فلسفه و عرفان
حکمت 111
عشق تحمّل ناشدنى امام على علیه السّلام
(اعتقادى) و درود خدا بر او، فرمود: (پس از بازگشت از جنگ صفّین، یکى از یاران دوست داشتنى امام، سهل بن حنیف از دنیا رفت.) اگر کوهى مرا دوست بدارد، در هم فرو مىریزد. (یعنى مصیبتها، به سرعت به سراغ او آید، که این سرنوشت در انتظار پرهیزکاران و برگزیدگان خداست، همانند آن در حکمت 112 آمده است)
پنج شنبه 18/4/1388 - 23:55
مصاحبه و گفتگو
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :
- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم . چون ایمانمان کم است .
ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم .
خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .
این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .
هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .
به یاد داشته باش :
به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،
به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است
.
پنج شنبه 18/4/1388 - 23:52
مصاحبه و گفتگو
کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه .
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها .
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد .
مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم . اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
پنج شنبه 18/4/1388 - 23:49
فلسفه و عرفان
ﺣﮑﺎﯾﺖ
ﻃﻔﻞ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﺰرﮔﯽ را ﭘﺮﺳﯿﺪم از ﺑﻠﻮغ . ﮔﻔﺖ : در ﻣﺴﻄﻮر آﻣﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻧﺸﺎن دارد : ﯾﮑﯽ ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﮕﯽ و دﯾﮕﺮ
اﺣﺘﻼم و ﺳﯿﻢ ﺑﺮآﻣﺪن ﻣﻮی ﭘﯿﺶ ، اﻣﺎ در ﺣﻘﯿﻘﺖ ﯾﮏ ﻧﺸﺎن دارد و ﺑﺲ : آﻧﮑﻪ در ﺑﻨﺪ رﺿﺎی ﺣﻖ ﺟﻞ و ﻋﻼﺑﯿﺶ از آن
ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ در ﺑﻨﺪ ﺣﻆ ﻧﻔﺲ ﺧﻮﯾﺶ و ﻫﺮآﻧﮑﻪ در او اﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﻣﻮﺟﻮد ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﻧﺰد ﻣﺤﻘﻘﺎن ﺑﺎﻟﻎ ﻧﺸﻤﺎرﻧﺪش .
ﺑﻪ ﺻﻮرت آدﻣﻰ ﺷﺪ ﻗﻄﺮه آب
ﮐﻪ ﭼﻞ روزش ﻗﺮار اﻧﺪر رﺣﻢ ﻣﺎﻧﺪ
وﮔﺮ ﭼﻞ ﺳﺎﻟﻪ را ﻋﻘﻞ و ادب ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﻪ ﺗﺤﻘﯿﻘﺶ ﻧﺸﺎﯾﺪ آدﻣﻰ ﺧﻮاﻧﺪ
ﺟﻮاﻧﻤﺮدى و ﻟﻄﻔﺴﺖ آدﻣﯿﺖ
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﻘﺶ ﻫﯿﻮﻻﯾﻰ ﻣﭙﻨﺪار
ﻫﻨﺮ ﺑﺎﯾﺪ، ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﻰ ﺗﻮان ﮐﺮد
ﺑﻪ اﯾﻮاﻧﻬﺎ در، از ﺷﻨﮕﺮف و زﻧﮕﺎر
ﭼﻮ اﻧﺴﺎن را ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻓﻀﻞ و اﺣﺴﺎن
ﭼﻪ ﻓﺮق از آدﻣﻰ ﺑﺎ ﻧﻘﺶ دﯾﻮار
ﺑﺪﺳﺖ آوردن دﻧﯿﺎ ﻫﻨﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﯾﮑﻰ را ﮔﺮ ﺗﻮاﻧﻰ دل ﺑﻪ دﺳﺖ آر
پنج شنبه 18/4/1388 - 17:13
فلسفه و عرفان
ﺣﮑﺎﯾﺖ
ﺳﺎﻟﯽ ﻧﺰاﻋﯽ در ﭘﯿﺎدﮔﺎن ﺣﺠﯿﭻ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد و داﻋﯽ در آن ﺳﻔﺮ ﻫﻢﭘﯿﺎده . اﻧﺼﺎف در ﺳﺮ و روی ﻫﻢ ﻓﺘﺎدﯾﻢ و داد ﻓﺴﻮق و
ﺟﺪال ﺑﺪادﯾﻢ . ﮐﺠﺎوه ﻧﺸﯿﻨﯽ را ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺪﯾﻞ ﺧﻮد ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﯾﺎ ﻟﻠﻌﺠﺐ ! ﭘﯿﺎده ﻋﺎج ﭼﻮ ﻋﺮﺻﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺴﺮ ﻣﯽ ﺑﺮد
ﻓﺮزﯾﻦ ﻣﯽ ﺷﻮد ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ از آن ﻣﯽ ﮔﺮدد ﮐﻪ ﺑﻮد و ﭘﯿﺎدﮔﺎن ﺣﺎج ﺑﺎدﯾﻪ ﺑﺴﺮ ﺑﺮدﻧﺪ و ﺑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ .
از ﻣﻦ ﺑﮕﻮى ﺣﺎﺟﻰ ﻣﺮدم ﮔﺰاى را
ﮐﻮ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺧﻠﻖ ﺑﻪ آزار ﻣﻰ درد.
ﺣﺎﺟﻰ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﻰ ، ﺷﺘﺮ اﺳﺖ از ﺑﺮاى آﻧﮏ
ﺑﯿﭽﺎره ﺧﺎر ﻣﻰ ﺧﻮرد و راه ﻣﻰ ﺑﺮد
پنج شنبه 18/4/1388 - 17:11
فلسفه و عرفان
ﺣﮑﺎﯾﺖ
ﻫﻨﺪوی ﻧﻔﻂ اﻧﺪازی ﻫﻤﯽ آﻣﻮﺧﺖ . ﺣﮑﯿﻤﯽ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ را ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﯿﻦ اﺳﺖ ، ﺑﺎزی ﻧﻪ اﯾﻦ اﺳﺖ .
ﺗﺎ ﻧﺪاﻧﻰ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﻋﯿﻦ ﺻﻮاﺑﺴﺖ ﻣﮕﻮى
و آﻧﭽﻪ داﻧﻰ ﮐﻪ ﻧﻪ ﻧﯿﮑﻮش ﺟﻮاﺑﺴﺖ ﻣﮕﻮى
پنج شنبه 18/4/1388 - 17:10
فلسفه و عرفان
ﺣﮑﺎﯾﺖ
ﻣﺮدﮐﯽ را ﭼﺸﻢ درد ﺧﺎﺳﺖ . ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻄﺎر رﻓﺖ ﮐﻪ دوا ﮐﻦ . ﺑﯿﻄﺎر از آﻧﭽﻪ در ﭼﺸﻢ ﭼﺎرﭘﺎﯾﺎن ﮐﻨﺪ در دﯾﺪه او ﮐﺸﯿﺪ و
ﮐﻮر ﺷﺪ . ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺑﻪ داورد ﺑﺮدﻧﺪ، ﮔﻔﺖ : ﺑﺮ او ﻫﯿﭻ ﺗﺎوان ﻧﯿﺴﺖ ، اﮔﺮ اﯾﻦ ﺧﺮ ﻧﺒﻮدی ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻄﺎر ﻧﺮﻓﺘﯽ . ﻣﻘﺼﻮد ازﯾﻦ
ﺳﺨﻦ آﻧﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﺪاﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ آﻧﮑﻪ ﻧﺎآزﻣﻮده را ﮐﺎر ﺑﺰرگ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ ﺑﺎ آﻧﮑﻪ ﻧﺪاﻣﺖ ﺑﺮد ﺑﻪ ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﺮدﻣﻨﺪان ﺑﻪ ﺧﻔﺖ رای
ﻣﻨﺴﻮب ﮔﺮدد.
ﻧﺪﻫﺪ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪ روﺷﻦ راءى
ﺑﻪ ﻓﺮوﻣﺎﯾﻪ ﮐﺎرﻫﺎى ﺧﻄﯿﺮ
ﺑﻮرﯾﺎ ﺑﺎف اﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﻓﻨﺪه اﺳﺖ
ﻧﺒﺮﻧﺪش ﺑﻪ ﮐﺎرﮔﺎه ﺣﺮﯾﺮ
پنج شنبه 18/4/1388 - 17:9
فلسفه و عرفان
ﺣﮑﺎﯾﺖ
ﯾﮑﯽ را از ﺑﺰرﮔﺎن اﺋﻤﻪ ﭘﺴﺮی وﻓﺎت ﯾﺎﻓﺖ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺻﻨﺪوق ﮔﻮرش ﭼﻪ ﻧﻮﯾﺴﯿﻢ ؟ ﮔﻔﺖ : آﯾﺎت ﮐﺘﺎب ﻗﺮآن
ﻣﺠﯿﺪ را ﻋﺰت و ﺷﺮف از آن اﺳﺖ ﮐﻪ روا ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﺎﯾﻬﺎ ﻧﻮﺷﺘﻦﮐﻪ ﺑﻪ روزﮔﺎر ﺳﻮده ﮔﺮدد و ﺧﻼﯾﻖ ﺑﺮ او ﮔﺬرﻧﺪ و
ﺳﮕﺎن ﺑﺮ او ﺷﺎﺷﻨﺪ ، اﮔﺮ ﺑﻀﺮورت ﭼﯿﺰی ﻫﻤﯽ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪ اﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﮐﻔﺎﯾﺖ اﺳﺖ :
وه ! ﮐﻪ ﻫﺮ ﮔﻪ ﮐﻪ ﺳﺒﺰه در ﺑﺴﺘﺎن
ﺑﺪﻣﯿﺪى ﭼﻮ ﺧﻮش ﺷﺪى دل ﻣﻦ
ﺑﮕﺬار اى دوﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ وﻗﺖ ﺑﻬﺎر
ﺳﺒﺰه ﺑﯿﻨﻰ دﻣﯿﺪه از ﮔﻞ ﻣﻦ
پنج شنبه 18/4/1388 - 17:7
فلسفه و عرفان
ﺣﮑﺎﯾﺖ
ﭘﺎرﺳﺎﯾﯽ ﺑﺮ ﯾﮑﯽ از ﺧﺪاوﻧﺪ ان ﻧﻌﻤﺖ ﮔﺬر ﮐﺮد ﮐﻪ ﺑﻨﺪه ای را دﺳﺖ و ﭘﺎی اﺳﺘﻮار ﺑﺴﺘﻪ ﻋﻘﻮﺑﺖ ﻫﻤﯽ ﮐﺮد . ﮔﻔﺖ : ای
ﭘﺴﺮ ، ﻫﻤﭽﻮ ﺗﻮ ﻣﺨﻠﻮﻗﯽ را ﺧﺪای ﻋﺰوﺟﻞ اﺳﯿﺮ ﺣﮑﻢ ﺗﻮ ﮔﺮداﻧﯿﺪه اﺳﺖ و ﺗﻮ را ﺑﺮ وی ﻓﻀﯿﻠﺖ داده ، ﺷﮑﺮ ﻧﻌﻤﺖ ﺑﺎری
ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺑﺠﺎی آر و ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺟﻔﺎ ﺑﺮ وی ﻣﭙﺴﻨﺪ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮدای ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺑﻪ از ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ و ﺷﺮﻣﺴﺎری ﺑﺮی .
ﺑﺮ ﺑﻨﺪه ﻣﮕﯿﺮ ﺧﺸﻢ ﺑﺴﯿﺎر
ﺟﻮرش ﻣﮑﻦ و دﻟﺶ ﻣﯿﺎزار
او را ﺗﻮﺑﻪ ده درم ﺧﺮﯾﺪى
آﺧﺮ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪرت آﻓﺮﯾﺪى
اﯾﻦ ﺣﮑﻢ و ﻏﺮور و ﺧﺸﻢ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ؟
ﻫﺴﺖ از ﺗﻮ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺧﺪاوﻧﺪ
اى ﺧﻮاﺟﻪ ارﺳﻼن و آﻏﻮش
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺧﻮد ﻣﮑﻦ ﻓﺮاﻣﻮش
در ﺧﺒﺮﺳﺖ از ﺧﻮاﺟﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺻﻠﯽ اﷲ ﻋﻠﯿﻪ و ﺳﻠﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ : ﺑﺰرﮔﺘﺮﯾﻦﺣﺴﺮﺗﯽ روز ﻗﯿﺎﻣﺖ آن ﺑﻮد ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺑﻨﺪه ﺻﺎﻟﺢ را
ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﻧﺪ و ﺧﻮاﺟﻪ ﻓﺎﺳﻖ را ﺑﻪ دوزخ .
ﺑﺮ ﻏﻼﻣﻰ ﮐﻪ ﻃﻮع ﺧﺪﻣﺖ ﺗﻮ اﺳﺖ
ﺧﺸﻢ ﺑﻰ ﺣﺪ ﻣﺮان و ﻃﯿﺮه ﻣﮕﯿﺮ
ﮐﻪ ﻓﻀﯿﺤﺖ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎر
ﺑﻨﺪه آزاد و ﺧﻮاﺟﻪ در زﻧﺠﯿﺮ
پنج شنبه 18/4/1388 - 17:5
فلسفه و عرفان
ﺣﮑﺎﯾﺖ
ﺑﺰرﮔﯽ را ﭘﺮﺳﯿﺪم در ﻣﻌﻨﯽ اﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚ ﮐﻪ اﻋﺪی ﻋﺪوك ﻧﻔﺴﮏ اﻟﺘﯽ ﺑﯿﻦﺟﻨﺒﯿﮏ . ﮔﻔﺖ : ﺑﺤﮑﻢ آﻧﮑﻪ ﻫﺮ آن دﺷﻤﻨﯽ را
ﮐﻪ ﺑﺎ وی اﺣﺴﺎن ﮐﻨﯽ دوﺳﺖ ﮔﺮدد ﻣﮕﺮ ﻧﻔﺲ را ﮐﻪ ﭼﻨﺪاﻧﮑﻪ ﻣﺪارا ﺑﯿﺶ ﮐﻨﯽ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ زﯾﺎدت ﮐﻨﺪ .
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺧﻮى ﺷﻮد آدﻣﻰ ﺑﻪ ﮐﻢ ﺧﻮردن
وﮔﺮ ﺧﻮرد ﭼﻮ ﺑﻬﺎﺋﻢ ﺑﯿﻮﻓﺘﺪ ﭼﻮ ﺟﻤﺎد
ﻣﺮاد ﻫﺮﮐﻪ ﺑﺮآرى ﻣﺮﯾﺪ اﻣﺮ ﺗﻮ ﮔﺸﺖ
ﺧﻼف ﻧﻔﺲ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎن دﻫﺪ ﭼﻮ ﯾﺎﻓﺖ ﻣﺮاد پنج شنبه 18/4/1388 - 17:4