• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4405روز قبل
طنز و سرگرمی
مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند
تا اینکه قورباغه‌ها علیه مارها به لک لک‌ها شکایت کردند
لک لک‌ها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه‌ها از این حمایت شادمان شدند
طولی نکشید که لک لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها
قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند
مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند
حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند
ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است !
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !!؟؟
يکشنبه 16/1/1388 - 13:5
دانستنی های علمی

ازعبید زاکانی نقل است که می گوید:خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.

خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»
گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

يکشنبه 16/1/1388 - 13:5
دعا و زیارت
مردی با یوشع بن کارچاه مصاحبه می کرد :
-چرا خدا از راه بوته ی خار با موسی (ع) صحبت کرد؟
-اگر هم درخت زیتون یا بوته ی تمشکی را انتخاب می کرد ، همین سوال را می کردید . اما سوالتان را بی جواب نمی گذارم .خدا بوته خار بیچاره و کوچکی را انتخاب کرد تا بگوید بر روی زمین جائی نیست که " او " حضور نداشته باشد
يکشنبه 16/1/1388 - 13:3
طنز و سرگرمی
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ....
پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آیندهی خانواده اش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.
يکشنبه 16/1/1388 - 13:2
طنز و سرگرمی
پسر جوانی از دختری پرسید : که با من ازدواج میکنی ؟
دختر پاسخ داد : نه
و از ان پس پسر جوان شاد زیست , به ماهیگیری و شنا رفت , گلف بازی کرد هر کاری خواست کرد و هر جایی خواست رفت!!!
يکشنبه 16/1/1388 - 13:1
دانستنی های علمی
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
يکشنبه 16/1/1388 - 12:59
دعا و زیارت
شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زیارت حضرت امام حسین علیه السلام را اراده می‌کرد، بر بام منزل خود رفته، به آن حضرت سلام می کرد و او را زیارت می‌نمود؛ تا این که سرگذشت او را به «سید مرتضی»که از بزرگان آن عصر و مرسوم به «نقیب الاشراف» بود رساندند.
سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت: «از آداب زیارت در مذهب اهل‌بیت علیه السلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریح را ببوسی. این روشی را که تو داری، برای کسانی است که در شهرهای دور می‌باشند و دستشان به حرم مطهر نمی‌رسد.»
آن مرد چون این سخن را شنید گفت: «ای نقیب الاشرف» از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار.
هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید بسیار ناراحت شد و گفت: «من که برای مال دنیا این سخن را نگفتم؛ بلکه این روش را بدعت و زشت می‌دانم و نهی از منکر واجب است.»
وقتی آن مرد این سخن را شنید، آه سردی از جگر پر دردش کشید. سپس از جا برخاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پا برهنه و با وقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید تا این که به در صحن مطهر رسید .
نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید. سپس برخاست و لرزان، مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند، بر خود می‌لرزید و با رنگ و روی زرد، همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد، حرکت می‌کرد تا این که وارد کفش کن شد. دوباره سجده شکر به جا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسی که در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سختی تمام خود را به در رواق رسانید.
چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسی اندوهناک بر آورد و مانند زن بچه مرده، ناله جانسوزی کشید. سپس به آوازی دلگداز گفت: «اَهَذا مَصرَعِ سیدُالشهداء؟ اَهَذا مَقتَلُ سیدُالشهداء؟ ؛ آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیه السلام است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سیدالشهداء است؟»
پس فریاد کشید و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و به شهیدان راه حق پیوست.»
يکشنبه 16/1/1388 - 12:58
دانستنی های علمی
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .
به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد وبا مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !
سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .
- منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم
هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم !
اون گفت : جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی ...
يکشنبه 16/1/1388 - 12:56
دانستنی های علمی
اگر باز شکاری را در قفسی بدون سقف به ابعاد نیم متر در یک و نیم متر قرار دهیم ،علی رغم قابلیت پروازش، او را کاملا زندانی کرده ایم .زیرا باز شکاری همواره پرواز را از روی زمین و پس از دویدن مسافتی به طول 3 تا 5/3 متر آغاز می کند .اگر چنین فضایی برای باز شکاری فراهم نباشد ،او کمترین تلاشی برای پرواز نمی کند و در تمام عمر،در یک قفس کوچک بدون سقف زندانی خواهد بود .
خفاش که موجودی بسیار چابک است و شب هنگام پرواز می کند ،قادر نیست از سطح صاف به پرواز در آید.اگر او را در زمینی مسطح قرار دهند ،تنها کاری که می تواند انجام دهد این است که بدون کنترل روی حرکاتش ،جست و خیز می کند ،تا آنکه بالاخره به مکان مناسبی دست یابد تا خود را در هوا رها کند .سپس در یک لحظه ،به سرعت به پرواز در آید.
اگر زنبور عسل داخل لیوانی بدون در پوش بیفتد ،آنقدر آنجا می ماند تا بمیرد،مگر آنکه آن را بیرون بیاورید.هیچ گاه راه فرار از بالا را نمیبیندو همچنان در جست و جوی یافتن راهی از کناره لیوان اصرار می ورزد.راه را از جایی می جوید که وجود ندارد،تا اینکه کاملا از بین برود.
اکثر مواقع ،ما مانند باز شکاری،خفاش و زنبور می اندیشیم. با تمام مسایل و موانع در حال کشمکش ایم،بدون اینکه بفهمیم راه حل آن مساله درست بالای سرمان قرار دارد.
يکشنبه 16/1/1388 - 12:52
طنز و سرگرمی
دیشب از نیمه شب تا صبح همین جور یک ریز برف آمد. آمد و نشست روی زمین، روی درختها، لبه‌ پنجره ‌ها و هرجای دیگری که می‌تونست. وقتی پنج ونیم صبح از سر کار زدم بیرون همه جا یک دست سفید شده بود و غیر از جاهایی که ماشینهای برف‌روب تمیز کرده بودند، بقیه جاها حتی ردپای یک موجود زنده هم به چشم نمی‌آمد. جلوی در جایی که کار می‌کنم یک درخت جوان بین درختهای پیر و بزرگ هست. نمی‌دونم اونجا چی‌ کار می‌کنه! اگر درختها پا داشتند و راه می‌رفتند، فکر می‌کردم حتما گم شده و راهش رو عوضی اومده! ولی قضیه اینقدرها هم شاعرانه نیست. این درخت جوان شاخه‌ها و تنه‌ی قوی نداره، واسه همین زیر سنگینی برف سفید و قشنگ از کمر تا شده بود و نوک شاخه‌های بلندش می‌خورد به زمین. یکی‌‌دو تا از شاخه‌هاش تاب نیاورده و زیر بار برف قشنگ و سفید شکسته بودند. من یک دفعه نمی‌دونم چه مرگم شد که شاعر شدم! رفتم زیر درخت. خیلی آروم تنه‌اش رو تکون دادم. گرته‌های برفی که روش نشسته بودند یک باره ریختند روی سر من و روی تن زمین. باز هم یک تکون دیگر. یک دفعه درخت پا شد و سر پاش ایستاد. من هم نیمه سفید و نیمه خاکستری اومدم تا از دور به شاهکار دستهای ناجی خودم نگاه کنم! در فکر و خیال خودم بودم، خیلی شاعرانه! که یکی از دوستام از دور و با خنده داد زد : ""تو این خیابون از این درختها زیادن! اگه بی کاری و خیلی حس عاشق طبیعت بودن می‌کنی، برو یه حالی به همه‌شون بده!""...بدون اینکه به صدا توجه کنم، برگشتم سمت چپم رو نگاه کردم. در امتداد نگاهم یک درخت کوچکتر زیر سنگینی برف سفید و قشنگ از وسط شکسته بود. از خیرش گذشتم. برف هم ده دقیقه‌ای می‌شد که بند آمده بود. راهم را به طرف خانه‌ام پیش گرفتم. رد کفشهام روی برف می‌نشست. فهمیدم که شاعر نیستم. من دیوانه‌ام!
يکشنبه 16/1/1388 - 12:46
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته