خدا از من پرسید : آیا حقیقتا مرا دوست داری ؟
با شجاعت ودر کمال اراده و اعتقاد پاسخ دادم : بلی تو را دوست دارم که حقیقت مطلقی و یگانه ی واحدی .
با خود اندیشیدم به خدا پاسخی به حق دادم اما ...
خدا پرسید: پس چرا گناه میکنی ؟
پاسخ گفتم : چون انسانم و بری از خطا نیستم .
خدا گفت : پس چرا در هنگام راحتی و آسایش از من دور و دورتر میشوی ، اما در هنگام مشکلات به سراغ من می آیی ؟
هیچ پاسخی نداشتم که بگویم ، تنها پاسخم اشک بود .
خدا ادامه داد : پس چرا در خلوتگاه مرا می ستایی ؟ چرا تنها در لحظات نیایش مرا میجویی ؟
چرا خودخواهانه از من حاجت می طلبی ؟ چرا چون طلبکاران از من خواسته هایت را می خواهی ؟
تنها پاسخم باران اشک بود که پهنای صورتم را پوشانده بود .
سپس گفت : چرا از من شرمساری ؟ چرا حس تعلق را در خود نمی گسترانی ؟ چرا در اوج گرفتاری نزد دیگران عاجزانه گریه میکنی ، در حالی که شانه های من آماده ی پذیرش تو هستند ؟ چرا در زمانی که برای نماز و عبادت معین ساختم ، عذر و بهانه میتراشی ؟
سعی کردم پاسخی بگویم اما جوابی نداشتم .