بیرون از قفس خاک
حمیده رضایی
تکبیر گفتهای و برای تشنگیات در ملکوت، دنبال نهری میگردی. همه چیز با کلمهای که بر زبان آوردهای آغاز شده است.
ایستادهای و بار هیاهوی خاک از شانههایت افتاده است. دریغ که نمیفهمند بالهای عبورت را گستردهای و در فضای نور نفس کشیدهای! حادثهای سرخ اتفاق میافتد و آرام آرام، ثانیهها از بوی بالهای سوخته پروازت سرشار میشوند.
عاشقانه
زمزمه آشوبگر حادثه از پیشانی زمان فرو میچکد. محراب ایستاده است تا در ایستادگیات قد بکشد. کلمات زلال میگذرند از دهانت ایستادهای روبهروی عظمت خداوند. جمعهای این چنین منتظر، نامت را عاشقانه زمزمه میکنند. محراب، شهیدش را در آغوش فشرده است وهایهای میگرید. همچنان جمعه، پیچیده در منشوری از نور و نمازی که پایانش پرندگی توست.
سرت را بر جدارههای آسمان گذاشتهای و با معبود خویش نجوا میکنی.
دژخیمان، بر خشم فشرده جادههای بیبرگشت، دنبال نشانهای از تو میگردند. نفس زمان برآمده از هیاهوست. تو را در محراب یافتهاند. جریان حقیقت جاری در تو و کلامت را تاب نمیآورند و حرمت محراب نمیشناسند.
«دستی از غیب برآمد و تو خورشید شدی».
عاشقانه فریاد زدهای پروردگارت را که این نام، نشانه رهایی است. بوی پرواز میدهد آیه آیه نمازی که اینچنین سرخ، پایان گرفته است.
رهایی
ایستادهاند بر درههای مه آلود وهم و تو ایستادهای بر ستیغ بلند مردانگی.
چشمهاشان را روبهروی خورشید بستهاند و تو سرشار شدهای از نور. محراب، تو را با خود به عظمت شگفت رهایی رسانده است. زیر خشت خشت فرو ریخته محراب، پاره پاره بدنت، خورشید شده است. آنقدر از تو دورند که دم به دم نشسته در خاکند و برخاسته در خون.
رسوایی لحظات، از اولین نگاه حادثه آغاز شده است.
بیهراس، کبوترانه گذشتی و ادامه نماز جمعهات را در صفهای به هم پیوسته ملایک جست و جو میکنی.
زیر چتر گشوده محبت خداوند، شهادت به پیشوازت آمده است.
نقش گریه بر در و دیوار دل
محمدکاظم بدرالدین
در گوشهای از صحن «شاهچراغ»، نام تو میدرخشد.
به یاد میآوریم محراب دوران انقلاب و جایگاه نماز جمعه که در گوش ما به زمزمه مینشستند: «دستغیب صد پاره شد دیگر نمیآید».
به یاد میآوریم که نقشهای گریه بود که بردر و دیوار دل زده میشد.
امان از این داغ کمرشکن، برای درخت تناور انقلاب! امان از موجهای عزا در پسکوچههای خاطرات با تو بودن!
دنیا از تو «داستانهای شگفت» به یاد دارد که با تقوا پیشگی و خلوص، عقد برادری بسته بودی.
قلب محراب
از سوز پژواک دعای کمیل تو هنوز در خاطرههایمان اشک میریزیم.
هیچ رهگذری در وادی تقرب نیست که نام تو را نشنیده باشد.
هیچ حاضری در حلقههای انس نیست که از جامهایِ عرفانی کتابهایت بهره نجسته باشد.
تاریخ هنوز از این همه دشنه که در قلب محراب وانقلاب فرو رفته است، آه میکشد.
حضور سرخ
خدیجه پنجی
به نماز که میایستادی، محراب در جذبه لاهوتی حضورت به مناجات مینشست. در تسبیحهای ملکوتیات به رکوع میرفتی و سایهات، سایه آسمانها میشد. هیجان سجدههایت، در دل بیتاب سجاده، رستاخیزی به پا میکرد. منبر و محراب، از حضورت سرشار شد. اینک از حنجره افلاک، نامت شنیده میشود.
آرزوی دیرینه
به گمانشان بالهای پرندگیات را چیدهاند و برای همیشه زمین گیر خاکها کردهاند، به گمانشان نامت را از زبانها دزدیدهاند؛ بیخبر از آنکه شهادت، سکوی پرواز سرخت بود و محراب، نردبان بلند رستگاریات. «سبز» زیستن، قانون زندگیات بود «سرخ»رفتن، آرزوی دیرینهات. قفسها، کوچکند برای بستن بالهای دلدادگی.
ردایت جهاد بود و دستارت، عشق.
چه جانهای مشتاقی که پای منبرت مکتبنشین اخلاص و تقوای گفتارت بودند و خوشه چین معرفت از کلامت! تو پروانهوار، گرد شعله شمع عشق، طواف کردی.
راه عشق
«راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست | آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست» |
سجدهات به پرواز پیوست تا خاک، هرگز از ترانه پرواز خالی نماند. مأذنههای شهر، نام بزرگت را جار میزنند.
تو، قناریوار، بر شاخساران فطرتهای بیدار، ترانه رستگاری سرودی و در تلاطم امواج سهمگین حادثههای انقلاب، در هجوم توفان مهیب بیداد و ستم، صلابت گفتارت، عصای موسی شد و شکافنده نیل حادثهها و راه گشای گم شدگان طریقت وصل.
مرد مسجد و میدان! تو اقتدا کردی به پیشوای سپیدرویان عالم و با ذوالفقار خطبه، به جنگ طاغوت رفتی.
محراب، گواهی میدهد لحظه لحظه رستگاریات را؛ آن هنگام که دعوت پروردگار را، لیبک گفتی و شهادتین را با سرخترین لهجه عالم، زمزمه کردی تا نام و خاطرهات بر کتیبه شهیدان محراب، جاودانه شود.
ردای خونین
در معراجی سرخ. بر روی دستهای ابدیت، بهارانه شکفتی.
محراب از تو به یادگار ماند و نجواهایت را تا همیشه به خاطر سپرد. باد، بوی ردای خونینت را، فرسنگها وزید و عطر رستگاری را به شامه جهان رساند.
«سبز» آمدی، «سبز» زیستی و سرخ سرخ، به آغوش مهربانی خدا شتافتی.
در آخرین نماز جمعهات، در رستاخیزی خونین، «انا لله» را به «الیه راجعون» پیوند زدی.