هنگامی که روزگار بر تو پشت نمود بد حال مشو چون میتوانی دوستان و دشمنان خود را بشناسی
حضرت علی ع
شب در کارنامه سیاه زندگیش چه کرده که افتخار چیدن اینهمه ستاره را دارد.
استقلال !
اول بشی ،
آخر بشی ،
ببری،
ببازی!
دوستت دارم.......
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت. یکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد: یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى نوشیدنی. کشیش پیش خود گفت: «من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد.» اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى نوشیدنی را بردارد یعنى آدم بی خیال و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد. مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند. کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد ... کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد!»
از یکی می پرسند چرا پرنده ها زمستان از شمال به جنوب پرواز می کنن ؟ میگه :
آخه من امتحان كردم..... پیاده خیلی راهه
به تو اندیشیدن را عادتی سا خته ام بهر تنهایی خویش