برای عشق تمنا كن ولی خار نشو![](https://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
برای عشق قبول كن ولی غرورت را از دست نده![](https://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
برای عشق گريه كن ولی به كسی نگو![](https://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
برای عشق پيمان ببند ولی پيمان نشكن![](https://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
برای عشق جون خودتو بده ولی جون كسی رو نگير![](https://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
برای عشق وصال كن ولی فرار نكن![](https://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
برای عشق زندگی كن ولی عاشقانه زندگی كن![](https://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
برای عشق بمير ولی كسی رو نكش![](https://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
برای عشق خودت باش ولی خوب باش![](https://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
![](https://i13.tinypic.com/4m301gi.gif)
مینویسم ، آری مینویسم امروز روز مرگ من است ، مرگ احساسم ، مرگ عاطفه ام . امروز او میرود و مرا با یک دنیا غم
به جا میگذارد . امروز او میرود بی آنکه بداند به حد پرستش دوستش داشتم . آه ای زمانه ، آخرین بازیت را با من
کردی و تنها دلخوشیم را از من گرفتی . ولی هر که نداند تو که میدانی او حق مسلم من بود . چرا که هدیه ای بود که
خدا تنها برای من نهاده بود . پس چرا تنها مایه دلخوشی ام را گرفتی . . . زمان به سان اسبی تیز پا به پیش میرود و
برگ خاطرات این روزها چون برق و باد در پی هم آمده و میگذرند . چنان غرق زمان شده ایم ، که گذر عمر از یادمان
خارج شده و تنها خود را می بینیم که اسیر این زندگی چند روزه ایم . با چه کسی بگویم و از چه بگویم که او همچنان
در ذهنم زنده و موج میزند ، موجهایی از عشق که با صخره های وجودم برخورد میکرد . من بدون او مملوء از بیهودگی
هستم ، پوچ و تهی . . . او تازه در ذهن من رشد نکرده ، او عشق دیرینه ای است که شب ها و روزها با ذهن من همراه بود
و من سخت گشته بودم تا او را بیابم . حالا میفهم که نحوه اندیشه ما چگونه بر خواسته ها و آرزوهای ما تاثیر میگذارد و
انسانی چون مرا وادار میسازد که بی حاصل بودن و پوچ بودن خویش را باور کند . چه کسی مرا پوچ کرد ، چه چیز مرا
وادار کرد این جاده بی انتها را عاشقانه بپیمانم و بدی هایش را ببینم و دم بر نیاورم . . . خود را ندیده و نشنیده کنم به
راستی چه چیزی بود ، عشق عشق و عشق ، عشق زمانی زیباست و دوست داشتنی که هنوز محبت را از دلها نزاییده و
هنوز طرفین شب ها را با فکر وصال میخوابند و صبحها را با یاد یار چشم می گشایند و یک پرسش بود که هنوز در دلم
چنگ میزند : آیا او مرا به واقعیت میخواست . . . ؟ من او را با هزاران آرزو در دل و جان پذیرا گشتم ولی به موازات آن
حقیقت تلخ زندگی را تجربه کردم . . . بگو چگونه از تو سخن بگویم وقتی نامت را بر زبان می آورم اشک از چشمان
همیشه بارانی ام جاری میشود . بگو چگونه عشق واقعی را در تو معنا میکنم وقتی که تو عشق کذایی را به من هدیه دادی ،
چگونه از مهر و وفایت سخن بگویم که هیچ خاطره ای از تو جز بی مهری و بی وفایی برایم به یادگار نمانده است . بگو
چگونه با بازگشت و دیدار مجددمان امیدوار باشم در حالی که قسم بازنگشت امید بازگشت را از من گرفت . تو مرا با
همه دلتنگی هام تنها گذاشتی . بگو بگو چگونه از عشق سخن بگویم ، حال احساس تنهایی و غریبی میکنم و حالا تو باید
بگویی اشکال کار در کجاست ؟ میدانم جوابی نداری این تنهایی من ریشه در خودخواهی تو دارد . . . آیا به خاطر داری
که عهد بسته بودیم اگر روزی یا شبی رفتیم دلهایمان را نبریم و بگذاریم در این ماتمکده بماند . اما اکنون زندگی تازه
ای را آغاز کرده ای و از یاد برده ای که یک روز یک نفر در نهایت اشتیاق در انتظار بازگشت تو بود . تو رفتی و رشته
مهر گسستی اما من هنوز گذشته تلخی را که بر تمام آرزوهایم خط بطلان کشید فراموش نکرده ام هنوز نتوانستم به خود
بقبولانم که سهل انگاری من و سردی نگاه تو چگونه کاخ رویاهایم را ویران کرد و سامانمان را به نابودی کشاند . امروز
لبخند تو را دیدم و سکوت خودم را ، امروز شادی تو را دیدم و شکست خود را ناباورانه باور کردم . تو رفتی و کسی را
که عاشقانه دوستت داشت تنها گذاشتی . امروز خود را در صندوقچه ذهنت دیدم که غبار سنگین فراموشی مرا زا نظرت
پنهان کرده است غباری که همه چیز را میشکست حتی غرور ترمیم شده ام را حالا دیگر من انسانی از هم فروپاشیده که
از شوکت و اقتدار فاصله گرفته نیازمند یاری و کمک ، موجودی دردمند به امید رسیدن وصـــــــال اما محــــــــال . . . ای محبوب سنگدل ، من و تو از یک تبار بودیم از طایفه فراموش شدگان از قبیله سوته دلان ، من آمده بودم رسم دل انگیز
عاشقی را بر لوح سینه تو حک کنم اما نشد و تو خوب میدانی که در این شوره زار بی عاطفه چه کاشتی مرا نخواستی .
من و تو دو خط موازی هستیم که حتی با شکسته شدن من هم به هم نمیرسیم . تو به راه خود رفتی و قافله سالار جاده ها
شدی و من سرنوشت خود را میان هزاران راه نرفته گم کردم . من از نژاد شیشه بودم و شکستنی ، تو از نژاد جاده بودی
و رفتنی . . .
و در آخر کلام اینکه زبانم هیچگاه بیانگر احساس درونم نبود چون وقتی زبان برای بیان عشق لال میشود نگاه گویا تر از
آن به فریاد می آید حتی اگر زبان عشق را از وسط به دونیم کنیم تا لال شود نگاه گویاتر و رساتر از آن با فریادهایش
ماهیت آن را آشکار خواهد ساخت . . . !
همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می افتد
حکایت من و دنیایتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد
عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد
تمام سهم من از روشنی همان نوری ست
که از چراغ شما در اتاق می افتد
به زور جاذبه چیده ست سیب از درخت زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد
همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟