• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2545
تعداد نظرات : 151
زمان آخرین مطلب : 3891روز قبل
اهل بیت
شهداى مذحجى(3)

نافع بن هلال جملى (16)
وى، نافع بن هلال بن جمل بن سعد العشیرة بن مذحج مذحجى جملى و شخصیتى به نام، بزرگوار، محترم، دلیر، قارى قرآن و از كاتبان و حاملان روایت و از یاران امیرالمؤمنین (علیه السلام) به شمار مى رفت و در جنگ جمل، صفین و نهروان در ركاب آن بزرگوار، حضور داشت.
نافع به سوى امام حسین (علیه السلام) رهسپار گردید و بین راه با حضرت دیدار كرد. این رویداد پیش از شهادت حضرت مسلم اتفاق افتاد. نافع سفارش كرد اسب او را كه ((كامل)) نامیده مى شد، در پى او بیاورند و این كار توسط عمرو بن خالد و یارانش كه از آنان نام بردیم، صورت گرفت.
ابن شهر آشوب گفته است: زمانى كه حر حسین (علیه السلام) را در تنگنا قرار داد، حضرت، یاران خود را با این سخنان مخاطب ساخت:
اما بعد: فقد نزل من الامر ما قد ترون، و إن الدنیا قد تنكّرت و ادبرت.
((اما بعد: پیشآمد ما همین است كه مى بینید، به راستى اوضاع زمان دگرگون شده و...)).
زهیر به پا خاست و عرضه داشت: اى هدایت یافته الهى! پیامت را شنیدیم....
و آن گاه نافع به پا خاست و عرضه داشت: اى فرزند رسول خدا! شما به خوبى آگاهید كه رسول اكرم (صلى الله علیه و آله و سلم) نتوانست دل هاى مردم را از محبت خویش آمیخته گرداند و آن گونه كه حضرت دوست داشت، به دستورات وى تن در نمى دادند، منافقانى میان آنان وجود داشت كه به او وعده همكارى مى دادند ولى در نهان، به وى خیانت مى ورزیدند، با گفتارى شیرین تر از عسل با او دیدار مى كردند، ولى در غیاب، به گونه اى تلخ ‌تر از حنظل عمل مى كردند تا این كه خداوند روح پاك او را به سوى خود بالا برد و پدر بزرگوارت على (علیه السلام) نیز سرنوشتى این چنین داشت؛ گروهى به یارى او همداستان شدند و ناكثین، قاسطین و مارقین با او به نبرد برخاستند و جمعى با آن حضرت به مخالفت پرداختند تا این كه به فیض شهادت نایل آمد و در جوار رحمت و رضوان حق قرار گرفت. امروز شما نیز داراى همان موقعیت هستند؛ هر كس پیمان شكنى كند و در نیت خود تغییرى ایجاد كند، جز به زبان خود، كارى انجام نداده است، خداوند از او بى نیاز است، اكنون ما را به هر كجا كه مى خواهى، به شرق و غرب، رهسپار نما، به خدا سوگند! ما از قضا و قدر الهى لحظه اى به خود بیم راه نمى دهیم و از دیدار با پروردگار خویش ناخرسند نیستیم، ما بر تصمیم خود آگاهانه باقى هستیم، دوستداران شما را دوست و با دشمنانتان سر دشمنى داریم.(17)
سپس بریر به پا خاست و سخن گفت كه در بیان شرح حال وى، بدان ها پرداختیم.
طبرى مى گوید: در كربلا، آب را به روى امام حسین (علیه السلام) بستند و تشنگى بر او و یارانش چیره شد، برادرش عباس را خواست و او را به اتفاق سى سواره و بیست پیاده كه بیست مشك آب با خود داشتند، براى آوردن آب ماءموریت داد.
آنان حركت كرده تا شبانگاه به آب نزدیك شدند و پرچمدار آنان نافع بن هلال پیشاپیش آن ها در حركت بود. عمرو بن حجاج زبیدى - نگهبان آب - متوجه آنان شد و صدا زد: كیستید؟
نافع گفت: عموزاده هایت.
عمرو گفت: تو كیستى؟
گفت: نافع بن هلال.
گفت: براى چه بدینجا آمده اى؟
پاسخ داد: آمده ایم از آبى كه ما را از آن محروم ساخته اید، بنوشیم.
عمرو گفت: گوارایت باد!
نافع گفت: نه، به خدا سوگند! تا حسین تشنه باشد قطره اى از آن نمى آشامم و اینان را كه مى بینى از یاران او هستند. تا عمرو آن ها را دید گفت: اینان نباید آب بر گیرند، ما را در این جا گمارده اند كه از بردن آب جلوگیرى كنیم.
نافع به یاران خود كه نزدیك شدند گفت: مشك هاى خود را پر از آب، كنید. آنان پیاده شده و مشك هاى خود را پر از آب نمودند. عمرو و نیروهایش به حركت در آمدند. عباس بن على (علیه السلام) و نافع بن هلال جملى به آن ها حمله ور شدند و آنان را پراكنده ساختند و یارانشان را نجات دادند و به خیمه ها بازگشتند و تعدادى از دشمن را به هلاكت رساندند.(18)
ابوجعفر طبرى مى گوید: زمانى كه عمرو بن قرظه انصارى كشته شد، برادرش على كه در جمع سپاه عمر سعد بود، به خونخواهى برادر آمد و بر امام حسین بانگ زد - چنان كه در شرح حال عمرو خواهد آمد - نافع بن هلال بر او حمله كرد و با شمشیر بر او ضربتى وارد ساخت، ولى یارانش او را نجات دادند و بعدها(19) مداوا شد و بهبودى یافت.
سپس سوارانى كه از على حمایت مى كردند، جولان داده و به حركت در آمدند، ولى نافع آن ها را از یاران خویش دور ساخت.
یحیى بن هانى بن عروه مرادى (20) مى گوید: پس از نافع، على بن قرظه را مجروح ساخت، سواران به جولان پرداختند و نافع در حالى كه این رجز را مى خواند، بر آن ها یورش برد و شمشیر میان آنان گذاشت.
إنْ تنكرونى فانا ابن الجملى

دینى على دین حسین بن على

یعنى: اگر مرا نمى شناسید، من فرزند جملى ام، دین و آیینم همان دین حسین بن على است.
مزاحم بن حریث بن نافع گفت: من بر دین و آیین فلانى هستم. نافع در پاسخ گفت: تو بر آیین شیطانى و سپس با شمشیر بر او حمله كرد. مزاحم قصد فرار داشت ولى شمشیر نافع او را دریافت و به هلاكت رسید. عمرو بن حجاج بر سپاه خود فریاد زد: آیا مى دانید با چه كسانى مبارزه مى كنید؟! هیچ یك از شما به هماوردى آنان بیرون نرود.
به گفته ابومخنف: نافع، نام خود را بر نوك پیكان تیرهاى مسمومش نوشته بود و آن ها را به سمت دشمن شلیك مى كرد و مى گفت:
ارمى بها معلمة افواقها

مسمومة تجرى بها اخفاقها

لیملإن ارضها رشاقها

و النفس لا ینفعها اشفاقها

یعنى: تیرهایى را پرتاب مى كنم كه نشانه دار است و زهرآگین و شتابان. این تیرهاى سخت، زمین را پر خواهد كرد و نفس از ترسیدن سود نمى برد.
وى دوازده تن از سپاه عمر سعد را به غیر از زخمى ها به هلاكت رساند و با تمام شدن تیرهایش، شمشیر كشید و بر آن ها حمله كرد و این رجز را مى خواند:
انا الهزبر الجملى

انا عَلى دین علىّ

یعنى: من شیر جملى ام و بر دین و آیین على هستم.
دشمن از هر سو به طرف او یورش برده و او را احاطه كردند و چنان زیر باران سنگ و سرنیزه گرفتند كه بازوانش را در هم شكستند و وى را به اسارت گرفتند.
شمر بن ذى الجوشن او را گرفت و هوادارنش وى را نزد عمر سعد آوردند.
عمر سعد به او گفت: نافع! واى بر تو! چه چیز تو را واداشت كه خود را به چنین بلایى گرفتار سازى؟
پاسخ داد: خدا از قصدم آگاه است و در حالى كه خون از محاسن نافع جارى بود، مردى به او گفت: نمى بینى چه به روزت آمده؟
نافع در پاسخ وى گفت: به خدا سوگند! غیر از افرادى كه زخمى كرده ام، دوازده تن از شما را به هلاكت رسانده ام و خود را بر این كار نكوهش ‍ نمى كنم، اگر بازو و دستى برایم باقى مانده بود، نمى توانستید مرا به اسارت در آورید. شمر به ابن سعد گفت: خدا سلامتت بدارد! او را بكش.
عمر سعد گفت: تو او را آورده اى اگر مى خواهى خودت او را بكش. شمر به قصد كشتن نافع شمشیر كشید، نافع به او گفت: به خدا سوگند! اگر مسلمان بودى برایت دشوار بود با دست هاى آغشته به خون ما، خداى خود را ملاقات كنى، سپس خدایى را كه شهادت ما را به دست بدنهادترین آفریدگانش قرار داده و سپس شمر او را به شهادت رساند،(21) رضوان الله علیه و لعنة الله علیه قاتلیه.
اءلا رب رام یكتب السهم نافعا

ویعنی به نفعا لا ل محمد

إ ذا ما اءرنت قوسه فاز سهمها

بقلب عدو اءو جناجن معتد

فلو ناضلوه ما اءطافوا بغابه

ولكن رموه بالحجار المحدد

فاءضحى خضیب الشیب من دم راءسه

كسیر ید ینقاد للا سر عن ید

و ما وجدوه واهنا بعد اءسره

و لكن بسیما ذی براثن ملبد

فإ ن قتلوه بعدما ارتث صابرا

فلا فخر فی قتل الهزبر المخضد

و لو بقیت منه ید لم یقد لهم

و لم یقتلوه لو نضا لمهند
یعنى: آگاه باشید! چه بسا تیراندازى كه بر تیر، نام نافع را بنگارد و مقصودش ‍ از آن، سود رساندن به خاندان محمد باشد. آنگاه كه زه كمانش را بكشد، تیر او بر قلب دشمن و یا پهلوى تجاوزگران وارد گردد. اگر با شمشیر با او جنگیده بود قادر نبودند به جایگاه او نزدیك شوند، ولى سنگبارانش كردند. محاسن او از خون سرش رنگین شد و دستش شكست و وى را مانند اسیران كشتند. پس از اسارت نیز سستى به خود راه نداد و نهراسید، ولى چهره اش چون شیر ترس آور بود. اگر پس از زخمى شدنش او را به شهادت رساندند، نمى توان آن را افتخار دانست؛ زیرا كشتن شیرى در حال اسارت، هنر نیست. اگر برایش دستى در بدن مانده بود و شمشیر كشیده بود، قادر بر كشتن او نبودند.
سه شنبه 19/10/1391 - 11:9
اهل بیت
شهداى مذحجى(4)
حجاج بن مسروق (22) بن جعف (23) بن سعد العشیره مذحجى جعفى
حجاج، شیعه و از یاران امیرالمؤمنین (علیه السلام) در كوفه به شمار مى رفت، زمانى كه امام حسین (علیه السلام) از مدینه رهسپار مكه گردید، وى براى دیدار با آن حضرت از كوفه راهى مكه شد و در آن جا ملازم ركاب آن بزرگوار و در اوقات برگزارى نماز، مؤ ذن امام (علیه السلام) بود.
صاحب خزانة الادب كبرى گفته است: هنگامى كه امام حسین (علیه السلام) به كاخ بنى مقاتل رسید، خیمه اى را سراپا دید، پرسید این سراپرده از كیست؟ گفته شد: از عبیدالله بن حر جعفى.
امام (علیه السلام)، حجاج بن مسروق جعفى و یزید بن مغفل (24) جعفى را نزد وى فرستاد.
آن دو نزد عبیدالله بن حر آمده و گفتند: اباعبدالله الحسین (علیه السلام) شما را مى خواهد. عبیدالله بدان ها گفت: به امام ابلاغ كنید من آن گاه كه شنیدم شما آهنگ كوفه دارید، براى این كه دستم به خون شما و خاندانت آغشته نشود، كوفه را ترك كردم تا دشمن را بر ضد تو یارى نكرده باشم، با خود گفتم: اگر با حسین بستیزم، بر من بسیار گران و در پیشگاه خداوند كارى بس ‍ بزرگ است و اگر در كنارش بجنگم ولى در ركابش كشته نشوم، او را تباه ساخته ام و اگر به نبرد بپردازم، مغرورتر از آنم كه به دشمنم فرصت دهم تا مرا به آسانى بكشند، از سویى حسین (علیه السلام) در كوفه از یار و یاور و پیروى برخوردار نیست كه در كنار او بجنگد.
حجاج و همراهانش سخنان عبیدالله را به امام (علیه السلام) رساندند و بر حضرت گران آمد و كفشهایش را خواست و پیاده راه افتاد تا در سراپرده عبیدالله بن حر، بر او وارد شد. عبیدالله در صدر مجلس براى حضرت جا باز كرد و با احترام از وى استقبال نمود و حضرت را همراهى كرد تا در جاى خود نشاند.
یزید بن مرة مى گوید: عبیدالله بن حر برایم نقل كرد و گفت: حسین (علیه السلام) بر من وارد شد و محاسن مباركش چون پر كلاغ سیاه بود! من زیباتر و چشم پُركن تر از چهره وى ندیده بودم و زمانى دیدم پیاده راه مى رود و كودكانش دور او را گرفته اند، بر هیچ كس مانند او دلم نسوخت.
حسین (علیه السلام) فرمود: فرزند حر! براى پیوستن به من چه مانعى بر سر راه تو است؟!
عبیدالله عرضه داشت: اگر قرار بود من با یكى از دو طرف باشم، قطعا با شما بودم و از سرسخت ترین یارانت بر ضد دشمن تو، محسوب میشدم، دوست دارم مرا از همراهى خود معاف دارى، ولى اسبانى آماده و راهنمایانى از یارانم در اختیار شماست و اسب تیزتك خویش (ملحقه) را در اختیارتان قرار مى دهم، به خدا سوگند! من هرگاه سوار بر این اسب، دشمن را تعقیب كرده ام، به او دست یافته ام و هیچ دشمنى در تعقیب من به غبار اسبم نرسیده است، اكنون بر آن سوار شو و به جایگاه امنى برو و من متعهد مى شوم خانواده ات را به تو برسانم یا خود و یارانم همه در راه دفاع از آنان كشته شویم و همانگونه كه آگاهید هرگاه من دست به كارى بزنم كسى نمى تواند مرا از آن باز دارد.
امام (علیه السلام) فرمود: اءفهذه نصیحة لنا منك یا بن الحر.
((فرزند حر! آیا با این سخنان ما را نصیحت مى كنى؟))
عرض كرد: به خدایى كه برتر از او چیزى نیست، آرى!
امام (علیه السلام) فرمود: إ نی سإنصح لك كما نصحت لی إ ن استطعت إن لا تسمع صراخنا و لا تشهد واعیتنا فافعل، فوالله لا یسمع واعیتنا اءحد ثم لا ینصرنا إ لا اءكبه الله فی نار جهنم.
((همانگونه كه مرا نصیحت كردى، من نیز تو را نصیحت مى كنم؛ تا مى توانى خود را به جاى دوردستى برسان تا صداى یارى خواهى ما را نشنوى و جنگ ما را نبینى؛ زیرا به خدا سوگند! اگر صداى یارى خواهى ما به گوش ‍ كسى برسد و به یارى ما نشتابد، خداوند او را به صورت، در آتش جهنم خواهد افكند)).
سپس حسین (علیه السلام) در حالى كه ردا و عبایى از خزّ (حریر) بر تن و كلاهى سرخ بر سر داشت به اتفاق یارانش حجاج و یزید و كودكانش كه دور او را گرفته بودند، از نزد(25) او خارج شد.
عبیدالله مى گوید: حضرت را بدرقه كردم و یك بار دیگر به محاسن شریفش ‍ نگاهى كردم و عرضه داشتم: محاسنتان سیاه است یا آن را خضاب فرموده اید؟
حضرت فرمود: یابن الحر! عجل علىّ الشیب؛ ((فرزند حر! پیرى من زودرس است))، دانستم حضرت خضاب كرده و از آن بزرگوار، خداحافظى كردم.(26)
ابن شهر آشوب و دیگران گفته اند: روز دهم محرم كه فرا رسید و جنگ در گرفت، حجاج بن مسروق جعفى خدمت امام حسین (علیه السلام) شرفیاب شد و از او اجازه میدان خواست و حضرت بدو رخصت داد و به میدان شتافت و جنگید و با تنى آغشته به خون از میدان خدمت امام برگشت و در حق حضرت این اشعار را خواند:
فدتك نفسی هادیا مهدیا
الیوم اءلقى جدك النبیا

ثم اءباك ذا الندى علیا

ذاك الذی نعرفه الوصیا

یعنى: جانم به قربانت كه هدایت كننده و هدایت شده اى: امروز به دیدار جدت پیامبر خواهم شتافت. سپس پدرت على؛ آن انسان بزرگوارى كه او را وصى پیامبر مى دانم، ملاقات مى كنم.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: نعم! و إنا اءلقاهما على اءثرك؛ ((آرى! من نیز بعد از تو به دیدار آنان خواهم شتافت)).
حجاج به میدان بازگشت و مبارزه كرد تا به فیض شهادت نایل آمد، رضوان الله علیه.(27)

سه شنبه 19/10/1391 - 11:8
اهل بیت
شهداى مذحجى(5)
یزید بن مغفل (28)بن جعف بن سعد العشیرة مذحجى جعفى
وى، یكى از دلاورمردان شیعه و شعراى نامى و از یاران امیرالمؤمنین (علیه السلام) به شمار مى آمد كه در جنگ صفین در ركاب آن حضرت جنگید.
حضرت، او را به نبرد ((خریت)) یكى از سران خوارج اعزام نمود. به گفته طبرى، (29) زمانى كه معقل بن قیس، موفق به كشتن ((خریت)) شد، یزید بن مغفل، در جناح راست سپاه وى حضور داشت.
مرزبانى در معجم الشعراء گفته است: یزید بن معقل خود، از تابعین و پدرش از یاران رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) بوده است. صاحب خزانه نقل كرده است: وى در مسیر آمدن امام حسین (علیه السلام) از مكه، حضرت را همراهى میكرد و امام (علیه السلام) او را به اتفاق حجاج جعفى نزد عبیدالله بن حر(30) فرستاد كه در بیان حالات حجاج بدان پرداختیم.
به نقل مقاتل نگاران و سیره نویسان: روز دهم محرم كه جنگ درگیر شد، یزید بن مغفل براى مبارزه با دشمن خدمت امام حسین (علیه السلام) شرفیاب شد و از او اجازه میدان خواست. حضرت به او اجازه فرمود. وى در حالى كه این رجز را مى خواند به پیش تاخت:
إنا یزید وإنا ابن مغفل
و فی یمینی نصل سیف منجل

اءعلو به الهامات وسط القسطل

عن الحسین الماجد المفضل

یعنى: منم یزید فرزند مغفل كه تیغه شمشیرى براق در كف راست دارم. در میان این گرد و غبار سرها را پرتاب مى كنم و دشمن را از حسین والاتبار، دور مى سازم.
مرزبانى در معجم خویش آورده است: زمانى كه جنگ به اوج خود رسید، یزید بن مغفل در حالى كه این رجز را مى خواند به میدان شتافت.
إ ن تنكرونی فإنا ابن مغفل

شاك لدى الهیجاء غیر اءعزل

و فی یمینی نصل سیف منصل

اءعلو به الفارس وسط القسطل

یعنى: اگر مرا نمى شناسید، من پسر مغفلم و در هنگامه نبرد، غرق در سلاحم و دست بسته نیستم. در كف راستم قبضه شمشیرى است با تیغه اى كه میان این گرد و غبار آن را بر سر سواران فرود مى آورم.
راوى مى گوید: یزید، نبردى بى نظیر انجام داد و عده اى را به هلاكت رساند و سپس به شهادت رسید، رضوان الله علیه.


---------------------------------------------
1-در تنقیح المقال: 3 / 288 به نقل از حبیب السیر گفته است: هانى، روز شهادت، 89 سال داشته است.
2-مروج الذهب: 3 / 59.
3-در نسخه اصلى همین گونه است، ولى صحیح ((وامشى)) است.
4-طبرى، تاریخ: 3 / 275.
5-طبرى، تاریخ: 3 / 282.
6-نهرى است میان مصول و اربل، سال 66 در زمان مختار در آن جا نبردى رخ داد كه عبیدالله بن زیاد توسطه ((ابراهیم بن مالك اشتر)) به هلاكت رسید.
7-طبرى، تاریخ: 3 / 292، كامل: 4 / 36.
8-منسوب به ((سلمان))، تیره اى از قبیله مراد است كه تیره اى از مذحج را تشكیل مى داده است.
9-شیخ طوسى در رجال: 99، شماره 968 وى را از یاران امام حسین (علیه السلام) به شمار آورده است.
10-به گفته خوارزمى، غلام ترك از غلامان امام حسین (علیه السلام) و قارى قرآن و آشناى به زبان عربى بود.
زمانى كه از اسب روى زمین قرار گرفت، امام حسین (علیه السلام) صورت به صورت او گذاشت و او تبسم كرد.
11-حدائق: 122؛ مقتل الحسین: 2 / 24.
12-مناقب: 4 / 104؛ بحار: 4 / 104 و 45 / 30.
13-شیخ طوسى در رجال: 105، شماره 1044 وى از یاران اباعبدالله الحسین (علیه السلام) شمرده است.
15-طبرى، تاریخ: 30 / 308.
16-حدائق الوردیة: 122.
17-در برخى كتب به اشتباه ((هلال بن نافع)) آمده است. شیخ طوسى در رجال: 106، شماره 11056 او را از یاران امام حسین (علیه السلام) شمرده و ((جملى)) منسوب به ((جمل)) تیره اى از قبیله مذحج و در برخى كتب، به اشتباه ((بجلى)) آمده است.
18-بحار: 44 / 381.
19-طبرى، تاریخ: 3 / 312.
20-همان: 3 / 324.
21-به شرح حال او در تهذیب الكمال: 32 / 18 با شماره 6936 مراجعه شود.
22-طبرى، تاریخ: 3 / 328 (با اندك تفاوتى در نقل و حذف برخى عبارات).
در ارشاد: 2 / 78 ((مسرور)) به جاى ((مسروق)) آمده است.
23- تیره اى از قبیله سعد العشیره.
24- در نسخه اصلى، ((معقل)) آمده است.
25- در نسخه اصلى، ((از نزد اوست)) ولى ظاهرا جمله ((از نزد من))، صحیح است.
26- خزانة الادب: 2 / 158؛ اخبار الطوال: 250؛ ارشاد: 2 / 81.
27- مناقب: 4 / 103 (با تفاوتى اندك).
28- لهوف: 160.
29- كامل: 4 / 292.
30- خزانة الادب: 2 / 158.
--------------------------------------
الشیخ محمد بن طاهر السماوى
مترجم: عباس جلالى

سه شنبه 19/10/1391 - 11:8
اهل بیت
شهداى خاندان ابوطالب (7)
عون بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب (علیه السلام)
مادر عون، عقیله بنى هاشم حضرت زینب كبرى (سلام الله علیها) دخت امیرالمؤمنین (علیه السلام) و مادر زینب، فاطمه زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) است.
سیره نگاران گفته اند: وقتى حسین (علیه السلام) از مكه خارج گردید، عبدالله بن جعفر طى نامه اى به آن حضرت از او درخواست نمود از تصمیم خود منصرف شود و نامه را توسط پسرانش ((عون و محمد)) نزد حسین (علیه السلام) فرستاد. آن دو در وادى عتیق قبل از این كه حسین به نواحى مدینه برسد، خدمت حضرت شرفیاب شدند. سپس عبدالله بن جعفر نزد عمرو بن سعید بن عاص فرمانرواى مدینه رفت و از او امان نامه اى براى حسین (علیه السلام) درخواست نمود. وى امان نامه اى نوشت و توسط برادرش یحیى نزد عبدالله بن جعفر فرستاد و عبدالله به اتفاق یحیى از شهر بیرون رفته و در منطقه ذات عرق (52) با حسین (علیه السلام) دیدار كردند. عبدالله نامه را براى امام (علیه السلام) خواند، ولى حضرت پذیراى امان نامه از آن دو نشد و فرمود: انى راءیت رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) فى منامى فاءمرنى بالمسیر و انى مُنتة الى ما اءمرنى به.
((رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را در خواب دیدم كه به من فرمان ادامه مسیر داد و همانگونه كه آن حضرت به من دستور داده، عمل خواهم كرد)).
امام (علیه السلام) پاسخ نامه عمرو بن سعید را مرقوم فرمود و جعفر و یحیى از آن حضرت جدا شده و به مدینه بازگشتند. عبدالله به پسرانش سفارش ‍ نمود كه از حسین (علیه السلام) جدا نشوند و خود، از عدم حضور در كنار وى پوزش طلبید.(53)
به گفته مورخان: زمانى كه خبر شهادت امام حسین (علیه السلام) و عون و جعفر به مدینه رسید، عبدالله بن جعفر در خانه خود نشست و مردم براى عرض تسلیت نزد وى مى آمدند. غلام او ابوسلاس (54) گفت: این مصیبت از ناحیه حسین بر ما وارد شده است!! عبدالله لنگ كفش خود را به سوى او پرتاب كرد و گفت: فرزند لخناء، تو به حسین چنین نسبت مى دهى؟! به خدا سوگند! اگر در خدمت آن بزرگوار بودم هرگز از او جدا نمى شدم تا كشته شوم. به خدا سوگند!من از زندگى فرزندانم در راه حسین گذشتم، آن چه مصیبت آن ها را برایم آسان مى كند این است كه فرزندان من همراه برادر و پسر عمویم به شهادت رسیدند و آنان را یارى كرده و صبر و شكیبایى ورزیدند و آن گاه رو به حاضران كرد و گفت: سپاس خداى را كه مرا با شهادت حسین سربلند ساخت، اگر خویشتن نتوانستم حسین را یارى كنم، با تقدیم فرزندانم او را یارى رساندم.(55)
سروى مى گوید: عون بن عبدالله جعفر به میدان نبرد با دشمن شتافت و این رجز را مى خواند:
إنْ تنكرونى فانا ابن جعفر
شهید صدق فى الجنان ازهر

یطیر فیها بجناح اخضر

كفى بهذا شرفا فى المحشر

یعنى: اگر مرا نمى شناسید من فرزند جعفر طیارم، شهید راستینى كه با چهره درخشان در بهشت جاى دارد. و با بال هاى سبز در آن جا به پرواز در مى آید و روز قیامت همین افتخار و سربلندى مرا كافى است.
عون، شمشیر میان دشمن گذاشت و سى سوار و هیجده تن پیاده از آنان را به هلاكت رساند، آن گاه عبدالله بن قطنه طایى نبهانى (56) بر او ضربتى وارد ساخت و وى را به شهادت رساند.(57)
سلیمان بن قتة (58) تیمى در اشعارى كه در مصیبت امام حسین (علیه السلام) سروده از عون چنین یاد مى كند.
تیمى در اشعارى كه در مصیبت امام حسین (علیه السلام) سروده از عون چنین یاد مى كند.
عینى جودى بعبرة و عویل

و اندبى إنْ بكیت آل الرسول

ستة كلهم لصلب على

قد اصیبوا و سبعة لعقیل

واندبى إنْ عونا اخاهم

لیس فیما ینوبهم بخذول

فلعمرى لقد اصیب ذو والقر

بى فبكى على المصاب الطویل

یعنى: اى دیده! كرم نما و سرشكى با ناله بیفشان و بر خاندان پیامبر نوحه سرایى كن. شش تنشان از نسل على و هفت تن از تبار عقیل به شهادت رسیدند. در مصیبت برادرشان عون، آه و فغان نما كه در صحنه كارزار دست از یارى آن ها برنداشت. به جانم سوگند! از این مصیبت به ذوالقربى بس ‍ صدمه وارد شد.
محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب (علیه السلام)
مادر وى خوصاء دخت حفصة بن ثقیف بن ربیعة بن عائذ بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن على بن بكر بن وائل (59) و مادر خوصاء، هند دختر سالم بن عبدالعزیز(60) بن مخزوم بن سنان بن مولة بن عامر بن مالك بن تیم اللات بن ثعلبه و مادر هند، میمونه دختر بشر بن عمرو بن حارث بن ذهل بن شیبان بن ثعلبة بن حصین بن عكابة بن صعب بن على (61) است.
سروى مى گوید: محمد، قبل از عون به میدان نبرد رفت و در برابر دشمن قرار گرفت و این رجز را زمزمه مى كرد:
اشكو الى الله من العدوان

فعال قوم فى الردى عمیان

قد بدلوا معالم القرآن

و محكم التنزیل و التبیان (62)

یعنى: از دشمنان به خدا شكایت مى كنم، جنگ با مردمى كه كوركورانه در گمراهى اند. آن ها دستورات قرآن را رها كردند و نشانه ها و آیات محكم آن را به فراموشى سپردند.
وى ده تن از سپاهیان دشمن را به هلاكت رساند، آن گاه لشكریان، وى را به محاصره در آورده و عامر بن نشهل تمیمى وى را به شهادت رساند.
سلیمان بن قته در اشعار گذشته درباره او مى گوید:
و سمى النبى غودر فیهم

قدر علوه بصارم مصقول

فاذا ما بكیت عینى فجودى

بدموع تسیل كل مسیل

یعنى: همنام پیامبر میان آنان تنها ماند و آن ها با شمشیر آبدیده به سراغش ‍ آمدند. پس اى دیده من! چون خواستى گریه كنى، سیلاب اشكت را بر آنان فرو ریز.

سه شنبه 19/10/1391 - 11:3
اهل بیت
شهداى خاندان ابوطالب(7)

مسلم بن عقیل بن ابى طالب (علیه السلام)
مادر آن بزرگوار كنیزى به نام ((علیه))(63) بود كه عقیل وى را از شام خریدارى كرد.
مدائنى روایت كرده و گفته است: روزى معاویة بن ابوسفیان به عقیل بن ابى طالب گفت: آیا خواسته اى ندارى تا آن را برآورده سازم؟
عقیل گفت: دارم، كنیزكى بر من عرضه گردیده ولى صاحبانش آن را كمتر از چهل هزار درهم نمى فروشند. معاویه دوست داشت با عقیل مزاح كند لذا گفت: تو كه نابینایى، كنیزك چهل هزار درهمى را براى چه مى خواهى، به كنیزك چهل درهمى اكتفا كن!
عقیل در پاسخ گفت: مى خواهم او را به ازدواج خویش در آورم و فرزندى از او برایم متولد شود كه هرگاه او را خشمگین ساختى تو را با شمشیر گردن بزند.
معاویه خندید و گفت: ابویزید! با تو مزاح كردیم، بدین ترتیب، معاویه فرمان داد كنیزكى را كه مسلم از او متولد شد براى عقیل خریدارى كردند، پس از درگذشت پدر، چند سالى كه از عمر شریف مسلم گذشت به معاویه گفت: من در فلان منطقه مدینه زمینى دارم و آن را به صدهزار درهم خریدارى كرده ام، دوست دارم آن را به تو بفروشم و بهایش را به من بپردازى. معاویه فرمان داد زمین را از او گرفتند و بهاى آن را به وى پرداخت. این خبر به امام حسین (علیه السلام) رسید، طى نامه اى به معاویه نوشت:
اما بعد:... فانك غررت یوما من بنى هاشم، فابتعت منه ارضا لا یملكها، فاقبض منه ما دفعته الیه، واردد الینا ارضنا.
((اما بعد:... تو نوجوانى از بنى هاشم را فریب داده و زمینى را كه وى مالك آن نبوده از او خریدارى كرده اى، اكنون آن چه را به او دادهاى باز پس بگیر و زمین ما را به ما برگردان)).
معاویه، مسلم را خواست و نامه حسین (علیه السلام) را برایش خواند و به او گفت: پولهاى ما را برگردان و زمینت را بگیر، تو چیزى را كه مالك آن نبوده اى فروخته اى.
مسلم گفت: جز گردن زدن تو چاره اى نیست. معاویه از خنده پشتك مى زد و پاهایش را به زمین مى كوبید و به مسلم مى گفت: پسرم! به خدا سوگند! این همان سخنى است كه پدرت وقتى مادر تو را برایش خریدارى كردم به من گفت: سپس معاویه طى نامه اى به امام حسین (علیه السلام) نوشت: من زمین شما را باز پس دادم و پولى كه مسلم گرفته بود به خودش واگذار كردم.(64)
ابومخنف و دیگران روایت كرده اند، وقتى مردم كوفه به حسین (علیه السلام) نامه نوشتند، امام (علیه السلام)، مسلم را خواست و او را به اتفاق قیس بن مسهر و عبدالرحمان بن عبدالله و جمعى از فرستادگان مردم آن سامان، به كوفه اعزام كرد و به وى دستور داد تقواى الهى را رعایت نماید و برنامه كارى خویش را نهان دارد و نسبت به مردم مهربانى نشان دهد، اگر اتحاد و یكپارچگى مردم را ملاحظه نمود، به سرعت حضرت را در جریان قرار دهد. امام (علیه السلام) در نامه اى خطاب به مردم چنین مرقوم فرمود:
اما بعد: فقد ارسلت الیكم اخى و ابن عمى و ثقتى من اهل بیتى مسلم بن عقیل و اءمرته إن یكتب لى إن رآكم مجتمعین، فلعمرى ما الامام الا مَن قام بالحق.(65)
((اما بعد: برادر و پسر عمو و فرد مورد اعتماد خاندانم؛ مسلم بن عقیل را به سوى شما فرستادم و به او فرمان دادم اگر شما را متحد و یكپارچه یافت، برایم نامه بفرستد، به جان خودم سوگند! پیشوا كسى است كه به حق و عدالت رفتار نماید)) و نظیر این سخنان.
حضرت مسلم (علیه السلام) در اواخر ماه مبارك رمضان، مكه را به قصد مدینه ترك گفت و وارد مدینه كه شد در مسجد رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) نماز به جا آورد و با خانواده خویش خداحافظى كرد و دو راهنما از قبیله قیس، اجیر نمود كه هر دو، راه را گم كردند و دیرى نپایید كه از شدت تشنگى جان باختند.
مسلم و همراهانش ادامه مسیر داده تا به آب رسیدند، آن دو راهنما راه را بدو نشان دادند، مسلم از منطقه ((مضیق)) در حومه ((خبت))(66) نامه اى بدین مضمون توسط قیس بن مسهر به امام حسین (علیه السلام) نوشت: ((اما بعد: من به اتفاق دو تن راهنما از مدینه خارج شدم، راهنمایان راه را گم كرده و تشنگى بر آن ها چیره شد و طولى نكشید در اثر تشنگى جان سپردند، در طى مسیر به آبى رسیدیم، ولى نفسمان به شماره افتاده بود و من این قضیه را به فال بد گرفتم)).
امام حسین (علیه السلام) در پاسخ وى مرقوم فرمود: اما بعد: فقد خشیتُ إن یكون حملُك على هذا غیر ما تذكر، فامض لوجهك اَلَّذِى وجّهتك له، والسلام .(67)
((من بیم آن دارم آن چه تو را به این امر واداشته چیزى غیر از این باشد كه بیان مى كنى، اكنون سفر خود را براى آن جام ماموریتى كه به تو سپرده ام ادامه بده، والسلام)).
مسلم (علیه السلام) مسیر خویش را ادامه داد تا به منطقه چاه هاى آب متعلق به قبیله طى ء، رسید در آن جا فرود آمد و سپس از آن جا حركت نمود. ناگهان چشمش به مردى شكارچى افتاد كه آهویى شكار كرده و آن را از پا در آورده است، مسلم با خود گفت: إن شاء الله دشمن ما به هلاكت خواهد رسید.
آن بزرگوار هم چنان راه مى پیمود تا وارد كوفه شد و در خانه مختار بن ابوعبیده فرود آمد. شیعیان به حضور او بار یافته و گرد هم آمدند، حضرت مسلم (علیه السلام) نامه اى را كه امام حسین (علیه السلام) در پاسخ نامه كوفیان مرقوم فرموده بود، برایشان قرائت كرد، مردم به گریه افتادند و سخنوران آنان از جمله ((عابس شاكرى و حبیب اسدى))، در حضور وى سخنرانى كردند. این خبر به نعمان بن بشیر انصارى - فرمانرواى یزید در كوفه - رسید، وى با لحنى ملایمت آمیز با مردم سخن گفت و آنان را تهدید كرد.
عبدالله بن مسلم بن سعید حضرمى، هم پیمان بنى امیه به پا خاست و نعمان را مورد نكوهش قرار داد و بیرون رفت و به اتفاق عمارة بن عقبه، طى نامه اى به یزید، ماجراى نعمان را به اطلاع وى رساندند و او را در اداره امور، فردى ناتوان و یا كسى كه خود را به ضعف و ناتوانى مى زند، معرفى كردند.
مردم به بیعت با مسلم پرداختند تا آن جا كه نام بالغ بر هیجده هزار تن در دفتر ثبت شد. مسلم این ماجرا را طى نامه اى توسط ((عابس بن ابى شبیب شاكرى)) به امام حسین (علیه السلام) گزارش داد و از او درخواست كرد به جهت اشتیاق مردم، شتابان رهسپار آن سامان گردید.
زمانى كه این خبر به یزید رسید با نزدیكانش پیرامون فرمانروایى كوفه به مشورت نشست. ((سرجون)) غلام معاویه، عبیدالله بن زیاد را براى این كار پیشنهاد كرد و سفارش معاویه را درباره او به یزید گوشزد نمود و یزید، عبیدالله را سِمَتِ فرمانروایى داد و طى فرمانى، فرمانروایى دو شهر (كوفه و بصره) را به وى واگذار نمود و آن را توسط ((مسلم بن عمرو باهلى)) نزد او فرستاد و مسلم روانه بصره شد و بدان شهر رسید.
امام حسین (علیه السلام) نیز نامه اى توسط غلام خود، سلیمان به مردم بصره مرقوم فرموده بود كه عبیدالله او را به دار آویخت و مردم را تهدید كرد و برادرش عثمان را بر بصره گمارد و خود، راهى كوفه گردید و ((شریك بن اعور و مسلم بن عمرو)) و گروهى از درباریانش وى را همراهى كرده و به راه خود ادامه دادند. شریك كه خود را به بیمارى زده بود، در بین راه، خود را به زمین مى انداخت تا عبیدالله به واسطه او درنگ و توقف كند، شاید امام حسین (علیه السلام) جلوتر از آن ها به كوفه برسد و بتواند مردم را به اطاعت خود در آورد، ولى آن گونه كه شریك اندیشیده بود، اتفاق نیافتاد زیرا هنوز امام حسین (علیه السلام) از مكه خارج نشده بود و هرچه شریك، خود را به زمین انداخت، عبیدالله توجهى به وى نكرد، و قبل از همراهانش ‍ وارد كوفه شد. مردم گمان كردند، وى، امام حسین است؛ زیرا عبیدالله با لباسى شبیه لباس آن حضرت به تن و چهره خود را پوشانده بود، وارد كاخ شد. نعمان تصور كرد حسین (علیه السلام) است و مردم بدو مى گفتند: فرزند رسول خدا! خوش آمدى و در پى او راه افتادند.
نعمان، در كاخ را بست، عبیدالله بر او بانگ زد: در را باز كن. نعمان صداى او را شناخت و در را گشود و مردم با شناختن صداى عبیدالله بازگشته و پراكنده شدند.
مسلم، شب را با مردمى كه اطرافش بودند، سپرى كرد. روز بعد، شریك وارد كوفه و به خانه هانى بن عروه وارد شد، مسلم به دیدار او رفته و از وى عیادت نمود.
شریك به مسلم گفت: اگر عبیدالله به عیادت من آید حاضرى او را بكشى؟ مسلم گفت: آرى و نزد هانى ماند. فرداى آن روز عبیدالله یكى از هواداران خود را به عنوان جاسوس براى اطلاع یافتن از وضعیت مسلم اعزام كرد. عبیدالله به عیادت شریك بن اعور رفت ولى مسلم از كشتن او خوددارى كرد، تا این كه عبیدالله از اشارات شریك پى برد كه نقشه اى در كار است، از این رو، از جا برخاست. دیرى نپایید كه شریك دنیا را وداع گفت. جاسوس ‍ به عبیدالله خبر داد كه مسلم در خانه هانى به سر مى برد، از این رو، كسى را نزد هانى فرستاد و او را آورده و به زندان افكند. مسلم یاران خود را گرد آورد، پرچم قبیله كنده و ربیعه را به عمرو بن عزیز كندى سپرد و فرمود: با سواره نظام پیشاپیش من در حركت باش و مسلم بن عوسجه را با پرچمى، بر تیره مذحج و اسد مسؤ ولیت داد و فرمود: به همراه پیاده نظام حركت كن و پرچم تیره تمیم و همدان را به ابوثمامه صائدى داد و عباس بن جعده جدلى را با پرچمى بر تیره مدینه گماشت و سپس به سمت دارالاماره به حركت در آمد و آن را محاصره كردند به گونه اى كه عبیدالله دستور داد در دارالاماره را ببندند. بزرگان كوفه از بام دارالاماره مردم را با تشویق و تهدید از اطراف مسلم پراكنده مى ساختند، به نحوى كه شبانگاه، همه آن جمعیت از پیرامون مسلم متفرق شدند شبث بن ربعى، قعقاع (68) بن شور ذهلى، حجار بن ابجر عجلى و شمر بن ذى الجوشن كلابى، مردم را به دست برداشتن از مسلم وا مى داشتند و كثیر بن شهاب بن حصین حارثى به همراه گروهى، براى دستگیرى هواداران مسلم به راه افتاد و جمعى از آنان را دستگیر نمود و عبیدالله آن ها را به زندان افكند.
سپس مسلم به تنهایى از مسجد بیرون رفت و نمى دانست به كدام سو برود! به در خانه پیره زنى به نام ((طوعه)) گذارش افتاد كه قبلا همسر اشعث (69) بن قیس بود و پس از او اُسید حضرمى وى را به ازدواج خویش ‍ در آورده بود و از او فرزندى به نام ((بلال)) داشت و اسید نیز از دنیا رفته بود. مسلم از آن پیره زن درخواست آب نمود، وى به مسلم آب داد و نوشید و سپس همان جا ایستاد. پیره زن از او پرسید: براى چه ایستاده اى؟ مسلم از او خواست وى را به میهمانى بپذیرد و زن نیز پذیرفت و او را شناخت و در اتاقى از منزل خویش مخفى ساخت.
بلال از رفت و آمد فراوان مادر به آن اتاق، به تردید افتاد، ماجرا را از مادر جویا شد، مادرش به وى اطلاع نداد.
او را سوگند داد و مادر ناگزیر قضیه را برایش بازگو كرد. بلال بامدادان راهى دارالاماره شد، دید ابن زیاد و جمعى از سران قوم در اندیشه جستجوى مسلم اند، وى قضیه را آرام به محمد بن اشعث خبر داد. ابن زیاد از محمد اشعث پرسید: به تو چه گفت: محمد وى را در جریان قرار داد. عبیدالله با چوب دستى كه در كنار او بود به محمد اشاره اى كرد و بدو گفت: به پا خیز و هم اكنون مسلم را نزد من بیاور.
محمد بن اشعث به اتفاق عمرو بن عبیدالله بن عباس سلمى، با گروهى از قبیله قیس، حركت كردند تا بدان خانه رسیدند. مسلم، صداى سم اسبان را كه شنید، شمشیر كشید و از خانه بیرون آمد و با آنان به شدت درگیر شد. وى دلاور مردى بود كه مى توانست مردى را از زمین برگیرد و به پشت بام پرتاب كند. سپاهیان مقادیر زیادى نى خشك به آتش كشیده و آن ها را به سوى مسلم پرتاب مى كردند و وى را از پشت بام ها آماج سنگ قرار مى دادند، ولى او همچنان میان آن جمعیت شمشیر گذاشته بود و در حین نبرد با اشعارى حماسى چنین مى گفت:
اقسمت لا اقتل الا حرا

و إنْ راءیت الموت شیئا نكرا

كل امرى ء یوما ملاق شرا

او یخلط البارد سخنا مرا

رد شعاع النفس فاستقرا

اخاف إن اكذب اءو اغرّا

یعنى: سوگند خورده ام آزادانه كشته شوم، هر چند مرگ در نظرم چیز ناپسندى آید. هر فردى ناگزیر، به ناگوارى هاى زندگى برخورد مى كند و یا چیزى سرد یا گرم و تلخ آمیخته مى شود. اكنون كه افكار پریشان نفس ‍ آسوده گشت، بیم آن دارم كه به من دروغ گویند و یا فریبم دهند.
آن گاه مسلم، با بكیر بن حمران احمرى در آویخت و هر یك بر دیگرى ضرباتى وارد ساختند، بكیر شمشیر را بر دهان مسلم فرود آورد و لب بالاى آن بزرگوار را شكافت و به لب پایین رسید و دندان هاى پیشین وى شكست و مسلم ضربت محكمى بر سر او نواخت و ضربت دوم را بر كتفش فرود آورد كه چیزى نمانده بود آن را شكافته و به بدن فرو رود كه همراهانش او را از دست مسلم نجات دادند و مسلم اشعار خود را تكرار مى كرد.
محمد بن اشعث به مسلم گفت: اى جوان! تو در امانى خود را به كشتن مده، به تو دروغ گفته نمى شود و از در حیله و نیرنگ با تو در نمى آیند، اینان عموزاده هاى تواند نه قاتلان و ضاربان تو.
وقتى مسلم احساس كرد در اثر باران سنگ از پا در آمده و آن همه نى را آتش ‍ زده و بر سر او ریخته اند و صدمه زیادى بدو رسانده اند، به دیوار آن خانه تكیه زد.
محمد بن اشعث، پیوسته امان نامه را بر او عرضه مى كرد و به وى نزدیك مى شد.
مسلم فرمود: آیا واقعا من در امانم؟
محمد گفت: آرى و مردم نیز فریاد زدند تو در امانى؛ جز عمرو بن عبیدالله بن عباس سلمى كه گفت: من به هیچ یك از طرفین كارى ندارم، لذا از آن جمع فاصله گرفت.
مسلم فرمود: اگر به من امان نداده بودید، دست در دست شما نمى نهادم و سپس استرى آوردند و حضرت را بر آن سوار كرده و پیرامونش حلقه زدند و شمشیرش را از گردنش باز كردند. گویى مسلم (علیه السلام) از زندگى خویش ‍ نومید گشته بود، اشك از چشمانش جارى شد و فرمود: ((این آغاز خیانت ورزى است)).
محمد اشعث گفت: امیدوارم نگران نباشى.
مسلم فرمود: ((این تنها یك آرزوست، پس امانتان چه شد؟ إنّا لله و إنّا الیه راجعون و گریست)).
عمرو سلمى بدو گفت: كسى كه در پى خواسته اى چون خواسته تو است، هرگاه مشكلى نظیر مشكل تو برایش پیش آید، نباید گریه كند.
مسلم فرمود: ((به خدا سوگند! من براى خودم گریه نمى كنم و براى كشته شدنم نوحه سرایى نمى نمایم هر چند لحظه اى علاقه مند به نابودى آن نباشم، ولى براى خاندانم كه به سوى من مى آیند، گریانم، براى حسین و خاندانش گریه مى كنم)).
سپس به محمد بن اشعث فرمود: ((اى بنده خدا! من بر این اعتقادم كه تو از امان دادن من عاجز و ناتوان خواهى شد، آیا قادر هستى یك كار نیك و پسندیده انجام دهى؟ آیا مى توانى فردى از ناحیه خود اعزام كنى تا از زبان من، حسین (علیه السلام) را در جریان امر قرار دهد، چرا كه مى دانم آن حضرت امروز یا فردا به همراه خانواده اش به سوى شما حركت خواهد كرد، تو مى دانى كه براى این قضیه تا چه پایه ناراحتم.
پیك تو به حسین بگوید: مسلم كه خود در دست سپاه دشمن اسیر است و مشخص نیست تا شب زنده بماند، مرا نزد شما فرستاده و مى گوید: با خانواده ات برگرد و مردم كوفه تو را نفریبند، اینان همان یاران پدر تو بودند كه آرزو مى كرد با مردن، یا كشته شدن، از شر آن ها رهایى یابد، به راستى مردم كوفه به من و تو دروغ گفتند و انسان دروغگو استقلال راءى ندارد.))
محمد گفت: به خدا سوگند! این كار را انجام مى دهم و به ابن زیاد اعلان خواهم كرد كه تو را امان داده ام.
جعفر بن حذیفه طایى مى گوید: محمد اشعث، ایاس بن عتل طایى را از قبیله مالك بن عمرو بن ثمامه، با زاد و توشه راه و تاءمین خانواده او، خدمت امام حسین (علیه السلام) اعزام نمود و او در بیست و ششم ذیحجه در منطقه زباله (70) به آن حضرت رسید. عبیدالله بن زیاد فرمانده گارد خود حصین بن تمیم تمیمى را با دو هزار سواره نظام اعزام داشت و منطقه طف را به محاصره در آوردند و دیده بان ها را سازمان دهى كرد و از ورود و خروج افراد جلوگیرى به عمل آورد و همه را به یك خط كرد و این تنها فرصت براى خروج ایاس تلقى مى شد.
ابومخنف مى گوید: سپس محمد بن اشعث، مسلم را به در ورودى دارالاماره آورد، اجازه ورود خواست، بدو اجازه داده شد و عبیدالله را در جریان كار مسلم و ضربتى كه توسط ابن بكیر خورده بود، قرار داد. وى گفت: بكیر از رحمت خدا دور باد. آن گاه ابن اشعث به وى اطلاع داد كه مسلم را امان داده است.
عبیدالله گفت: ما تو را نفرستاده بودیم او را امان دهى، بلكه اعزام كرده بودیم وى را نزد ما بیاورى. محمد ساكت شد. مسلم با كامى تشنه به در دارالاماره رسید، عده اى از جمله عمارة بن عقبة بن ابى معیط، عمرو بن حریث، مسلم بن عمرو باهلى و كثیر بن شهاب، در دارالاماره در انتظار اجازه ورود بودند و مسلم آن گاه كه كوزه كوچك آبى كنار در مشاهده كرد، تقاضاى آب نمود.
مسلم باهلى گفت: مى بینى چه آب خنكى است؟! نه به خدا سوگند! حتى یك قطره از آن نخواهى نوشید تا از آب داغ دوزخ بنوشى! مسلم بدو فرمود: ((واى بر تو! تو كیستى؟)).
گفت: من كسى هستم كه وقتى تو به انكار حق پرداختى، من آن را شناختم، و آن گاه كه در حق پیشوایت خیانت كردى، من سخنان او را پذیرفتم و زمانى كه تو از او نافرمانى كردى، من از او فرمان بردم، من مسلم بن عمرو باهلى ام.
مسلم (علیه السلام) فرمود: ((مادرت به عزایت بنشیند! چه اندازه جفاكار و بد سرشت و سنگدل و خشنى؟! پسر باهله! تو به آب داغ دوزخ و ماندگارى در آتش جهنم از من سزاوارترى))، سپس به دیوار تكیه داد و نشست.
عمرو بن حریث، غلام خویش سلیمان را فرستاد و برایش كوزه آبى آورد، عماره نیز چنین كرد و غلامش قیس، كوزه اى را كه با دستمالى سر آن بسته شده بود حاضر نمود و براى مسلم آب در جامى ریخت و مسلم آن را گرفت و هر بار خواست از آن بنوشد، جام از خون دهان حضرت رنگین شد تا این كه بار سوم دندان هاى مبارك پیشین وى در جام ریخت و فرمود: ((خدا را سپاس مى گویم؛ اگر این آب نصیب من بود، آن را نوشیده بودم)). آن گاه مسلم را وارد دارالاماره كردند. وى به عبیدالله به عنوان امیرالمؤمنین سلام نكرد، یكى از ماءموران به وى اعتراض نمود.
عبیدالله گفت: او را به خود واگذار، وى كشته خواهد شد.
مسلم به عبیدالله پاسخ داد: ((آیا چنین است؟)).
گفت: آرى!
مسلم فرمود: ((پس به من فرصت ده تا به برخى از خویشانم وصیت نمایم)).
آن گاه نگاهى به اطرافیان عبیدالله كرد، میان آن ها چشمش به ((عمر سعد)) افتاد و بدو فرمود: اى عمر! میان من و تو خویشاوندى وجود دارد و از تو درخواستى دارم و بر تو لازم است خواسته پنهانى مرا بر آورى. عمر سعد به اتفاق مسلم به پا خاست و در جایى نشست كه ابن زیاد او را مى دید و به سخنان مسلم گوش فرا داد؛ مسلم بدو سفارش كرد و گفت:
((از آن زمان كه وارد كوفه شده ام، هفتصد درهم قرض گرفته ام، لذا زره مرا بفروش و بدهى ام را بپرداز و پیكر بى جانم را از ابن زیاد بستان و به خاك بسپار و كسى را نزد حسین (علیه السلام) اعزام نما كه او را از آمدن منصرف سازد؛ زیرا من طى نامه اى بدان حضرت نوشته ام كه مردم با او هستند و به اعتقاد من وى رهسپار این دیار شده است.))
عمر سعد به ابن زیاد گفت: آیا مى دانى به من چه گفت؟ چنین و چنان سفارش كرد.
ابن زیاد به مسلم گفت: شخص امانت دار هیچگاه به تو خیانت نمى كند، ولى تو خائنى را امین قرار دادى [اى ابن اشعث!] اموال مسلم، مربوط به خودت با آن هر چه خواستى انجام بده و هرگاه ما او را كشتیم در مورد جنازه اش هر كارى انجام دهند براى ما تفاوتى ندارد و یا گفت: وساطت تو را در مورد جنازه وى نمى پذیریم؛ زیرا او از نظر ما شایسته این كار نیست؛ چون با ما مبارزه كرد و قصد براندازى ما را داشته است و حسین اگر به ما كارى نداشته باشد، با او كارى نداریم و اگر با ما سر ستیز داشته باشد، دست از او برنخواهیم داشت و سپس به مسلم گفت:
اى پسر عقیل! مردم، متحد و یكپارچه بودند چرا به سوى آنان آمدى تا آن ها را پراكنده سازى و میان برخى با بعضى دیگر دشمنى ایجاد كنى؟
مسلم فرمود: ((من هرگز! براى چنین كارى بدین جا نیامده ام، ولى مردم این شهر مدعى شدند كه پدرت، برگزیدگان و خوبان آنان را كشته و خونشان را به زمین ریخته و با آنان چون كسرى و قیصر رفتار كرده است و ما نزدشان آمدیم تا مردم را به عدالت فرمان داده و آنان را جهت عمل به دستورات كتاب الهى، فرا بخوانیم)).
عبیدالله با عتاب به مسلم گفت: فاسق! تو را چه كار به این كارها؟ آن زمان كه تو در مدینه شراب مى نوشیدى، مگر ما میان این مردم به عدل و انصاف عمل نمى كردیم؟!
مسلم فرمود: ((من شراب مى نوشم؟! به خدا سوگند! خدا آگاه است كه تو دروغ مى بافى و بدون علم و آگاهى سخن بر زبانى مى رانى، من آن گونه كه تو مى گویى نیستم، سزاوارتر از من به نوشیدن شراب كسى است كه دستش ‍ به خون مسلمانان آغشته است و انسانى هایى را كه خداوند كشتن آن ها را حرام دانسته، بدون هیچ جرمى به قتل مى رساند و خون هاى محترم را بر زمین مى ریزد و از سر خشم و عداوت و بدگمانى، مردم را از دم تیغ مى گذراند و خود به لهو و لعب مشغول است و گویى كارى انجام نداده است)).
ابن زیاد به او گفت: فاسق! تو آرزوى [خلافت] در دل داشتى كه خداوند تو را بدان نرساند و شایسته آن ندانست.
مسلم در پاسخ وى گفت: ((ابن زیاد! چه كسى شایسته آن است؟)).
عبیدالله گفت: امیرالمؤمنین یزید!!.
مسلم فرمود: ((خدا را سپاس! ما به داورى خدا بین خود و شما راضى هستیم)).
عبیدالله گفت: گویى به گمانت شما در آن [خلافت] حقى دارید؟
مسلم پاسخ داد: ((گمان نیست، بلكه یقین داریم)).
عبیدالله گفت: اگر تو را به گونه اى كه در اسلام بى سابقه باشد نكشم، خدا مرا بكشد!
مسلم فرمود: ((تو از همه به بدعت گذارى در دین سزاوارترى و از كشتار دردناك و از انجام عمل زشت مثله و بدرفتارى و نكوهش مردم در صورت غلبه بر آن ها، بر همه پیشى دارى)).
ابن زیاد به اهانت و ناسزاگویى مسلم، على، حسین و عقیل (علیهم السلام) پرداخت و مسلم از او رو گرداند و سكوت كرد.
ابن زیاد گفت: او را بالاى دارالاماره ببرید و بكیر بن حمران احمرى را كه توسط مسلم زخمى شده فرا خوانید و بالاى قصر ببرید. بكیر را حاضر كردند و به او دستور داد مسلم را گردن بزن و سر و بدنش را از بالاى دارالاماره به زمین افكنید.
مسلم بر محمد بن اشعث بانگ زد و فرمود: ((به پا خیز و با شمشیرت از من دفاع كن، تو به عهد خود وفا نكردى، به خدا سوگند! اگر امان تو نبود، من تسلیم اینان نمى شدم)).
محمد از او رو برگرداند و مسلم به تسبیح و ذكر خدا پرداخت و او را تقدیس مى نمود و تكبیر مى گفت و استغفار مى نمود و به پیامبران الهى و فرشتگان او درود مى فرستاد و عرضه مى داشت: اللهم احكم بیننا و بین قوم غرّونا و كذبوا و اءذلّونا.
((خدایا! میان ما و مردمى كه ما را فریب داده و تكذیب كردند و به خوارى و ذلت ما راضى شدند، داورى فرما)).
تمام كسانى كه بالاى دارالاماره وجود داشتند، نظاره گر وى بودند، مسلم گردن زده شد و سر و پیكرش را به زمین افكندند و بكیر پایین آمد.
ابن زیاد به او گفت: مسلم هنگام كشته شدن چه مى گفت؟
وى گفت: مسلم ذكر مى گفت و استغفار مى نمود، وقتى به او نزدیك شدم گفتم: خدا را سپاس كه انتقام مرا از تو ستاند و بر او ضربتى زدم كه كارگر نیفتاد.
مسلم به من گفت: ((اى برده! آیا خراشى كه بر بدن من وارد ساختى، عوض ‍ خونت به شمار مى آید؟!)).
ابن زیاد با شگفتى گفت: هنگام كشته شدن و گردن فرازى؟!
سپس پرسید: بعد چه كردى؟
گفت: با ضربت دوم او را به قتل رساندم.
آن گاه ابن زیاد به قتل و كشتن هانى و گروهى از زندانیان، فرمان داد و پیكر مسلم و هانى را به دو ریسمان بستند و میان بازارها كشیدند.(71)
حضرت مسلم (علیه السلام) روز هشتم ذیحجه مصادف با روز حركت امام حسین (علیه السلام) از مكه، به شهادت رسید.
ابومخنف مى گوید: عبدالله بن سلیم و مذرى بن مشمعل اسدى، روایت كرده و گفته اند: آن گاه كه مراسم حج خود را به جا آوردیم و سعى داشتیم به هر نحو ممكن خود را در مسیر راه به حسین (علیه السلام) برسانیم تا ببینیم سرنوشت او به كجا مى انجامد، با دو شتر به سرعت حركت كردیم تا در منطقه ((زرود))(72) به حضرت رسیدیم، زمانى كه به آن بزرگوار نزدیك شدیم، مردى را دیدیم از كوفه مى آید، وى با دیدن امام حسین (علیه السلام) تغییر مسیر داد، این دو تن مى گویند: امام توقفى نمود، گویى مى خواست از آن مرد چیزى بپرسد، ولى منصرف شد و راه افتاد. دوستم به من گفت: به نزد آن مرد برویم و درباره اوضاع كوفه از او پرسشى نماییم. حركت كردیم و به او رسیده و سلام كردیم و خویش را معرفى نمودیم. دیدیم وى بكیر بن مثعب اسدى است. اوضاع كوفه را از او جویا شدیم.
گفت: وقتى من از كوفه خارج شدم دیدم هانى و مسلم را به شهادت رسانده اند و جنازه هاى آن دو را در بازار مى كشاندند. از او جدا شدیم و خدمت امام حسین (علیه السلام) رسیدیم، بر آن حضرت سلام كرده و با او همراه شدیم، تا این كه شبانگاه به ثعلبیه رسیدیم و وارد آن منطقه شدیم و به حضرت عرضه داشتیم: خداوند شما را مشمول رحمت خویش قرار دهد، حامل خبرى بودیم، اگر مایل باشید شما را آشكارا در جریان قرار دهیم وگرنه پنهانى به عرض تان خواهیم رساند.
حضرت نگاهى به یارانش انداخت و فرمود: ((من چیزى از اینان نهان ندارم)).
عرض كردیم: سوارى كه دیروز به شما برخورد، به یاد دارید؟
فرمود: ((آرى! قصد داشتم از او مطلبى بپرسم)).
عرض كردیم: خبرى را كه او داشت برایتان آورده ایم، ما عوض شما اوضاع را از او جویا شدیم، وى مردى از قبیله اسد و از ماست، انسانى صاحب نظر و راستگو و داراى فضل و خرد است، او اوضاع كوفه را چنین و چنان توصیف كرد.
حضرت كلمه استرجاع [ انا لله و انا الیه راجعون] بر زبان جارى ساخت و چند بار فرمود: ((خداوند آن دو را مشمول رحمت خویش ‍ گرداند)).
عرض كردیم: شما را به خدا سوگند مى دهیم به خاطر خود و خاندانت از این سفر منصرف شوید؛ زیرا شما در كوفه، یار و یاورى ندارید، بلكه از آن بیم داریم كه بر ضد شما بشورند.
فرزندان عقیل كه امام را همراهى مى كردند با اعتراض گفتند: ما تا انتقام خود را از دشمن نگیریم دست بر نخواهیم داشت.
حسین (علیه السلام) رو به ما كرد و فرمود: لا خیر فى عیش بعد هؤ لاء؛ ((پس از اینان زندگى ارزشى ندارد.))
پى بردیم كه حضرت مصمم به ادامه مسیر است.بدو عرضه داشتیم: خداوند خیر را به ارمغانتان آورد. آن بزرگوار در حق ما دعا كرد و یارانش به حضرت عرض كردند: به خدا سوگند! شما با مسلم تفاوت دارى، اگر وارد كوفه شوى، مردم زودتر به تو خواهند پیوست.(73)
سیره نویسان آورده اند: هنگامى كه امام حسین (علیه السلام) وارد منطقه ((زباله))(74) شد، نامه اى را كه از هواداران خود در كوفه به دست وى رسیده بود، خارج ساخت و به یاران خود فرمود:
اما بعد: فقد اءتانا خبر فظیع انه قُتل مسلم و هانى و عبدالله بن یُقطر و قد خذلنا شیعتُنا، فمن اءحب منكم الانصراف، فلینصرف لیس علیه منّا ذمام، فتفرق الناس عنه یمینا و شمالا الا صفوته.(75)
((اما بعد: هم اكنون خبر دردناكى دریافت نمودیم كه مسلم و هانى و عبدالله یقطر به شهادت رسیده اند و شیعیانمان دست از یارى ما برداشته اند، هر یك از شما دوست دارد مى تواند برگردد و ما بیعت خود را از آنان برداشته ایم. همه مردم به جز یاران خاص آن حضرت، به این سو و آن سو، پراكنده شدند)).
برخى مورخان نقل كرده اند: زمانى كه امام حسین (علیه السلام) در منطقه ثعلبیه (76) بود، از جا برخاست و به سمت زنان رفت و دختر خردسال مسلم را مورد نوازش قرار داد و دست مبارك خویش را بر سر او مى كشید، گویى دخترك احساسى در دل داشت، عرض كرد: این همان كارى است كه پدرم انجام مى داد.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: ((دختركم! من به جاى پدرت))، این را فرمود و اشك چشمانش جارى شد و زنان نیز به گریه افتادند.
سیره نگاران گفته اند: ابن زیاد پس از شهادت مسلم و هانى، سرهاى مقدس ‍ آنها را همراه هانى بن ابى حیه و ادعى و زبیر بن اروح تمیمى به دربار یزید فرستاد.(77)
و مردم جنازه هاى آن بزرگواران را گرفته و در كنار دارالاماره جایى كه امروزه زیارتگاه مردم است، به خاك سپردند و قبر هر كدام جداى از دیگرى است.
من شعرى را كه سید باقر بن سید محمد هندى درباره آن حضرت سروده، بسیار مى پسندم كه در آن آمده:
سَقَتك دما یابن عم الحسین

مَدامع شیعتك السافحة

و لا برحت هاطلات الدموع

تحییك غادیة رائحة

لإنك لم ترو من شربة    

ثنایاك فیها غدت طائحة

رموك من القصر اذ اءو ثقوك

فهل سلمت فیك من جارجة

تجرّ باءسواقهم فى الحبال

الست امیرهم البارحة

اتقضى و لم تبكك الباكیات

اما لك فى المصر من نائحة

لئن تقض نحبا فكم فى زرود

علیك العشیة من صائحة

یعنى: اى پسر عموى حسین! اشك هاى خونین شیعیانت كه در حال ریختن است، تو را سیراب ساخت. اشك هاى فراوانى كه جارى است، قبرهایتان را تحیت مى گوید. چرا كه تو سیراب نگشتى و دندان هایت در ظرف آب قرار گرفت. آن گاه كه تو را دست بسته از بلندى كاخ به زیر افكندند، آیا عضوى از اعضایت سالم باقى ماند. با ریسمان، تو را در بازارهایشان به زمین كشیدند، آیا تو تا دیروز سالارشان به شمار نمى آمدى؟ آیا زمانى كه به شهادت رسیدى زنان بر تو گریه و زارى نكردند؟ در آن شهر فردى كه برایت نوحه سرایى كند وجود نداشت؟ اگر به فیض شهادت نایل شدى، در منطقه ((زرود)) [همراه با حسین] چه اندازه برایت گریه كردند.
و خود در این باره سروده ام كه:
نزفت دموعى ثم اسلمنى الجوى

لقارعة ما كان فیها بمسلم

اجیل وجوه الفكر كیف تخاذلت

بنو مضر الحمراء عن نصر مسلم

اما كان فى الارباع (78) شخص بمومن

و ما كان فى الاحیاء حتى بمسلم

یعنى: اشكم جارى شد و سپس حزن و اندوه مرا تسلیم حادثه اى نمود كه در آن مسلمانى وجود نداشت. چهره هاى صاحب اندیشه را مى نگرم كه چگونه قریشیان از یارى مسلم دست برداشتند. آیا در قبایل چهارگانه كوفه فردى با ایمان وجود نداشت و یا میان زندگان یك تن مسلمان زنده نبود.

سه شنبه 19/10/1391 - 11:3
اهل بیت
شهداى خاندان ابوطالب(8)

عبدالله بن مسلم بن عقیل بن ابى طالب رضوان الله علیهم
مادر وى رقیه دختر امیرالمؤمنین (علیه السلام) و مادر رقیه صهباء ام حبیب دخت عباد بن ربیعة بن یحیى العبد بن علقمة بن تغلبى بوده است. گفته شده: صهباء از اسیران یمامه (79) و به گفته اى: از اسراى عین التمر(80) براى امیرالمؤمنین (علیه السلام) خریدارى شده. حضرت از صهباء داراى دو فرزند به نام هاى ((عمر اطرف و رقیه)) گردید.
سروى گفته است: عبدالله بن مسلم به میدان رفت و بر سپاه دشمن حمله ور شد و این رجز را زمزمه مى كرد:
الیوم القى مسلما و هو اءبى

و عصبة بادوا على دین النبى

یعنى: امروز، با پدرم مسلم و گروهى كه در راه دین پیامبر به شهادت رسیده اند، دیدار خواهم كرد.
وى همچنان مبارزه كرد تا 98 تن از سپاه دشمن را طى سه حمله به هلاكت رساند و سپس عمرو بن صبیح صدایى با پرتاب تیرى (81) وى را به شهادت رساند.
حمید بن مسلم گفته است: عمرو، با پرتاب تیرى، عبدالله را كه به سمت او مى آمد، هدف قرار داد، خواست پیشانى او را نشانه رود، عبدالله دست خود را بر پیشانى نهاد تا از اصابت تیر به پیشانى خویش جلوگیرى نماید ولى تیر دستش را با پیشانى دوخت، خواست آن را حركت دهد نتوانست، تیر دیگرى به سوى او پرتاب كرد و قلب مبارك وى را شكافت و عبدالله نقش بر زمین شد.(82)
آن گونه كه ابومخنف و مداینى و ابوالفرج گفته اند: بر خلاف گفته دیگران،(83) شهادت عبدالله بعد از شهادت على اكبر (علیه السلام) رخ داده است.
محمد بن مسلم بن عقیل بن ابى طالب (علیه السلام)
مادرش كنیز بوده است. به گفته ابوجعفر: پس از شهادت عبدالله، فرزندان ابوطالب، دسته جمعى بر دشمن یورش بردند و حسین (علیه السلام) بر آن ها بانگ زد و فرمود: ((عموزاده ها! در مسیر شهادت، صبر و شكیبایى كنید)).
محمد بن مسلم در جمع آنان توسط ابومرهم ازدى و لقیط بن ایاس جهنى به شهادت رسید.(84)
محمد بن ابوسعید بن عقیل بن ابى طالب (علیه السلام)
مادر محمد نیز كنیز بود. سیره نگاران از حمید بن مسلم ازدى نقل كرده اند كه گفت: هنگامى كه حسین (علیه السلام) از اسب روى زمین قرار گرفت، نوجوانى وحشت زده، از خیمه بیرون دوید و این سو و آن سو مى نگریست، سوارى از دشمن بر او حمله ور شد و وى را به شهادت رساند. پرسیدم آن نوجوان كیست؟ گفته شد: ((محمد بن ابوسعید)).
هویت سوار را جویا شد، گفتند: وى ((لقیط بن ایاس جهنى)) بوده است.(85)
هشام كلبى گفته است: هانى بن ثبیت حضرمى روایت كرده و گفته است: من از ناظران شهادت حسین (علیه السلام) بودم. به خدا سوگند! من نفر دهم بودم كه ایستاده بودم و همه بر اسب ها سوار شده بودند، شاهد بودم كه اسب ها جولان دادند ولى پیش نرفتند، ناگهان جوانى از خاندان حسین كه عمود خیمه اى در دست داشت و ردا و پیراهنى بر تن كرده بود، وحشت زده از خیمه بیرون آمد و به این سو و آن سو نگاه مى كرد، گویى اكنون میبینم كه هرگاه به اطراف مى نگرد، گوشواره هاى مرواریدش به حركت در مى آیند، ناگهان مردى از سپاه دشمن به سرعت از راه رسید و به او نزدیك شد و از روى اسب خم شد و آهنگ آن نوجوان نمود و با شمشیر او را قطعه قطعه كرد.
هشام كلبى آورده: ((هانى بن ثبیت حضرمى)) این نوجوان را به شهادت رساند، ولى به جهت شرم و حیا و بیم و ترس، خویش را پنهان ساخت .(86)
عبدالرحمن بن عقیل بن ابى طالب (علیه السلام)
مادر وى كنیز بوده است. ابن شهر آشوب نقل كرده: عبدالرحمان پس از یاران حسین (علیه السلام) در هجوم دسته جمعى خاندان ابو طالب در حالى كه این رجز را مى خواند، بر دشمن تاخت.
ابى عقیل فاعرفوا مكانى

من هاشم و هاشم اخوانى

یعنى: پدرم عقیل است، بنابراین، جایگاه مرا بدانید، من از هاشمم و هاشمیان برادران من هستند.
وى به نبرد پرداخت و هفده تن از سپاه دشمن را به هلاكت رساند و سپس ‍ او را به محاصره در آوردند و ((عثمان بن خالد بن اشیم جهنى و بشر بن حوط همدانى قابضى)) كه از تیره آنان بود، وى را به شهادت رساندند.(87)
جعفر بن عقیل بن ابى طالب (علیه السلام)
مادر وى حوصاء دختر عمرو، معروف به ثغر بن عامر بن هصان بن كعب بن عبد بن ابوبكر بن كلاب عامرى است. و مادر حوصاء، اوده دختر حنظلة بن خالد بن كعب بن عبد بن ابوبكر یاد شده و مادر اوده، ریطه دختر عبد بن ابوبكر مذكور و مادر ریطه، ام البنین دخت معاویة بن خالد بن ربیعة بن عامر بن صعصعه و مادر ام البنین، حمیده دختر عتبة بن سمرة بن عتبة بن عامر است.(88)
به گفته سروى: وى به میدان كارزار شتافت، دلاورانه میان آن ها شمشیر گذاشت و این رجز را مى خواند:
انا الغلام البطحى الطالبى

من معشر فى هاشم من غالب
و نحن حقا سادة الذوائب
یعنى: من آن جوانى ام كه زاده مكه و ابوطالبم، از زمره فرزندان هاشم و غالبیم، به راستى ما از بزرگانیم و در حمایت از حسین مى جنگیم.
جعفر، پانزده تن از لشكریان دشمن را به هلاكت رساند و سپس به دست بشر بن حوط قاتل برادرش عبدالرحمان، به شهادت رسید.(89)
سه شنبه 19/10/1391 - 11:2
اهل بیت
شهداى خاندان ابوطالب(9)
عبدالله بن یقطر حمیرى
مادر او دایه امام حسین (علیه السلام) به شمار مى آمد، چنان كه مادر قیس ‍ دایه امام حسین (علیه السلام) تلقى مى شد، حسین (علیه السلام) از این بانو شیر نخورده بود ولى بدین سبب كه مادر عبدالله از حسین (علیه السلام) نگاه دارى كرده بود، همشیر آن حضرت خوانده مى شد.
اما لبابه مادر فضل بن عباس، مربى امام حسین (علیه السلام) بوده، او نیز حسین (علیه السلام) را شیر نداده است. آن چه صحیح به نظر مى رسد و در اخبار وارد شده این است كه:
امام حسین (علیه السلام) جز از مادرش فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و گاهى از انگشت مبارك رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) (90) و بعضا از آب دهان آن حضرت، شیر ننوشیده است.
ابن حجر در ((اصابه)) مى گوید: عبدالله، به دلیل این كه همزاد حسین (علیه السلام) بوده، صحابى به شمار مى آید.(91)
بنابه قول سیره نویسان: پس از آن كه امام حسین (علیه السلام) از مكه خارج شد، در پاسخ نامه مسلم كه در آن خواستار تشریف فرمایى امام علیه السلام شده و اتحاد مردم را به اطلاع آن حضرت رسانده بود، امام نامه اى به وسیله عبدالله، نزد مسلم فرستاد.
عبدالله، توسط حصین (92) بن تمیم در قادسیه (93) دستگیر شد، وى او را نزد عبیدالله فرستاد، عبیدالله ماجراى او را جویا شد، ولى او اطلاعاتى در اختیار وى قرار نداد، از این رو، گفت: بالاى دارالاماره برو و دروغگو فرزند دروغگو [منظورش امام حسین (علیه السلام) بود] را لعنت نما و سپس ‍ پایین بیا، تا درباره ات بیندیشم، وى بالاى دارالاماره رفت، وقتى مشرف بر مردم شد، گفت: مردم! من فرستاده حسین پسر فاطمه دخت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) به سوى شما هستم، بیایید و او را یارى كنید و در برابر پسر مرجانه و پسر سمیه، فرومایه فرزند فرومایه، از حسین حمایت و پشتیبانى نمایید. عبیدالله فرمان داد او را از بالاى دارالاماره به زمین افكندند و استخوان هایش را در هم شكستند و اندك رمقى در بدنش باقى مانده بود، كه عبدالملك بن عمیر لخمى (قاضى و فقیه كوفه) وارد شد و با كارى سر از بدن او جدا ساخت و زمانى كه او را بر این كار نكوهش قرار دادند، گفت: من خواستم او را راحت كنم!!.(94)
گفته اند: وقتى خبر شهادت وى و مسلم و هانى در منزل زُباله (95) به امام حسین (علیه السلام) رسید، حضرت این خبر ناگوار را به اطلاع یاران خود رساند و فرمود:
((اما بعد، خبر ناگوار شهادت مسلم بن عقیل و هانى بن عروه و عبدالله بن یقطر(96) را دریافت نمودیم و شیعیانمان از یارى ما دست برداشتند)) تا آخر مطالبى (97) كه قبلا یاد آور شدیم.
ابن قتیبه و ابن مسكویه گفته اند آن گونه كه خواهد آمد كسى كه امام (علیه السلام) توسط او نامه اى به مسلم فرستاد، قیس بن مسهر بوده و حضرت، عبدالله بن یقطر را همراه مسلم اعزام نمود، مسلم (علیه السلام) قبل از این كه ماجرایى براى وى رخ دهد، وقتى ملاحظه كرد، مردم او را تنها گذاشته اند، عبدالله را نزد امام حسین (علیه السلام) اعزام كرد تا قضیه اى
را كه اتفاق افتاده بود، به عرض آن حضرت برساند و در مسیر، توسط حصین بن تمیم دستگیر شد و به سرنوشتى كه یاد آور شدیم، دچار گشت.
سلیمان بن رزین، غلام حسین بن على بن ابى طالب (علیه السلام)
سلیمان، یكى از غلامان امام حسین (علیه السلام) بود، زمانى كه حضرت در مكه حضور داشت توسط وى نامه هایى به سران تیره هاى پنجگانه بصره فرستاد.
طبرى مى گوید: امام حسین (علیه السلام) نامه هایى به یك مضمون به سران قبایل پنجگانه بصره و بزرگانى چون مالك بن مسمع بكرى، احنف بن قیس ‍ تمیمى، منذر بن جارود عبدى، مسعود بن عمرو ازدى، قیس بن هیثم و عمرو بن (98) عبیدالله بن معمر، فرستاد كه در آن ها آمده بود:
اما بعد: فان الله اصطفى محمدا (صلى الله علیه و آله و سلم) على خلقه و اكرمه بنبوته و اختاره لرسالته، ثم قبضه الله الیه و قد نصح لبعاده، و بلغ ما ارسل فیه. و كنا اهله و اولیائه و اوصیائه و ورثته و احق الناس بمقامه فى الناس، فاستاءثر علینا قومنا بذلك، فرضینا و كرهنا الفرقة، و احببنا لكم العافیة، و نحن نعلم إنا احق بذلك الحق المستحق علینا ممن تولاه، و قد بعثت الیكم رسولى بهذا الكتاب و انا ادعوكم الى كتاب الله و سنة نبیه فان السنة قد امیتت، و إنّ البدعة قد احییت، فان تسمعوا قولى و تطیعوا امرى اهدكم سبیل الرشاد.(99)
((خداوند محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) را بر آفریدگانش برگزید و به تشرف نبوت نایل گرداند و او را براى رسالت خویش گزینش نمود و پس از آن كه بندگان خدا را پند و موعظه كرد، دستوراتى را كه برایش فرستاده شده بود به مردم رساند، روح مقدس او را قبض نمود. ما خاندان و اوصیا و وارثان آن حضرت و سزاوارترین مردم به جانشینى آن بزرگوار میان مردم به شمار مى آمدیم، ولى مردم، دیگران را بر ما ترجیح دادند ولى به جهت پرهیز از تفرقه و پراكندگى و عافیت شما، بدان تن در دادیم و به خوبى مى دانیم كه ما از همه مردم به حقى كه متعلق به ماست، سزاوارتریم؛ فرستاده ام را با این نامه به سوى شما فرستادم و شما را به كتاب خدا و سنت رسولش فرا مى خوانم؛ زیرا سنت، به نابودى گراییده و بدعت، پایدار گشته است، اگر سخنم را بپذیرید و اطاعتم نمایید شما را به راه راست رهنمون خواهم شد.))
برخى، این ماجرا را پوشیده نگاه داشته و عذرتراشى نمودند و یا قول اطاعت و فرمانبردارى دادند، منذر بن جارود تصور كرد توطئه اى از ناحیه عبیدالله در كار است؛ زیرا عبیدالله داماد منذر و شوهر بحریه دختر او به شمار مى آمد. از این رو، در همان شبى كه عبیدالله تصمیم داشت بامدادان راهى كوفه شود، نامه و پیك را تسلیم عبیدالله نمود، وقتى عبیدالله نامه را خواند، سلیمان، پیك امام (علیه السلام) را حاضر كرده و او را گردن زد و صبح همان روز بر فراز منبر رفت و مردم را تهدید نمود و سپس بصره را به قصد كوفه ترك كرد تا در ورود به آن شهر، بر حسین علیه السلام پیشى گیرد.
سه شنبه 19/10/1391 - 11:2
اهل بیت
شهداى خاندان ابوطالب(10)
اسلم بن عمرو، غلام حسین بن على (علیه السلام)
وى، یكى از غلامان حسین بن على (علیه السلام) و كاتب دیوان و پدرش از نژاد ترك بود.
به گفته برخى سیره نویسان و ارباب مقاتل: او در حالى كه این رجز را مى خواند به میدان نبرد شتافت.
امیرى حسین و نعم الامیر
سرور فؤ اد البشیر النذیر

یعنى: رهبرم حسین است و چه نیك رهبرى! او شادى و سرور دل پیامبر بشیر و نذیر است.
وى، آن قدر جنگید تا به فیض شهادت نایل آمد. وقتى روى زمین قرار گرفته بود، حسین (علیه السلام) بر بالین او آمد دید هنوز رمقى در بدن دارد و به حضرت اشاره مى كند، امام (علیه السلام) سر او را در آغوش گرفت و گونه به گونه اش گذاشت، اسلم تبسمى كرد و عرضه داشت: من كجا و فرزند رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) كجا كه صورت به صورتم گذاشته است و سپس روحش به آسمان ها پر كشید (رضوان الله علیه).
قارب بن عبدالله دئلى غلام حسین بن على (علیه السلام)
مادرش كنیز امام حسین (علیه السلام) بود كه عبدالله دئلى وى را به ازدواج خویش در آورد و قارب از او متولد شد، او غلام امام حسین (علیه السلام) تلقى مى شد، همراه آن حضرت از مدینه به مكه و سپس به كربلا آمد و در نخستین حمله اى كه ساعتى قبل از ظهر صورت گرفت، به فیض شهادت نایل شد.
منجح بن سهم غلام حسن بن على (علیه السلام)
وى از غلامان امام حسین (علیه السلام) بود، از مدینه در كنار فرزندان امام حسن (علیه السلام) كه امام حسین را همراهى مى كردند، قرار داشت و سعادت، یار او شد و به درجه شهادت نایل آمد. آن گاه كه دو سپاه در كربلا با هم درگیر شدند، وى قهرمانانه به نبرد پرداخت.
صاحب حدیقة الوردیة مى گوید: در آغاز جنگ، حسان بن بكر حنظلى، به او یورش برد و وى را به شهادت رساند.(100)
سعد بن حارث غلام على بن ابى طالب (علیه السلام)
او، غلام على (علیه السلام) بود و سپس به غلامى حسن (علیه السلام) و پس از او پذیراى غلامى حسین (علیه السلام) شد. هنگامى كه امام حسین علیه السلام از مدینه به مكه و از آن جا رهسپار كربلا شد، سعد، آن حضرت را همراهى مى كرد و در نخستین حمله به فیض شهادت نایل گشت و ابن شهر آشوب و دیگر تاریخ نگاران از او یاد كرده اند.(101)
نصر بن ابونیزر، غلام على بن ابى طالب (علیه السلام)
ابونیزر، از شاهزادگان غیر عرب و یا نوادگان نجاشى بود. مبرد در كتاب خود كامل، وى را از فرزندان نجاشى دانسته است. او در كودكى به اسلام تمایل نشان داد، وى را خدمت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) آوردند و اسلام را پذیرفت و حضرت به تربیت و پرورش او همت گماشت و پس از رحلت رسول اكرم (صلى الله علیه و آله و سلم) با فاطمه و فرزندان (102) آنان به سر مى برد.
برخى، وى را از شاهزادگان غیر عرب دانسته اند كه به رسم هدیه به رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) اهدا شد و سپس با امیرالمؤمنین (علیه السلام) به سر مى برد و در نخلستان هاى حضرت به كار اشتغال داشت.
به گفته مبرد در كامل، حدیث معروفى كه از امیرالمؤمنین (علیه السلام) در استخراج چشمه آب و وقف و نگاهدارى آن رسیده، از ابونیزر نقل شده است.
خلاصه روایت از زبان ابونیزر؛ وى مى گوید: من در مزرعه هاى ابونیزر و بغیبغه، مشغول كار بودم كه على (علیه السلام) نزدم آمد و به من فرمود: چیزى براى خوردن دارى؟ عرض كردم: غذایى دارم كه امیرالمؤمنین آن را نمى پسندد، از كدوهاى مزرعه، غذایى تهیه كرده و آن را با روغنى معمولى پخته ام، فرمود: همان را برایم بیاور.
حضرت به پا خاست به سمت جوى آبى كه در آن جا بود، رفت و دستان مباركش را شستشو داد و از آن غذا تناول فرمود و مجددا به سوى جوى آب رفت و دستانش را با ماسه شست تا آن ها را تمیز كرد و سپس دستش را بر شكم خود روى لباس مالید و آن را خشك كرد و فرمود: كسى كه به واسطه سیر كردن شكمش وارد دوزخ شود خدا او را از رحمت خویش دور مى سازد و سپس كلنگ را به دست گرفت و داخل قنات رفت و مشغول حفر آن شد و آب به كندى خارج مى شد، حضرت از كانال قنات بیرون آمد و عرق پیشانى اش را با انگشتان مباركش پاك مى كرد و دوباره نفس زنان به حفر قنات پرداخت، این بار، آب به سان گردن شتر، جریان یافت، حضرت فورا بیرون آمد و فرمود: خدا را گواه مى گیرم كه این قنات، صدقه به شمار مى آید و سپس نوشت:
هذا ما تصدّق به عبدالله على امیرالمؤمنین، تصدّق بالضیغتین على فقراء المدینة، اءلّا إن یحتاج الیهما الحسنان، فهما طلق لهما دون غیر هما.(103)
((این ها صدقه بنده خدا، على امیرالمؤمنین است كه هر دو مزرعه را وقف مستمندان مدینه نمود، مگر این كه [فرزندانم] حسن و حسین بدان ها نیازمند شوند كه در این صورت، ملك خالص آنان است و دیگران در آن حقى ندارند)).
آن چه بیان شد، خلاصه ماجرا بود.
نصر یاد شده، فرزند ابو نیزر، پس از شهادت على و حسن علیهماالسلام، به امام حسین (علیه السلام) پیوست و سپس در كنار آن حضرت از مدینه به مكه و از آن جا راهى كربلا گردید و در آن سرزمین، فرشته شهادت را در آغوش ‍ كشید، وى فردى دلاور و شجاع بود، نخست اسب او را پى كردند و سپس ‍ در نخستین حمله به شهادت رسید. رضوان الله علیه.
حارث بن نبهان، غلام حمزة بن عبدالمطلب علیهماالسلام
نبهان، غلام آزادشده حضرت حمزه (علیه السلام) و فردى شجاع و جنگاور بود. صاحب كتاب حدیقة الوردیة مى گوید: حارث پسر نبهان، پس از خدمتگزارى على بن ابى طالب و امام حسن (علیه السلام)، به امام حسین (علیه السلام) پیوست و با آن بزرگوار به كربلا آمد و در نخستین حمله، به درجه رفیع شهادت رسید.(104)
شهدایى را كه نام بردیم، نوزده تن از خاندان ابوطالب؛ یعنى حسین (علیه السلام) و كودك شیرخوار حضرت به اضافه هفده تن دیگر و هشت تن از غلامان آزاد شده؛ یعنى عبدالله بن یقطر، به اضافه هفت تن دیگر كه در كربلا، كوفه و بصره به شهادت رسیدند و شهادت آن ها مورد تایید این جانب است، جمعى از تاریخ نگاران، افراد دیگرى را نیز یادآور شده اند، كه من به صحت شهادت آنان اعتقاد ندارم، البته گروهى دیگر از این غلامان وجود داشته اند كه كسى به نام آن ها اشاره نكرده و تعدادشان را مشخص ‍ ننموده اند.




---------------------------------------------
1-سرائر: 1 / 655.
2-ارشاد: 2 / 137.
3-مقاتل الطالبین: 86.
4-تاریخ طبرى: 3/ 309 با اندكى تفاوت در برخى عبارات.
5-مقاتل الطالبین: 115.
6-لهوف: 166.
7-مقاتل الطالبین: 115.
8-همان: 115؛ لهوف: 167.
9-طبرى، تاریخ: 3/ 331 (با اندكى تفاوت در برخى كلمات).
10-طبرى، تاریخ: 3 / 332؛ مقاتل الطالبین: 94.
11-كامل: 4 / 75.
12-لهوف: 169؛ مثیر الاحزان: 70؛ بحار 45 / 46 به نقل از مثیر الاحزان.
13-احتجاج: 2 / 101. در آن جمله: ((و به جایگاه خود بازگشت)) وجود ندارد.
14-لهوف: 169.
15-تاریخ طبرى: 3 / 343.
16-مقاتل الطالبین: 95 در آن، ((غنوى)) ذكر نشده است.
17-عمدة الطالب: 324 (با تفاوتى اندك در برخى كلمات).
18-خصال: 86 باب دوم؛ عمدة المطالب: 323.
19-خصال: 68، باب دوم، حدیث 101.
20-طبرى، تاریخ: 3 / 313.
21-طبرى، تاریخ: 3 / 313، شیخ مفید آن را در ارشاد: 2 / 90 آورده است.
22-وى از قبیله همدان است كه به اتفاق مالك بن نضر ارحبى قبل از درگرفتن جنگ، خدمت امام حسین (علیه السلام) شرفیاب شده و بر آن حضرت سلام كردند. امام (علیه السلام) آن دو را به یارى فراخواند، مالك به بهانه بدهكارى و زن و فرزند، عذر آورد و ضحاك، مشروط به این كه هرگاه ملاحظه كرد یارى اش براى امام حسین (علیه السلام) سودمند نیست، آزاد باشد، به دعوت آن حضرت پاسخ مثبت داد.
امام (علیه السلام) شرط او را پذیرفت ضحاك مبارزه كرد تا زمانى كه تنها دو تن از یاران امام باقى ماندند خدمت حضرت رسید و شرط خود را یاد آورى كرد، امام موافقت خود را اعلام نمود و فرمود: ولى چگونه مى توانى جان سالم به در ببرى؟! اگر قادر به فرار هستى، آزادى و مى توانى بروى. ضحاك به سمت اسب خود كه به دنبال پى كردن اسب ها آن را در خیمه ها پنهان كرده بود و پیاده به نبرد مى پرداخت رفت و بر آن سوار شد و آن را زد تا بر سر سم ایستاد و سپس بر قلب سپاه زد و و آن ها راه را باز كردند و پا به فرار نهاد. پانزده سوار او را تعقیب كردند وقتى به آبادى نزدیك شد، به او رسیدند. وى بر آن ها حمله ور شد و كثیر بن عبدالله شعبى، ایوب بن مشرح خیوانى و قیس بن عبدالله صائدى او را شناخت و همراهانشان را سوگند دادند تا از او دست بردارند و بدین ترتیب، ضحاك نجات یافت. وى به بیان برخى از حوادثى كه براى امام حسین (علیه السلام) و یارانش در جنگ، پیش آمده، پرداخته است.
23-ر. ك: ارشاد: 2 / 91.
24-او از یاران امیرالمؤمنین (علیه السلام) بوده و در تاریخ جنگ و نبردها از او یاد شده كه وى به فرمانروایى برخى نواحى متعلق به حكومت بنى امیه در آمد.
25-وى یزید بن مالك بن عبدالله بن ذویب بن سلمة بن عمرو بن ذهل بن مران بن جعفى است كه به اتفاق پدر و برادرش سبره خدمت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) رسیدند. نام وى ((عزیز)) بود. رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) وى را ((عبدالرحمن)) نامید ولى با وجود همنشینى با رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) كارهاى ناپسندى از او نقل شده است كه به شرح حال او در اسد الغابة: 5 / 206 و جمهرة انساب العرب اندلسى: 409 مراجعه شود.
26-اخبارالطوال: 256؛ ارشاد: 2/ 96؛ كامل: 4/ 60.
27-همان؛ ارشاد: 2 / 95 مراجعه شود.
28-طبرى، تاریخ: 3 / 319 (با اندكى تفاوت).
29-طبرى، تاریخ: 3/ 330؛ كامل: 4 / 74.
30-منسوب به ((سنبس))، تیره اى از قبیله طى.
31-ابن شهر آشوب مناقب: 4 / 58.
32-مقاتل الطالبین: 88.
33-وى فرزند مظعون بن حبیب بن وهیب بن خذافة بن جمع قرشى جمحى و به گفته ذهبى ابوسائب عثمان بن مظعون بن حبیب بن وهب بن حذافة بن جمح بن عمرو بن هصیص بن كعب جمحى است.
ر. ك: اعلام النبلاء: 1 / 153؛ المعارف: 422؛ مقاتل الطالبین: 89.
او سیزدهمین فردى بود كه اسلام آورد و دو هجرت انجام داد و در جنگ بدر حضور داشت و در سال دوم هجرى، نخستین فردى بود كه در مدینه از دنیا رفت. وى در دوران جاهلیت، نوشیدن شراب را بر خود حرام ساخته بود و از كسانى بود كه پس از اسلام آوردن، تصمیم بر خواجگى خود گرفت كه رسول خدا صلى الله علیه وآله و سلم او را از این كار بازداشت و بدو فرمود: علیك بالصیام فانه مجفره؛ ((روزه بگیر كه قدرت شهوانى تو را از بین مى برد)).
آن گاه كه عثمان بن مظعون بدرود حیات گفت، رسول خدا صلى الله علیه وآله و سلم به خانه وى آمد و فرمود: رحمك الله یا اباسائب؛ ((اى اباسائب خدا تو را مشمول رحمت خود نماید)) و سپس خم شد و صورت او را بوسید. وقتى رسول خدا صلى الله علیه وآله و سلم سرش را بالا گرفت آثار گریه بر چهره اش هویدا بود. سپس حضرت بر او نماز گزارد و در بقیع غرقد دفن نمود و سنگى بر قبر او قرار داد و همواره به زیارت او مى رفت و آن گاه كه ابراهیم فرزند رسول خدا صلى الله علیه وآله و سلم پس از عثما ناز دنیا رفت، حضرت فرمود: الحق یا بُنى بفرطنا عثمان بن مظعون؛ ((كودكم! به عثمان بن مظعون كه بر ما پیشى گرفت، ملحق شو)) و زمانى كه دخترش زینب از دنیا رفت فرمود: الحقى بسلفنا الخیر عثمان بن مظعون؛ ((به یكى از بهترین گذشتگان ما عثمان بن مظعون ملحق شو))، (تنقیح المقال: 2 / 249) در این كتاب آمده است كه وقتى رقیه دخت رسول خدا صلى الله علیه وآله و سلم از دنیا رفت، پیامبر همین سخن را فرمود.
34-مقاتل الطالبین: 89.
35-تنقیح المقال: 1 / 219؛ اعیان الشیعه: 4 / 129.
36-مقاتل الطالبین: 88.
37-مناقب: 4 / 107.
38-مقاتل الطالبین: 88.
39-طبرى، تاریخ: 3 / 332.
40-در مقاتل الطالبین، ((سلم)) آمده است.
41-مقاتل الطالبین: 91.
42-همان.
43-مناقب: 4 / 107، عبارت مناقب: من هاشم الخیر الكریم المفضل است و نیز در آن آمده كه وى را ((زجر بن بدر جحفى)) به شهات رساند.
44-در مقاتل الطالبین و فى اسد اخرى تعد و تذكر موجود است.
45-در نسخه اول، ((عمرو بن سعید)) آمده است.
46-مقاتل الطالبین: 92 (با اندكى تفاوت در نقل وحذف برخى كلمات)، ارشاد: 2 / 108.
47-بحار: 45/ 34.
48-كلاه بلندى كه در جنگ ها مى پوشیدند.
49-وى از قبیله تیم بن ثعلبة بن عكابه بود. ابو مخنف روایت كرده كه در فصل تابستان از دستان او خونابه بیرون مى آمد و در زمستان دستان او مانند چوب، خشك مى شدند. طبرى، تاریخ: 3/ 333؛ كامل: 4 / 77. در برخى كتب و نیز بر زبان عده اى ((ابجر بن كعب)) جارى است؛ ارشاد: 2 / 110.
50-ارشاد: 2 / 111.
51-در مقاتل الطالبین: 93 ((كاهل)) آمده است.
52-منطقه اى در مسیر مكه، حد فاصل میان نجد و تهامه، معجم البلدان: 4 / 107.
53-ارشاد: 2/ 68 - 69، كامل: 4 / 40.
54-نام وى ((ابولسلاس)) است كه در برخى كتب به اشتباه ((ابوسلاس)) آمده: چنان كه در ارشاد: 2 / 124 چنین وارد شده است.
55-ارشاد: 2 / 68 - 69.
56-منسوب به بتهان، تیره اى از تیره هاى قبیله طى.
57-مناقب: 4 / 106 (با اندكى تفاوت).
58-قمى آورده است كه ((سلیمان بن قتة تابعى خزاعى)) از شیعیان بوده، گفته شده: وى نخستین فردى بود كه در كربلا بر حسین (علیه السلام) نوحه سرایى كرده، زمانى كه وى به قتلگاه شهداى كربلا نگریست، به قدرى گریست كه نزدیك بود جان دهد. (الكنى و الالقاب : 1 / 383).
59-مقاتل الطالبین: 95، در این كتاب، عائذ بن ثعلبه نیامده است.
60-در مقاتل الطالبین: سالم بن عبدالله بن عبدالله بن مخزوم، وارد شده است.
61-در مقاتل: ((بكر بن وائل)) افزوده شده.
62-مناقب: 4 / 106.
63-در مقاتل الطالبین:ص 86 ((حلیة)) و در تاریخ خلیفه،ص 145 ((حبله)) آمده است، در این خصوص طبقات الكبرى: 4 / 29 مراجعه شود.
64-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید: 12 / 251.
65-طبرى، تاریخ: 3 / 278؛ ارشاد: 2 / 39.
66-چاه هاى آب مربوط به قبیله كلب، (معجم البلدان: 2 / 343).
67-ارشاد: 2/ 40.
68-وى فردى مورد احترام و صاحب آوازه بود و در باب نشستن ضرب المثل شده، از این رو، گفته مى شود: فلانى همنشین قعقاع بن شور است. ماجراى او به این صورت بوده كه روزى وارد مجلس ‍ معاویه شد و جا تنگ بود، فردى از جا برخاست و جایش را به قعقاع داد و نشست و سپس معاویه به او پاداشى داد. قعقاع صدا زد: كسى كه به خاطر من از جایش برخاست چه كسى بود؟ گفت: منم. قعقاع در پاسخ او گفت: پاداشى را كه من به سبب جاى تو بدان نایل شدم، به پاس از جا برخاستنت، به تو اهدا مى كنم.
69-ابن حجر گفته است: ابومحمد اشعث بن قیس بن معدى كرب كندى، صحابى در كوفه فرود آمد و در سال 41 در سن 63 سالگى از دنیا رفت ( ر. ك: تقریب التهذیب: 1 / 80 شماره 608).
70-منطقه اى بین كوفه و مكه، (معجم البلدان: 3 / 129).
71-طبرى، تاریخ: 3 / 291.
72-منطقه اى بر سر راه حاجیان كوفه بین ثعلبه و خزیمیه (معجم البلدان: 3 / 139).
73-طبرى: تاریخ: 3 / 302؛ ارشاد: 2 / 73.
74-منزلگاهى در مسیر مكه به كوفه (معجم البلدان: 3 / 129).
75-ارشاد: 2 / 75.
76-محلى در راه مكه.
77-ارشاد: 2 / 85.
78-به قبایل چهارگانه، كوفه اطلاق مى شود كه عبارت بودند از: مدینه، كنده، مذحج، و تمیم. قبیله ربیعه با كنده، اسد با مذحج، همدان با تمیم، هم پیمان بودند و سایر قبایل به این تیره ها مى پیوستند، از این رو، گفته شده: قبایل چهارگانه كوفه و تیره هاى پنج گانه بصره.
79-به گفته ابن منظور، ناحیه اى است معروف در شرق حجاز ( ر. ك: لسان العرب: 5 / 45؛ مراصد الاطلاع: 3 / 148).
80-بنابه گفته حموى، منطقه اى است نزدیك شهر انبار در غرب كوفه (معجم البلدان: 4 / 199).
81-در مناقب 4 / 105، قاتل وى عمرو بن صبیح و اسد بن مالك و در اخبار الطوال، عمرو بن صبیح عنوان شده است. ( ر. ك: ارشاد: 2 / 107). این عمرو، یكى از كسانى بود كه براى اسب تاختن بر پیكر نازنین اباعبدالله (علیه السلام) داوطلب شده بود. ( ر. ك: لهوف سید بن طاوس: 182).
82-طبرى، تاریخ: 3 / 343؛ مقاتل الطالبین: 98؛ ارشاد: 2/ 107؛ دینورى، شهادت وى را بعد از شهادت على اكبر (علیه السلام) دانسته. ( ر. ك: اخبارالطوال: 257).
83-كامل: 4 / 74.
84-ر. ك: مقاتل الطالبین: 97.
85-ر. ك: بحارالانوار: 45 / 33.
86-طبرى، تاریخ: 3 / 332 (با اندكى تفاوت)؛ مقاتل الطالبین: 188.
87-در مناقب: 4 / 106 بشر بن حوط همدانى وجود ندارد ( ر. ك: ارشاد: 2 / 107؛ مقاتل الطالبین: 96).
88-ابوالفرج آورده: مادر جعفر بن عقیل بن ابوطالب، ام الثغر دختر عامر، دختر هصان عامرى از قبیله كلاب است. طبق روایتى كه از ابوجعفر محمد بن على بن حسین و حمید بن مسلم نقل كردیم، جعفر را عروة بن عبدالله خثعمى به شهادت رساند و گفته مى شود: مادر او خوصاء دختر ثغر كه نام او عمرو بن عامر بن هصان بن كعب بن عبدالله بن ابوبكر بن كلاب عامرى است. ( ر. ك: مقاتل الطالبین: 97).
89-در مناقب 4 / 105 ((بشر بن سوط همدانى)) آمده است.
90-كافى: 1/ 465، حدیث 4؛ بحار: 44 / 198 و 233 ذیل حدیث 17 به نقل از كامل الزیارات: 57، حدیث 4.
91-در اصابه: 4/ 59 ((عبدالله بن یقظه)) آمده كه به نظر مى رسد در چاپ هاى جدید اصابه، اشتباه ذكر شده است.
92-در ارشاد و در اخبار الطوال، ((حصین بن نمیر)) آمده كه در نبرد با على (علیه السلام) بیش از دیگران شدت عمل به خرج مى داد. (كامل: 2 / 452).
93-شهرى نزدیك كوفه از ناحیه دریا (معجم البلدان: 4 / 219).
94-ارشاد: 2 / 71؛ طبرى، تاریخ: 3 / 303.
95-منزلگاهى در مسیر مكه ازناحیه كوفه (معجم البلدان: 3 / 129).
96-كامل ابن اثیر: 4 / 42 در طبرى نیز چنین است: 3 / 303.
97-ارشاد: 2/ 75.
98-طبرى، تاریخ: 3 / 280 (با تفاوتى اندكى و حذف برخى كلمات).
99- همان.
100-حدیقة الوردیه: 121.
101-در مستدركات علم الرجال: 4 / 27 آمده است كه: سعد بن حارث خزاعى آزاد شده امیرالمؤمنین (علیه السلام) و از یاران رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) و از نیروهاى انتظامات همراه امیرالمؤمنین (علیه السلام) بوده است. وى از ناحیه آن حضرت، فرمانرواى آذربایجان بود و پس از امام على، در خدمت امام حسن و سپس در جوار اح (علیه السلام) به سر مى برد و به همراه آن حضرت از مدینه به مكه و از آن جا به كربلا رفت و روز عاشورا در ركاب امام (علیه السلام) شربت شهادت نوشید.
102-كامل: 3/ 207؛ معجم البلدان: 4 / 75.
103-كامل: 3 / 207 - 208.
104-حدیقة الوردیة: 121.
--------------------------------------
الشیخ محمد بن طاهر السماوى
مترجم: عباس جلالى
سه شنبه 19/10/1391 - 11:1
اهل بیت
شهداى بنى اسد و بردگان (1)

انس بن حارث بن نبیه بن كاهل بن عمرو بن صعب بن اسد بن خزیمه
وى از صحابه بزرگى به شمار مى آمد كه رسول اكرم (صلى الله علیه و آله و سلم) را دیده و سخنان حضرت را شنیده بود. جمع زیادى از علماى شیعه و سنى، حدیثى را كه وى از پیامبر شنیده و روایت كرده، به نقل از او آورده اند كه مى گوید: از رسول اكرم (صلى الله علیه و آله و سلم) كه حسین بن على را در آغوش داشت، شنیدم مى فرمود:
إنّ ابنى هذا یُقتلُ باءرض من اءرض العراق اءلا فَمَن شهدَه فَلیَنصره.
((این فرزندم [حسین (علیه السلام)] در منطقه اى از سرزمین عراق به شهادت مى رسد، آگاه باشید! هر كس او را درك كند، باید به یاریش بشتابد)).
این روایت را جزرى در ((اسد الغابة))(1) و ابن حجر در ((اصابه))(2) نقل كرده و دیگران (3) نیز آن را یاد آور شده اند.
انس، زمانى كه حسین (علیه السلام) را در كربلا مشاهده كرد، به یارى او شتافت و در كنار آن بزرگوار، پیكار نمود و در ركاب وى به شهادت رسید.
جزرى، وى را در شمار كوفیان دانسته است، او هنگام فرود آمدن حضرت در سرزمین كربلا به اتفاق جمعى كه سعادت نصیبشان گشته بود، شبانه با امام (علیه السلام) دیدار كرد.(4)
سیره نویسان گفته اند: آن گاه كه نوبت به انس رسید، از امام حسین (علیه السلام) رخصت نبرد خواست، حضرت بدو اجازه داد، آن پیر سالخورده در حالى كه این رجز را مى خواند در برابر دشمن قرار گرفت:
قد علمت كاهلها(5) و دودان (6)

و الخندفیون و قیس عیلان

بإن قومى آفة للاءقران
یعنى: تیره هاى كاهل و دودان و فرزندان خندف و قیس و عیلان، آگاهى دارند كه قوم من به هنگام نبرد، دشمن جان پهلوانانند.
سپس به مبارزه پرداخت، تا به فیض شهادت نایل شد. رضوان الله علیه.
كمیت اسدى درباره او و حبیب گفته است:
سوى عصبة فیهم حبیب معفر

قضى نحبه و الكاهل مرمّل (7)

یعنى: به جز گروهى كه حبیب میان آنان به خاك و خون غلتید، كاهلى كه آغشته به خون خویش بود به شهادت رسید.
حبیب بن مظهر
او، حبیب بن مظهر بن رئاب بن اشتر بن جخوان بن فقعس بن طریف بن عمرو بن قیس بن حارث بن ثعلبة بن دودان بن اسد، ابوالقاسم اسدى، فقعسى است.
وى یكى از صحابه به شمار مى آید و پیامبر اكرم (صلى الله علیه و آله و سلم) را مشاهده كرده و ابن كلبى این موضوع را یادآور شده است.(8) حبیب پسر عموى ربیعة بن حوط بن رئاب، با كنیه ((ابوثور)) است كه شاعرى دلاور بوده است.
سیره نویسان گفته اند: حبیب در كوفه رحل اقامت گزید و در كلیه جنگ ها در كنار على (علیه السلام) به مبارزه پرداخت و از یاران خاص و از حاملان علم و دانش آن حضرت تلقى مى شد.
كشّى از فضیل بن زبیر(9) روایت كرده كه گفت: میثم تمار بر اسب خود سوار و در حركت بود كه حبیب بن مظاهر اسدى در محل اجتماع بنى اسد به او برخورد، هر دو با یكدیگر به گفتگو پرداختند به گونه اى كه اسبانشان هم گردن شده بودند.
حبیب گفت: گویى پیرمردى را با سر كم مو و شكمى بر آمده مى بینم كه در منطقه دار الرزق، خربزه مى فروشد و به جرم دوستى اهل بیت پیامبرش به دار آویخته شده و بر چوبه آن شكمش شكافته مى شود [منظورش میثم تمار بود].
سپس میثم اظهار داشت: من نیز مردى را سرخ فام با دو گیسوى بافته شده مشاهده مى كنم كه براى یارى فرزند دختر پیامبرش قیام مى كند و به شهادت مى رسد و سرش را در كوفه مى گردانند. پس از این گفتگو از یكدیگر جدا شدند.
مردم حاضر در اجتماع گفتند: ما دروغگوتر از این دو ندیده بودیم، فضیل بن زبیر گوید: هنوز اجتماع به هم نخورده بود كه رشید هجرى وارد شد، آن دو را خواست، به او گفتند: آنان همین جا بودند و لحظه اى پیش از یكدیگر جدا شدند و ما شنیدیم آن دو چنین و چنان مى گفتند. رشید گفت: خداوند میثم را مشمول رحمت خویش گرداند، فراموش كرد این جمله را درباره حبیب بگوید به جایزه كسى كه سر او را بیاورد، یكصد درهم افزوده مى شود و سپس بازگشت.
مردم به یكدیگر گفتند: به خدا سوگند! این یكى از آن دو، دروغگوتر است.
فضیل مى گوید: دیرى نگذشت كه دیدیم میثم تمار در كنار خانه عمرو بن حریث به دار آویخته شد و سر حبیب را كه در ركاب حسین (علیه السلام) به شهادت رسیده بود به كوفه آوردند و بدین ترتیب، هر چه را آن دو گفته بودند، مشاهده كرده (10) و با چشم خود دیدیم.
سیره نویسان آورده اند: حبیب از جمله افرادى بود كه به حسین (علیه السلام) نامه نوشته بودند.(11)
گفته اند: وقتى مسلم بن عقیل به كوفه رسید و به خانه مختار وارد شد و شیعیان نزد وى آمد و شد داشتند،(12) گروهى از سخنوران و قبل از همه ((عابس شاكرى)) میان آن ها به پا خاسته و به ایراد سخن پرداخت و حبیب او را ستود و به پا خاست و سخن عابس كه پایان یافت به وى گفت: خداوند تو را مشمول رحمت خویش قرار دهد، آن چه را در دل داشتى با سخنانى كوتاه عنوان كردى، به خدایى كه معبودى جز او نیست، من نیز با تو هم عقیده ام.
نقل كرده اند: حبیب و مسلم بن عوسجه در كوفه براى امام حسین (علیه السلام) بیعت مى گرفتند تا این كه عبیدالله بن زیاد وارد كوفه شد و مردم آن سامان را از اطراف مسلم پراكنده ساخت و یاران مسلم گریختند، حبیب و مسلم توسط قبایل خود، مخفیانه در جایى نگاهدارى شدند و زمانى كه امام (علیه السلام) وارد كربلا شد به طور نهانى از كوفه بیرون رفتند، شب ها حركت مى كردند و روزها پنهان مى شدند تا خود را به امام حسین (علیه السلام) رساندند.
به روایت ابن ابى طالب: هنگامى كه حبیب به امام حسین (علیه السلام) رسید و یاران اندك او و دشمنان فراوان وى را مشاهده كرد، به امام (علیه السلام) عرضه داشت: در این نزدیكى قبیله از بنى اسد وجود دارد، اگر اجازه فرمایى نزد آنان بروم و آن ها را به یارى شما فرا خوانم، شاید خداوند آنان را به راه راست رهنمون شود و به واسطه آنان، دشمن را از شما دفع نماید.
امام (علیه السلام) بدو اجازه داد. حبیب نزد آنان رهسپار شد تا به آن ها رسید. در محل اجتماع آنان حضور یافت و نشست و آن ها را پند و موعظه نمود و در سخنان خویش اظهار داشت: اى بنى اسد! بهترین ارمغانى را كه پیشواى قومى به مردم عطا مى كند نزدتان آورده ام، اكنون حسین بن على امیرالمؤمنین و پسر فاطمه دخت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) با جمعى از مؤمنین در نزدیك شما فرود آمده است. دشمنانش وى را در محاصره قرار داده تا او را به قتل برسانند. نزد شما آمده ام تا از او حمایت و پشتیبانى كنید و حرمت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را حفظ نمایید، به خدا سوگند! اگر او را یارى كنید، خداوند سربلندى دنیا و آخرت را به شما عنایت خواهد كرد و از آن جا كه شما قبیله من و برادرانم و نزدیكترین افراد من به شمار مى آیید، خواستم این افتخار نصیب شما بشود.
عبدالله بن بشیر اسدى به پا خاست و گفت: اى ابوالقاسم! خداوند به تو پاداش خیر عنایت فرماید، به خدا سوگند! ارمغانى را كه تو برایمان آورده اى بر هر چیز دوست داشتنى، ترجیح مى دهیم و من نخستین كسى هستم كه به ندایت پاسخ مثبت مى دهم. جمع دیگرى نیز مانند عبدالله بن بشیر پاسخ داده و به پا خاستند و به اتفاق حبیب به راه افتادند.
یكى از جمع آنان، نهانى خود را به ابن سعد رساند و او را در جریان امر قرار داد. وى ازرق را به فرماندهى پانصد سوار به سوى آنان گسیل داشت كه شب هنگام به آنان رسید و از حركت آن ها جلوگیرى كرد، ولى آنان اعتنایى نكردند، با سپاه دشمن به نبرد پرداختند ولى چون توان مقاومت در برابر آن ها را در خود ندیدند، در تاریكى شب به منازل خویش باز گشتند و حبیب نزد حسین (علیه السلام) بازگشت و ماجرا را به عرض وى رساند.
حضرت فرمود: و ما تشاؤ ون اءلّا إن یشاء الله؛(13) ((هر چه را خدا بخواهد، انجام پذیرفتنى است، نه آن چه آنان بخواهند و لا حول و لا قوة الا بالله.))(14)
طبرى آورده است: وقتى عمر سعد، كثیر بن عبدالله شعبى را به سوى حسین (علیه السلام) اعزام كرد، ابوثمامه صائدى او را شناخت و برگرداند، پس از او قرة بن قیس حنظلى (15) را فرستاد، زمانى كه امام (علیه السلام) دید وى به پیش مى آید، فرمود: آیا این شخص را مى شناسید؟ حبیب عرض ‍ كرد: آرى! این شخص مردى تمیمى از تیره حنظله و پسر خواهر ماست، من او را فردى با تدبیر مى شناختم و تصور نمى كردم او را در این گیر و دار مشاهده كنم.
راوى مى گوید: او وارد شد و بر حسین (علیه السلام) سلام كرد و نامه عمر سعد را به وى رساند. امام (علیه السلام) پاسخ آن را مرقوم فرمود.به گفته راوى: حبیب به او گفت: واى بر تو اى قرة! كجا باز مى گردى؟ به سوى ستم پیشگان؟ به یارى این مرد بشتاب كه خداوند به واسطه پدران بزرگوارش ما و شما را عزت و سربلندى بخشیده است.
قرة به او گفت: پاسخ نام را نزد فرستنده آن مى برم و سپس تصمیم مى گیرم.(16)
هم چنین طبرى نقل كرده: هنگامى كه سپاه دشمن براى نبرد با حسین (علیه السلام) به حركت در آمد، عباس (علیه السلام) به امام عرض كرد: برادر! دشمن به شما نزدیك مى شود. فرمود: نزد آنان برو و بپرس چه تصمیم دارند؟
عباس (علیه السلام) و جمعى از یارانش از جمله حبیب بن مظهر و زهیر بن قین سوار بر مركب شده و نزد آن ها شتافتند. عباس (علیه السلام) مطلبى را كه امام فرموده بود از آنان پرسید، در پاسخ گفتند: از امیر فرمان رسیده كه یا به اطاعتش در آیید و یا مهیاى جنگ باشید. عباس (علیه السلام) بدانان فرمود: شتاب نكنید تا اباعبدالله (علیه السلام) را در جریان قرار داده و نزد شما برگردم. عباس خدمت برادر رسید و یارانش همان جا توقف كردند.
حبیب خطاب به سپاهیان دشمن گفت: مردم! به خدا سوگند! روز قیامت بدترین مردم نزد خدا، كسانى اند كه به پیشگاه او وارد شوند در حالى كه فرزندان و عترت و اهل بیت پیامبر خود و نیایش گران این شهر و شب زنده دارانى كه خدا را فراوان یاد مى كنند به شهادت رسانده اند.
عزرة بن قیس به او پاسخ داد: تو هر چه توانستى خود را پیراستى (17) و پاسخى كه زهیر بن عزره داد خواهد آمد.
ابومخنف روایت كرده: هنگامى كه حسین (علیه السلام) با ایراد خطبه، مردم را موعظه مى كرد و مى فرمود: اما بعد: فانسبونى من إنا و انظروا...، شمر بن ذى الجوشن سخن حضرت را قطع كرد و گفت: اگر او بداند چه مى گوید، خدا را بر یك حرف پرستش كنید.
حبیب در پاسخ وى گفت: گواهى مى دهم كه تو خدا را به هفتاد حرف مى پرستى و سخنان امام را درك نمى كنى، خداوند بر دلت مهر زده و سپس ‍ امام (علیه السلام) خطبه اش را از سر گرفت.(18)
طبرى و دیگران نقل كرده اند كه حبیب، جناح چپ سپاه امام حسین (علیه السلام) و زهیر، جناح راست آن را بر عهده داشت و به دعوت مبارزطلبان، به سرعت پاسخ مثبت مى داد، سالم برده زیاد و یسار برده فرزندش عبیدالله، دو مبارز خواستند و یسار جلوتر از سالم در حركت بود، حبیب و بریر، به سوى او شتافتند، امام حسین (علیه السلام) بدانان دستور نشستن داد و عبدالله بن عمیر كلبى به پا خاست و حضرت بدو رخصت داد كه به بیان ماجراى آن خواهیم پرداخت.
گفته اند: وقتى مسلم بن عوسجه روى زمین افتاد، امام حسین (علیه السلام) به اتفاق حبیب، بر بالین او آمدند.
حبیب گفت: مسلم! شهادت تو بر من دشوار است، تو را به شهادت مژده مى دهم. مسلم با صدایى آرام در پاسخ حبیب گفت: خداوند تو را مژده خیر دهد.
حبیب در پاسخ مسلم گفت: اگر نمى دانستم كه در پى تو خواهم آمد و ساعتى دیگر به تو ملحق خواهم شد، دوست داشتم به كلیه وصیت هایت در امورى كه مربوط به دین و خویشاوندان، برایت ارزش و اهمیت دارد، آن گونه كه در شأن تو است، عمل نمایم.
مسلم به حبیب گفت: به تو سفارش مى كنم از این مرد [و اشاره به امام حسین (علیه السلام) كرد] دست برندارى و در ركابش جان نثارى كنى.
حبیب گفت: به خداى كعبه سوگند! همین گونه عمل خواهم كرد.(19)
گفته اند: وقتى حسین (علیه السلام) براى اداى نماز ظهر از آنان مهلت خواست، حصین بن تمیم به آن حضرت گفت: نمازت پذیرفته نیست! حبیب در پاسخ او گفت: خیال كردى نماز خاندان رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) پذیرفته نیست و از تو الاغ پذیرفته است! حصین بر او حمله كرد و حبیب نیز بر او حمله ور شد، حبیب با شمشیر به صورت اسب حصین كوبید و اسب بر سر سم بلند شد و او بر زمین افتاد، یارانش حمله كرده و او را از چنگ حبیب نجات دادند.(20)
اقسم لو كنا لكم اعدادا

او شطركم ولّیتم اكتادا

یا شر قوم حسبا و اءدا
یعنى: اى بدترین و پست ترین مردم! سوگند مى خورم اگر تعداد ما به اندازه شما و یا نیمى از شما بود، پا به فرار مى گذاشتید.
سپس با سپاه دشمن به نبرد پرداخت و با شمشیر بر آن ها حمله مى برد و مى گفت:
إنا حبیب و ابى مظهر

فارس هیجاء و حرب تُسعر

انتم اءعدّ عدة و اكثر

و نحن اءوفى منكم و اءصبر

و نحن اءعلى حجة و اظهر

حقا و اءتقى منكم و اءعذر

یعنى: من حبیبم و پدرم مظهر است، جنگاور میدان كارزار و آتش شعله ور نبردم. تعداد شما بیشتر و بالاتر است، ولى ما در راه حق از شما وفادارتر و بردبارتریم. حجت مان برتر و آشكارتر است، در حقیقت از شما باتقواتر و پذیرفته تریم.
همواره این اشعار را زمزمه مى كرد تا تعداد زیادى از دشمن را به هلاكت رساند.
در این اثنا ((بدیل بن صریم عقفانى))،(21) با شمشیر بر او ضربتى وارد ساخت و فرد دیگرى از تیره بنى تمیم با نیزه بر او زد، از اسب به زیر افتاد، خواست به پا خیزد كه ((حصین بن تمیم)) شمشیرى بر سر او فرود آورد، حبیب نقش بر زمین شد. تمیمى بالین او آمد و سر مقدسش را از بدن جدا ساخت، حصین بدو گفت: من در كشتن او با تو شریك بودم، دیگرى گفت: به خدا سوگند! غیر از من كسى او را نكشت.
حصین گفت: سر حبیب را به من بده تا آن را بر گردن اسبم بیاویزم و مردم آن را ببینند و بدانند من در كشتن وى با تو شریك بوده ام و سپس آن را بگیر و نزد عبیدالله ببر، من نیازى به جایزه اى كه عوض كشتن او به تو مى دهد ندارم! مرد تمیمى نپذیرفت، طرفداران تو طرف، میان آن دو سازش ایجاد كردند و مرد تمیمى سر حبیب را به حصین داد، وى سر را به گردن اسب خود آویخت و در اردوگاه گرداند و سپس آن را به مرد تمیمى داد، او سر را گرفت و به سینه اسب خویش آویزان نمود و سپس آن را به دارالاماره نزد ابن زیاد برد.
قاسم فرزند حبیب - كه نوجوانى تازه بالغ بود - چشمش به سر پدر افتاد، همراه سوار به راه افتاد و لحظه اى از او جدا نشد، هرگاه وارد دارالاماره مى شد و هر زمان بیرون مى رفت وى نیز با او بیرون مى رفت. مرد تمیمى به او مشكوك شد و گفت: پسركم! مرا تعقیب مى كنى؟
گفت: خیر.
گفت: آرى، تعقیبم مى كنى، بگو ببینم چرا در تعقیب من هستى؟
گفت: این سر پدر من است، آیا آن را به من مى دهى تا دفن كنم؟
گفت: پسركم!امیر به دفن آن رضایت نمى دهد و من مى خواهم در برابر كشتن پدرت، پاداش مناسبى از او دریافت كنم.
قاسم گفت: ولى خداوند بدترین پاداش را بر این كار نصیب تو خواهد ساخت؛ چرا كه تو فردى بهتر از خودت را به قتل رساندى و سپس گریست و از او جدا شد.
قاسم صبر كرد تا به سن كمال رسید و تصمیمى جز جستن رد پاى قاتل پدرش نداشت تا از او نشانى بیابد و عوض پدر، او را بكشد.
وى در دوران فرمانروایى مصعب بن زبیر كه به ((باجمیرا))(22) لشكر كشید، به سپاهیان او پیوست، قاتل پدرش در خیمه مخصوص خود آرمیده و قاسم در پى او و یافتن نشانى از او بود، در خیمه اش بر او وارد شد و وى را در خواب قیلوله یافت، با شمشیر ضربتى بر او نواخت و وى را به هلاكت رساند و دلش آرام گرفت.(23)
ابومخنف روایت كرده: شهادت حبیب بن مظهر، امام حسین (علیه السلام) را درهم شكست و فرمود: عند الله اءحتسب نفسى و حُماة اءصحابى.(24)
((خود و یاران مدافع خویش را نزد خدا ذخیره مى نهم.))
خود در این باره سروده اى دارم:
إنْ یهدّ الحسین قتل حبیب

فلقد هدّ قتله كل ركن

بطل قد لقى جبال الاعادى

من حدید فردها كالعهن

لا یبالى بالجمع حیث توخّى

فهو ینصب كانصباب المزن

اخذ الثاءر قبل إن یقتلوه

سلفا من منیة دون منّ

قتلوا منه للحسین حبیبا

جامعا فى فعاله كل حسن

یعنى: اگر شهادت حبیب، حسین را درهم شكست، در حقیقت همه اركان را در هم شكست.
دلاور مردى كه در برابر كوه هاى آهنینى از دشمن قرار گرفت و آن ها را مانند پشم زده شده، متلاشى كرد.
هرگاه اراده مى كرد، از رویارویى با جمعیت پروایى نداشت و مانند باران بر سرشان فرود مى آمد. قبل از این كه به شهادت برسد، انتقام خویش را گرفت و بى منت به آرزویش دست یافت.
با كشتن حبیب، دوستى از دوستان حسین را كه داراى همه خوبى ها بود، به شهادت رساندند.

سه شنبه 19/10/1391 - 10:59
اهل بیت
شهداى بنى اسد و بردگان (2)

مسلم بن عوسجه اسدى (25)
وى، ابوحجل، مسلم بن عوسجة بن سعد بن ثعلبة بن دودان بن اسد بن خزیمه و شخصیتى بزرگوار، برجسته، نیایش گر و زاهد بوده است.
ابن سعد در طبقات خود آورده است:(26)
مسلم بن عوسجه از جمله اصحابى بوده كه رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را مشاهده نموده و شعبى از او روایت نقل كرده است.
وى دلاورمردى شجاع به شمار مى آمده كه در نبردها و فتوحات اسلامى از او یاد شده است و سخن شبث در این زمینه خواهد آمد.
به گفته سیره نگاران: مسلم بن عوسجه از جمله افرادى بود كه به حسین (علیه السلام) نامه نوشت و بدان وفا كرد و آن گاه كه مسلم بن عقیل وارد كوفه شد، براى اباعبدالله (علیه السلام) از مردم بیعت گرفت.
مورخان گفته اند: هنگامى كه عبیدالله بن زیاد وارد كوفه شد و مسلم بن عقیل از جریان اطلاع حاصل كرد، مهیاى جنگ با عبیدالله شد، از این رو، پرچمى را براى ((مسلم بن عوسجه)) بست و او را بر تیره هاى مذحج و اسد و ((ابوثمامه )) را بر تیره هاى تمیم و همدان و ((عبدالله بن عمرو عزیز كندى)) را بر تیره هاى كنده و ربیعه و ((عباس بن جعده جدلى)) را بر تیره مدینه گماشت و به سوى عبیدالله زیاد به حركت در آمده و او را در دارالاماره به محاصره در آوردند. عبیدالله دست به پراكنده كردن مردم زد تا از یارى مسلم دست بردارند، مسلم از خانه مختار كه در آن اقامت داشت خارج شد و همانگونه كه قبلا یاد آور شدیم به خانه هانى بن عروه كه شریك بن اعور در آن حضور داشت، رفت.
عبیدالله سعى داشت از محل اقامت مسلم اطلاع حاصل كند، از این رو، معقل غلام خویش را با سه هزار درهم ماءموریت داد تا به وسیله آن ها محل اقامت مسلم را بیابد، معقل وارد مسجد شد و نزد مسلم بن عوسجه رفت، دید در گوشه اى از مسجد مشغول نماز است، منتظر ماند تا وى از نمازش ‍ فراغت یافت. بر او سلام كرد و سپس گفت: اى بنده خدا! من مردى شامى و از غلامان ذى كلاع هستم و خداوند با محبت و دوستى این خانواده [اهل بیت (علیهم السلام)] و علاقه مندى به دوستان آن ها بر من منت نهاده است، اكنون این سه هزار درهم را در اختیار درام و مى خواهم با مردى از این خانواده كه شنیده ام وارد كوفه شده تا براى پسر رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) بیعت بگیرد، دیدار كرده و این پول ها را به وى تقدیم كنم، ولى هیچ كس مرا به محل اقامت وى راهنمایى نكرده، لحظاتى قبل در مسجد نشسته بودم كه از چند تن شنیدم مى گویند: این مرد از وضعیت این خانواده اطلاع دارد، از این رو، خدمت شما رسیدم تا این پول ها را از من بستانى و مرا به آقاى خود راهنمایى كنى تا با او بیعت كنم و اگر دوست داشته باشى مى توانى قبل از دیدار با او از من برایش بیعت بگیرى.
مسلم بن عوسجه گفت: خدا را بر دیدار شما با خود سپاس مى گویم و این دیدار مرا شادمان ساخت كه تو به آن چه دوست دارى، دست یابى و خداوند به واسطه تو اهل بیت پیامبرش را یارى فرماید. ولى از این كه قبل از انتشار این خبر به ارتباط من با این قضیه پى بردى، به جهت بیم از این ستمكار و قدرتش، برایم نگران كننده است و آن گاه قبل از جدا شدن وى، از او بیعت گرفت و بدو سوگندهاى بزرگى داد كه خیرخواهانه عمل كند و ماجرا را پوشیده نگاه دارد تا آن چه را دوست دارد به وى ارائه كند و سپس ‍ به آن مرد گفت: چند روزى نزد من آمد و شد نما، تا برایت اجازه ورود بگیرم، مرد نیز چنین كرد و مسلم بن عوسجه برایش وقت ملاقات گرفت و داخل شد و بدین گونه، عبیدالله را به محل اقامت مسلم بن عقیل راهنمایى كرد و این حادثه پس از رحلت ((شریك بن اعور)) رخ داد.(27)
نقل كرده اند: پس از آن كه مسلم بن عقیل و هانى دستگیر شده و به شهادت رسیدند، مسلم بن عوسجه مدتى در پنهان به سر مى برد و سپس با خانواده اش از كوفه فرار كرد و در كربلا خود را به امام حسین (علیه السلام) رساند و جان خویش را نثار مقدمش كرد.
ابومخنف از ضحاك بن عبدالله همدانى مشرقى روایت كرده: حسین (علیه السلام) براى یاران خویش به ایراد سخن پرداخت و در خطابه خود فرمود:
إنّ القوم یطلبوننى و لو اصابونى لذهلوا عن طلب غیرى و هذا اللیل قد غشیكم فاتخذوه جملا ثم لیاءخذ كل رجل منكم بید رجل من اهل بیتى.
((دشمن در پى من است و اگر به من دست یابد، به دیگران كارى ندارد و اكنون تاریكى شب شما را فرا گرفته، از سیاهى شب استفاده كنید و هر یك از مردان شما دست مردى از خاندان مرا بگیرد و به دیار خویش ‍ بازگردد)).
اهل بیت او و قبل از همه قمر بنى هاشم (علیه السلام) سخن گفت و عرضه داشت: چرا چنین كارى كنیم؟ براى این كه بعد از شما زنده بمانیم؟! هرگز، خداوند چنین روزى را نصیب ما نگرداند.
سپس مسلم بن عوسجه به پا خاست و عرضه كرد: آیا دست از یارى تو برداریم و در اداى حقى كه بر ما دارى در پیشگاه خدا عذرى نداشته باشیم؟! نه به خدا سوگند! از تو دور نخواهم شد تا نیزه ام را در سینه دشمن بشكنم و تا قبضه شمشیر در دستم باقى است بر سر آن ها بكوبم و از تو جدا نگردم و اگر سلاحى در دست نداشته باشم در راه دفاع از تو آن ها را آماج سنگ قرار خواهم داد، تا در راهت جان دهم. سایر یاران آن حضرت نیز به همین شیوه سخن گفتند.(28)
شیخ مفید مى گوید: زمانى كه امام حسین (علیه السلام) نى هاى خشك داخل خندقى را كه پشت خیمه ها حفر نموده بود، به آتش كشید، شمر بر آن جا عبور كرد و صدا زد: حسین از قبل از قیامت، براى ورود به آتش شتاب كردى؟!
امام (علیه السلام) در پاسخ او فرمود: یابن راعیة المعزى! انت اولى بها صلیا.
((اى فرزند زن بزچران! تو براى سوختن آتش سزاوارترى)).
مسلم بن عوسجه خواست او را هدف تیر قرار دهد، ولى امام حسین (علیه السلام) او را از این كار باز داشت. مسلم به حضرت عرض كرد: این فاسق، از دشمنان خدا و ستم پیشگان به نام است و خدا او را در تیررس ما قرار داده است [اجازه دهید او را با تیر بزنم].
امام (علیه السلام) فرمود: لا تَرمِه فاؤ نى اءكره اءبداءهم فى القتال.(29)
((به او تیراندازى مكن؛ زیرا من دوست ندارم در جنگ با آنان پیشدستى كنم.))
به گفته ابومخنف: آن گاه كه جنگ در گرفت، جناح راست سپاه ابن سعد به فرماندهى عمرو بن حجاج زبیدى، بر جناح چپ لشكریان امام به فرماندهى زهیر بن قین یورش برد، حمله آنان از ناحیه فرات صورت گرفت و ساعتى درگیر بودند.
مسلم بن عوسجه كه در سمت چپ سپاه امام حضور داشت به گونه اى جانانه جنگید كه كسى مانندش را سراغ نداشت، وى در حالى كه شمشیر خود را به دست داشت بر دشمن یورش مى برد و این رجز را مى خواند:
إنْ تساءلوا عنى فانى ذو لبد

و إنّ بیتى فى ذُرى بنى اسد

فمن بغانى حائد عن الرشد

و كافر بدین جبار صمد

یعنى: اگر از من بپرسید چه كاره ام، داراى شجاعت شیرم و در نسب از قبیله بنى اسدم. كسى كه بر من ستم روا دارد، از حق، منصرف و به خداى بى نیاز، كفر ورزیده است.
وى همچنان شمشیر میان آن ها گذاشته بود تا این كه مسلم بن عبدالله ضبابى و عبدالرحمان بن ابوخشكاره بجلى، وى را در میان گرفتند و در كشتن او با یكدیگر همدست شدند، در اثر درگیرى شدید، گرد و غبار غلیظى ایجاد شد، پس از فرو نشستن غبار میدان، مسلم بن عوسجه نقش بر زمین شده است. امام حسین (علیه السلام) به سمت او رفت، هنوز رمقى در بدن داشت، حضرت بدو فرمود:
رحمك الله یا مسلم: ((فَمِنهُم مَن قَضَى نَحبَهُ وَ مِنهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبدِیلا)).(30)
((مسلم! خداوند تو را مشمول رحمت خویش گردند: برخى از آنان به فیض ‍ شهادت نایل آمدند و بعضى در انتظار آنند و در عهد و پیمان خود تغییر و تبدیلى ندادند)).
سپس نزدیك مسلم آمد و آن گاه حبیب با او سخن گفت كه قبلا در حالات وى بدان اشاره كردیم.
راوى مى گوید: دیرى نپایید كه روح مسلم به آسمان ها پر كشید، صداى كنیزكى از او به: وا سیداه! یابن عوسجتاه! واى سرورم! واى ابن عوسجه ام! بلند شد و هواداران عمر سعد، از این ماجرا شادمانى مى كردند.
شبث بن ربعى خطاب به آنان گفت: مادرانتان به عزایتان بنشیند، كسان خود را با دست خویش مى كشید و خود را در برابر دیگران خوار و ذلیل مى سازید، آیا شادمانید كه مسلم بن عوسجه را به شهادت رسانده اید؟ به خدایى كه تسلیم دستورات او گشته ام، من چه فداكارى هاى ارزنده اى از این مرد میان مسلمانان مشاهده كرده ام، وى در پهن دشت آذربایجان (31) قبل از سازمان یافتن نیروى سواره نظام مسلمانان، شش تن از مشركان را به هلاكت رساند، آیا چنین شخصیتى از شما كشته مى شود و شما شادى مى كنید؟!(32)
كمیت بن زید اسدى درباره مسلم بن عوسجه مى گوید: ابوحجل (مسلم) شهیدى است كه به خاك و خون افتاده است.
و خود این اشعار را درباره اش سروده ام:
إن امرءا یمشى لمصرعه

سبط النبى لفاقد الترب

اوصى حبیبا إن یجود له

بالنفس من مقة و من حب

اعزز علینا یابن عوسجة

من إن تفارق ساحة الحرب

عانقت بیضهم و سمرهم

و رجعت بعد معانق الترّب

ابكى علیك و ما یفید بكا

عینى و قد اكل الاءسى قلبى
یعنى: مردى كه فرزند رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) پیاده به محل شهادتش مى رود فردى بى نظیر است.
به حبیب سفارش كرد به جهت شدت عشق و علاقه، در راه حسین (علیه السلام) جانفشانى كند.
حبیب گفت: اى فرزند عوسجه! چقدر بر ما دشوار است كه تو در صحنه كارزار نباشى.
با شمشیر و نیزه هایشان دست به گریبان شدى و سپس نقش بر زمین گشتى.
بر تو مى گریم ولى از آن جا كه قلبم را غم و اندوه فرا گرفته، گریه ام سودى ندارد.
سه شنبه 19/10/1391 - 10:59
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته