• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2545
تعداد نظرات : 151
زمان آخرین مطلب : 3898روز قبل
اهل بیت
اجداد خاتم الانبیاء و چگونگى به وجود آمدن رسول اكرم (صلى الله علیه و آله و سلم )


بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین و الصلوة و السلام على سیدنا و نبینا و حبیب قلوبنا و طبیب نفوسنا و شفیع ذنوبنا افضل الاولین و اشرف الآخرین و خاتم النبیین ابى القاسم محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) سیما المخصوص ‍ بالولایة المنصوص بالوصایة یعصوب الدین و سید المرسلین و امام المتقین مولانا امیرالمؤ منین صلوات الله علیه و على اولاده معصومین الانجبین الغر المیامین و على مشكوة النبوة و شمس الرسالة الزجاجة التى كانها كوكب درى الصدیقة الكبرى فاطمة الزهراء صلوات الله علیها و على سبطى الرحمة و سیدى شباب اهل الجنة سیما الامام السعید الشهید ابى عبدالله الحسین (علیه السلام ) و لعنة الله على اعدائهم الى یوم الدین
.
قبل از مطالعه این آیه شریفه را بخوانید كه قلب را، چشم را نورانى مى نماید.
و اعلموا ان الله یحول بین المرء و قلبه و انه الیه تحشرون (1)
؛ بدانید كه خدا در میان انسان قلب او حایل است و همه به سوى او محشور خواهید شد.
الله حاضر الله ناظر؛ خوشا به حال آن كس كه رفیقش خدا و امام زمان (علیه السلام ) باشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
آغاز سخن درباره اجداد خاتم الانبیاء و چگونگى به وجود آمدن رسول اكرم (صلى الله علیه و آله و سلم ) و ولادت با سعادت آن بزرگوار بالجمله جد پدرى رسول اكرم (صلى الله علیه و آله و سلم ) عبدالمطلب است او جز خداى یگانه را ستایش نمى كرد نخستین فرزندى كه خداوند متعال به ایشان داد به نام حارث بود و لذا عبدالمطلب مكنى به ابو الحارث گشت چون حارث به حد رشد و بلوغ رسید عبدالمطلب دید ماءمور شد به حفر چاه زمزم .
در آن زمان شخصى به نام عمرو بن حارث جرهمى كه رئیس جرهمیان بود در مكه در عهد قصى جلیل بن جسیه از قبیله جزاعه با ایشان جنگ كرد و بر ایشان غالب شد و امر كرد كه از مكه خارج بشود ناچار عمرو بن حارث جرهمى چند روز مهلت خواست در این چند روز از غایت خشم حجر الاسود را از ركن انتزاع كرد و دو آهو بره از طلا كه اسفندیارین به عنوان هدیه به مكه فرستاده بود با چند زره و چند تیغ كه از اشیاء مكه بود سرقت كرد و در چاه زمزم انداخت و در چاه را با خاك بست با قوم خود به سوى یمن فرار كردند چاه زمزم به همان حال بود تا زمان عبدالمطلب آن بزرگوار با فرزندش حارث زمزم را حفر كرد و اشیاء مذكوره را از چاه زمزم در آورد عده اى از مردم از او خواستند كه نصف اشیاء را از چاه در آورده است به ما بدهید چون كه آن از پدران گشتگان ما بوده عبدالمطلب فرمود: قرعه مى كشیم آن گروه قبول كردند پس عبدالمطلب آن اشیاء را دو قسمت كرد و امر كرد صاحب قداح را كه قرعه زدن با او بود قرعه زند به نام كعبه و نام عبدالمطلب و نام قریش چون قرعه زد آهو بره هاى زرین به نام كعبه برآمد و شمشیر و زره به نام عبدالمطلب بر آمد و قریش بى نصیب شدند عبدالمطلب زره و شمشیر را فروخت و از پول آن درى از براى كعبه ساخت و آن دو آهو زرین را از در كعبه آویزان كرد و به غزالى الكعبه شهود گشت .
نقل شده است كه ابولهب آن را دزدید و فروخت و پول آن را در راه خمر و قمار مصرف نمود ابن ابى الحدید و دیگران نقل كرده اند كه چون حضرت عبدالمطلب آن زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سینه سایر قریش ‍ مشتعل گردید و گفتند اى عبدالمطلب این از جد ما حضرت اسماعیل است و ما را در آن حقى است پس ما را در آن شریك گردان .
عبدالمطلب گفت این كرامتى است كه خداوند مرا به آن مخصوص ‍ گردانیده است شما را در آن بهره اى نیست و بعد از مخاصمه بسیار آخر الامر راضى شدند به محاكمه زن كاهنه كه در قبیله بنى سعد و در اطراف شما بود عبدالمطلب با گروهى از فرزندان عبد مناف روانه شدند و از هر قبیله از قبائل قریش چند نفر با ایشان روانه شدند به جانب شام پس در اثناى راه در یكى از بیابان ها كه آب در آن بیابان نبود آب هاى فرزندان عبد مناف تمام شد و سایر قریش آبى كه داشتند از ایشان مضایقه كردند.
و چون تشنگى بر ایشان غالب شد عبدالمطلب گفت : بیائید هر یك از براى خود قبرى بكنیم كه هر كدام كه هلاك شدیم دیگران او را دفن كنند كه اگر یكى از ما دفن نشده در این بیابان بهتر است از اینكه همه چنین بمانیم چون قبرهاى را كندند و منتظر مرگ بودند عبدالمطلب گفت چنین نشستن و سعى نكردن و ناامید شدن از رحمت خداوند صحیح نیست برخیزید كه طلب آب كنیم شاید خداوند آبى كرامت فرماید پس ایشان بار كردند و سایر قریش نیز بار كردند چون عبدالمطلب بر ناقه خود سوار شد از زیر پاى ناقه اش چشمه اى از آب صاف و شیرین جارى شد. پس عبدالمطلب گفت الله اكبر و اصحابش هم تكبیر گفتند و آب خوردند و مشك هاى خود را پر آب كردند و قبایل قریش را طلبیدند كه بیائید و مشاهده نمائید كه خدا به ما آب داد و آنچه مى خواهید بخورید و بردارید چون قریش آن كرامت عظیمى را از عبدالمطلب مشاهده كردند گفتند خدا میان ما و تو حكم كرد و ما را دیگر احتیاج به حكم كاهنه نیست دیگر درباره زمزم با تو معارضه نمى كنیم آن خدائى كه در این بیابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشیده است پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت تسلیم كردند.

نام كتاب : داستانهاى شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم (علیهم السلام )
نام مؤ لف : على گلستانى

سه شنبه 19/10/1391 - 22:46
اهل بیت
عبدالمطلب و نذر قربانى كردن یكى از فرزندان

هنگامى كه عبدالمطلب حفر زمزم مى كرد یك پسر به نام حارث بیش تر نداشت نذر كرد اگر خداوند ده پسر به او داد یكى آنها را در راه خدا قربانى كند كه آنها پشتوانى كنند چون قریش با او بر طریق منازعت مى كردند خداوند نذر او را قبول كرد و ده پسر و شش دختر به او مرحمت كرد عبد الله برگزیده فرزندان او بود كه پدر خاتم الانبیاء بود چون متولد شد نورى از جبین او ساطع بود تا وقتى كه سخن آموخت علامت عجیبه از عبدالله مشاهده مى شد تا اینكه یك روزى گفت من هر گاه به جانب بطحا سیر كنم نورى از پشت من ساطع شده دو نصف مى شود یك نصف به جانب مشرق و نصفى به سوى مغرب كشیده مى شود بعد به هم مى آید دائره مى شود و بعد از آن مانند ابر پاره اى بر سر من سایه مى افكند و پس از آن درهاى آسمان گشوده مى شود نور بالا مى رود و بعد در پشت من قرار مى شود و چون در سایه درخت خشكى قرار مى گیرم آن درخت سبز و خرم مى شود و چون حركت مى كنم از زیر سایه درخت مى روم باز خشك مى شود.
گاهى مى شود بر زمین كه مى نشینم صدائى به گوش من مى رسد كه اى حامل نور محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) بر تو سلام باد عبدالمطلب فرمود: اى فرزند بشارت باد تو را و من امید آن را دارم كه پیغمبر آخر الزمان از سلب تو به وجود بیاید در آن وقت عبدالمطلب خواست كه تا نذر خود را ادا كند گفته بود كه اگر خدا ده پسر داد یكى آنها را قربانى كند وقتى كه ده نفر فرزندان عبدالمطلب كامل شد تصمیم گرفت وفا كند به عهد خود را پس ‍ فرزندان خود را جمع كرد و آنها را از نذر خود آگاه ساخت همگى گفتند آماده هستیم هر كدام ما را صلاح مى دانید فدا كنید و به نذر ادا بشود در این هنگام قرعه انداختند به نام هر كدام در آمد او قربانى بشود پس قرعه زدند به نام عبد الله بر آمد.
عبدالمطلب دست عبدالله را گرفت و آورد كنار نحر جاى بود كه اسم آنجا را (نائله ) مى گفتند. عبدالمطلب كارد را گرفت تا او را قربانى كند.
برادران عبد الله و جماعت قریش و عده اى دیگر مانع شدند و گفتند مادامى كه جاى عذر باقى است نخواهیم گذاشت عبد الله ذبح شود ناچار عبدالمطلب را بر آن داشتند كه در مدینه زنى است كاهنه نزد او بروند تا او را در این امر حكم كندو چاره اندیشد چون پیش آن زن رفتند او گفت در میان شما دیه مرد در چه حد مى باشد گفتند دیه مرد ده شتر است گفت هم اكنون به مكه برگردید و عبدالله را با ده شتر قرعه بزنید اگر به نام شتران بر آمد فداى عبد الله خواهد بود و اگر به نام عبد الله بر آمد فدیه را اضافه كنید و به همین طور بر عدد شتر بیفزائید تا قرعه به نام شتر بر آید و عبد الله به سلامت بماند و خداوند نیز راضى باشد.
پس عبدالله را با شتر قرعه زدند قرعه به نام عبد الله بر آمد پس ده شتر دیگر اضافه كردند باز قرعه به نام عبد الله در آمد به این گونه ده تا شتر اضافه كردند تا شماره شتر به صد تا رسید در این هنگام قرعه به نام شتر بر آمد قریش آغاز شادمانى كردند و گفتند خداوند به این عمل راضى شد. عبدالمطلب فرمود: نه والله به این مقدار نباید راضى شد خلاصه دو نوبت دیگر قره انداختند و به نام شتران بر آمد عبدالمطلب مطمئن گردید و یكصد شتر را به فدیه عبدالله قربانى كرد و این بود كه در اسلام دیه مرد بر صد شتر مقرر گشت و از اینجا بود كه پیغمبر اكرم (صلى الله علیه و آله و سلم ) فرمود: انا بن الذبیحین من فرزند دو ذبیحین هستم یكى جد خود اسماعیل ذبیح الله و یكى دیگر پدرش عبد الله اراده فرموده است قربانى شود ما این بود خلاصه از جد اول حضرت خاتم الانبیاء حضرت محمد بن عبدالله (صلى الله علیه و آله و سلم ).
((بحار الانوار، ج 15، ص 111))
عن ابان الاحمر قال سمعت جعفر بن محمد (علیه السلام ) یحدث عن ابیه (علیه السلام ) قال سمعت جابر بن عبدالله الانصارى یقول سئل رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم ) عن ولد عبدالمطلب فقال عشرة و العباس ‍ قال الصدوق و هم عبد الله و ابوطالب و الزبیر و حمزه و الحارث و الغیداق و المقوم و حجل و ابولهب و ضرار و العباس شاید مراد از مقوم همان حجل باشد اگر این طور باشد ده نفر مى شود فرزندان عبدالمطلب و الا با عباس یازده نفرند بلكه دوازده نفر ذكر شده است كه مغیره هم یكى دیگر از فرزندان عبدالمطلب است . البته عبدالمطلب داراى پنج زن بود.
((بحار الانوار، ج 15، ص 127، چاپ جدید)
دختران عبدالمطلب شش نفر بودند، عاتكه ، آمیمه ، بیضا، بره ، صفیه ،
بنابر این پسران عبدالمطلب دوازده نفرند، همان طورى كه در آن روایت شمرده و ذكر گردید.
((كحل البصر، محدث قمى ، ص 72))
عبد الله پدر پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) در میان برادران از امتیاز خاصى برخوردار بود چهره نورانى قامت رعنا و سیرت زیبا داشت و از نظر معنوى و اخلاقى یگانه و ممتاز بوده . (نور پیامبر در صلب عبدالله ).
جابر بن عبدالله انصارى مى گوید پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) فرمود خداوند قطعه اى نور آفرید و آن را در صلب حضرت آدم (علیه السلام ) قرار داد و پس از آدم همان نور نسل به نسل منتقل شد تا در صلب عبدالمطلب (جد اول پیامبر) قرار گرفت سپس همان نور در صلب عبدالمطلب دو قسم گردید آن نور در وجود عبدالله به شكل من در آمد و در وجود ابوطالب به شكل على على گردید من پیامبر شدم و على (علیه السلام ) وصى من گردید.
((كحل البصر، محدث قمى ، ص 72.
بحار الانوار، ج 15، ص 13)).
عبدالله در میان فرزندان عبدالمطب و قریش چهره بسیار نورانى و درخشنده داشت جمال و كمال او به درجه اى رسیده بود كه بانوان آن عصر از طایفه هاى گوناگون افتخار مى كردند كه همسر او شوند آنها شیفته بى قرار جمال و كمال او شده بودند.
دانشمندان روحانى یهود در كتاب هاى آسمانى خود ویژگى هاى عبدالله پدر پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم ) را خوانده بودند و از راه هاى به دست آورده بودند كه عبدالله به دنیا آمده و در مكه زندگى مى كند گروهى از آنها به طور محرمانه در ظاهر به عنوان تجارت و در باطن به عنوان دیدار عبدالله به مكه آمدند آنها در مكه از هر كسى درباره عبدالله مى پرسیدند جواب مى شنیدند كه عبدالله نورى درخشنده از خاندان قریش است .
دانشمندان روحانى یهود به مردم مكه مى گفتند این نور از عبدالله نیست بلكه از محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) است كه از او به وجود مى آید.
((كحل البصر، محدث قمى ، ص 12 و 13))

نام كتاب : داستانهاى شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم (علیهم السلام )
نام مؤ لف : على گلستانى

سه شنبه 19/10/1391 - 22:46
اهل بیت
وهب بن عبد مناف بن زهره

كه نواده پسر عموى جد عبدالمطلب بود از شخصیت هاى برجسته قریش ‍ بود و به عنوان سید و سرور دودمان بنى زهره شناخته مى شد او دخترى به نام آمنه داشت كه از نظر اصالت خانوادگى و پاكدامنى و كمالات بهترین دختر آن عصر به شمار مى آمد.
((سیره ابن هشام ، ج 1، ص 115 و 165)).
او خواستگاران متعددى داشت ولى آمنه كه دخترى پاك و بافكر و باهوش ‍ و آگاه بود آنها را نمى پذیرفت و به پدر مى گفت هنوز زود است .
وهب كه از شخصیت هاى پاكدامن و پاك سرشت بود آرزو داشت كه براى یگانه دخترش آمنه شوهرى مناسب و باكمال پیدا شود تا اینكه روزى وهب به شكارگاه رفت و در آنجا عبدالله را دید جمال و كمال عبدالله آن چنان او را مجذوب كرد كه شیفته مقام عبدالله شد به خانه آمد و به همسرش گفت براى دخترم آمنه همسرى مناسب تر و شایسته تر از عبدالله نیست او از زیباترین جوانان قریش است .
آمنه نیز چنین شوهرى را براى خود پسندید وهب به همسرش گفت به نزد عبدالمطلب برو و آمادگى دخترم آمنه را براى همسرى عبدالله اعلام كن . مادر آمنه نزد عبدالمطلب آمد و آمادگى دخترش را براى همسرى عبدالله اعلام كرد. عبدالمطلب كه آمنه و خاندان شریف او را كاملا مى شناخت بى درنگ این پیشنهاد را پذیرفت و گفت .
هیچ دخترى براى پسرم عبدالله پیشنهاد نشده كه مناسب تر از آمنه باشد به این ترتیب عبدالله با آمنه ازدواج كرد بانوان بسیار در آن عصر از اینكه از چنین افتخارى محروم گشتند بیمار شدند و بعضى از حسرت فراق چنین افتخار مردند.
((كحل البصر، محدث قمى ، ص 13 - 14)).
جمعى از بانوان از روى حسادت تصمیم گرفتند كه آمنه را بكشند ولى خداوند او را از گزند آنها حفظ كرد.
((ریاحین الشریعه ، ج 2، ص 386)).

نام كتاب : داستانهاى شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم (علیهم السلام )
نام مؤ لف : على گلستانى

سه شنبه 19/10/1391 - 22:46
اهل بیت
جدا شدن نور پیامبرى از عبدالله به آمنه

پس از ازدواج عبدالله با آمنه (علیهم السلام ) نور پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم ) به رحم آمنه منتقل شد از آن پس عبدالله از آن نشانه نور جدا شد. و مردم آن نور را در چهره عبدالله نمى دیدند یكى از بانوان مكه كه به امید ازدواج همواره خود را در معرض دیدار عبدالله قرار مى داد پس از جدا شدن نور نبوت از عبدالله دیگر مثل سابق به حضور عبدالله نیامد وقتى كه عبدالله علت را از او پرسید او در پاسخ گفت آن نشانه نورى كه در چهره تو مى دیدم از تو جدا شده است دیگر نیازى به تو ندارم .
این بانو خواهر ورقه بن نوفل دانشمند هوشمند مسیحى بود و از برادرش ‍ ماجراى ظهور پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم ) را شنیده بود و بر همین اساس قبل از ازدواج عبدالله نشانه نور درخشان نبوت را در چهره او دید. بانوى دیگر گفت در بین دو چشم عبدالله نور سفید و درخشانى مى دیدم ولى بعد از ازدواج او با آمنه (علیهم السلام ) آن را ندیدم .
((سیره ابن هشام ، ج 1، ص 165)).
چند سال بود كه بر اثر نیامدن باران خشكسالى و قطحى حجاز را فرا گرفته بود ولى به بركت انتقال نور پیامبرى (صلى الله علیه و آله و سلم ) از عبدالله به آمنه (علیهم السلام ) باران بسیار بارید و در آن سال نعمت فراوان نصیب مردم شد به گونه اى كه مردم آن سال را به نام سنه الفتح سال پیروزى نامیدند.
((منتهى الآمال ، ج 1، ص 10))
سه شنبه 19/10/1391 - 22:45
اهل بیت
رحلت عبد الله پدر بزرگوار پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم )


هنوز پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) به دنیا نیامده بود كه پدرش ‍ عبدالله از دنیا رفت عبدالمطلب در آن سال عبدالله را براى تجارت به شام فرستاده بود هنگام مراجعت از شام به مدینه رفت و در آنجا بیمار شد و از دنیا رفت و به گفته تاریخ نویس معروف ابن اثیر عبدالمطلب پسرش عبدالله را براى تجارت خرما به مدینه فرستاد عبدالله در مدینه بیمار شد و از دنیا رفت و پیكر مطهرش را در خانه نابغه جغدى از شاعران معروف عصر جاهلیت كه پس از پذیرش اسلام با اشعار عمیق و جالب خود از اسلام حمایت مى كرد به خاك سپردند او در این هنگام 25 سال و به گفته بعضى 28 سال داشت .
نگاهى به شخصیت عبدالمطلب جد اول پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) عبدالمطلب شخصیت بزرگ مكه بود تاریخ مكه پس از پیامبر شخصیتى را همچون عبدالمطلب ندیده بود همه مردم او را به عنوان رئیس ‍ مكه و بزرگ مرد قبیله قریش قبول داشتند او در همان عصر تاریك جاهلیت نور تابان بود او در شجاعت سخاوت بزرگ منشى اخلاق نیك و سایر ارزش هاى انسانى سرآمد مردم عصرش بود از این رو به او فیاض فیض ‍ بخش مى گفتند او هرگز بت پرستى نكرده و از یكتاپرستان مخلصى بود كه مردم هنگام قحطى و خشكسالى نزد او مى آمدند و از او مى خواستند تا از درگاه خدا طلب باران كند او به درخواست مردم جواب مثبت مى داد و دعایش به استجابت مى رسید. امیرالمؤ منین على (علیه السلام ) فرمود: و الله ما عبد ابى ولا جدى عبدالمطلب و لا هاشم و لا عبد مناف صنماقط.
سوگند به خدا پدرم (ابوطالب ) و جدم عبدالمطلب و هشام (پدر عبدالمطلب ) عبد مناف (پدر هشام ) هرگز بت نپرستیدند شخصى پرسید پس آنها چه چیزى را مى پرستیدند؟ حضرت على (علیه السلام ) در پاسخ فرمود به جانب كعبه مطابق دین ابراهیم (علیه السلام ) نماز مى خواندند و به این دین اعتقاد داشتند.
((الغدیر، ج 7، ص 387)).
عبدالمطلب در عصر جاهلیت پنج موضوع را در بین مردم سنت كرد خداوند همین پنج موضوع را در قانون اسلام امضاء نمود و آن پنج موضوع عبارت بود یك اول حرام بودن زن پدر بر پسرهاى آن پدر؛ دوم و جوب اداى خمس گنج ؛ سوم لزوم آب رسانى حاجیان از آب چاه زمزم . چهارم قرار دادن صد شتر به عنوان دیه كشتن انسان ؛ پنجم : طواف نمودن هفت بار به دور كعبه .
عبدالمطلب به وسیله (ازلام ) كه یك نوع قمار بازى رایج عصرش بود بازى نكرد و هرگز بت نپرستید و هرگز از گوشت حیوانات كه در برابر بت ها ذبح مى كردند نخورد و مى گفت من پیرو آئین ابراهیم خلیل الله (علیه السلام ) هستم .
((كحل البصر محدث قمى ، ص 15 تا 21)).
در بیان ولادت با سعادت حضرت خاتم الانبیاء (صلى الله علیه و آله و سلم ) و مصائب وارده بر آن حضرت . مشهور بین علماى امامیه كه ولادت با سعادت آن حضرت در روز هفدهم ماه ربیع الاول بوده و نیز مشهور آن است كه ولادت آن حضرت طلوع صبح جمعه آن روز بوده در سالى كه اصحاب فیل همراهشان فیل آوردند براى خراب كردن كعبه معظمه و به حجار سجیل معذب شدند از بین رفتند محل ولادت آن حضرت در شهر مكه معظمه در خانه خود آن حضرت بوده پس آن حضرت آن خانه را به عقیل بن ابى طالب بخشید و اولاد عقیل آن را فروختند به محمد بن یوسف برادر حجاج و او آن را داخل خانه خود كرد.
حضرت صادق (علیه السلام ) روایت شده كه ابلیس به هفت آسمان بالا رفت و گوش مى داد و اخبار سماویه را مى شنید پس چون حضرت عیسى على نبینا و اله و علیه السلام متولد شد او را از سه آسمان منع كردند و تا چهار آسمان بالا مى رفت و چون حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم ) متولد شد او را از همه آسمان ها منع كردند.
قریش گفتند گویا قیامت بر پا شده پس امر غریب مى باید حادث شود و صبح آن روز كه آن حضرت متولد شد هر بتى كه در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بود و ایوان كسرى یعنى پادشاه عجم بلرزید و چهارده كنگره آن افتاد و دریاچه ساوه كه سال ها آن را مى پرستیدند فرو رفت و خشك شد و آتشكده فارس كه هزار سال بود خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد.

و داناترین علماء مجوس در آن شب در خواب دید كه شترى چند اسبان عربى را مى كشند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ایشان شدند و طاق كسرى از میانش شكست و دو حصه شد و آب دجله شكافته شد و در قصر او جارى گردید و نورى در آب شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گردید و پرواز كرد تا به مشرق رسید و تخت هر پادشاهى صبح ولادت آن حضرت سرنگون شد و جمع پادشاهان در آن روز لال بودند و نمى توانستند سخن بگویند و علم كاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل شد آمنه مادر آن حضرت گفت والله كه چون پسرم بر زمین رسید دست ها را بر زمین گذاشت و سر به سوى آسمان بلند كرد و به اطراف نظر كرد از او نورى ساطع شد كه همه چیز را روشن كرد و به سبب آن نور قصرهاى شام را دیدم و در میان آن روشنى صداى شنیدم كه قاتلى مى گفت كه زائیدى بهترین مردم پس او را محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) نامگزارى كن و چون آن حضرت به نزد عبد الله آوردند او را در دامن گرفت و گفت حمد مى گویم و شكر مى كنم خداوندى را كه عطا كرد به من این پسر خوشبو را كه در گهواره بر همه اطفال سیادت و بزرگى دارد.
((انوار البهیه ، ص 5)).
چهره و قامت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) به قدرى زیبا بود كه قابل توصیف نیست یكى از قیافه شناسان آن عصر به نام هند بن ابى هاله روزى به امام حسن (علیه السلام ) ملاقات كرد امام (علیه السلام ) به او فرمود چهره جدم چگونه بود.
هند در پاسخ گفت صورتش مانند ماه شب چهارده مى درخشید قامتش . سرش بزرگ مویش نه پیچیده و نه افتاده . رنگش سفید روشن ، پیشانش ‍ گشاده ، ابروانش پرمو و كمانى و از هم گشاده و در وسط بینى برآمدگى داشت . ریشش انبوه ، سیاهى چشمش شدید، گونه هایش نرم و كم گوشت دندان هایش باریك و دندان ها ثنایایش از هم گشاده ، اندامش معتدل و باریكى ، كف پایش خالى و كم گوشت بود. هنگامى كه راه مى رفت باوقار حركت مى كرد. و گام هاى گشاده مى گذاشت همانند آنكه از بلندى به پائین گام بردارد وقتى به چیزى توجه مى كرد به طور عمیق به آن نگاه مى كرد. هنگام حركت بیش تر به زمین نگاه مى كرد و به مردم خیره نمى شد و به هر كس كه مى رسید به او سلام مى كرد و همواره به هدایت و راهنماى مردم پرداخت .
((سیره چهارده معصوم (علیهم السلام )، محمدى اشتهاردى ، نقل از مجالس السنیه ، ج 5، ص 10)).

سه شنبه 19/10/1391 - 22:44
اهل بیت
شیر خوارگى محمد (صلى الله علیه و آله و سلم )

وقتى كه محمد چشم به جهان گشود پدرش را از دست داده بود عبدالمطلب مهربان تر از پدر از او سرپرستى كرد آمنه مادر محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) سه روز یا هفت روز به او شیر دارد. سپس كنیز ابولهب نیز چند روز به او شیر داد.
در آن زمان رسم بود كه بانوان اطراف مكه مى آمدند به مكى تاكسى پیدا شود و آنها را براى شیر دادن به نوزاد خود اجیر كند تا از این راه معاش ‍ زندگى خود را تاءمین نمایند. حلیمه سعدیه .
یكى از بانوان پاك سرشت مكه براى همین منظور به بازار مكه آمده بود و در انتظار كسى بود تا او را به عنوان شیردهى اجیر نماید. آن روز كسى پیدا نشد او در حالى كه ناامید شده بود به سوى خانه اش بازگشت در مسیر راه عبدالمطلب او را دید به او گفت فرزند نوزادى دارم به او شیر بده او پذیرفت عبدالمطلب محمد را به او تحویل داد.
حلیمه به افتخار این سعادت رسید و آن نوزاد نورانى را به طرف خاندانش ‍ كه در بیابان مى زیستند و بادیه نشینى بودند برد همین كه وجود پر بركت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) به خانه خاندان حلیمه راه یافت بركت و نعمت از هر سو به آن خاندان سرازیر شد. پستان راست حلیمه خشك بود اما مى دید كه كودك میل دارد از آن شیر بخورد سرانجام پستان راست را به دهان او نهاد شیر سرشارى از آن جارى گشت و حلیمه از این پیش آمد تعجب كرد تا محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) در میان قبیله حلیمه بود زراعت ها و دام هاى آن ها از نعمت و بركت سرشار و بى سابقه برخوردار بودند.
حلیمه چهار سال از این كودك نگهدارى كرد و در این مدت حوادث عجیبى از زندگى آن كودك مشاهده كرد از این رو صلاح ندانست آن كودك فوق العاده را پیش خود نگهدارد تصمیم گرفت هر چه زودتر كودك را به مكه برده و به عبدالمطلب تحویل دهد.
((كحل البصر، ص 51 تا 57)).

نام كتاب : داستانهاى شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم (علیهم السلام )
نام مؤ لف : على گلستانى

سه شنبه 19/10/1391 - 22:44
اهل بیت
یك خاطره جالب از سه سالگى محمد (صلى الله علیه و آله و سلم )

در روایت آمده پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) در آن هنگام كه سه ساله بود و در نزد مادر رضاعى خود حلیمه سعدیه به سر مى برد روزى به حلیمه گفت اى مادر چرا دو نفر از برادرانم (منظور فرزندان حلیمه هستند) در روز نمى بینم حلیمه گفت آنها روزها گوسفندان را به بیابان براى چراندن مى برند اكنون در بیابان هستند. محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) گفت چرا من همراه آنها نروم حلیمه گفت آیا دوست دارى همراه آنها به روى محمد گفت چرا من همراه آنها نروم حلیمه گفت آیا دوست دارى همراه آنها به روى محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) گفت : آرى صبح بعد حلیمه روغن بر موى محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) زد و سرمه بر چشمش ‍ كشید و یك مهره یمانى براى حفاظت او بر گردنش آویخت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) در همان دوران كودكى با خرافات و امور بیهوده مبارزه مى كرد بى درنگ همان مهره یمانى را از گردن بیرون آورد (و به دور انداخت ) سپس رو به حلیمه كرد و فرمود مادر جان آرام بگیرد این چیست من خداى دارم كه مرا حفظ مى كند نه مهره یمانى .
((بحار، ج 15، ص 392)).
سه شنبه 19/10/1391 - 22:43
اهل بیت
وفادارى و محبت هاى پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم )

نسبت به مادران شیرده خود پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) بسیار وفادار بود و بر همین اساس ثویبه كنیز آزاد شده ابولهب با آنكه پیش از چند روز شیر به او نداده بود آن حضرت بعدها همواره جویاى حال ثویبه مى شد و به خاطر محبت هاى او در دوران شیرخوارگى از او احترام مى كرد حتى پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) در مدینه براى او كه در مكه مى زیست لباس و هدیه هاى دیگر مى فرستاد ثویبه در سال هفتم هجرت از دنیا رفت پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) از وفات او غمگین گردید از خویشان او جویا شد تا به آنها محبت كند.
هنگامى كه پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) در 25 سالگى با خدیجه در مكه معظمه ازدواج كرد یك سال بر اثر خشكسالى قحطى شد حلیمه سعدیه بر اثر تهیدستى به مكه آمد تا معاش زندگى خود را تاءمین نماید نزد پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) آمد و شرح حال خود را بیان نمود پیامبر از اموال خدیجه (علیها السلام ) چهل گوسفند و شتر به حلیمه داد.
((كحل البصر، ص 54؛ بحار الانوار، ج 15، ص 401)).
در مورد اینكه آمنه مادر پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) چه وقتى از دنیا رفت نقل هاى گوناگون شده است ولى آنچه صحیح تر است این است كه پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) در آن هنگام كه شش سال داشت با فراق مادر روبه رو شد او براى دیدار خویشان خود از مكه به مدینه رفته بود هنگام بازگشت در روسیاى ابواء كه در بین مكه و مدینه قرار گرفته از دنیا رفت .
رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم ) در این سفر همراه مادر بود و با مادر خود حدود یك ماه در مدینه ماند و در آنجا كنار قبر پدرش عبدالله رفته و از او یاد مى كردند هنگام مراجعت مادر عزیزش بیمار شد و در روستاى ابواء از دنیا رفت پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) در آن سن و سال با توجه به اینكه روى پدر را ندیده بود و یگانه مونس خود مادرش را نیز از دست داد بسیار رنجیده خاطر شد در كنار جنازه مادر با صداى بلند گریه كرد و چندین بار صدا زد مادر مهربان چرا جواب مرا نمى دهى خلاصه بدون مادر به مكه باز مى گردد.
((سیره حلبى ، ج 1، ص 251))

نام كتاب : داستانهاى شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم (علیهم السلام )
نام مؤ لف : على گلستانى

سه شنبه 19/10/1391 - 22:43
اهل بیت
محبت عبدالمطلب و ابو طالب به پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم )

عبدالمطلب یگانه پرستان دلنواز پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) بود و با احترام خاصى به او نگاه مى كرد و او را از همگان مقدم مى داشت .
عبدالمطلب حدود صد سال عمر كرده بود فرزندان او در سایه كعبه فرشى را مى گسترانیدند عبدالمطلب كنار كعبه مى آمد و روى آن فرش مى نشست پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) كه كم تر از هشت سال داشت نزد او مى آمد و در كنار او مى نشستند بعضى از آنها مى خواستند محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) را از كنار پدر دور كنند عبدالمطلب جلو آنها را مى گرفت و مى گفت به پسرم كارى نداشته باشید سوگند به خدا او داراى مقام بسیار ارجمندى است سپس او را در كنار خود مى نشانید دست بر پشتش ‍ مى كشید و او را شاد مى كرد.
((سیره ابن هشام ، ج 1، ص 178)).
عبدالمطلب در حالى كه از عمرش 82 سال یا بیش تر گذشته بود و در روایت دیگر 120 سال گذشته بود در بستر وفات قرار گرفته و در مورد محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) بسیار نگران بود تا اینكه در میان فرزندان خود ابوطالب را برگزید و وصى خود قرار داد و در مورد نگهبانى و سرپرستى از پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) سفارش بسیار به او كرد ابو طالب گفت خدا را گواه مى گیرم كه با تمام وجود به وصیت تو عمل كنم در این هنگام محمد هشت سال داشت عبدالمطلب با قلبى آرام از مرگ استقبال كرد و گفت اكنون مرگ برایم گوارا است از آن پس ابو طالب آخرین توان خود شب و روز از پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) نگهبانى و طرفدارى نمود.
((اعیان الشیعه ، ج 5، ص 114؛ بحار الانوار، ج 15، ص 406 و 409)).

نام كتاب : داستانهاى شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم (علیهم السلام )
نام مؤ لف : على گلستانى

سه شنبه 19/10/1391 - 22:43
اهل بیت
قسمتى از معجزه هاى پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم )
ملاقات راهب با محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) در سفر شام یكى از مواردى كه ابو طالب شگفتى هایى از محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) دید در سفر تجارتى شام بود. ابو طالب در سفر تجارتى بازرگانان قریش به شام كه در هر سال یك بار صورت مى گرفت براى تجارت تصمیم گرفت به شام برود در این وقت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) دوازده سال داشت هنگام حركت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) به پیش آمد و گفت عمو جان مرا به چه كسى مى سپارى .
ابو طالب احساس كرد كه براى محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) دشوار است كه جدایى او را تحمل كند گفت تو را نیز همراه خود مى برم كاروان تجارى ابوطالب همراه محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) كنار سایر كاروان ها به طرف شام حركت كردند محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) در این مسافرت بر مدین و دیار خاموش عاد ثمود گذشت و منظره طبیعت را مى دید این مشاهدات او را در دریایى از افكار غرق كرده بود وقتى كه كاروان به سرزمین بصرى رسیدند در آنجا راهبى بود به نام بحیرا كه سال ها در صومعه خود عبادت مى كرد مكرر كاروان هاى تجارى قریش و اهل مكه را كه از آنجا عبور مى كردند دیده بود ولى كوچك ترین توجهى به آنها نداشت اما در این سفر دید كاروانى عبور مى كند و ابرى بر سرشان سایه افكنده از راه بصیرت دریافت كه كاروانیان را با احترام خاصى به صومعه خود دعوت كرد كاروانیان دعوت راهب را پذیرفتند و به صومعه آمدند اما راهب دید هنوز ابر بلاى سر اردوگاه كاروان است به آنها گفت مگر كسى از شما به اینجا نیامده گفتند نوجوانى از ما كنار بارها مانده است .
راهب تقاضا كرد كه آن نوجوان را نیز به اینجا بیاورید دعوت راهب را به او رسانیدند او كه حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) دعوت راهب را پذیرفت و نزد راهب آمد راهب با نظر پرمعناى به چهره محمد نگریست و لحظه به لحظه به احترامش نسبت به آن حضرت مى افزود شخصى از راهب پرسید ما مكرر از این راه عبور كردیم و از تو چین توجه و محبتى ندیدیم اكنون علت چیست كه این گونه به ما احترام مى كنى .
راهب گفت آرى چنین است كه مى گوئى پس از صرف غذا راهب به محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) رو كرد و گفت تو را به لات و عزى (دو بت معروف ) سوگند مى دهم كه به پرسش هاى من جواب بدى .
محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) فرمود به نام بت ها با من سخن نگو سوگند به خدا از هیچ چیزى مانند بت ها بیزار نیستم راهب گفت تو را به خدا سوگندمى دهم كه به سؤ ال هاى من پاسخ بده .
محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) فرمود اكنون آماده پاسخ هستم راهب پس از طرح سؤ الات و شنیدن جواب ها دید آنچه در كتاب آسمانى خوانده مطابق آن جواب ها است در پایان - راهب مهر مخصوص نشانه نبوت را بین دو شانه او دید و سپس به ابوطالب گفت این پسر با شما چه نسبتى دارد. ابو طالب گفت فرزند من است راهب گفت نه فرزند تو نیست پدر و مادر او از دنیا رفته اند ابو طالب گفت آرى درست مى گوئى راهب از پدر و مادر او سؤ الاتى كرد و جواب شنید و سپس به ابوطالب گفت این آقازاده را به وطن باز گردان و به طور كامل مراقبش باش ترس آن است كه یهودیان او را بشناسد و به او صدمه بزنند سوگند به خدا آنچه كه من از او فهمیدم اگر آنها بفهمند توطئه قتل او را مى چینند برادر زاده ات آینده بسیار درخشانى دارد هر چه زودتر او را به وطن بازگردان ابوطالب سخن (بحیرا) را گوش كرد و محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) را به مكه باز گردانید و بر مراقبتش ‍ افزود.
((الغدیر، ج 7، ص 342)).

نام كتاب : داستانهاى شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم (علیهم السلام )
نام مؤ لف : على گلستانى

سه شنبه 19/10/1391 - 22:42
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته