• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 723
تعداد نظرات : 303
زمان آخرین مطلب : 5226روز قبل
فلسفه و عرفان

حکمت 111



عشق تحمّل ناشدنى امام على علیه السّلام
(اعتقادى) و درود خدا بر او، فرمود: (پس از بازگشت از جنگ صفّین، یکى از یاران دوست داشتنى امام، سهل بن حنیف از دنیا رفت.) اگر کوهى مرا دوست بدارد، در هم فرو مى‏ریزد. (یعنى مصیبت‏ها، به سرعت به سراغ او آید، که این سرنوشت در انتظار پرهیزکاران و برگزیدگان خداست، همانند آن در حکمت 112 آمده است)


پنج شنبه 18/4/1388 - 23:55
مصاحبه و گفتگو

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .


هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .


ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :

- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !


 

گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم . چون ایمانمان کم است .

ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم .


خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .

این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .

هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .


به یاد داشته باش :

به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،

 

به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است

.

پنج شنبه 18/4/1388 - 23:52
مصاحبه و گفتگو

کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه   کشاورز و  مردم روستا تصمیم گرفتن  چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه .


مردم با سطل  روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای  روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها .


 روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد .


مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم . اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

پنج شنبه 18/4/1388 - 23:49
فلسفه و عرفان


 

‫ﺣﮑﺎﯾﺖ

ﻃﻔﻞ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﺰرﮔﯽ را ﭘﺮﺳﯿﺪم از ﺑﻠﻮغ . ﮔﻔﺖ : در ﻣﺴﻄﻮر آﻣﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻧﺸﺎن دارد : ﯾﮑﯽ ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﮕﯽ و دﯾﮕﺮ

‫اﺣﺘﻼم و ﺳﯿﻢ ﺑﺮآﻣﺪن ﻣﻮی ﭘﯿﺶ ، اﻣﺎ در ﺣﻘﯿﻘﺖ ﯾﮏ ﻧﺸﺎن دارد و ﺑﺲ : آﻧﮑﻪ در ﺑﻨﺪ رﺿﺎی ﺣﻖ ﺟﻞ و ﻋﻼﺑﯿﺶ از آن

‫ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ در ﺑﻨﺪ ﺣﻆ ﻧﻔﺲ ﺧﻮﯾﺶ و ﻫﺮآﻧﮑﻪ در او اﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﻣﻮﺟﻮد ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﻧﺰد ﻣﺤﻘﻘﺎن ﺑﺎﻟﻎ ﻧﺸﻤﺎرﻧﺪش .

‫ﺑﻪ ﺻﻮرت آدﻣﻰ ﺷﺪ ﻗﻄﺮه آب

‫ﮐﻪ ﭼﻞ روزش ﻗﺮار اﻧﺪر رﺣﻢ ﻣﺎﻧﺪ

‫وﮔﺮ ﭼﻞ ﺳﺎﻟﻪ را ﻋﻘﻞ و ادب ﻧﯿﺴﺖ

‫ﺑﻪ ﺗﺤﻘﯿﻘﺶ ﻧﺸﺎﯾﺪ آدﻣﻰ ﺧﻮاﻧﺪ

‫ﺟﻮاﻧﻤﺮدى و ﻟﻄﻔﺴﺖ آدﻣﯿﺖ

‫ﻫﻤﯿﻦ ﻧﻘﺶ ﻫﯿﻮﻻﯾﻰ ﻣﭙﻨﺪار

‫ﻫﻨﺮ ﺑﺎﯾﺪ، ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﻰ ﺗﻮان ﮐﺮد

‫ﺑﻪ اﯾﻮاﻧﻬﺎ در، از ﺷﻨﮕﺮف و زﻧﮕﺎر

‫ﭼﻮ اﻧﺴﺎن را ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻓﻀﻞ و اﺣﺴﺎن

‫ﭼﻪ ﻓﺮق از آدﻣﻰ ﺑﺎ ﻧﻘﺶ دﯾﻮار

‫ﺑﺪﺳﺖ آوردن دﻧﯿﺎ ﻫﻨﺮ ﻧﯿﺴﺖ

‫ﯾﮑﻰ را ﮔﺮ ﺗﻮاﻧﻰ دل ﺑﻪ دﺳﺖ آر

پنج شنبه 18/4/1388 - 17:13
فلسفه و عرفان



 

‫ﺣﮑﺎﯾﺖ

‫ﺳﺎﻟﯽ ﻧﺰاﻋﯽ در ﭘﯿﺎدﮔﺎن ﺣﺠﯿﭻ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد و داﻋﯽ در آن ﺳﻔﺮ ﻫﻢﭘﯿﺎده . اﻧﺼﺎف در ﺳﺮ و روی ﻫﻢ ﻓﺘﺎدﯾﻢ و داد ﻓﺴﻮق و

‫ﺟﺪال ﺑﺪادﯾﻢ . ﮐﺠﺎوه ﻧﺸﯿﻨﯽ را ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺪﯾﻞ ﺧﻮد ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﯾﺎ ﻟﻠﻌﺠﺐ ! ﭘﯿﺎده ﻋﺎج ﭼﻮ ﻋﺮﺻﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺴﺮ ﻣﯽ ﺑﺮد

‫ﻓﺮزﯾﻦ ﻣﯽ ﺷﻮد ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ از آن ﻣﯽ ﮔﺮدد ﮐﻪ ﺑﻮد و ﭘﯿﺎدﮔﺎن ﺣﺎج ﺑﺎدﯾﻪ ﺑﺴﺮ ﺑﺮدﻧﺪ و ﺑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ .

‫از ﻣﻦ ﺑﮕﻮى ﺣﺎﺟﻰ ﻣﺮدم ﮔﺰاى را

‫ﮐﻮ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺧﻠﻖ ﺑﻪ آزار ﻣﻰ درد.

 

‫ﺣﺎﺟﻰ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﻰ ، ﺷﺘﺮ اﺳﺖ از ﺑﺮاى آﻧﮏ

‫ﺑﯿﭽﺎره ﺧﺎر ﻣﻰ ﺧﻮرد و راه ﻣﻰ ﺑﺮد

پنج شنبه 18/4/1388 - 17:11
فلسفه و عرفان

ﺣﮑﺎﯾﺖ

‫ﻫﻨﺪوی ﻧﻔﻂ اﻧﺪازی ﻫﻤﯽ آﻣﻮﺧﺖ . ﺣﮑﯿﻤﯽ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ را ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﯿﻦ اﺳﺖ ، ﺑﺎزی ﻧﻪ اﯾﻦ اﺳﺖ .

‫ﺗﺎ ﻧﺪاﻧﻰ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﻋﯿﻦ ﺻﻮاﺑﺴﺖ ﻣﮕﻮى

‫و آﻧﭽﻪ داﻧﻰ ﮐﻪ ﻧﻪ ﻧﯿﮑﻮش ﺟﻮاﺑﺴﺖ ﻣﮕﻮى

پنج شنبه 18/4/1388 - 17:10
فلسفه و عرفان

 

‫ﺣﮑﺎﯾﺖ

‫ﻣﺮدﮐﯽ را ﭼﺸﻢ درد ﺧﺎﺳﺖ . ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻄﺎر رﻓﺖ ﮐﻪ دوا ﮐﻦ . ﺑﯿﻄﺎر از آﻧﭽﻪ در ﭼﺸﻢ ﭼﺎرﭘﺎﯾﺎن ﮐﻨﺪ در دﯾﺪه او ﮐﺸﯿﺪ و

‫ﮐﻮر ﺷﺪ . ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺑﻪ داورد ﺑﺮدﻧﺪ، ﮔﻔﺖ : ﺑﺮ او ﻫﯿﭻ ﺗﺎوان ﻧﯿﺴﺖ ، اﮔﺮ اﯾﻦ ﺧﺮ ﻧﺒﻮدی ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻄﺎر ﻧﺮﻓﺘﯽ . ﻣﻘﺼﻮد ازﯾﻦ

‫ﺳﺨﻦ آﻧﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﺪاﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ آﻧﮑﻪ ﻧﺎآزﻣﻮده را ﮐﺎر ﺑﺰرگ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ ﺑﺎ آﻧﮑﻪ ﻧﺪاﻣﺖ ﺑﺮد ﺑﻪ ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﺮدﻣﻨﺪان ﺑﻪ ﺧﻔﺖ رای

‫ﻣﻨﺴﻮب ﮔﺮدد.

‫ﻧﺪﻫﺪ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪ روﺷﻦ راءى

‫ﺑﻪ ﻓﺮوﻣﺎﯾﻪ ﮐﺎرﻫﺎى ﺧﻄﯿﺮ

‫ﺑﻮرﯾﺎ ﺑﺎف اﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﻓﻨﺪه اﺳﺖ

‫ﻧﺒﺮﻧﺪش ﺑﻪ ﮐﺎرﮔﺎه ﺣﺮﯾﺮ

پنج شنبه 18/4/1388 - 17:9
فلسفه و عرفان

 

ﺣﮑﺎﯾﺖ

‫ﯾﮑﯽ را از ﺑﺰرﮔﺎن اﺋﻤﻪ ﭘﺴﺮی وﻓﺎت ﯾﺎﻓﺖ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺻﻨﺪوق ﮔﻮرش ﭼﻪ ﻧﻮﯾﺴﯿﻢ ؟ ﮔﻔﺖ : آﯾﺎت ﮐﺘﺎب ﻗﺮآن

‫ﻣﺠﯿﺪ را ﻋﺰت و ﺷﺮف از آن اﺳﺖ ﮐﻪ روا ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﺎﯾﻬﺎ ﻧﻮﺷﺘﻦﮐﻪ ﺑﻪ روزﮔﺎر ﺳﻮده ﮔﺮدد و ﺧﻼﯾﻖ ﺑﺮ او ﮔﺬرﻧﺪ و

‫ﺳﮕﺎن ﺑﺮ او ﺷﺎﺷﻨﺪ ، اﮔﺮ ﺑﻀﺮورت ﭼﯿﺰی ﻫﻤﯽ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪ اﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﮐﻔﺎﯾﺖ اﺳﺖ :

‫وه ! ﮐﻪ ﻫﺮ ﮔﻪ ﮐﻪ ﺳﺒﺰه در ﺑﺴﺘﺎن

‫ﺑﺪﻣﯿﺪى ﭼﻮ ﺧﻮش ﺷﺪى دل ﻣﻦ

‫ﺑﮕﺬار اى دوﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ وﻗﺖ ﺑﻬﺎر

‫ﺳﺒﺰه ﺑﯿﻨﻰ دﻣﯿﺪه از ﮔﻞ ﻣﻦ

پنج شنبه 18/4/1388 - 17:7
فلسفه و عرفان


 

 

‫ﺣﮑﺎﯾﺖ

‫ﭘﺎرﺳﺎﯾﯽ ﺑﺮ ﯾﮑﯽ از ﺧﺪاوﻧﺪ ان ﻧﻌﻤﺖ ﮔﺬر ﮐﺮد ﮐﻪ ﺑﻨﺪه ای را دﺳﺖ و ﭘﺎی اﺳﺘﻮار ﺑﺴﺘﻪ ﻋﻘﻮﺑﺖ ﻫﻤﯽ ﮐﺮد . ﮔﻔﺖ : ای

‫ﭘﺴﺮ ، ﻫﻤﭽﻮ ﺗﻮ ﻣﺨﻠﻮﻗﯽ را ﺧﺪای ﻋﺰوﺟﻞ اﺳﯿﺮ ﺣﮑﻢ ﺗﻮ ﮔﺮداﻧﯿﺪه اﺳﺖ و ﺗﻮ را ﺑﺮ وی ﻓﻀﯿﻠﺖ داده ، ﺷﮑﺮ ﻧﻌﻤﺖ ﺑﺎری

‫ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺑﺠﺎی آر و ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺟﻔﺎ ﺑﺮ وی ﻣﭙﺴﻨﺪ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮدای ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺑﻪ از ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ و ﺷﺮﻣﺴﺎری ﺑﺮی .

‫ﺑﺮ ﺑﻨﺪه ﻣﮕﯿﺮ ﺧﺸﻢ ﺑﺴﯿﺎر

‫ﺟﻮرش ﻣﮑﻦ و دﻟﺶ ﻣﯿﺎزار

‫او را ﺗﻮﺑﻪ ده درم ﺧﺮﯾﺪى

‫آﺧﺮ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪرت آﻓﺮﯾﺪى

‫اﯾﻦ ﺣﮑﻢ و ﻏﺮور و ﺧﺸﻢ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ؟

‫ﻫﺴﺖ از ﺗﻮ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺧﺪاوﻧﺪ

‫اى ﺧﻮاﺟﻪ ارﺳﻼن و آﻏﻮش

‫ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺧﻮد ﻣﮑﻦ ﻓﺮاﻣﻮش

 

 

‫در ﺧﺒﺮﺳﺖ از ﺧﻮاﺟﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺻﻠﯽ اﷲ ﻋﻠﯿﻪ و ﺳﻠﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ : ﺑﺰرﮔﺘﺮﯾﻦﺣﺴﺮﺗﯽ روز ﻗﯿﺎﻣﺖ آن ﺑﻮد ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺑﻨﺪه ﺻﺎﻟﺢ را

‫ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﻧﺪ و ﺧﻮاﺟﻪ ﻓﺎﺳﻖ را ﺑﻪ دوزخ .

‫ﺑﺮ ﻏﻼﻣﻰ ﮐﻪ ﻃﻮع ﺧﺪﻣﺖ ﺗﻮ اﺳﺖ

‫ﺧﺸﻢ ﺑﻰ ﺣﺪ ﻣﺮان و ﻃﯿﺮه ﻣﮕﯿﺮ

‫ﮐﻪ ﻓﻀﯿﺤﺖ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎر

‫ﺑﻨﺪه آزاد و ﺧﻮاﺟﻪ در زﻧﺠﯿﺮ

پنج شنبه 18/4/1388 - 17:5
فلسفه و عرفان


ﺣﮑﺎﯾﺖ

‫ﺑﺰرﮔﯽ را ﭘﺮﺳﯿﺪم در ﻣﻌﻨﯽ اﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚ ﮐﻪ اﻋﺪی ﻋﺪوك ﻧﻔﺴﮏ اﻟﺘﯽ ﺑﯿﻦﺟﻨﺒﯿﮏ . ﮔﻔﺖ : ﺑﺤﮑﻢ آﻧﮑﻪ ﻫﺮ آن دﺷﻤﻨﯽ را

‫ﮐﻪ ﺑﺎ وی اﺣﺴﺎن ﮐﻨﯽ دوﺳﺖ ﮔﺮدد ﻣﮕﺮ ﻧﻔﺲ را ﮐﻪ ﭼﻨﺪاﻧﮑﻪ ﻣﺪارا ﺑﯿﺶ ﮐﻨﯽ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ زﯾﺎدت ﮐﻨﺪ .

‫ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺧﻮى ﺷﻮد آدﻣﻰ ﺑﻪ ﮐﻢ ﺧﻮردن

‫وﮔﺮ ﺧﻮرد ﭼﻮ ﺑﻬﺎﺋﻢ ﺑﯿﻮﻓﺘﺪ ﭼﻮ ﺟﻤﺎد

‫ﻣﺮاد ﻫﺮﮐﻪ ﺑﺮآرى ﻣﺮﯾﺪ اﻣﺮ ﺗﻮ ﮔﺸﺖ

‫ﺧﻼف ﻧﻔﺲ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎن دﻫﺪ ﭼﻮ ﯾﺎﻓﺖ ﻣﺮاد
پنج شنبه 18/4/1388 - 17:4
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته