• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 619
تعداد نظرات : 415
زمان آخرین مطلب : 5642روز قبل
ادبی هنری
داستان سفرازخود
دریاپابرهنه وباپیراهنی پاره ونیم شلواری كهنه درروی شنهای ساحل بی هدف راه می رفت.درحالی كه آفتاب اشعه های زردخودراازروی موجهای دریاجمع میكردودرمتنهی الیه چشم اندازدریامنظره بدیع وافسونگری رابه وجودآورده بود كه بی احساس ترین قلبهارامفتون خودمیكرد.دریاهمچنان بی هدف راه خودرا طی میكردوجای پاهایش برروی شنهای ساحل می ماند.دیگرتاریگی بستر خودراآماده كرده بودوفقط صدای موجهای خروشان دریابه گوش میرسدو بس.دریااندكی ایستادوبه طرف دریانگاه كرد.یك پرنده ازچشم اندازغروب پروازكنان ازدریادورمی شدودرآسمان فرومیرفت ونگاه دریارابه دنبال خود می كشاند.انگاردل دریاراباخودبه آسمان می برد. پرنده درآسمان محوشدچشمهای دریابه دنبال پرنده به این طرف وآن طرف می چرخیداماسیاهی اجازه دیدن رابه چشمهانمی داد.دل دریابه تب آمده بود وطپش قلبش دل دریاراتكان می داد.نسیم آرامی ازساحل دریاشروع به وزیدن كرده بود.وگیسوان دریارابه آرامی تكان میداد.هنوزدریادرخودفرورفته بودوبه دنبال گمشده اش بود.امانمی
دانست كه به دنبال چیست وچه چیزی اورابه این بیكران كشانیده بود.دریاهمچنان به محل محوشدن پرنده چشم دوخته بود. چشمهابیكران رامی نگریست انتهایی وجودنداشت جزغبارروی دریاكه دیدن رامشكل میكرد.تاریكی به صورت كامل ساحل رافراگرفته بودوبه قدرت موجها افزوده می شدونسیم هابه زوزه تبدیل می شدوسرمابرجان دریا می نشست موهای دریازوبین شده ودیگرطاقت سرمارانداشت،چشمهایش رابازورازدریاگرفت وبروری نهادوخت.شنهانیزآرام آرام گرمی خودرابه سرمای ساحل می بخشیدندودریای آشفته آرام آهنگ بر گشتن داشت ودرحالی كه به آسمان بیكران چشم دوخته بود به آسمانی كه كمشده اش رادرخودداشت دریا را به قصد كلبه خودترك میكرد.
درآسمان دلهای زیادی بودسوسومی زدنداماخودآسمان دل دریابود وگمشده اش ودریاقادرنبوددل خودراببیندچراكه چشمهایش قادر نبودآسمان یعنی دل خودرادرخودبگنجاند.همانطوركه به آسمان خیره شده بود آرام آرام به كلبه مخروبه خوددرنزدیكی ساحل نزدیك می شد.هیچ روشنی درآن نبودكه ازدوربنمایانددومثل خوددریاخاموش بودانگارچشمی ازآسمان دریاراهدایت میكرد.دریاآرام بدون اینكه صدائئ ایجادشودبه داخل كلبه رفت. دریادرداخل كلبه به دنبال روشنی می گشت تاكلبه راروشن كند. امابعدازكمی ازتعقیبش منصرف شدوخودراروی تخت رهاكرده وباانداختن خودبررویتخت صدای جرجرتخت فضای كلبه راپركرد بااین آهنگ ذهن دریا مشغول آسمان شد.سقف كلبه قادرنبودجلوی دیدگان دریارابگیرد.دریابه آسمان می نگریست وباتمام وجودش آن رالمس میكرد.چشمهای دریابسته بود. اماباچشم دل آسمان رانظاره میكردوبه دنبال گمشده خودبود چشمهای دریادرخواب بودامادل همیشه بیداراومثل همیشه خروشان بود وامواجش درتلاطم اندكی آرام نمی نشست دائم خودرابه دست بادهای خروشان می سپرد.×××××
دریادردرون قایقی كهنه وپوسیده دردل دریاپارومی زددل نگران دریارادریابه خروش وامی داشت چشمهای بی هدف دنبال گمشده اش بودكه خودش هم نمی دانست چیست!با تنهاپاروی خودبه آب می زدوقایق رابه حركت وامیدداشت.اماقایق دریاناتوان ازحركت بودقادرنبودحتی یك ذره حركت كنددریافقط پارومی زدوقایق همچنان باامواج تكانهای نامنظمی می خورد. ناگهان دریاغرشی كردوآسمان آشفته شددل دریابه طپش افتادامواج باتمام قدرت خودرابه قایق دریا می كوبیدند قایق دریا تحمل ضربات سنگین رانداشت دل دریاداشت آشفته می شدوطوفان امواج هرباركه خودرا به قایق دریا می كوبیدقایق دریاكم كم ترك برمی داشت وباهرترك دل دریاتكان
می خورد.ونگرانی تمام وجوددریارافرامی گرفت قلب دریا باتمام سرعت می زدوصدای طپش قلب دریابه آسمان می رفت همچنان طوفان شدیدترمی شدودریاآشفته تروحیران خودوقایق خودرابه امواج خروشان سپرده بودكه هرآن می خواستندقایق وخوددریارادرخودفروبرند ازدل دریای بیكران موج خروشانی خودرابه قایق دریانزدیك میكردودریا نگران وطپش قلب اوشدیدترامواج خروشان هرلحظه به قایق دریانزدیك می شدتادریا وقایق دریارادرخودفروبرد.دریابدون اینكه قصدكندفریادی ازدل برآوردودل دریاخروشید خروش وغرش موج راگم كرد ناگهان دستی ازآسمان دریاراگرفت وباصدایی بلندگفت دریادستت رادردستم بگذاردستهای دریابی اختیاربه طرف دستی كه از آسمان فرو آمده بوددراز شدودستهای آسمانی بازوان دریاراگرفت وبایك چشم بهم زدن دریاراازدریاجداكرد دل دریارابه همراه بردوبدنبال آن موج خروشان قایق شكسته دریارادرخودفرو بردامادریاهمچنان
به طرف آسمان می رفت دستهایی دركارنبودانكارآسمان به جای دستهابه دوبال بخشیده بودكه به طرف آسمان پروازكندوبه دنبال گمشده خودبگردد ناگهان ازدل آسمان صدایی رویایی گفت ای دریا توگمشده خودرایافتی به گمشده خودرسیدی!درهمین لحظه دریاشتابان ازخواب پرید ازهیچ چیزخبری نبودفقط جرجرتخت بودكه باحركت دریاایجادشده بودو فضایی تاریك كلبه.
دریاباچشمهایش درون كلبه رامی نگریست چیزی دیده نمی شد امانگاه میكردمعلوم نبودهمیشه یك حالت جستجو گری توی صورتش پیدابود.
دیكرسیاهی شب جایی خودرابه سپیده می داد ودل بیداردریادرتب وتاب بوددریابه طرف بیرون روانه شدقصددریااین بودكه باردیگر مثل هرروزبه طرف دریابرودوازسپیده تا شب به دریای بیكران نظاره كند تاشایدگمشده اش رابیابدوبه دل حیران خودتسكین ببخشد.باسرزدن سپیده همراه نسیم آرام دریابسوی دریا روانه می شد.تاخودرابیابددیگرفرمان پاهادست خوددریانبودبلكه دل دریااورابه پیش می بردواورابه گمشده اش نزدیك میكرد باهرقدمی كه دریا بر می داشت دلش آرام می گرفت وآرامتر.اماخوددریابا كمال سر شكستگی ازدل خودقرمان می برددیگرازنسیم ساحل خبری نبود ودیگربادهای آرام گیسوان دریا را نوازش نمی دادودیگرپاهای دریاشنهای ساحل راحس نمی كردوهیچ چیزی را.انگارپاهای دریا روی آسمان راه می رفتندودریاازدریاوازخوددور می شدوبااین دورشدن دل دریا تسگین می یافت دریادرخودنبودوچشمهایش جایی را نمی نگریست انكارامیدواربودودریاازمیان كمره های كوه ها می گذشت و چشمهایش قله كوه رانشانه رفته بودندوبرای رسیدن به آن به پاهافرمان تند
باش می گفتند.دیگر هیچ خبری ازدریاشنهاوساحل نبودفقط صحرابود وكوه هاكه دریاراكوه بلندی به خودفرامی خواندبرای یافتن گمشده خود كه اینچنین شب وروزاوراازخودبیخودكرده بودبسوی كوه می شتافت آری اندكی بعددریاباتمام وجودش بربالای بلندای كوه درمقابل عظمت آسمان به زانودرآمده بود.دیگرطپش قلب چرخش چشمهاوهیچ حركت دیگری در
وجوددریانبود فقط دستهابودكه بسوی آسمان بی انتهای بلندشده بودندوهمه وجوددریاگمشده خودرالمس می كردودریاآسمان راباهمه عظمتش در آغوش گرفته بودوسیل اشكی بودكه از چشمان دریا روانه میشدودریایی دیگررا بوجودمی آورد .
اراتمند همه شما
پنج شنبه 20/4/1387 - 10:21
ادبی هنری

 

یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد .
تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد .
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه .
دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت .
میدانید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود .
اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی .
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند
پنج شنبه 20/4/1387 - 10:20
کامپیوتر و اینترنت

 

مایع ظرفشویی خشCD را پاک می کند؟       

مایع ظرفشویی خشCD را پاک می کند؟
برای این که خراش سطح سی دی ها را از بین ببریم، یا بتوانیم اطلاعات ذخیره شده در آنها را به نحوی کپی کنیم . راههای زیادی ابداع شده است.
در بازار انواع و اقسام مواد ساینده با عنوان خش گیرCDیافت می شود، که عموماً خود موجب بروز خش می شوند، اما تعدادی از آنها که تایید شده هستند، در موارد اندکی می توانند مفید باشند و خش های نه چندان عمیق را برطرف کنند.

بهترین مواد برای از بین بردن خش سی دی ها نوعی پودر ساینده با درجه های استاندارد است که برای تولید عدسی به کار می رود ، البته قیمت آن گران است، اما گاه استفاده از آنها مقرون به صرفه است.

شستن سی دی ها با مایع ظرفشویی هم در مواقعی که خش ها عمیق نباشد، مفید است؛ اما اگر راههای سخت افزاری جوابگو نبود، آخرین راه کپی حداکثر اطلاعات قابل باز خوانی است

 

پنج شنبه 20/4/1387 - 10:20
ادبی هنری

هر چیز در دنیا شبیه خودش فکر میکند . شبیه خودش زندگی میکند . شبیه خودش می اندیشد. من هم شبیه به خودم به خودم فکر میکنم .شبیه خودم عاشق می شوم.شبیه خودم گریه می کنم.باور کن من چیزی جز خودم نیستم که می خواستم همان باشم که تو می خواستی.
زمان که از کنارم گذشت تازه فهمیدم چیزی که دست های گذشته ام را پر از اتفاق سربلندی می کند همین ماندن کنار خویشتن است.خیلی دوست داشتم دفتر آسمان را با برگ های پر از ستاره اش برای تو ورق بزنم و مهتابی ترین شعر را برای تو بسرایم.همیشه در من تندیسی به نام ترس بود ترسی به نام ندیدن تو.باور کن همیشه رویا های آدمی نه انتها دارند نه آغازی که بتوان آن ها را کم رنگ یا از یاد برد .ناگزیر بودم در این باران از همه سو ، زیر چتر رویا هایت دوستت دارم ها را قدم بزنم.آه چه زیبایی سبزی دنیای مرا نفس می کشد.
دلم میخواهد هیچ متن نگفته ای سطر های فکرم را خط خطی نکند.
عشق من ؛ عشق تکرار نامکرریست.مثل ریزش باران مثل تو که وقتی در من جاری می شوی عطر تمام گلهای دنیا در تنم ،گلدان های خاطره را بیدار می کند.عشق مثل دیوانه ایست که از درخت حس با لا می رود و از بالای درخت برای اتفاق زلالش که همان معشوق باشد سرخ ترین سیب را می چیند.می دانم از عشق سطر شدن شاید کار من نباشد اما عاشق به قول  سهراب ، مثل یک ماهی است که در دریای دچار گرفتار است.
شادابی ِ بی وصفی با من راه می رود ؛ زیرا تو با نگاه های زمستان زده ات  سردی هزار دی را به من هدیه کردی.
شادابی ِ بی  وصفی کنارم جاریست زیرا تو با ماندن رو به رفتنت عمیق ترین دره زخم را در  این کوه همیشه عاشق ماندگار کردی.به لحظه هایم خندیدی و مثل حجم نمک بر زخم دهان باز کرده ام انگشت گذاشتی.همیشه دستهای مسموم خیانت از پشت کوه اعتماد را خنجر زده است .بغض کبودی گلویم را خیس درد کرده است .چشم هایم پر از فانوسک های روشن اشک اند.روحم در تنم به خلسه ای عجیب فرو رفته است.
نمی توانم ابر بیانم را بر سرزمین گفتن ببارانم و از سوئی دیگر نمی توانم سنگینی سکوت را در کنار خودم اعتراف کنم.

فکر نمی کنم یک بار دیگر تحملم کناربرود و آن حس دوباره عاشقی دستم را بگیرد.حتی اگر دوباره عاشق شوم.کاری کردی که هر کجا قدم می گذارم چشم هایت رو به رویم را پر میکند از شکل سلیس خودت.گویی عشق فرمان داده به تو فکر کنم.خوب من باور کن چه بخواهیم چه نخواهیم زمان دانش غریزی اش را در انسان به تماشا می گذارد؛ یعنی زمان نه منتظر من نه منتظر تومی ماند .زمان روی انتظار ما پا می گذارد و ما روی همدیگر.راستی کدام یک زودتر به مقصد می رسیم ؟ من یا تو یا زمان؟

 

پنج شنبه 20/4/1387 - 10:18
آموزش و تحقيقات

4روش برای افزایش بهره هوشی (IQ)

 

در سال های اخیر، تست های مربوط به آزمایش میزان ضریب هوشی افراد، تغییرات شگرفی داشته است. در گذشته تستی گرفته می شد که سن ذهنی شما را بر سن واقعی تان تقسیم کرده و مقسوم علیه را در عدد 100 ضرب می کردند؛ اما این روزها حداقل برای بزرگسالان، از منحنی ناقوسی شکل استفاده می کنند.
به هر حال انتقادها و اختلاف های بسیار زیادی بر سر تست های هوش، و نحوه تعیین میزان بهره هوشی افراد وجود دارد؛ اما ما سعی می کنیم که به نوع تست کاری نداشته باشیم و تمرکز اصلی خود را بر روی میزان ضریب هوشی معطوف کنیم. به هر حال ما در این مقاله قصد داریم تا شما را با نحوه ی افزایش میزان بهره هوشی (IQ) آشنا کنم و کاری به انواع مختلف تست هایی که ممکن است در این زمینه از شما گرفته شود، نداریم.
هر چند هیچ گونه تست مشخصی وجود ندارد که به طور استاندارد در همه جای دنیا برای سنجش هوش افراد به کار گرفته شود، ولی امتحاناتی وجود دارند که از طرفی میزان هوش شفاهی و از سوی دیگر میزان توانایی های اجرایی افراد را مورد تحلیل و بررسی قرار می دهند. در این قسمت از مقیاس هوشی وشلر (WAIS) که ویژه بزرگسالان می باشد، استفاده کرده ایم و از 14 آزمون مختلف بر روی 4 مورد که عبارتند از: آزمون لغات، شباهت سنجی، جا خالی، و استدلال ماتریسی تمرکز کرده ایم.
نکته: در تلاش برای ارتقای IQ شاید دو مرحله اولیه که مربوط به سنجش توانایی های شفاهی افراد هستند، برایتان خیلی راحت تر از دو مورد بعدی که ماهیت اجرایی دارند، باشند. به هر حال هر یک از این مراحل نیازمند دقت و تمرکز بالای داوطلب بوده و برای قدم گذاشتن به مرحله بعدی باید تلاش کنید.
مرحله 1
لغات را با صدای بلند تشریح کنید
یکی از خرده آزمون های این بخش، تست دایره ی واژگانی است. در طول این آزمون از افرد می خواهند که در مورد لغاتی که به او ارائه می شود، توضیح دهد. به طور اخص هدف این تست آزمایش این مطلب است که یک نفر تا چه اندازه ای می تواند خود را ابراز کند. از آنجایی که این آزمون بیشتر بر روی دانش های قبلی و تجربیاتی که در گذشته به دست آورده اید تاکید دارد، گفته می شود که هوش شکل گرفته ی شما را می سنجد.
برای تقویت این توانایی می توانید فرهنگ لغت را باز کنید و اولین کلمه ای که به چشمتان خورد را انتخاب کرده و با صدایی کاملاً متعادل در مورد آن برای کسی که در مقابلتان نشسته است، صحبت کنید. به عنوان مثال اگر کتاب را باز کردید و لغتی مثل "قره نی" به چشمتان خورد، ضعیف ترین توضیحی که می توانید از آن داشته باشید "نوعی آلت موسیقی" است. اگر قدری از بهره هوشی بالاتری برخودار باشید، میتوانید بگویید: "نوعی آلت موسیقی مانند نی توخالی است که با هوایی که از دهان خارج می شود، به صدا در می آید. با دمیدن جریان هوا به داخل آن می توان صداهای مختلفی را ایجاد کرد. روزنه هایی که بر روی این آلت موسیقی وجود دارند به ما اجازه می دهند تا صداها را تغییر داده و موسیقی ایجاد کنیم."
شاید این مثالی که در بالا به آن اشاره شد، تا حد زیادی منحصر بفرد باشد، اما نمونه خوبی برای تفهیم این امر بود که چگونه باید به ذات کلمات رسوخ کرد.
مرحله 2
ایده گرفتن از اشیاء
این گزینه شبیه سازی نوعی "استدلال انتزاعی شفاهی" است؛ و توانایی شما را در اظهار نظر کردن در مورد مفاهیم مختلف به نمایش می گذارد. معمولاً باید نوعی رابطه و یا الگوی خاص میان سه شی و یا بیشتر پیدا کرده و بعد شئی را انتخاب کنید که با الگوی اولیه مطابقت داشته باشد.
برای افزایش IQ خود 10 شی را انتخاب کنید. به عنوان مثال: DVD ، فنجان، بالشت، کتاب و غیره. سپس شروع کنید به طور شفاهی در مورد هر یک از آنها صحبت کنید و روی جزئیات گفته های خود دقیق شوید تا به یک حقیقت در مورد آن رسیده و بتوایند از آن ایده ی جدیدی برداشت نمایید. به عنوان مثال:
-کپیDVD اولین قسمت حقایق زندگی بر روی زمین در مقابل من قرار دارد.
- اولین نسخه DVD حقایق زندگی مقابل من است.
- DVD اولین قسمت حقایق زندگی
- حقایق زندگی
- سریال کمدی
- سرگرمی  
افکار انتزاعی برای ایجاد ارتباط میان موضوعاتی که ظاهراً هیچ ارتباطی به یکدیگر ندارند، ضروری است. به منظور جمع زدن برخی موارد معین به صورت انتزاعی، شما نیازمند حس استنتاج و قیاس بالایی هستید.
مرحله 3
عینیت بخشیدن به مفاهیم انتزاعی
آزمون های جای خالی "ادراک سه بعدی، تجزیه و تحلیل بصری-انتزاعی، و حل مسئله" را مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهند. در این قسمت فرد را امتحان می کنند که تا چه اندازه می تواند چیزی راکه درک کرده بیان کند.
این مورد را در نظر بگیرید: هیچ کس نمی تواند هوش را تشریح کند؛ این عبارت نمیتواند در بردارنده هیچ گونه مفهوم تفصیلی متداول و دارای چهارچوب از پیش تعیین شده باشد. ما معتقدیم که می توانیم، اما آیا می توان این توانایی را ملموس سازی نمود. از آنجای که در حال حاضر مقابل کامپیوتر نشسته اید اجازه دهید با استفاده از یک مثال کامپیوتری موضوع را برایتان بازتر کنیم؛ به دو صفحه ی وب مجزا فکر کنید: یکی صفحه آرشیو بدون وجود هیچ گونه لینک، و دیگری یک صفحه ی فعال ویکی پیدیا با لینک های چند رسانه ای (hyper links). صفحه آرشیو به درستی می تواند نشانگر تمام چیزهایی باشد که ما در ذهن خود داریم و یاد گرفته ایم – ثابت و بدون حرکت – و اما هوشی که در ذهن ما وجود دارد می تواند مانند صفحه ی ویکی پیدیا باشد، به صورت اتوماتیک لود شده و از طریق آن می توان با صدها ایده ی دیگر در تماس باقی ماند. همانطور که از هر صفحه ی اینترنت به راحتی می توانیم به صفحات دیگر رجوع کنیم، در ذهن خود نیز می توانیم در عرض چند ثانیه، ایده های مختلف را مورد تحلیل و بررسی قرار دهم.
در این مثال ما سعی کردیم ادراک خود از عملکرد ذهن را برای شما به عینیت نزدیک کنیم. شما می توایند قضاوت کنید که ما در کار خود موفق بوده ایم یا نه. حالا برای اینکه ضریب هوشی خود را افزایش دهید سعی کنید این کار را خودتان امتحان کنید. در مورد طبیعت، اینترنت و هر چیز دیگری که به ذهنتان می رسد این کار را انجام دهید و به ادراک خود قابلیت ملموس اعطا کنید.
مرحه 4
تقارن یابی
استدلال ماتریسی به منظور محاسبه ی "توانایی حل مشکلات به طور غیر شفاهی، استدلال استقرایی و قیاس سه بعدی" می باشد.
در ساخته سینمایی "ذهن زیبا" جان نش "(راسل کرو)" توانایی خارق العاده ای در تقارن یابی برای هر شی در هر موقعیت مکانی دارد. شما هم باید یک چنین تمرینی را آغاز کنید. قدم بزنید و در طی زمانی کمتر از 10 دقیقه شروع کنید به ساختن نوعی حس مرئی از اطراف خود. سعی کنید در هرج و مرج و آشفتگی هایی که در اطرافتان وجود دارد نوعی هماهنگی ایجاد کنید. زاویه ای را که ناودان قدیمی با پیاده رو خیابان می سازد را در نظر بگیرید، ببینید که چگونه شیشه های برف پاک کن اشعه های خورشید را باز تاب می دهند، به فاصله ای که اگر میان برگ های درختان نبود از آنها یک پرده درست می کرد توجه کنید و ...به جای اینکه به آسفالتی که بر روی آن قدم می زنید توجه کنید، به بازتاب نور در آب راکدی که داخل یک گودال کوچک خیابانی ریخته شده، توجه کنید.
الگوهایی که در تست IQ از آن استفاده می شود، نمی تواند به طور آشکارا نشانگر زندگی حقیقی روزمره باشد. البته تا کنون که اینطور نبوده – اما هدف ما فقط افزایش ضریب هوشی شماست و قصد داشتیم تا به شما یاد بدهیم که چگونه میتوانید با دقت و توجه بیشتری به محیط پیرامون خود نگاه کنید و ببینید که چقدر راحت فضای اطرافتان در هر لحظه در حال تغییر و تحول است
پنج شنبه 20/4/1387 - 10:18
محبت و عاطفه
غنچه با دل گرفته گفت:
 زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!
        (  قیصر امین پور )
 

 

پنج شنبه 20/4/1387 - 10:17
ادبی هنری

 

داستان مادر (قسمت سوم )


اندکی بعد دوباره در اتاق لاگا باز شد و زن که بازو در بازوی پسرش داشت بیرون امد و به او گفت
- هفته دیگر می آیی هان؟
پسر گفت:
- اگر گرفتاری پیش نیاد حتما می آم!
پسر جوان نگاهی به رزیتا انداخت... و بعد با مادرش خداحافظی کرد . وقتی که از کنار خانم پیلار و دخترش می گذشت با اشاره سر به آن دو بدرود گفت و این بار رزیتا بحای مادرش جواب داد:
- خدا نگهدارتان باشه!
اما همراه این سخن دختر نگاهی به جوان انداخت و لبخندی زد..
لاگا این لبخند و نگاه را دید و اثر خشونت وحشیانه ای که بر اثر ورود پسرش از میان رفته و جای خود را به شادمانی داده بود دوباره مانند ابری که آسمانی صاف را بپوشاند به چهره اش بازگشت...پیش از آنکه به اتاق خود بازگردد با نگاهی تند و تهدید آمیز به دختر زیبا نگریست...
خانم پیلار برای آنکه سر صحبت را با او باز کرده باشد پرسید:
- این آقا پسر شما بود خانم؟
لاگا با خشونت جواب داد:
- آرا پسرمه
و بی آنکه چیز دیگری بگوید به درون اتاق خود رفت و در را سخت بهم کوفت!
ظاهرا هیچ چیز نمی وانست این زن را به راه آورد.. حتی موقعی که دلش از صحبت و عاطفه اکنده بود باز دریجه این دل را به روی دیگران بسته نگاه می داشت.. وقتی که لاگا رفت رزیتا آهی کشید و دوباره گفت:
 شاید خودش هم تو جوونی خوشکل بوده!
و در طول روزهای بعد به دفعات از این مسله حرف زد!
لاگا به پسرش عشقی شدید و وحشیانه داشت زیرا این پسر تنها کسی بود که در دنیا داشت و به همین علت علاقه او به این پسر با توقعات و نازگ دلی هایی مبالغه آمیز در آمیخته بود دلش می خواست او نیز عزیزترین کس این پسر باشد و پاریس به او همان طور نگاه می کند که او خود به وی نگاه می کرد...البته چون محل کار او دور از آنجا بود برای آن دو ممکن نبود در کنار هم زندگی کنند بهمین جهت در تمام طول هفته لاگا با نگرانی از خود می پرسید که پاریس دور از او چه می کند و چه سرگرمی هایی دارد فکر این که پاریس به زن یا دختری نگاه کند برایش غیر قابل تحمل بود خاطرات تلخ اولین عشق گذشته بیمی هراسناک به دل می ریخت مخصوصا این که یک دختر سیاه چشم زیبای شهر این پسر رااز راه بدر برد دیوانه اش می کرد!
وقتی لاگا نگاه شیطنت بار رزیتا و لبخند پسرش را دید خشمی بی پایان وجودش را بر انگیخت اصلا از همان اول کار این زن از همسایگان در خود نفرتی بی دلیل در دل احساس می کرد زیرا که آنها خوشبخت بودند اما بخت از او گریخته بود. انها زندگی راحتی داشتند اما او صبح تا شب جان میکند از این گذشته از آنها بدش می آمد زیرا آنها از راز موحش او آگاه بودند اما چه کسی دلیل روزگار اشفته او را می دانست؟ هیچکس ! و حالا می خواستند پسرش را هم از دستش بیرون اورند احساس می کرد که حس تنفر به آنها به درجه شدت رسیده است!
هفته بعد لاگا بعد از ظهر از اتاقش بیرون آمد و از حیاط گذشت و در پشت نرده ایستاد رفتار او طوری زننده بود که همسایه ها به صدا در آمدند رزیتا که او نیز از صبح انتظار رسیدن عصر دقیقه شماری می کرد پوزخندی زد و آهسته به آطرافیانش گفت:
- می دونین برای چی پشت نرده وایستاده؟ برای این که آقا پسرش امروز به دیدنش میآد و خانم نمی خواد که ما به این اقازاده نیگاه کنیم!
و بالاخره پاریس امد و لاگا بی درنگ او را به اتاق خود برد رزیتا مدتی به سمت نرده نگاه کرد و لبخند زد و در دیدگانش برقی از شیطنت درخشید...چندین بار فکر کرده بود که این بار که پاریس می آمد با او سر صحبت باز کند...قبلا در این تصمیم نظری جز تمایل قلبی نداشت ولی حالا حس می کرد از این راه می تواند این زن را آزار دهد این تصمیم لذت بیشتری به او می داد

او آرام آرام به سمت نرده رفغت و این بار در آنجا کشیک ایستاد به طوری که در هنگاه مراجعت پاریس و مادرش ناگزیر بودند از کنار او بگذرند اما در موقع بازگشت پاریس مادرش که متوجه این موضع شده بود طوری در سمت چپ پسر جای گرفت که مانع رد وبدل شدن هر گونه نگاهی میان آندو شد رزیتا آن وضع را دید شانه ها را بالا انداخت و با اوقات تلخی در دل گفت:
- این دفعه به این زن نشان می دم که من بچه نیستم!
- هفته بعد لاگا دوباره از اولین ساعات بعد از ظهر در کنار نرده جای گرفت اما این بار رزیتا از خانه بیرون رفت و آهسته آهسته در مسیری که قاعداتا می بایست پاریس از آن راه بیاید براه افتاد طولی نکشید که سر و کله پسرک از دور پیدا شد اما رزیتا همچنان به راه ادامه داد و سعی کرد که نگاهش با نگاه او برخورد نکند پاریس که به کنار او رسیده بود ایستاد و گفت:
- - سلام خانم

رزیتا با تعجب به او نگاهی کرد و جواب داد:
- عجب خیال کردم که می ترسین با هم حرف بزنین!
پسرک که مثل همه جوانان همسن خودش از کلمه ترس بدش می امد مغرورانه گفت:
- من از هیچی نمی ترسم
رزیتا گفت:
- از مادرت جطور؟
و دخترک بی آنکه منتظر جواب شود مثل اینکه می خواهد خیال پسر را راحت کند و از نگرانی بیرونش بیاورد به راه خود ادامه داد اما خودش می دانست که پسرک او را در چنین وضعی تنها نخواهد گذاشت

 

 

پنج شنبه 20/4/1387 - 10:16
دعا و زیارت

 

مناجات
الهی ای تو نور خانه دل.....انیس و مونس و كاشانه دل
الهی ای غمت سودای جانم....بمن رحمی كه یا رب ناتوانم
چه باشد ای پناه بی پناهان....بشوئی از كتاب من گناهان
چه باشد ای امید بی نوایان....بگیری دستی از خیل گدایان
چه باشد ای تو آوای دل من....غم عشقت نمائی حاصل من
چه باشد ای چراغ روشن عشق....مرا راهی دهی در گلشن عشق
چه باشد ای صفای شام عاشق....بر اری از محبت كام عاشق
چه باشد ای امید نا امیدان....شفا بخشی تو درد دردمندان
تجلی كن كه دل جای تو گردد....امورم جمله هم رأی تو گردد
دل از هجران تو طوفان گرفته....غمت از این فتاده جان گرفته
مرا ای مونس و هم جان و هم هوش....بقید بندگی كن حلقه در گوش
كه من جان در ره عشق تو دارم....بود امید در راهت سپارم
اگر شب ناله و افغان برآرم.....من این افغان ز جان خودبرآرم
ببین مسكین ز هجرت اشك ریزان....تو یارب قلبش از عشقت بسوزان
برگرفته از كتاب مناجات عارفان اثر حسین انصاریان
پنج شنبه 20/4/1387 - 10:7
ادبی هنری
نقل قولهای عاشقانه


 
.- عشق=زندگی، ترس=مرگ. هیچ حد وسطی برای آن وجود ندارد.

·- عشق با دوست داشتن خودتان آغاز می شود.

·- کار نباید اولین اولویت زندگی شما باشد.

·- همیشه به ندای درونتان گوش دهید. به ندرت دروغ می گوید.

·- زندگی شما و زندگی آنها که دوستشان دارید، اکنون اتفاق می افتد. زندگی شما مقدمه ی نمایشی برای زندگی بعدی که خواهید داشت نیست....پس با عشق زندگی کنید.

·- هیچ ترازویی برای اندازه گیری عشقی که می توانیم به دیگران و خودمان بدهیم، وجود ندارد.

·- بخشش عشق را نباید روی تابلوی امتیازات برآورد کرد.

·- خوشبختی باید از درون شما آید.

·- پول موضوع زندگی نیست.

·- شکایت کردن فقط ترس، ناامنی، و بدبختی را بیشتر می کند.

·- هر روز با احساس قدرشناسی از خواب بیدار شوید.

·- شبها قبل از خواب، به آنچه که در طول روز نسبت به آن قدرشناس بوده اید فکر کنید.

·- برای رسیدن به آنچه واقعاً از زندگی می خواهید، هدف هایتان را پست و کم نکنید.

·- برای رسیدن به رویاهایتان و مهمتر از آن عشق تلاش کنید.

·- خودتان را باور کنید.

·- هر روز بیشترین تلاش خود را به کار گیرید، و هیچگاه به گذشته نگاه نکنید.

·- مجرد ماندن هیچ اشکالی ندارد.

·- تنها بودن به معنای شکست خوردگی نیست.

·- عشق، وقتی که انتظارش را ندارید در خانه تان را می زند.

·- برای عاشق شدن، هر روز و همیشه باید تمرین کنید.

·- عشق یک نبرد است، با آن به همین صورت برخورد کنید.

·- قرار عشقی مثل دوچرخه سواری است؛ شما هیچوقت فراموش نمی کنید که چطور باید آن را انجام دهید.

·- اگر تعداد دوستان واقعیتان به اندازه انگشتان یک دستتان باشد، واقعاً فرد خوشبختی هستید.

·- هر روز و همیشه تفریح کنید.

·- نفس همیشه شما را دچار مشکل می کند. جایی را پیدا کنید که آن را برای همیشه دفن کنید.

·- همه ی ما برنده هستیم. هیچ بازنده ای وجود ندارد. انتخاب با شماست.

·- از تجزیه و تحلیل بیش از حد دست بردارید، فقط عمل کنید.

·- قدم زدن درمانی بسیار عالی است. جسم را ورزش می دهد و فکر را روشن و پاک می کند.

·- هر روز یک نفر را تحسین کنید.

·- عشق به چه مربوط است؟...به همه چیز!

·- مسائل مادی به زندگی شما عشق و خوشبختی نمی آورد.

·- اگر اعتماد نکنید، نمی توانید عاشق شوید.

·- عشق شخصی دیگر باید متمم ما باشد نه مکمل ما.

·- اهمیت و زیبایی لمس کردن را درک کنید.

·- از کودک درونتان کمک و راهنمایی بخواهید.

·- عشق واقعی بی قید و شرط است.

·- عشق بهترین هدیه ای است که می توانید به کسی بدهید، مخصوصاً به خودتان.

·- درمورد هیچ زن یا مرد دیگری قضاوت نکنید؛ این حق را ندارید.

·- به هر کس به خاطر آنچه که هست احترام بگذارید، و با همه با یک میزان عشق و احترام رفتار کنید.

·- ترس نمی گذارد عشق را به طور کامل تجربه کنید.

·- جایی در درون همه ی ماست که به ما اجازه می دهد به عشق رجوع کنیم.

·- هر روز، برای خودتان وقت بگذارید.

·- هیچ وقت، همه چیز را نخواهیم فهمید. این زیبایی زندگی است و مهمتر اینکه زیبایی عشق است.

·- عشق واقعی با هیچ رشته ای به هم متصل نمی شود، هیچ توقعی هم وجود ندارد.

·- بدون توقع زندگی کنید، اینطوری هیچوقت ناامید نخواهید شد.

·- در رابطه هایتان، فردیت خودتان را حفظ کنید.

·- احساساتتان را صادقانه با همه در میان بگذارید.

·- سازش و مصالحه هیچ اشکالی ندارد.

·- همیشه خودتان را باور کنید.

·- برای اینکه عاشق شوید، باید بتوانید گذشت کنید، گذشتی کامل و بی قید و شرط.

·- دوست داشتن خودتان، خودپسندی نیست.

·- خوشبختی از درون خودتان می آید، نه از کسی دیگر.

·- صبر پاداش خوبی دارد.

·- رابطه های عاشقانه مستلزم تعهد است.

·- زندگی انتخاب است. بدانید که همیشه می توانید انتخاب کنید.

·- شما نمی توانید هیچ کس را تغییر دهید، مگر اینکه آن فرد خود بخواهد که تغییر کند.

·- هوشیاریتان را بالا برید.

·- همه ی ما می توانید فوق العاده باشیم، فقط کافی است خودمان را باور کنیم.

·- خودِ واقعیتان را به همه نشان دهید.

·- همیشه رویاها، اهداف، ارزشها و شیوه ی زندگی خودتان را بدون هیچگونه سازش، حفظ کنید.

·- مرغ همسایه هیچوقت غاز نیست.

·- قبل از اینکه بپرسید "تو همانی هستی که من می خواهم؟"، به خاطر داشته باشید که بپرسید: "تو همانی نیستی که من می خواهم؟"

·- هیچوقت از سوال کردن هراس نداشته باشید. پاسخ سوالها انتخاب های بهتری جلوی روی زندگیتان خواهد گذاشت.

·- واژه بهتری برای غیبت=تبادل اطلاعات

·- مادرم همیشه می گوید: "همه چیز را ساده بگیر."

·- زندگی ثروت، موفقیت و آنکه بیشتر پول درمی آورد نیست. زندگی درمورد عشق است.

·- یاد بگیرید که برای به دست آوردن چیزهای کوچک عرق نریزید و تلاش نکنید.

·- رفتار مثبت و سالم، زندگی شما را جلوتر خواهد انداخت.

خشم و حسادت فقط باعث بدبختی است.

·- وقتی افکار منفی به ذهنتان می آید، با به خاطر آوردن تجربه های خوب و مثبت از گذشته آنها را خاموش کنید.

·- فقط با افکار، حرف ها، و رفتارهای روزانه مان در مقابل دیگران، بخصوص فرزندانمان، می توانیم دنیایی زیبا و محبت آمیز خلق کنیم.

·- همه چیز را به خودتان نگیرید.

·- بدبختی عاشق همراهی است. از آن همراه دوری کنید.

·- همیشه از موفقیت و خوشبختی دیگران شاد شوید.

·- لبخند زدن آسان تر از اخم کردن است.

·- یک فرد موفق واقعی فروتن است و نیازی نمی بیند تا موفقیت یا ثروت خود را به دیگران نشان دهد.

·- موفقیت با دلار و سِنت اندازه گیری نمی شود.

·- خوشبختی همیشگی فقط یک رویا نیست.

·- نومیدی فقط بدبختی را مجذوب خود می کند.

·- یاد بگیرید که درست نفس بکشید، استرستان را کاهش خواهد داد.

·- زندگی تنوع زیادی از انتخاب های مختلف است. این ما هستیم که چه چیز را انتخاب کنیم.

·- اطرافتان را با افرادی مثبت و بامحبت پر کنید.

·- احساس ترس و ناامنی باعث انتخاب های بد می شود.

·- هیچ رابطه ای ارزش از دست دادن فردیت و شخصیتتان را ندارد.

·- یک ازدواج سالم وموفق آن است که طرفین بتوانند با هم مکالماتی طولانی داشته باشند.

·- "نه" گفتن هیچ اشکالی ندارد.

·- بیان احساساتتان در نوشتن برای روح و روانتان عالی است.

·- زندگی این نیست که همه را از خود خوشنود نگاه دارید.

·- هر روز با احساس قدرشناسی زندگی کنید.

·- با نگرانی فقط انرژیتان را هدر می دهید.

·- اگر ریسک نکنید، هیچ چیز به دست نمی آورید.

·- هر چه پیرتر می شوید، بهتر می شوید.

·- همیشه احساساتتان را صادقانه ابراز کنید، به خصوص وقتی روز بدی داشته اید.

·- احساسات دردناک و منفی اشکالی ندارد، اما نه اینکه بخواهید با آنها زندگی کنید.

·- وقتی عشق در یک رابطه فروکش می کند، حس آشنایی و آسایش چیزی است که زوج ها را کنار هم نگاه می دارد. حس آشنایی و آسودگی بدترین دلیل برای کنار هم ماندن است.

·- وقتی کسی می گوید: "روز بدی داشته ام." هیچوقت نگویید "بد فکر نکن." حرف شما به این معناست که درست نیست احساسات منفی خود را بروز دهی.

·- نقاط ضعف و قدرت خود را بشناسید.

·- هیچ وقت از درخواست کمک هراس نداشته باشید.

·- سوء استفاده ی فیزیکی و روحی قابل قبول نیست. از آنها خودداری کنید.

·- هر روز با عشق زندگی کنید.

·- اگر رویاهایتان را دنبال کنید، هیچوقت ناامید نخواهید شد
پنج شنبه 20/4/1387 - 10:7
ادبی هنری

 

شهر دزدها
شهری بود كه همه اهالی آن دزد بودند شب ها پس از صرف شام هر كس دسته كلید بزرگ و فانوسش را برمی داشت و از خانه بیرون می زد برای دستبرد زدن به خانه همسایه . حوالی سحر با دست پر به خانه برمی گشت ،‌به خانه خودش كه آن را هم دزد زده بود .
به این ترتیب همه در كنار هم به خوبی و خوشی زندگی می كردند چون هر كسی از دیگری می دزدید و او هم متقابلا از دیگری ، تا آنجا كه آخرین نفر از اولی می دزدید . داد و ستد ها هم به همین صورت انجام می گرفت هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میكرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و كوششان این بود كه سر دولت شیره بمالند و نم پس ندهند . به این ترتیب در این شهر همه چیز به آرامی سپری می شد ، نه كسی خیلی فقیر بود و نه كسی ثروتمند.
روزی ، چطورش را نمی دانیم مرد درستكاری گذرش به این شهر افتاد و آن را برای اقامت خود انتخاب كرد، شب ها به جای اینكه با دسته كلید و فانوس دور كوچه ها راه بیفتد برای دزدی ، شامش را كه می خورد سیگاری دود میكرد و شروع میكرد به خواندن رمان .
دزدها می آمدند ، چراغ خانه را روشن می دیدند و راهشان را كج می كردند و می رفتند . اوضاع از این قرار بود تا اینكه اهالی ، احساس وظیفه كردند كه به این تازه وارد توضیح بدهند كه ، اگر چه خودش اهل این كارها نیست اما حق ندارد كه مزاحم كار دیگران شود . هرشب كه او در خانه می ماند ، معنی اش این بود كه خانواده ای سر بی شام زمین می گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارند.
بدین ترتیب مرد درستكار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب او هم از خانه بیرون می زد و همان طور كه از او خواسته بودند حوالی صبح برمی گشت ، ولی دست به دزدی نمی زد ، آخر او فردی درستكار بود و اهل این كارها نبود . او هر شب می رفت روی پله های شهر می استاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می كرد و بعدش هم كه به خانه برمی گشت و می دید كه خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است . او در كمتر از یك هفته دار و ندارش را از دست داد و چیزی هم برای خوردن نداشت و خانه اش هم كه لخت شده بود. ولی مشكل كه این نبود چرا كه این مشكل البته تقصیر خود او بود نه؟!  مشكل چیز دیگری بود ، قضیه از این قرار بود كه این آدم با این رفتارش حال همه را گرفته بود ! او اجازه داده بود كه دار و ندارش را بدزدند بدون اینكه خودش دست به مال كسی دراز كند . به این ترتیب هر شب یك نفر بود كه پس از سرقت شبانه وقتی به خانه خودش وارد می شد می دید كه خانه اش دست نخورده است ( خانه ای كه مرد درستكار می بایست به آن دستبرد می زد ) به هر حال بعد از مدتی به تدریج آنهایی كه شب های بیشتری خانه شان را دزد نمی زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می زدند و برعكس كسانی كه دفعات بیشتری به خانه مرد درستكار ( كه حالا دیگر چیزی در آن وجود ندارد ) می رفتند روز به روز وضعشان بدتر می شد و خود را فقیرتر می یافتند. به این ترتیب آن عده ای كه موقعیت مالیشان بهتر شده بود ، مانند مرد درستكار، این عادت را پیشه كردند كه شبها پس از صرف شام بروند روی پل برای گردش و تفریح .
این ماجرا اوضاع آشفته شهر را آشفته تر می كرد ، چون معنی اش این بود كه باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمند تر و بقیه هم فقیر تر می شدند . به تدریج آنهایی كه وضع مالیشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آورده بودند متوجه شدند كه اگر به این كار ادامه بدهند به زودی ثروتشان ته می كشد و به این فكر افتادند كه چطور است به عده ای از این آدمهای فقیر پولی بدهند تا به جای آنها هم بروند دزدی !! قراردادها بسته شد و پورسانتها تعیین گردید البته آنها هنوز دزد بودند و سعی می كردند كه در این قرار مدارها باز هم سر هم كلاه بگذارند اما همانطور كه رسم این گونه قراردادهاست ، آنها كه پولدارتر بودند ثروتمندتر و تهی دستها هم عموما فقیرتر می شدند .
خلاصه عده ای هم از اهالی شهر آنقدر ثروتمند شدند كه برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینكه كسی برای آنها بروند دزدی اما اگر دست از دزدی می كشیدند فقیر می شدند چون فقیر ها در هر حال از آنها می دزدیدند ، فكری به خاطرشان رسید ، آمدند فقیرترین ها را استخدام كردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها محافظت كنند . اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد. به این ترتیب چند سالی از آمدن مرد درستكار به شهر نگذشته بود كه مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرف نمی زدند حالا دیگر حرف بر سر دارا و ندار بود . اما در واقع هنوز دزد بودند . تنها فرد درستكار همان مرد اولی بود كه ما نفهمیدیم كه برای چه به آن شهر آمد و كمی بعد هم از گرسنگی مرد
پنج شنبه 20/4/1387 - 10:5
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته