زهر بیز


زدش بر سر و ترگ و بال از ستیز


سپر نیمی و سرش با کتف و دست


به زخمی بیفکند هر چار پست


ز مهراج و لشکرش و ایران گروه


خروشی برآمد که خور شد ستوه


دگر رزم سازی برون شد دلیر


بگردید زر داده گردش چو شیر


چنان زدش تیری که دیگر نخاست


شد از ترک تا زین به دم نیمه راست


ده و دو دلاور به خم کمند


همیدون پس یکدگر درفکند


پسر داشت مبتر یکی شیر مرد


کش از جنگیان کس نبد هم نبرد


به مردی گسستی سر زنده پیل


به خنجر براندی ز خون رود نیل


به پیکار زر داده شیر دل


برون تاخت در کف ز پولاد شِل


بینداخت سوی گو سرفراز


زمان جوان بد رسیده فراز


به پشتش درآمد برون شد ز ناف


دلیری چنان کشته شد بر گزاف


از ایرانیان گریه برخاست پاک


دویدند و برداشتندش ز خاک


شد از کشتنش پهلوان دل دژم


ز خون دو دیده بسی راند نم


به چرخ و زمین کرد سوگند یاد


که امروز بدهم درین جنگ داد


کنم زین سیاهان درین دشت خون


به هر موی زر داده گردی نگون


چمان چرمه زاولی بر نشست


همان سی رسی نیزه ز آهن به دست


سوی پور مبتر به کین داد روی


درآمد سنان راست کرده به روی


به کم زان که مرغی زند سر در آب


ز زین کوهه بر بودش اندر شتاب


چنان از سنانش نگونسار کرد


کش از نیزه بر آهنین دار کرد


زمانی چپ و راست هر سوش برد


بیفکند و پشت و سرش کرد خرد


همی گفت کاین را بخوابید پست


که مهمان بد از باده گشتست مست


پس از خشم تن بر سپه برفکند


همه دشت دست و تن و سرفکند


بدان چرمه پوشیده چرم هژبر


چو دیوی دمان بر یکی پاره ابر


به زخم پرند آور از پشت پیل


همی معصفر تاخت بر تلّ نیل


سر خنجرش ابر خونبار بود


سنانش نهنگ یل اوبار بود


چنان چون به رشته کند مهره مرد


یلان را به نیزه همی پاره کرد


چهل پیل جنگی و سیصد سوار


به یک حمله بفکند بر خاک خوار


ز تن کرد چندان سر از کینه پخش


که شد زیر او درز خون چرمه رخش


همه دشت هندو بُد از زیر نعل


تن قیرگونشان ز خون گشته لعل


غریونده مبتر ز درد پسر


ز غم دیده پر خون و پر خاک سر


بیآمد به خون پسر کینه خواه


برآویخت با پهلوان سپاه


سپهبد برانگیخت رزمی عقاب


درآمد بدو چون درخش از شتاب


زدش بر میان راست تیغ نبرد


چنان کز کمربند یکی را دو کرد


بماندش یکی نیمه بر زین نگون


دگر نیمه بر خاک غلتان به خون


بزد نعره مهراج و بر پای خاست


ز شادی تن از کُه بیفکند خواست


ز درد جگر سر به سر هندوان


به کین سر نهادند بر پهلوان


دلاور درآمد چو غرنده میغ


دو دستی همی زد چپ و راست تیغ


دلیران ایران و زاول به هم


بکردند حمله چو شیر دژم


بپیوست رزمی گران کز سپهر


مه از بیم گم گشت و بگریخت مهر


برآمد دِه و گیر هر دو سپاه


برآمیخت با هم سپید و سیاه


پر از خشم شد مغز و پر کینه دل


ز دل خاست خون و ز خون خاست گل


سر تیغ چون خون فشان میغ شد


دل میغ پرتابش تیغ شد


بپرّید هوش زمانه ز جوش


بدرّید گوش سپهر از خروش


ز بس گرد چشم جهان تم گرفت


ز بس کشته پشت زمین خم گرفت


نبد رفته از روز نیمی فزون


که بد ز آن سیاهان دو بهره نگون


به خاک اندرون خستگان همچو مار


کشیده زبان از پی زینهار


ز بس زخم خشت و خدنگ درشت


شده پیل ماننده خارپشت


به هر سو نگون هندوی بود پست


چه افکنده بی سر چه بی پای و دست


ز تن رفته خون با گل آمیخته


چو خیک سیه باده زو ریخته


یکی باد برخاست و تاریک کرد


که آسان همی در ربود اسپ و مرد


بزد بر رخ هندوان ریگ و سنگ


نگون شد درفش دلیران ز چنگ


نهادند سر سوی بالا و شیب


گریزان و بر هم فتان از نهیب


بهو پیش شد باز خنجر به دست


همی گفت تا کی بود این شکست


هنرتان همه روز آویختن


نبینم همی جز که بگریختن


به خوان همچو شیران شتابید تیز


چو جنگ آید آهو شوید از گریز


ز گردان لشکرش هر کس که یافت


عنانش به تندی همی باز تافت


فکند از سران مر سه تن را ز پای


فرو داشت پیلان و لشکر به جای


چنین تا به شب رزم و پیکار بود


بند دست کز زخم بیکار بود


چو بنوشت شب فرش زربفت راغ


همه گنبد سبز شد پر چراغ


سپاه آرمیدند بر جای خویش


همان شب مهان را بهو خواند پیش


چنین گفت کاین بار رزمی گران


بسازید هم پشت یکدیگران


سپه پاک و پیلان همه بیش و کم


به جنگ اندر آرید فردا به هم


همینست یک رزم ماندست سخت


بکوشیم تا چیست فرجام و بخت


همه جان به یک ره به کف برنهیم


اگر کام یابیم ، اگر سر نهیم


مهان هم برین رای گشتند باز


همه شب همی رزم کردند ساز


دوشنبه 14/11/1392 - 14:8 - 0 تشکر 683466

قصه زنگی با پهلوان گرشاسب از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


بُدش زنگیی همچو دیو سیاه


ز گرد رکیبش دوان سال و ماه


به زور از زمین کوه برداشتی


تک از تازی اسپان فزون داشتی


شدی شصت فرسنگ در نیم روز


به آهو رسیدی سبک تر ز یوز


به بالا بُدی با بهو راست یار


چو زنگی پیاده بدی او سوار


بدو گفت من چاره ای دانمت


کزین زاولی مرد برهانمت


به لا به یکی نامه کن نزد اوی


به جان ایمنی خواه و زنهار جوی


که تا من برم نامه نزدش دلیر


یکی دشنه زهر خورده به زیر


به شیرین سخن گوش بگشایمش


همان جای پردخت فرمایمش


پس اندر گه راز گفتن نهان


زنم بر برش دشنه ای ناگهان


سر آرم برو کار گیرم گریز


از آن پس به من کی رسد باد نیز


من این کرده وز شب جهان تیره فام


که داند که من کِه ورا هم کدام


بهو شاد شد گفت اگر ز آنکه بخت


برآرد به دست تو این کار سخت


تو را بر سرندیب شاهی دهم


به هند اندرت پیشگاهی دهم


یکی نامه ز آنگونه کو دید رای


بفرمود و شد زنگی تیزپای


طلایه بُد آن شب گراهون گرد


گرفتش سبک ، زی سپهدار بُرد


یل پهلوان دید دیوی نژند


سیاهی چو شاخین درختی بلند


زمین را ببوسید زنگی و گفت


ز نزد بهو نامه دارم نهفت


پیامست دیگر چو فرمان دهی


گزارم اگر جای داری تهی


جهان پهلوان جای پر دَخته ماند


سیه نامه بسپرد و بُد تا بخواند


شد آن گه برش راز گوینده تنگ


نهان دشنه زهر خورده به چنگ


بدان تا زند بر بَرِ پهلوان


بدان زخم بروی سر آرد جهان


سپهبد بدید آن هم اندر شتاب


چو شیر دمان جست با خشم و تاب


بیفشرد با دشنه چنگش به دست


به یک مشتش از پای بفکند پست


سیه زد خروشی و زو رفت هوش


شنیدند هر کس ز بیرون خروش


دویدند و دیدند دیوی نگون


روان از دهان و بناگوش خون


ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ


نفرمود کس را به خونش پسیچ


چو هُش یافت لز زنده بر پای خاست


بغلتید در خاک و زنهار خواست


به رخ بر ز خون مژه سندروس


همی راند بر تخته آبنوس


جهان پهلوان گفت از تیغ من


تو آن گه رهانی سَرِ خویشتن


که با من بیایی به پرده سرای


به نزد بهو باشی ام رهنمای


گر او را سر امشب به چنبر کشم


ترا از سران سپه برکشم


سیه گفت کز دست نگذارمش


هم امشب به تو خفته بسپارمش


دلاور پرند آوری زهر خورد


کشید و بپوشید درع نبرد


هم آنگاه با او ره اندر گرفت


سیه بد کردار تک برگرفت


ز بس تیزی زنگی تیز رو


بدو پهلوان گفت چندین مدو


همانا کت از پر مرغ است پای


که پای ترا بر زمین نیست جای


سیه گفت در راه گاه شتاب


چنانم کم اندر نیابد عقاب


به تیزی به از اسپ تازی دوم


سه منزل به یک تک به بازی دَوم


بخندید گرشاسب گفتا رواست


بدو تیز چندان کت اکنون هواست


اگر من به چندین سلیح نبرد


نگیرم ترا کم ز من نیست مرد


سیه همچو آهو سبک خیز شد


سپهبد چو یوز از پسش تیز شد


به یک تازش از باد تک برگذاشت


دو گوشش گرفت و معلق بداشت


چو رفتند نزد سراپرده تنگ


به چاره شدند اندرو بی درنگ


رسیدند ناگه بد آن خیمه زود


که بر تخت تنها بهو خفته بود


سپاهش همه بُد ستوه از ستیز


برون رفته هر یک به راه گریز


تهی دید گرشاسب پرده سرای


نگهبان نه از گرد او کس به جای


برآورده شورش ز هر سو بسی


به ساز گریز اندرون هر کسی


چو شیر ژیان جست از افراز تخت


گرفتنش گلوبند و بفشارد سخت


بدرید چاردش و بفکند پست


دهانش بیا کند و دستش ببست


همیدونش بر دوش زنگی نهاد


نهانی برفتند هر دو چو باد


به راه و به خواب و به بزم و شکار


نباید که تنها بود شهریار


به زودی کشد بخت از آن خفته کین


چو بیداری او را بود در کمین


ز هندو طلایه دو صد سرفراز


بدین هر دو در راه خوردند باز


دلاور بغرّید و بر گفت نام


سوی پیشرو زود بگذارد گام


سر و ترگش انداخت از تن به تیغ


گرفتند ازو خیل دیگر گریغ


بهو را به لشکر گهش زین نشان


بیاورد بر دوش زنگی کشان


سپردش به نشواد زرّین کلاه


به مژده بشد نزد مهراج شاه


ز کار بهو و آن ِ زنگی نهفت


همه هر چه بُد رفته آن شب بگفت


یکی نعره زد شاه مهراج سخت


بینداخت مر خویشتن را ز تخت


شد آن شب در آرایش بزم و ساز


چو این آگهی یافت آن سرفراز


بدو گفت خواهم کز آنسان نژند


بهو را ببینم به خواری و بند


بیا بزم شادی بَرِ او بریم


بداریمش از پیش و ما می خوریم


سپهدار گفتا تو آرام گیر


چو دشمن گرفتی به کف جام گیر


تو بنشین به جای بد اندیش تو


که او را خود آرم کنون پیش تو


گرفتند هر دو به هم باده یاد


مهان را بخواندند و بودند شاد


سپهبد ز کار بهو با سپاه


بگفت و بفرمود تا شد سیاه


کشانش بیاورد خوار و نژند


رسن در گلو ، دست کرده به بند


خروشی برآمد به چرخ برین


گرفتند بر پهلوان آفرین


سبک شاه مهراج دل شادکام


به زیر آمد از تخت ، بر دست جام


یکی خورد بر یاد شاه بزرگ


دگر شادی پهلوان سترگ


نشست آنگهی شاد با انجمن


گرفت آفرین بر یَلِ ِ رزمزن


که نام تو تا جاودان یاد باد


دل شاه گیتی به تو شاه باد


همه ساله آباد زابلستان


کزو خاست یل چون تو کشورستان


هر آنکش غم و رنج تو آرزوست


چنان باد بیچاره کاکنون بهوست


زد از خشم و کینه گره بر برو


شد آشفته از کین دل بر بهو


چنین گفت کای گشته از جان نُمید


تهی از هنر همچو از بار بید


چه کردم به جای تو از بد بگوی


که بایست شد با منت جنگجوی


به گیتی همی مانی ای بدگهر


که هر چند به پروری زشت تر


به اندرز چندم پدر داد پند


که هرگز مگر دان ورا ارجمند


من از پند او روی برگاشتم


ترا سر ز خورشید بگذاشتم


شناسند یکسر همه هند و سند


که هستی تو در گوهر خویش سند


یکی تنگ توشه بُدی شوربخت


شهی دادمت و افسر و تاج و تخت


به پاداش این بود زیبای من


که امروز جویی همی جای من


رهی چون به اندازه ندهی مهی


چو مه شد نگیرد ترا جز رهی


سر دشمن آنکو برآرد به ماه


فرو د افکند خویشتن را به چاه


سزاوار جان بداندیش تو


ببینی چه آرم کنون پیش تو


دوشنبه 14/11/1392 - 14:9 - 0 تشکر 683467

رفتن گرشاسب به زمین سرندیب از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


دگر روز مهراج گردنفراز


بسی کشتی آورد هر سو فراز


به ایرانیان داد کشتی چو شست


دگر کشتی او با سپه بر نشست


ز کشتی شد آن آب ژرف از نهاد


چو دشتی در آن کوه تازان ز باد


تو گفتی که کیمخت هامون چو نیل


به حمله بدرّد همی زنده پیل


چو پیلی به میدان تک زودیاب


ورا پیلبان با دو میدانش آب


تکش تیز و رفتنش بی دست و پای


نه خوردنش کام و نه خفتنش رای


فزون خم خرطومش از سی کمند


ز دندانش بر پشت ماهی گزند


به رفتن برآورده پر مرغ وار


همی ره به سینه خزیده چو مار


گهی حلقه خرطومش اندر شکم


گهی بسته با گاو و ماهی به هم


یکی دشتش از پیش سیماب رنگ


سراسر چو پولاد بزدوده زنگ


زمینی بمانند گردان سپهر


درو چون در آیینه دیدار چهر


بیابانی آشفته بی سنگ و خاک


مغاکش گهی کوه و گه کُه مغاک


یکی دشت سیمین بی آتش به جوش


گه آسوده از نعره گه با خروش


بدیدن چنان کابگینه درنگ


ز شورش چو کوبند بر سنگ سنگ


دوان او در آن دشت و راه دراز


گهی شیب تازنده گاهی فراز


گهی چون یکی خانه در ژرف غار


گهی چون دژی از بر کوهسار


دوشنبه 14/11/1392 - 14:10 - 0 تشکر 683468

برگشتن پسر بهو به زنگبار از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


ز صد مرد پنجه گرفته شدند


دگر کشته و زار و کفته شدند


سرندیب شد زین شکن پرخروش


ز شیون به هر بر زنی خاست جوش


ز خویشانش پور بهو هر که بود


ببرد و ز دریا گذر کرد زود


ز هر سو چو بر وی جهان تنگ شد


به زنهار نزد شه زنگ شد


دو میزر بود جامه زنگیان


یکی گرد گوش و دگر بر میان


ندارند اسپ اندر آن بوم هیچ


نه کس داند اندر سواری پسیچ


بود سازشان تیغ کین روز جنگ


دگر استخوان ماهی و تیر و سنگ


چو باشد شهی یا مهی ارجمند


نشانند از افراز تختی بلند


مر آن تخت را چار تن ساخته


پرندش همی بر سر افراخته


بود نیز نو مطرفی شاهوار


ببسته ز دو سو به چوب استوار


نشستنگه ناز دانند و کام


بدان بومش اندول خوانند نام


کرا شاه خواهد به زنهار خویش


نشان باشدش مهر و سربند پیش


فروهشته باشد به رخ روی بند


نبیندش کس جز مهی ارجمند


ز پور بهو چون شنید آگهی


فرستاد سربند و مهر شهی


همان تخت فرمود تا تاختند


همه ره نثارش گهر ساختند


چو آمد برش تنگ برخاست زود


فراوان بپرسید و گرمی نمود


نشاند و نوازیدش و داد جاه


همی بود از آنگونه نزدیک شاه


مرورا سپهدار و داماد گشت


نشست ایمن از اندُه ، آزاد گشت


سپاهش هم از زنگیان هر کسی


زن آورد و پیوندشان شد بسی


چو گرشاسب و مهراج از جای جنگ


رسیدند نزد سرندیب تنگ


به شهر از مهان هر که بُد سرفراز


همه هدیه و نزل کردند ساز


به ره پیش مهراج باز آمدند


به پوزش همه لابه ساز آمدند


که گر شد بهو دشمن شهریار


ز ما کس نبد با وی از شهر یار


ز بهر تواش بنده بودیم و دوست


کنون ما که ایم ار گنه کار اوست


به جای گنهکار بر بی گناه


چو خشم آوری نیست آیین و راه


و گر نزد شه ما گنه کرده ایم


سر اینک بَرِ تیغش آورده ایم


اگر سر بُرد ور ببخشد رواست


پسندیده ایم آنچه او را هواست


ز گرشاسب درخواست مهراج شاه


که این رای را هم تو بین روی و راه


به پاداش کژّی و از راه راست


بدین کشور امروز فرمان تراست


سپهبد گناهی کجا بودشان


ببخشید و از دل ببخشودشان


دگر دادشان از هر امّید بهر


وز آنجا کشیدند لشکر به شهر


بسی یافت مهراج هر گونه چیز


ز گنج بهو و آن لشکرش نیز


نهان کرده ها بر کشید از مغاک


به گرشاسب و ایرانیان داد پاک


سه شنبه 15/11/1392 - 9:27 - 0 تشکر 683565

در نعت نبی علیه السلام از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


ثنا باد بر جان پیغمبرش


محّمد فرستاده و بهترش


که بُد بر در دین یزدان کلید


جهان یکسر از بهر او شد پدید


بدو داد دادار پیغام خویش


بپیوست با نام نام خویش


ز پیغمبران او پسین بُد درست


ولیک او شود زنده زیشان نخست


یکی تن وی و خلق چندین هزار


برون آمد و کرد دین آشکار


ببرد از همه گوی پیغمبری


که با او کسی را نبد برتری


خبر زآنچه بگدشت یا بود خواست


زکس ناشنیده همه گفت راست


به یک چشم زد از دل سنگ خواست


به معجز برآورد نوبر درخت


دل دنیی از دیو بی بیم کرد


مه آسمان را به دو نیم کرد


ز هامون به چرخ برین شد سوار


سخن گفت بر عرش با کردگار


گه رستخیز آب کوثر وراست


لوا و شفاعت سراسر وراست


مر اندامش ایزد یکایک ستود


هنرهاش را بر هنر برفروزد


ورا بُد به معراج رفتن ز جای


به یک شب شدن گرد هر دو سرای


مه از هر فرشته بُدش پایگاه


بر از قاب قوسین به یزدانش راه


سرافیل همرازش و هم نشست


براق اسب و جبریل فرمان پرست


همیدونش بر ساق عرشست نام


نُبی معجز او را ز ایزد پیام


به چندین بزرگی جهاندار راست


بدو داد پاک این جهان او نخواست


نمود آنچه بایست هر خوب و زشت


ره دوزخ و راه خرم بهشت


چنان کرد دین را به شمشیر تیز


که هزمان بود بیش تا رستخیز


ز یزدان و از ما هزاران درود


مر او را و یارانش را برفزود


سه شنبه 15/11/1392 - 9:27 - 0 تشکر 683566

در نکوهیدن جهان گوید از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


جهان ای شگفتی به مردم نکوست


چو بینی همه درد مردم از وست


یکی پنج روزه بهشتست زشت


چه نازی به این پنج روزه بهشت


ستاننده چابک رباییست زود


که نتوان ستد باز هرچ او ربود


سراییست بر وی گشاده دو در


یکی آمدن را شدن ، زآن به در


نه آن کآید ایدر بماند دراز


نه آنرا که رفت آمدن هست باز


چو خوانیست بر ره که هرکس زپیش


شود زود چون خورد از وبهر خویش


بتی هست گویا میانش اهرمن


فریبنده دل ها به شیرین سخن


هرآنکش پرستد بود بت پرست


چه با او چه با دیو دارد نشست


چه چابوک دستست بازی سگال


که در پرده داند نمودن خیال


دو پرده بر این گنبد لاجورد


ببندد همی گه سیه گاه زرد


به بازی همین زین دو پرده برون


خیال آرد از جانور گونه گون


بتی شد تنش از رشک و جانش ز آز


دو دست از امید و دو پای از نیاز


دل از بی وفایی و طبع از نهیب


رخان از شکست و زبان از فریب


دو گونه همی دم زند سال و ماه


یکی دم سپید و یکی دم سیاه


بر این هر دو دم کاو برآرد همی


یکایک دم ما شمارد همی


اگر سالیان از هزاران فزون


دراو خرمی ها کنی گونه گون


به باغی دو در ماند ار بنگری


کز این در درآیی ، وزان بگذری


بر او جز نکوهش سزاوار نیست


که آنک آفریدش سبکبار نیست


کنون چون شنیدی بدو دل مبند


و گر دل ببندی شوی درگزند


سه شنبه 15/11/1392 - 9:28 - 0 تشکر 683567

در صفت طبایع چهارگانه گوید از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


گهر های گیتی به کار اندرند


ز گردون به گردان حصار اندراند


به تقدیر یزدان شده کارگر


چو زنجیر پیوسته در یکدگر


پهارند لیکن همی زین چهار


نگار آید از گونه گون صد هزار


به هر یک درون از هنر دستبرد


پدیدست چندانکه نتوان شمرد


ولیکن چو کردی خرد رهنمون


ستایش زمین راست زیشان فزون


ره روزی از آسمان اندراست


ولیکن زمین راه او را درست


شب از سایۀ اوست کز هر کران


ببینی از بر سپهر اختران


بزرگان و پیغمبران خدای


همه بر زمین داشتند جای


هرآن صحف کز ایزد آورده اند


بر او بود هر دین که گسترده اند


هم از آب و آتش هم از باد نیز


به دل بر زمین راست تا رستخیز


زمینست چون مادر مهرجوی


همه رستنی ها چو پستان اوی


بچه گونه گون خلق چندین هزار


که شان پروراند همی در کنار


زمین جای آرام هر آدمیست


همان خانه کردگار از زمینست


بساط خدایست هرکه به راز


بر او شد، توان نزد یزدان فراز


همو قبلۀ هر فرشته است راست


بدان کز گلش بود چو آدم که خاست


گهرهای کانی وی آرد همی


جهان هم بدو نیز دارد همی


زمینست هر جانور را پناه


تن زنده و مرده را جایگاه


همو بردبارست کز هر کسی


کشد بار اگر چند بارش بسی


زمین آمد از اختران بهره مند


هم از هر سه ارکان ط چرخ بلند


همو عرصه گاهیست شیب و فراز


معلق جهانبانش گسترده باز


ز هر گونه نو جانور صد هزار


کند عرض یزدان درین عرصه راز


چو جای نمازست گشتست پست


همه در نماز از برش هرچه هست


از و راست مردم دو تا چارپای


نگون رستنی که نشسته به جای


همان اختران از فلک همچنین


همه سا جدانند سر بر زمین


هوا و آتش و آب هریک جداست


زمین هر چهارند یکجای راست


نیابی نشان وی از هر سه شان


و زیشان در او بازیابی نشان


زمین را به بخشنگی یار نیست


چنان نیز دارنده زنهار نیست


گر از تخم هر چش دهی زینهار


یکی را بدل باز یابی هزار


چو خوانیست کآرد بر او هر زمان


بی اندازه مردم همی میهمان


نه هرگز خورشهاش بّرد ز هم


نه مهمانش را گردد انبوه کم


زمین قبلۀ نامور مصطفی است


از او روی برگاشتن نارواست


گر آتش به آمد بر مغ چه باک


از آتش بد ابلیس و آدم زخاک


ببین زین دو تن به کدامین کسست


همان زین دو بهتر نشان این بسست


زمینست گنج خدای جهان


همان از زمینست فخر شهان


پرستنده او مه و آفتاب


همیدون فلک زآتش و باد و آب


رهی وار گردش دوان کم وبیش


چو شاهی وی آرمیده بر جای خویش


همیدون تموز و دی اش چاکرست


بهارش مشاطه خزان زرگرست


ز زرّ و گهر این نثار آورد


ز دیبا همی آن نگار آورد


یکی زر بفتش دهد خسروی


یکی شارها بافدش هندوی


همش عاشقست ابر با درد و رشک


کش از دیده هزمان بشوید به اشک


گهی ساقی و کاردانش بود


گهی چتر و گه سایبانش بود


زمین چونش مردم نباشد گمست


زمین را پرستنده هم مردمست


خور و پوشش تنش را زوست چیز


هم ایزد از او آفریدست نیز


همی از زمین باشد آمیختن


وز او بود خواهد برانگیختن


ازین چار ارکان که داری بنام


ببین کاین هنرها جز او را کدام


سه شنبه 15/11/1392 - 9:29 - 0 تشکر 683569

در صفت جان و تن گوید از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


چنین دان که جان برترین گوهر است


نه زین گیتی از گیتی دیگرست


درفشنده شمعیست این جان پاک


فتاده درین ژرف جای مغاک


یکی نور بنیاد تابندگی


پدید آر بیداری و زندگی


نه آرام جوی و نه جنبش پذیر


نه از جای بیرون و نه جای گیر


سپهر و زمین بستۀ بند اوست


جهان ایستاده به پیوند اوست


نهان از نگارست لیک آشکار


همی برگرد گونه گونه نگار


کند در نهان هرچه رأی آیدش


رسد بی زمان هرکجا شایدش


ببیندت و دیدن ورا روی نیست


کشد کوه و همسنگ یک موی نیست


تن او را به کردار جامه است راست


که گر بفکند ور بپوشد رواست


به جان بین گرامی تن خویشتن


چو جامه که باشد گرامی به تن


تنت خانه ای دان به باغی درون


چراغش روان زندگانی ستون


فروهشته زین خانه زنجیر چار


چراغ اندر او بسته قندیل وار


هر آن گه که زنجیر شد سست بند


زهر گوشه ناگه بخیزد گزند


شود خانه ویران و پژمرده باغ


بیفتد ستون و بمیرد چراغ


از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد


همان پیشش آید کز ایدر ببرد


چو دریاست گیتی تن او را کنار


بر این ژرف دریاست جان را گذار


به رفتن رهش نیست زی جای خویش


مگر کشتی و توشه سازد ز پیش


تو کشتیش دین و دهش توشه دان


ره راست باد و خرد بادبان


و گرنه بدان سر نداند رسید


در این ژرف دریا شود ناپدید


گرت جان گرامیست پس داد کن


ز یزدان و پادافرهش یاد کن


ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست


تو آن کن که فرمودت از راه راست


مپندار جان را که گردد نچیز


که هرگز نچیز او نگردد بنیز


تباهی به چیزی رسد ناگزیر


که باشد به گوهر تباهی پذیر


سخنگوی جان جاودان بودنیست


نه گیرد تباهی نه فرسودنیست


از این دو برون نیستش سرنبشت


اگر دوزخ جاودان گر بهشت


سه شنبه 15/11/1392 - 9:30 - 0 تشکر 683570

در ستایش شاه بودلف گوید از گرشاسپ‌ نامه اسدی توسی


کنون ز ابر دریای معنی گهر


ببارم ، گل دانش آرم به بر


فزایم ز جان آفرین شاه را


که زیباست مر خسروی گاه را


شه ارمن و پشت ایرانیان


مه تازیان ، تاج شیبانیان


ملک بودلف شهریار زمین


جهاندار ارّانی پاک دین


بزرگی که با آسمان همبرست


ز تخم براهیم پیغمبرست


فروغست رایش دل و دیده را


پناهست دادش ستمدیده را


نبشتست بخت از پی کام خویش


به دیوان فرهنگ او نام خویش


به فرّش توان رفت بر مشتری


به نامش توان بست دیو و پری


تن و همتش را سرانجام برست()


که آنجا که ساقش زحل را سرست


به صد لشکر اندر گه رزم و نام


نپرسید باید ز کس کاو کدام


چنو دست زی تیغ و ترکش کشید


که یارد به نزدیک تیغش چخید


اگر خشتی از دستش افتد به روم


شوندش رهی هر کز آن مرز و بوم


برد سهم او دل ز غران هژبر


کند گرد او خشک باران در ابر


به دریا بسوزد ز تف خیزران


چنو زد نوند سبک خیز ران


اگر بابت روم کین آورد


به شمشیر بت را به دین آورد


جهان را اگر بنده خواند ز پیش


ز بهرش کند حلقه در گوش خویش


ز گردون چنان کرد جاهش گذار


کز او نیست برتر به جز کردگار


فرستست خشتش به گاه پیام


نبردش نویدست و کشتن خرام


عقابیست تیرش که در مغز و ترگ


بچه فتح باشد ورا خایه مرگ


سپه را که چون او سپه کش بود


چه پیش آب دریا ، چه آتش بود


زمینی که شد جای ناورد اوی


کند سرمه در دیده مه گرد اوی


برون از پی دینش پیکار نیست


برون از غراش ایچ کردار نیست


چلیپاپرستان رومی گروه


چنانند از او وز سپاهش ستوه


بدارند روز و شب از بس هراس


به هر کوه دیده ، به هر دیر پاس


ستون سپهر روان رأی اوست


سر تخت بخوان جوان جای اوست


چنانست دادش که ایمن به ناز


بخسبد همی کبک درپّر باز


شود در یکی روزه ده بار بیش


به پرسیدن گرگ بیمار میش


چو خواهندگان دید شادی کند


فزون زان که خواهند رادی کند


دو دستش تو گویی گه کین و مهر


یکی هست دریا و دیگر سپهر


درین موجها گوهر و جود نم


در آن ماه تیغ و ستاره درم


کز آن گوهر و زر که را داد پیش


به یک ره گر آری از و کم و بیش


بدین کرد شاید نهان آفتاب


بدان شاید انباشت دریا و آب


که را راند خشمش فتد در گداز


که را خواند جودش برست از نیاز


چنو تاج و اورنگ را شاه نیست


جز او چرخ فرهنگ را ماه نیست


ز هر افسری برتر ست افسرش


ز هر گوهری پاکتر گوهرش


هماییست مر چرخ را فّر اوی


که شاهی دهد سایۀ پّر اوی


به چوگان چو برداشت گوی زرنگ


ز بیمش بگردد رخ مه زرنگ


کمندش چو از شست گردد رها


تو گویی که برداشت ابر اژدها


ز هامون شب تیره بر چرخ تیر


کند رشته در چشم سوزن به تیر


چو مالد به زه گوشهای کمان


بمالد به کین گوش گشت زمان


به باد تک اسپش به خاور زمین


کند غرق کشتی به دریای چین


تف تیغش از هند شب کرد بوم()


کند باز قنذیل رهبان به روم


نه کس را بود فرّه و جود او


نه فرزند چون میر محمود او


شهی مایۀ شاهی و سروری


بزرگی ز گوهر به هر گوهری


گرد زیب از او نامداری همی


دهد بوی از او شهریاری همی


دل اختر از جان هوا جوی اوست


زبان زمانه ثناگوی اوست


سخنهاش درّست و دانش سرشت


خبرهاش هریک چراغ بهشت


چو خرسند بد خوب کاری کند


چو خشم آیدش بردباری کند


به نیزه مه آرد ز گردون فرود


به ناوک به کیوان فرستد درود


ز دریا کند در تف تیغ میغ


ز باران خونین کند میغ تیغ


روا باشد این شاه را ماه تخت


که فرزند دارد چنان نیکبخت


برادرش چون ماه آن پاکزاد


براهیم بن صفر با فر و داد


پناه جهان خسرو ارجمند


دل گیتی امید تخت بلند


بزرگی که اختر گه مهر و خشم


به فرمان او دارد از چرخ چشم


بهی در خور تخت او روز بار


زهی از در بخت او روزگار


ز شمشیر او لعل جای کمین


بریزد ز کف زر به روی زمین


سزد گر کشد بر مه این شاه سر


که زینسان برادر وز آنسان پسر


نه زین شاه به در خورگاه بود


نه کس را به گیتی چنان شاه بود


نبینی ز خواهنده و میهمان


تهی بارگاه ورا یک زمان


همی هرکه جایی فتد در نیاز


بدین درگه آیند تازان فراز


رسد هر که آید هم اندر شتاب


به خوان و می و خلعت و جاه و آب


نه کس زین شهنشاه دل خسته شد


به بر هیچ مهمان درش بسته شد


هر آن کز غم جان و بیم گناه


به زنهار این خانه گیرد پناه


ز بدخواه ایمن شود وز ستم


چو از چنگ یوز آهو اندر حرم


اگر داد باید شهی هرچه هست


دهد این شه و ندهد او را ز دست


چنین باد تا جاودان نام او


مگر داد چرخ از ره کام او


همی تا بماند زمان و زمین


به فرمانش بادا هم آن و هم این


تن زندگانیش چون کدخدای


سلب روز و شب وین جهانش سرای


ز بالای تابنده ماه افسرش


ز پهنای گیتی فزون کشورش


جهان خرم از فر و اورند اوی


هم از میر محمود فرزند اوی


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.