• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1083
تعداد نظرات : 4769
زمان آخرین مطلب : 4904روز قبل
محبت و عاطفه
 

خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگيره

 بی بهونه می باره

 

به کسی توجه نميکنه

از کسی خجالت نميکشه

می باره و می باره و می باره

اينقدر می باره تا آبی بشه

کاش

کاش می شد مثل آسمون بود

کاش می شد وقتی دلت گرفت آنقدر بباری تا

 بالاخره آفتابی بشی

بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده

انگار نه انگار که غمی بوده

همه چيز فراموشت بشه...!!!

کاش می شد.

نظر یادتون نره

چهارشنبه 28/6/1386 - 18:6
محبت و عاطفه

حالا من يه گوشه تنهام با يه عكس يادگاري
رفتي بي وفا و گفتي كه  منو دوسم نداري
حالا باز دوباره بارون مي خوره رو تن  شيشه
اخه چي كم شده از تو كه مي ري واسه هميشه
عزيزم دنيا كوچيكه تو بگو اخه كجايي
ياد تو مي افتم هر وقت
هي مي گم جاي تو خالي
هي ميگم جاي تو خالي
تو شباي پر ستاره
دل من هواتو داره
ياد من مي مونه نيستي
بودنت خواب و خياله
روي بام خاطراتت من كبوتر شدم اما
با يه سنگ نفرت تو پريدم از بوم دنيا
حالا بعد رفتن تو من يه گوشه اي نشستم
هي مي گم كجايي اخر اخه من دل به كي بستم
ديگه خسته ام از اين عشق خيالي
هي ميگم جاي تو خالي
هي ميگم جاي تو خالي

 

 

چهارشنبه 28/6/1386 - 18:0
شعر و قطعات ادبی

 

گوش کن حرف مرا از تو سوالی دارم

روی آیینه چه تصویر محالی دارم؟!

آه پرواز چه رویای بلندی است ولی

هرچه دارم من از این بی پرو بالی دارم

آن شب سرد که تا دار جنونم بردند

هیچ کس جز تو نفهمید چه حالی دارم

شعله سر می کشد از حسرت خاکستری ام

گر چه چندی است دل رو به زوالی دارم

جرعه در جرعه غزلهای تو را می نوشم

آه امروز چه تصمیم زلالی دارم نظر یادتون نره     mostafa2_gh

 

چهارشنبه 28/6/1386 - 17:51
محبت و عاطفه


شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت

ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت
شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
ازآن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و بسوزانند
شود مرهم براي دلبرش آندم
شفا يابد

چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد

پس از چندي
هوا چون کورۀ آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست

واز اين گل که جايي نيست خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست اوبودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب،نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت

که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه

صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي دادو بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي


بمان اي گل
ومن ماندم

نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد

نظر یادتون نره    mostafa2_gh

سه شنبه 27/6/1386 - 9:13
دانستنی های علمی
 

( إِن تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُم سَيِّئاتِكُم وَ نُدْخِلْكُم
مُدْخَلا كَريماً 
).

« اگر از گناهان بزرگى كه از آن « ها » نهى شده ايد دورى گزينيد ، بديهاى شما را از شما مى زدائيم و شما را در جايگاهى ارجمند در مى آوريم » نساء۳۱

يعقوب ليث ، چهره ى پرآوازه ى سيستان و پايه گذار انقلابى رهايى بخش بر ضدّ حكومت خونخوار و ظالم و ستمكار عباسى ، در ابتداى جوانى روى گرزاده اى بيش نبود .

مدتى به كار روى گرى مشغول بود و پاداش كارش را سخاوتمندانه با جوانان هم سن و سالش مى خورد .

سخاوت و شجاعت و آزادمنشى او ، عامل گرد آمدن جوانانى متهور و سخت كوش به گرد او شد .

با دست برداشتن از روى گرى ، همراه جوانان مجذوبش به شغلى ديگر روى آورد . از آن شغل هم روى گردان شد و بنا گذاشت همراه يارانش دستبردى به خزانه ى اموال امير سيستان بزند . از آنجا كه خزانه در حفاظت نيرويى كارآمد قرار داشت و دستبرد به آن به آسانى ممكن نبود ، بنا گذاشتند از بيرون شهر با كندن كانالى تا زير كف خزانه به اموال امير دست يابند و با شتاب و سرعت همه را تصرف كنند .

كندن كانال شش ماه به طول انجاميد . عاقبت نيمه شبى با سوراخ كردن كف خزانه وارد خزانه شدند و همه ى طلا و نقره و جواهرات قيمتى و درهم و دينار را به صورتى كه مأموران بيرون خزانه نفهمند در كيسه هاى متعددى جمع كردند و آماده ى بردن اموال از راه كانال به بيرون شهر بودند كه يعقوب در تاريكى نيمه شب چشمش به چيزى گوهر مانند افتاد كه درخشندگى خاصّى داشت . از آنجا كه تاريكى شديد مانع شناخت آن بود ، با زبانش عنصر بدست آمده را امتحان كرد و يافت كه قطعه اى نمك بلورين است ، به تمام همراهانش دستور داد اموال را بگذاريد و از راه كانال به طرف بيرون شهر حركت كنيد .

جوانان مطيع او با دست خالى به بيرون شهر آمدند و علّت اين كار را از يعقوب جويا شدند . يعقوب گفت : با اين كه پس از شش ماه زحمت مداوم ، خود را به خزانه رسانديم و اقتضا داشت همه ى اموال گرد آمده در خزانه را تصرف كنيم ، ولى من با چشيدن نمك امير سيستان ، از مردانگى و انصاف دور ديدم كه اموال او را به غارت بريم !!

مأموران حفاظت ، پس از باز كردن درِ خزانه ، از ديدن وضع خزانه و كانالى كه با مهارت هر چه تمامتر زده شده بود ، و به ويژه از بجا ماندن اموال و طلا و نقره و درهم و دينار شگفت زده شدند و جريان امر را به امير سيستان گزارش دادند . امير دستور داد جارچيان در شهر آواز بردارند كه دزد خزانه هر كه هست ، خود را به امير بشناساند تا از لطف و احسان امير بهره مند شود .

يعقوب بدون دغدغه ى خاطر خود را به امير سيستان معرفى كرد و از اين كه نمك خورده و نمكدان شكستن را دور از مردانگى و انصاف ديده ، داد سخن داد .

امير سيستان از بودن چنين جوان شجاع ، پركار ، باانصاف و داراى صفت مردانگى بسيار خوشحال شد و او را به منصب باارزش امارت لشكر سيستان برگزيد و يعقوب از همانجا راه ترقى و كمال را تا درگير شدن با حكومت عباسيان آلوده براى نجات مظلومان پيمود 

دوشنبه 26/6/1386 - 12:58
دانستنی های علمی

پدر و مادر متدّين و باصفا و پاكى به يكى از پيامبران خدا به نام يهودا مراجعه كردند و گفتند : ما از زمان ازدواج اشتياق به داشتن اولاد در قلبمان موج مى زد ولى تاكنون كه سال هاست از ازدواج ما گذشته از نعمت اولاد بى بهره مانده ايم ، از شما درخواست دعا و شفاعت نزد حق داريم تا اگر مصلحت باشد فرزندى به ما عطا شود . خطاب رسيد : به هر دو بگو من حاضرم پسرى به آنان عنايت كنم ولى شب عروسى او شب مرگ اوست ، اگر مى خواهند به آنان عطا نمايم !

وقتى پدر و مادر چنين خبرى را شنيدند با يكديگر مشورت كردند و نهايتاً گفتند : قبول كنيم شايد ما پيش از او بميريم و حادثه ى تلخ مرگ او را نبينيم . فرزند به آنان عنايت شد . بيست و چند سال زحمت تربيت او را به دوش جان و دل كشيدند ، روزى به پدر و مادر گفت : جهت مصون ماندن از گناه نيازمند به ازدواجم . دخترى آراسته را از خانواده اى معتبر نامزد او كردند . شوهر به همسرش گفت : داستان عجيبى است از يك طرف بايد براى داماد لباس دامادى آماده كرد و از طرف ديگر كفن ، از جهتى بايد شربت و شيرينى مهيا نمود و از جهتى ديگر سدر و كافور .

در هر صورت مجلس عروسى آماده شد . داماد و عروس را دست به دست دادند ، مهمانان و پدر و مادر نيمه شب به خانه هاى خود بازگشتند . پدر و مادر در انتظار حادثه نشستند ولى از خانه ى داماد خبرى نيامد . هر دو به سوى خانه ى داماد رفتند تا جنازه ى او را از عروس تحويل بگيرند . هنگامى كه در زدند

فرزندشان با كمال سلامت در را باز كرد ، چيزى نگفتند و به خانه ى خود باز گشتند .مدتى گذشت ، خبرى از مرگ جوان نشد . نزد يهوداى پيامبر آمدند و سبب پرسيدند ، يهودا گفت : من از راز مطلب آگاهى ندارم ، بايد از حضرت حق بپرسم اگر راز مطلب گفته شود به شما خبر دهم .يهودا از حضرت حق سبب پرسيد ، خطاب رسيد شب عروسى هنگامى كه خلوت شد و داماد و عروس براى غذا خوردن كنار هم نشستند ، صداى ناله اى از بيرون شنيدند كه صاحب ناله مى گفت تهيدستم ، دستم دچار بيمارى فلج شده ، امشب گرسنه مانده ام و چيزى براى خوردن نصيبم نشده است . اى يهودا ! داماد با شوق فراوان ظرف غذاى خود را نزد آن تهيدست آورد و گفت : هرچه مى خواهى بخور . تهيدست وقتى سير شد سر به ديوار خانه گذاشت و گفت : خدايا ! من كه عوضى ندارم به اين جوان سخى مسلك و كريم دهم ، تو به عوض اين محبتى كه در حق من كرد به عمرش بيفزا . من كه صاحب دفتر محو و اثباتم ، مرگ جوان را در آن شب از دفتر محو و حوادث تعليقى محو كردم و هشتاد سال ديگر براى او ثبت نمودم .

دوشنبه 26/6/1386 - 12:56
دانستنی های علمی

امام زمان(عج) واسطه فيض و رحمت الهى بين خدا و بندگان است. جاى ترديد نيست كه آن بزرگوار از كردار همه بندگان نيكوكار و بدكار آگاه مى‏شود، خصوصاً اين كه به مسلمانان و شيعيان توجه خاص دارد و هم چون پيامبر صلي الله عليه و آله هرگاه كار نيكى را از آنان ببيند، خدا را سپاس مى‏گويد و بر هر كار بدى برايشان استغفار مى‏كند.(1)

نكته اساسى بُعد تربيتى خاصى است كه توجه به آن امت پيامبر صلي الله عليه و آله و پيروان معصومان عليهم السلام را به نوعى مراقبت هميشگى نسبت به كردار خويش وامى‏دارد. به راستى اگر بدانيم در هر هفته يك‏ بار يا دو بار، بلكه در هر روز، كارنامه هر يك از ما را به حضور مقدس ولى عصر(عج) عرضه مى‏دارند، چه‏ تأثيرى جز تلاش در راه اصلاح نفس و بهسازى اعمال ما مى‏تواند داشته‏ باشد؟

در اين قسمت تذكر امام صادق عليه السلام را يادآور مى‏شويم:

"إنَّ أعْمالَ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلي الله عليه و آله تُعْرَضُ عَلى رَسُولِ اللّهِ كُلَّ خَميسٍ فَلْيَسْتَحْي أحَدُكُمْ مِنْ رَسُولِ اللّهِ أنْ يَعْرِضَ عَلَيْهِ الْقَبيحَ(2) ؛ كردار امت محمد(ص) هر پنجشنبه بر او عرضه مى‏گردد، پس هر يك از شما بايد از پيامبر خدا(ص) حيا كند كه مبادا كارهاى زشت خويش را به او عرضه‏بدارد.

پي‌نوشت‌ها:

1. بحارالانوار، ج 17، ص 150، به نقل از: موعود، شماره 4.

2. بحارالانوار، ج 17، ص 150، ح 5.

دوشنبه 26/6/1386 - 12:55
محبت و عاطفه
دوسـتـان خـوب يـك سري ويژگي دارند كه آنها را از ديگران متمايز مي كند و سبب ميگردد دوستــان بيشتري در كنارخود داشته باشند بنابراين با تـغيـيـر رفـتـار خــود به جرگه اينگونه افراد بپيونديد:

1- يـك دوسـت خـوب حرفهايي كه بصورت محرمانه به وي زده شـده اسـت را نـزد خـود نـگـاه داشـتـه و رازدار شـمــاميباشد.

2- وقت شناس بوده و در قرار ملاقاتها و يا ميهمانيها قابل اطمينان بوده و سر موقع حضور مي يابد.

3- يك دوست خوب به موقعيت، موفقيت هاي شـــما حسادت نمي ورزد.

4- يك دوست خوب هنگامي كه دچار بيماري و كسالت ميـگرديد با شما تماس گرفته و حالتان را جويا مي شود و به عيادت شما مي آيد.

5- وي ميداند كه چه زماني صحبت و چه زماني سكوت نموده و تنها گوش دهد.

6- هنگامي كه حالتان مساعد نبوده و يا دل و دماغ كاري را نداريد و پكر ميباشيد وي از رفتار شما دلخور نميشود.

7- اگر شما به فضاي بيشتري نياز داشته باشيد و يا مي خـواهـيد تنها باشيد، آنها اين رفتار شما را طردشدگي تلقي نكرده و از شما دلگير نميشوند.

8- وقتي نظر او را در مــورد مسئله اي جويا شويد با جان و دل و صادقانه نظرات و عقايد خودش را در اختيارتان قرار مي دهـد و حتـي اگـر بـه نـصايـحش نـيز عـمل نكنيد ناراحت نميشود.

9- وي با شما ميخندد،گريه ميكند و كارهاي ماجراجويانه انجام ميدهد اما به ديگران چيزي در مورد آنها نميگويد.

10- پيش از سر زدن به منزلتان، شما را مجبور نميكند كه خانه را تميز و مرتب كنيد.

11- وي اجازه نمي دهـد كسـي پشت سر شما و در غياب شما در مورد شما بدگويي كند و به دفاع از شما خواهد پرداخت.

12- شما را به كارهاي ماجراجويانه، رشد دهنده و پيشرفت در كار تشويق خواهد كرد.

13- هنگاميكه خودروي شما دچار نقص فني گردد شما را به مقصدتان خواهد رساند.

14- روز تولدتان هميشه به يادش بـوده و اگر برنامـه خـاصـي بـراي آن روز تـــدارك نديده باشيد شما را به بيرون برده و يـا برايتان كيك سفارش ميدهد

15- دوست خوب از شما انتظار ندارد كه اتوماتيك وار با عقايد وي در خصوص مسايلي همچون سياست و مذهب موافق باشيد و به عقايد شما حتي اگر برخلاف عقايدش باشد احترام ميگزارد.

16- هيچگاه شما را نزد ديگران خرد و تحقير نـكرده بلكه همواره به شما احترام ميگذارد و در حضور ديگران از شما تعريف مي كند.

اگر دوستي را سراغ نداريد كه با شما اينگونه رفتار كند شايد يك دليـل آن ايـن باشد كه شما نيز با آنان چنين رفتاري تا بحال نداشته ايد.

دوشنبه 26/6/1386 - 12:54
دانستنی های علمی


0 آيا تا کنون به لحظه اي که عزائيل به سراغتان مي آيد انديشيده ايد؟

0 آيا تا بحال بالاي سر کسي که در حال جان دادن است، بوده‌ايد؟

0 اصلا فکر مي‌کنيد عزرائيل چه جور موجودي است؟

نه! کامتان تلخ نشود ؛ نروید؛ در اين چند خط نه مطلب ترسناک هست و نه حرفهاي دوست نداشتني و اعصاب خورد کن.

به سوالهاي بالا فکر کرديد؟ حالا مي خواهم تمام تصورهاي شما را نسبت به مردن؛ عزرائيل و آن دمِ آخر عوض کنم

بزرگي مي فرمودند من اصلا از مرگ نمي ترسم چون "مرگ، رفتن از اين اتاق به اتاق کناري است".

مي دانيد که عزرائيل هم يک فرشته است، ولي اشتباه نکنيد چه کسي گفته او فرشته‌ي عذاب است؟! نه! اصلا!؛ حضرت عزرائيل فرشته و بنده‌اي از بندگان خداست که هر وقت خداوند دستور فرمايد دست من و شما را مي گيرد و از اين اتاق به اتاق بغلي مي برد، البته دست روحمان را.

آيا تا کنون به لحظه اي که عزائيل به سراغتان مي آيد انديشيده ايد؟

اصلا فکر مي کنيد عزرائيل چه جور موجودي است؟


اما حالا با اين حرفها نبايد از اين سوي بام افتاد که خوب! پس بي خيال، مرگ هم که چيزي نبوده و... نه!؛ بايد به عرضتان برسانم که آن "اتاق بغلي" را خودتان بايد بسازيد البته نه فکر کنيد تنهاي نتها نه!؛ هستند کساني که کمکتان کنند فقط شما بخواهيد که آبادش کنيد، آنوقت زمين و زمان و... به خدمتتان خواهند آمد.

فکر نکنيد من اين حرفها را از خودم و براي دل خوشي شما مي‌گويم بلکه اينها جواب کسي است که از امام صادق عليه‌السلام همين سوال ها را پرسيده است

يک روز آقايي به نام سُدير به حضور امام صادق عليه السلام مي رود و سوالي در اين باره از امام مي پرسد و...، ادامه‌ي اين گفتگو را از زبان خود او بشنويد:

به حضرت ابا عبد الله، امام صادق –که سلام و درود خدا برو باد– گفتم : فدايتان شوم اي فرزند رسول خدا، آيا "مؤمن" از قبض روح شدن اکراه دارد [و جان دادن برايش سخت است]؟

امام فرمودند: نه!، قسم به خدا که اين طور نيست. وقتي که فرشته ي مرگ براي گرفتن روحش مي آيد، در آن هنگام او بي تابي مي کند. فرشته به او مي گويد: "اي ولي خدا بي تابي نکن ؛ قسم به خداوندي که محمد را برگزيد من برايت از هر مادر مهرباني که بخواهد پيش تو آيد، نيکوتر و دلسوزترم؛ چشمهايت را باز کن و ببين..."

امام صادق مي گويد: [در اين هنگام] رسول خدا و امير مومنان و فاطمه ي زهرا و حسن و حسين و ديگر امامان _که درود و سلام خداوند برآنان باد_ برايش تمثّل مي يابند و به او گفته مي شود: "اينان رفيقانت، رسول خدا و امير مومنان و فاطمه و حسن و حسين و امامان هستند".

امام مي گويد: آن شخص چشمش را باز مي کند و نگاه مي‌کند.

آنگاه مناديي از سوي پروردگار روحش را صدا مي زند و مي‌گويد: "اي نفسِ آرام يافته به محمد و خاندان او با رضايت به ولايت_ائمه_ و پسنديده شده با ثواب به سوي خدايت برگرد و در ميان بندگانم يعني محمد و خاندان او و در بهشتم درآي".

آنجاست که هيچ چيزي برايش دوست داشتني‌تر از خروج روحش و پيوستن به آن منادي نيست.

فرشته به او مي گويد: "اي ولي خدا بي تابي نکن ؛ قسم به خداوندي که محمد را برگزيد من برايت از هر مادر مهرباني که بخواهد پيش تو آيد، نيکوتر و دلسوزترم؛ چشمهايت را باز کن و ببين..."
به به من که وقتي اين مطلب زيبا را خواندم حس زيبايي برايم دست داد اما آميخته‌ي به فکر و ترديد!

مي‌دانيد چرا؟ به کلمه‌ي مومن در ابتداي روايت توجه داشتيد؟ بله من ترديم در صدق اين کلمه بر خودم بود. و مي توان گفت همه نبايد خيالشان به ديداري اينگونه با آن فرشته مهربان، و رفتني آنچنان خوش باشد.

اما خوشا به حال "مؤمن"، چه زيبا هراسش به آرامشي لذيذ تبديل مي‌شود.



متن روايت:

عِدة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن محمد بن سليمان ، عن أبيه ، عن سُدير الصيرفي قال : قلت لأبي عبد الله عليه السلام : جعلت فداك يا بن رسول الله هل يكره المؤمن على قبض روحه ؟ قال : لا والله إنه إذا أتاه ملك الموت لقبض روحه جزع عند ذلك فيقول له ملك الموت : يا ولي الله لا تجزع ، فوالذي بعث محمدا صلى الله عليه وآله لأنا أَبَرُّ بك وأشفق عليك من والد رحيم لو حضرك ، اِفتح عينيك فانظر ، قال : ويمثل له رسول الله صلى الله عليه وآله وأمير المؤمنين وفاطمة والحسن والحسين والأئمة من ذريتهم عليهم السلام فيقال له : هذا رسول الله وأمير المؤمنين وفاطمة والحسن والحسين والأئمة رفقاؤك ، قال : فيفتح عينيه فينظر فينادي روحه مناد من قبل رب العزة فيقول : يا أيتها النفس المطمئنة إلى محمد وأهل بيته ارجعي إلى ربك راضية بالولاية ، مرضية بالثواب ، فادخلي في عبادي - يعني محمد أو أهل بيته - وادخلي جنتي ، فما من شئ أحب إليه من استلال روحه واللحوق بالمنادي .(1)

دوشنبه 26/6/1386 - 12:53
محبت و عاطفه

یاد دارم یک غروب سرد سرد
می گذشت از توی کوچه دوره گرد.
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست.
«اول سال است؛ نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از آن خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
شاید آن لحظه خدا با ما نبود
باز آواز درشت دوره گرد
رشته ی اندیشه ام را پاره کرد
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
خواهرم بی روسری بیرون دوید.
آی آقا ! سفره خالی می خرید؟

نظر یادتون نره mostafa2_gh

دوشنبه 26/6/1386 - 12:50
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته