• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 837
تعداد نظرات : 1481
زمان آخرین مطلب : 5105روز قبل
خاطرات و روز نوشت
مردها بر اثر كمبود عاطفه ازدواج می‌كنند، بر اثر كمبود حوصله طلاق می‌دهند، و بر اثر كمبود حافظه دوباره ازدواج می‌كنند
شنبه 7/2/1387 - 21:47
خواستگاری و نامزدی
بنام خدا
سلام
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود

معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند

معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟
یا حق
شنبه 7/2/1387 - 21:7
خانواده
یک شعر خواندم در نشریه زنان در مورد بی نظیر بوتو، زیبا بود.

نوشتم که شما هم لذت ببرید

:

بزرگ بانو

!

اکنون به نام عدالت

به نام زینت

به نام خودت

تو را بی نظیر می خوانم

:

تو را

که نه بستر بیماری

یا زایمان

که در میدان جهان

به خون کشیدند

.

زنی از "پولاد" و "پرنیان

"

که در گذر از آتش بهتان

سر برفراشت

و به سوی همگان

دستی از مهر برداشت

.

اکنون

تو را چنان می ستایم

که همه ی خویشتن ناسروده ام را

:

تو را

که همان گونه به دانش زیبا بودی

که به چهره

تو را

که گیسوانی در پرده

و سخنانی بی پرده بود

.

بانوی بی نظیر

!

آن را که تاب دلیری ات نیاورد

ترسویی بیش نخواندم

که برای خاموش کردن شعله ات

گل های سرخ خون بر پیکرت پاشید

.

بزرگ می دارم

تو را

که پس از کودکی نارس

به هماوردگاه قدرت شتافتی

تا زنی بالغ به دنیا آوردی

تو را

که خود را چنان مادری کردی

که همه ی زنان جهان،

و این گونه خواهر همگی آنان

شدی

.

تو را

که در دیاری زن گریز

رهبر بینش و کنش انسانی

و آینه ی آرمان زنانگی بودی

.

ای بزرگ بی نظیر

!

ای تو که زیبایی ات

از تو لعبتک نساخت،

انسانیتت

تو را زشت نکرد،

و آگاهی ات

از تو یک ترسو نیافرید

!

تو چنان در خود کامل بودی

که زندگی ات یادآور نقص حقیران بود

و آنان که جز مرگ چیزی نچشیده بودند

آن را به تو پیشکش کردند

...

ای دختر زمین

!

که خون خود را

با خاک زادگاهت

آمیختی

!

این مرگ پر افتخار

تو را بی نظیر تر خواهد کرد

چرا که من دیگر بار

تو را

به رهبری زندگی برگزیده ام

.

" رقیه قنبرعلی زاده

شنبه 7/2/1387 - 9:32
محبت و عاطفه

میگن لبخند و مرگ ربطی به هم ندارن

اما تو برام بخند تا من برات بمیرم

پنج شنبه 5/2/1387 - 18:33
طنز و سرگرمی

میدونی؟ تو دنیا یکی هست که واسه تو نفس میکشه

.

.

.

می دونی اون کیه؟

.

.

.

دماغته

پنج شنبه 5/2/1387 - 18:30
خاطرات و روز نوشت

گفته بودی كه بهت نگم "رفیق"...گفته بودی بعضی كلمه ها حرمت دارن راست می گفتی رفیق!

پنج شنبه 5/2/1387 - 18:25
دانستنی های علمی

بچه که بود ، تا 10 بیشتر بلد نبودم!!فک میکرم نهایت دنیا 10 تاس !! الان خیلی چیزا رو فهمیدم ، اما نفمیدم نهایت دنیا چند تاست؟!!

به خاطر همین میگم ، آرزومند خوشبختیت هستم به اندازه ی همون 10 تای بچگیم!!

پنج شنبه 5/2/1387 - 18:22
طنز و سرگرمی

 

چهارشنبه 4/2/1387 - 19:51
ورزش و تحرک

زنده باد وحید طالب لو

چهارشنبه 4/2/1387 - 19:43
خواستگاری و نامزدی
همه چهار تا همسر دارن
روزی ، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت. ...
او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترین ها هدیه میکرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد .
روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود میگفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام ."
بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه میشوی؟ " او جواب داد "به هیچ وجه !" و در حالی که چیز دیگری میگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟" او جواب داد " نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد ." قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد. بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت " من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می آیی؟ او گفت " متأ سفم! در این مورد نمیتوانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم ". جواب او همچون گلوله هایی از آتش پادشاه را ویران کرد. ناگهان صدایی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمی کند به کجا روی، با تو می آیم ." پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوءتغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم .
چهارشنبه 4/2/1387 - 19:28
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته